رفتن به مطلب

توروس

اعضا
  • تعداد ارسال ها

    153
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روزهای برنده

    1

تمامی ارسال های توروس

  1. توروس

    قسمت هفتم ، The Broken Man

    ماهیت رایطه ی سانسا-و همینطور مادرش- با لرد بیلیش یک ماهیت دوگانه داره. برعکس نگاه جان و ند که هر دو مرد هستند - اون هم از نوع استارک اش- و قضاوت قاطع و یکسویه ای درباره ی یک مرد دیگه خصوصا اگر کسی مثل بیلیش باشه ،دارند.نمی تونیم منکر ماهیت پیچیده و چند وجهی بیلیش بشیم. من معتقدم بیلیش تمام وستروس رو می خواد و اگه لازم باشه در این راه جان رو هم می کشه همچنانکه به ند خیانت کرد،اما این را هم در نظر بگیریم که بیلیش یک پیشنهاد میانه برای ند داشت و نِد با اون پرنسیپ های اخلاقی قاطع اش نمی تونست با این پیشنهاد کنار بیاد و گرنه بیلیش به اصطلاح از تمام گزینه های روی میز می تونست استفاده کنه و وقتی که نتونست همکاری ند رو جلب کنه به سمت مقابل رفت و به ند خیانت کرد. الان سانسا خیلی شبیه مادرش شده و همونطور که ند و راب استارک خیلی اوقات کتلین رو درک نمی کردند الان جان هم سانسا رو خوب درک نمی کنه. بخشی از بیلیش با سانساست و سانسا این رو با شم زنانه اش می فهمه ولی نمی تونه اون رو به جان انتقال بده ،ضمن اینکه راه های زنان و مردان برای مواجهه با مشکلات متفاوته و دنیای مارتین سعی می کنه صدای زنان و قدرت اونها رو منعکس کنه. موضوع دیگه که به نظرم خیلی حیاتیه اینه که جان تحت تاثیر چند شخصیت مشخصا استنیس و الیستر تورن و اولی و تجربیات تلخش به شدت احساس ناکامی می کنه و غمگینه. یک جوری مثل استنیس شده و انگار فقط "وظیفه" است که داره به جلو می بردش اون هم خیلی بی باک و فداکارانه. با این اوصاف بیلیش به احتمال زیاد در نقش منجی ظاهر می شه و در آستانه ی کسب همه چیز قرار می گیره ولی بر اساس سرنوشت این تیپ از شخصیت ها که ظاهرا حساب همه چیز رو می کنند، با یک اشتباه دور از انتظار معمولا همه چیز رو از دست می دن. بیلیش یک مهره ای مثل لرد وریس ه ولی خیلی بیشتر از اون می خواد در حالی که وریس می دونه که تا کجا می تونه پیش بره. جاه طلبی بیش از اندازه ی بیلیش قاعدتا اون رو به فنا می ده اما این که تصور کنیم سانسا رو قربانی می کنه احتمالش بسیار کمه.
  2. توروس

    قسمت هفتم ، The Broken Man

    جالب بود اما به نظرم اتفاقیه. اگر بخوای با این منطق به قضایا نگاه کنی،سندور داشت توی یه bowl غذا میخورد،پس این میتونه نشانه ی clegane-bowl باشه! (: ممنونم. قبول دارم که خیلی از اینها برداشت شخصی از یک اتفاق می تونه باشه. گاهی هم یک چیزی اتفاقی طرح نمی شه ولی برای اینه که فرض های انحرافی ایجاد کنه.اما گاهی هم کد و سرنخه.مثل لرد بیلیش که در اواسط فصل چهار گفت"...بعضی هم توی دستشویی می می رند..." و در آخر فصل تایوین اونطوری مرد. در قسمت های دیگه این سریال هم این چیزها دیده شده.مثلا سر آلیستر تورن موقع اعدامش به جان گفت i fought and i lost. بعدا جان دوبار عینا این رو تکرار کرد.یک بار خطاب به سانسا یا اد، یک بار هم به لیدی لیانا در همین قسمت(راجع به مبارزه اش در هاردهوم و مبارزه ی مورمونت در مشت انسان) حالا این می تونه مثلا به معنی تاثیر پذیری جان از آلیستر تورن باشه و تردیدی که حرف او در جان ایجاد کرد. مورد دیگه زمانی بود که یارا گریجوی وقتی می خواست برای برنامه ی حکومت ایده بده گفت"ناوگان بسیار بزرگی می سازم" همون موقع یورون گریجوی اومد و گفت"ایده ی خوبیه ولی من اون کسی ام که این ایده رو اجرایی می کنه" بعد وقتی که یورون برنامه ی خودش در ملحق شدن به دنریس رو گفت من پیش خودم گفتم به سیاق استدلال یورون، یارا هم می تونه پیش خودش نقشه بریزه و بگه "ملحق شدن به دنریس ایده ی خوبیه،ولی من کسی ام که این کار رو می کنه) خصوصا همجنس بودنش با دنریس و وضعیب مشابهی که تیان با انسالیدها داره ومی تونه دوباره تیان رو به زندگی برگردونه. در این باره موارد خیلی زیادی برخورد کردم. که بعضی درست بوده، بعضی آدرس اشتباهی دادن بعضی هم اتفاقی و ساخته ی ذهن خودم بودند اما کلا این برداشت ها و نشانه شناسی ها داستان رو جذاب می کنه.
  3. توروس

    قسمت هفتم ، The Broken Man

    یکی از کارهای جذابی که در داستان انجام می شه تقارن سازی و تکرار بعضی تِم ها و ایجاد معنا و همینطور ایجاد بستر برای حدسیات و فرضیاته. "
  4. توروس

    قسمت هفتم ، The Broken Man

    من ده و بیست وپنج صدم می دم به این اپیزود (: .(بیست و پنج صدم هم به خاطر خط خوبش!) خیلی لذتبخش بود 1 جان داره ند می شه(یگانگی با پدر) 2 سانسا داره شبیه کتلین می شه.او خیلی چیزها یاد گرفته و به نظرم وزنه ی مهمی در داستانه. کمک گرفتنش از بیلیش بی مشکل نیست ولی از اون کارهاست که به اصطلاح plan b نداره 3لرد بیلیش در قسمت 6 از فصل پنج به سرسی گفت-اگه شماره ی قسمت رو اشتباه نکنم-که میره به سمت وینترفل و بعد از جنگ-اون موقع جنگ استنیس و رمزی- و در حالی که طرف مغلوب نابود شده و طرف پیروز مستهلک شده،شمال رو در اختیار می گیره. منتها این همه ی خواست بیلیش نیست. در اپیزود عروسی جافری، سانسا ازش پرسید "تو چی می خوای؟" بیلیش گفت"همه چی" بیلیش نقشه ای فراتر از شمال داره و با ارتش ویل و سیاست خودش به نظرم تا نزدیکی هدفش می رسه و با یک ماجرای احمقانه به فنا می ره کلا استفاده ی متقابل سانسا و بیلیش از همدیگه اینطور نیست که حتما با گول خوردن سانسا یکطرفه بشه. احتمال اون رو بیشتر می دم که این بار سانسا کلید گره گشایی داستان باشه. 4 این قسمت خیلی کم نقص بود. نماها صحنه ها و سکانس ها متعادل بودند. یادم نمیاد جایی اش خسته کننده شده باشه. 5 با وجودیکه با خشونت هیچ رقمه حال نمی کنم و مثلا صحنه ی کشته شدن اوبراین مارتل باعث شد سریال رو پاک کنم و پنج قسمت بعد رو تا مدت ها نبینم اما درباره ی سرسی استثنا قایل می شم و بدم نمیاد سرش رو یک جایی دور از بدنش ببینم(: 6 بدبختانه سرجیمی بدجور بوی مرگ میده. سرسی که بیشتر. هرچند تقریبا راهی نداره ولی کاش جیمی تا آخر توی سریال بمونه. 7 لحظه ای یکی از مشاوران ملکه ی خرس ها از نیمرخ شبیه استنیس به تصویر کشیده شده بود. "آخ استنیس، غم تو منو کشت" 8 اون کشیش که سندرو رو نجات داد یک جمله ای شبیه این گفت" its never late to come back" . یک جوری گنگ هم تلفظ شد طوری که "کام بک" فورا "کامبت" رو تداعی می کرد و این فرضیه ی بعضی دوستان رو تقویت می کنه که سندرو در مبارزه ی مهمی شرکت می کنه. 9 دوستان درباره ی داستان ریوران گفتند.اگر ممکنه این رو برای من بگن که داستان ریوران در کتاب چی شده. (اگه هم لطف کنند و قسمت مربوطه رو در کتاب های اصلی بهم معرفی کنند بیشتر سپاسگزار می شم" خب حالا برم و دوباره ببینمش. (:
  5. توروس

    قسمت ششم، Blood of My Blood

    این حیرت انگیز ترین نظر شخصی ایست که در این تالار و در ارتباط با فصل ششم خوانده ام و البته یکی از قدیمی ترین نظریات که دست کم به عهد عتیق -به معنای خاص کلمه- و دوران بنی اسرائیل برمی گردد،آن هم در اوایل قرن بیست ویکم در عصر تفسیر و تاویل و تردید. راستی "fact" چیست؟ منظور از "واقعیت" چه پدیده ایست؟کدام واقعیت؟ واقعیت داستانی؟ واقعیت تصویری؟ واقعیت -و مثلا رویدادهای تاریخی که نویسنده ی کتاب یا سریال- از آن الهام گرفته اند؟ آیا منظور صرفا صحنه های سریال است؟ یا کلمات متن؟ "واقعیت در هنر" بالکل موضوع دیگریست.در همین سریال وقتی یک صحنه با دیالوگی حساس کات می خورد به صحنه ای دیگر،این یعنی "تماشگر بیا و در آفرینش اثر شرکت کن. تماشاگر راستی تو چه فکر می کنی؟" (و البته این کار ابزار تعلیق هم هست). حتا پیروان عقاید و ادیان کهن، متون مقدس شان را تفسیر می کردند و ورای ظاهر متن دنبال واقعیتی ژرف تر می گشتند.در دنیای امروز که اساسا همین تفسیرها و تاویل هاست که "واقعیت ها" و "حقایق" و "دنیاها" را برمی سازد. منکر این نیستم که نظریه ی که در کامنت نقل قول شده آمد، دقت بالایی داشت اما این که تصور کنیم اینجا یک و فقط یک واقعیت داستانی وجود دارد بسیار عجیب و کاملا دور از نظریه ی ادبیات و نظریه ی سینماست( ارحاع می دهم به مجموع کتاب های ارغنون با سه عنوان "نظریه فیلم" و "درباره رمان" و "نقد نو") نویسنده ای به نام آقای مارتین با مطالعات اعجاب آور در زمینه ی هنر و ادبیات و تاریخ و با الهام گرفتن از روایت های تاریخی و همینطور آثار هنری و ادبی دیگر یک مجموعه کتاب فانتزی نوشته و به قول یکی از دوستان در مرز واقعیت و خیال دنیایی را آفریده است. بعد تعدادی تهیه کننده و کارگردان و تعداد زیادی سناریست و دستیار از این اثر داستانی یک فیلمنامه ی داستانی پدید می آورند و در مرحله ی تبدیل به تصویر آنها هم از منابع و آثار دیگر الهام می گیرند. بعد خوانندگان و بینندگان شروع به خواندن/دیدن می کنند و در این مرحله تفسیرها و تاویل ها به شکل تصاعدی افزایش می یابند و اصولا مخاطب اثر هنری فقط آن را نمی بیند که می سازد و در رقم خوردنش مشارکت می کند. البته نهایتا داستان یک پایان دارد ولی یک پایان از ده ها و صدها پایانی که بالقوه می تواند داشته باشد. و "دنیای نغمه" مجموعه ایست از تمام این پایان ها و تمام این روایت ها و تاویل ها وگرنه بیاییم و فرضیات و تفاسیر مخاطبان را کنار بگداریم .می شود یک خط ساده (از گردن زدن آن فراری در قسمت اول توسط ند تا مثلا سرکوب شاه شب در قسمت آخر یا چنین چیزی). این کجایش یک "دنیاست"؟
  6. توروس

    قسمت ششم، Blood of My Blood

    به نظرم هر کس توی این مبارزه مقابل کوه قرار بگیره نتیجه ی دلخواه سرسی به دست نمیاد و سرسی محکوم می شه. شخصیت سرسی و خط داستانی اش انگار به پایان رسیده و به قول اون مامور در فیلم ماتریکس 2 "فقط یک هدف براش باقی مونده: نابودی"
  7. توروس

    قسمت ششم، Blood of My Blood

    دوستان یک موضوعی هست که می تونه معمای برن و نقش مهم اون در داستان رو تا حدی آشناتر بکنه. البته بنجن استارک در یک دیالوگ صریح،مستقیم گفت که تو الان "کلاغ سه چشم هستی و باید با شاه شب نبرد کنی" . در واقع الان معلوم شد که برن مهم ترین نقطه ی قدرت انسان ها در نبرد با شاه شب است.یک جور فرماندهی ماورایی انسان ها به عهده ی اونه. ذکر یکی دو نکته در این باره شاید بد نباشه. دوستانی که سریال "لاست" را دیدند یادشون هست که در اونجا "جیکوب" با بازی "مارک پلگرینو" نگهبان جزیره بود.(جزیره ای که در اونجا استعاره از دنیا و قلمرو انسانی و نیکی بود) و قرار بود یکی بیاد و جانشین اون بشه چرا که مرگ جیکوب نزدیک بود. در اونجا هم "جک شپرد"بعد از مرگ جیکوب جانشین اون شد و در واقع تبدیل به "جیکوب جدید" شد و با "بلک من" که شَر ِ اون داستان بود مبارزه کرد و الا آخر. مثل برن در گیم او ترونز که به قول بنجن الان دیگه کلاغ سه چشم شده و باید وظیفه ی اون رو انجام بده. در داستان هر دو سریال یعنی "لاست" و "گیم آو ترونز" این بخش و این ایده از "پائولو کوئیلو" و خصوصا سفرنامه اش به عنوان "خاطرات یک مغ" اقتباس شده.(البته من هیچ علاقه ای به کارهای کوئیلو ندارم و معتقدم کارهای اون یک نوع دینی شده ی بعضی نویسنده های دیگه از جمله کاستانداست بعلاوه ی استفاده از منابع دیگر و نیز اسطوره ها). اینکه چرا کلاغ سه چشم در درخت بود عینا تجسم یکی از تمریناتِ کتاب "کوئیلو"ست که با اون تمرین شخص به تدریج احساس قدرتمندی از ریشه گرفتن و ریشه دادن و شبیه شدن به یک "درخت زندگی" و اتصال به طبیعت پیدا می کنه. اسم جاده ای هم که کوئیلو در آن سفر کرده بود اتفاقا "جیکوب" بود.(همان یعقوب) شاید به دلیل این تِم مشابه و شروع طرح معمای "زمان" که برن هم مثل "جیکوب در لاست" با اون درگیره، کارگردانی این دو قسمت مربوط به زمان به "جک بندر" کارگردان 38 اپیزودِ سریال lost سپرده شد و جک بندر هم تا اونجا که تونست به "لاست" و بعضی اثار هنری دیگه از جمله "درخشش کوبریک" و "هملت شکسپیر" و چند تای دیگه "ارجاع" داد. در قسمت 6 بیشتر از 10 بار کلمه ی lost و مشتقاتش به کار رفت.حتا صحنه ی مرگ کلاغ سه چشم از جهتی عینا مثل مرگ جیکوب کار شده بود. اینطور که هم کلاغ سه چشم و هم جیکوب به نحو خیلی عمیقی در لحظه ی پیش از مرگ غمگین بودند.(غمگین به خاطر دیگران) خلاصه اینکه در اینجا برن مثل "جک" در "لاست" قراره به خاطر شایستگی و سفرش در جاده ی حکمت ، معرفت و خِرَدمندی کلاغ سه چشم و هر اونچه که کلاغ سه چشم در این مدت انتظارش یاد گرفته رو ،به ارث ببره از جمله آگاهی اش بر زمان و تاریخ رو. و از این طریق از انسان ها و انسانیت دفاع کنه و در مقابل شب و تاریکی بایسته. در این قسمت بستری برای جنگ ها و درگیری های آتی فراهم شد. از جمله حمله ی دنریس به وستروس،حمله ی سرجیمی و والدر فری به ریوران،حمله ی سانسا و جان و بیلیش به شمال و وینترفل، احتمال تسلط کامل دار و دسته ی های اسپارو بر کینگزلندینگ، نقش آفرینی انجمن برادری و مالیسترها و شاید لیدی استون هارت و .... اما به احتمال بسیار زیاد تعدادی از این ماموریت ها در هم ادغام می شن و میان برهایی زده می شه که اگه قراره سریال در فصل هفت تمام بشه زودتر به رویارویی با شاه شب کشیده بشه. دیالوگ جیمی و سرسی هم از اون حرف های تکراری و گنده گویی هایی بود که به صورت معکوس نشان می داد دوران لنیسترها به سرعت رو به زواله و خیلی شبیه به "آخرین م.ع.ا.*ش.ق.ه" بود. به نظرم در انتهای این فصل خیلی از شخصیت ها می می رند.بیشتر از فصول قبل.البته نه از اون دو سه شخصیت کلیدی.
  8. توروس

    قسمت ششم، Blood of My Blood

    بله رندل تارلی جالب بود... تقریبا میشه گفت معذرت میخوام (کله خر) تشریف دارن امیدوارم قسمت های آینده جیمی تحت تاثیر قرار بگیره و بیاد طرف درست ماجرا برای جبران گذشته اش هم شده الکی با بلکفیش جنگ نکنه و بیاد اینور داستان بله موافقم.رندل خیلی از خود راضیه و از اون آدم های "افتخار و پیروزی و شکارِ" که ارزش هاش ارزش های انسان های قدیمی،زن ستیزی،تبعیض نژادی و ... این جور چیزهاست. چیزی که بیشتر مردهای قدیمی که به غلط "قدرتمند" تلقی می شدن و می شن دارن و خوشبختانه دنیای مارتین این آدم ها رو حذف و منزوی می کنه. ضمنا آخرین نگاه سرجیمی زمانی که در مقابل شاه و های اسپارو قرار گرفت و دید کاری نمی تونه بکنه خیلی معنادار بود.بر اساس یک سری قراین این نگاه،نگاه کسیه که داره به سمت مرگ می ره. امیدوارم اینجوری نشه. این جک بندر که کارگردان مورد علاقه ی من هم هست،بهترین و بدترین اپیزود این فصل رو کارگردانی کرد . البته خیلی از مشکلات مربوط به فیلمنامه و کار سختِ ساختن امتداد برای داستان مارتین بود. از جمله اون همه واکری که در قسمت قبل برن رو تعقیب می کردن و شورای پادشاهی واکرها هم اتفاقا از همه جلوتر بودن-و مجموعا حداقل دو هزارنفر بودند- ولی 6-7 تاشون در این قسمت و ادامه ی تعقیب به برن رسیدند و توسط بنجن کشته شدند که منطق داستانی نداره. در مورد آریا بعید نمی دونم که "نکشتن" بانوکرین آزمایش اش بوده باشه و نه "کشتنش" و یا اینکه نهایتا به دلیلی جاکن هاگان آریا رو بر اون دختره ترجیح بده. ضمنا تیاتر براوس خیلی خوب بود و خیلی قابل تفسیره.از اون جاهایی بود که به بهانه ی فیلم در فیلم ،سازنده ها مستقیم با مخاطب حرف می زنند.
  9. توروس

    قسمت ششم، Blood of My Blood

    با دیدن این اپپزود اولین سوالی که پیش میاد اینه که چرا از بین این همه اتفاقی که افتاده - که به صورت دیالوگ به اونها اشاره شد- باید این قسمت ها به تصویر کشیده بشه؟ اصولا تصویر ابزار نشان دادن و کلمه ابزار گفتنه. بیشتر قسمت های این اپیزود مثل اخبارِ تلویزیون -بهتره بگیم رادیو- بخش های مهم تری از داستان را "نقل" می کرد مثل سکانس فری ها ،داستان بنجن،تفاهم ناگهانی با های اسپارو و بقیه ی بخش ها مثل سکانس کنفرانس مطبوعاتی مشترک شاه و این یارو که الان دیگه شده اسپاروخان به نشان دادن وقایع کاملا ایستا گذشت. طفلک شخصیت سرجیمی که هم جنگاوری و رشادت و هم مظلومیت و تسلیمش بیننده رو ناراحت می کنه و انگار داره به جای بدی هم فرستاده می شه. این وسط سکانس خانه ی تارلی بهتر و متعادل تر از بقیه بود .البته با دیدن جناب رندل این سوال پیش میامد که " این بابا چرا شاه نشده تا حالا؟" (: البته "بودجه و اینا" قابل درکه ولی نه برای مخاطبی که با داستان و تصاویرش زندگی می کنه.
  10. توروس

    قسمت ششم، Blood of My Blood

    ممنون برای این متن. اضافه می کنم 1 لرد آرین! تنها وارث ایری که در واقع یک مو فاصله است بین تسلط لرد بیلیشِ بی اصل و نسب بر قوی ترین و آماده ترین نیروی نظامی وستروس و "ویل" 2 با چیزی که گفتین یک موضوع در ذهنم تقویت شد. اینکه این همه ذکر القاب دنریس برای این منظوره که شایستگی دنریس رو هم جدا از خصوصیت و ادعای وراثتی اش نشون بده. شکننده ی زنجیرها و مادر اژدهاها و ....-به قول تریون "That all" (: - 3 بر این اساس احتمال مرگ ریکون هم جدیه. 4 در واقع داستان نغمه پیروزی حاشیه است بر متن. 5 در مورد ند و لیانا البته موافق نیستم. از فصل پنج متقاعد شدم که هر کس یک مشکلی داره و به اصطلاح جزو "broken things"ه یک حاشیه امنیت برای بقا داره. وریس،اسنو،تیریون،لیتل فینگر و همینطور زن ها -با پوزش از خانم های عزیز- که در این دنیای نغمه-و کلا دنیای قدیم- زن بودن یک جور نقص محسوب می شده. راستش از این قسمت نمی دونم چه انتظاری باید داشت. شاید انتظار اینکه در کینگزلندینگ نبرد نهاد حکومت و دار و دسته ی های اسپارو اونجور که در تاریخ اتفاق افتاده اتفاق بیفته. اختلاف نظر تیریون رفرمیست(که نمادی از آمریکای معاصر) و دنریس انقلابی(نمادی از آمریکای دوران لینکلن) به کجا می کشه. برن هم مطمینم نمی میره. یکی به این دلیل که فلجه و امتیازات مبتنی بر اشرافیت و اصالت رو نمی تونه کسب کنه اگر چه چیزی بسیار فراتر از اون رو به دست آورده. این رو کلاغ سه چشم هم به شکلی نمادین تایید کرد. وقتی که گفت" تو هیچوقت دیگه نمی تونی راه بری، ولی پرواز می کنی".
  11. توروس

    خودتان را معرفی کنید .

    آراد عزیز واقعا عذر می خوام که اشتباه نوشتم. با اجازه تون کامنتم رو اصلاح می کنم. مرسی که تصحیح کردین.
  12. توروس

    خودتان را معرفی کنید .

    سلام و خوش آمدین آراد گرامی حضور شما و دوستانی که سینما رو به شکل آکادمیک دنبال می کنند خیلی مفیده. کاش با توجه به دانش تخصصی تون در بحث و بررسی سریال و کتاب ما رو همراهی کنید.همونطور که بسیار بهتر از من می دونید تدوین مرحله ی مهمیه و خیلی از آثار سینمایی به قول مصطلح "پشت میز تدوین درآمده اند" خصوصا اینکه سریال با توجه به فیلمنامه ی شلوغ و خطوط داستانی و شخصیت های متعدد و نماها و صحنه ها و سکانس های مربوط به اونها ، تدوین استادانه ای می طلبه و نظر شما و دوستان اهل فن سینما ، بجث ها و نکات خوب و علمی رو در این رابطه به مطالب اضافه می کنه. امیدوارم برای خودتان هم تجربه ی خوبی باشه.
  13. توروس

    قسمت پنجم، The Door

    من علاوه بر خود داستان به اینکه یک داستان از کجا میاد و به کجا میره خیلی علاقه دارم. به قول یک نویسنده " دنیا از مولکول ها ساخته نشده،از داستان ها ساخته شده". داستان سریال بازی تاج و تخت و همینطور کتابش از داستان هایی اند که محصول هزاران صفحه مطالعه در زمینه های مختلف اند.( البته من کتاب ها رو به شکل گزینشی و خوندن بعضی خطوط داستانی و همینطور ماجراهای یکی از شخصیت ها،به تازگی و به صورت گذرا خوانده ام) در همین اپیزود پنجم فصل 6 موقع دیدنش 17 مورد اشاره به اشخاص و موضوعات و کتاب های دیگه دیدم.شک ندارم این بخش کمی از اشارات این قسمت بوده و البته احتمالا بعضی از این موارد هم شاید ساخته ی ذهن خودم بودند. اما حتا اونها که ساخته ی ذهن خود آدم اند از این جهت که ممکنه باعث نوعی تلفیق و فعالیت خلاقه مثلا نوشتن داستان یا خلق اثر هنری دیگه بشن ،مهم اند.حتا اگر فقط باعث بشن آدم به مسایل مختلف هستی و ربط شون با همدیگه فکر کنه. اگر تنها نام اپیزود یعنی the door رو در نظر بگیریم کلی موضوع و تاریخچه داره و ما رو به خوندن و دیدن و شنیدن چند کتاب و فیلم و مقداری موزیک دعوت می کنه. احتمالا گروه موزیک the doors رو می شناسیم. این گروه اسم خودشون رو از مقاله ی 17 صفحه ای The Doors of Perception (به معنای درهای ادراک) نوشته ی "آلدوس هاکسلی" گرفته اند. اما خود آلدوس هاکسلی این عنوان مقاله اش رو از شعری از "ویلیام بلیک" شاعر انگلیسی قرن 18 گرفته. حالا ممکنه بگیم "اینها چه ربطی داره؟ هر کلمه ای مثل در و دیوار و آب و آتش و ... رو می تونیم در آثار مختلفی ببینیم ولی نمی تونیم هر چیز رو به چیز دیگه ربط بدیم و ببافیم". این درسته ولی اگر فقط موضع کلمات و عنوان ها بود. اما اگر به بعضی شعرهای گروه the doors و حتا بعضی کلیپ هاشون دقت کنیم و همینطور مقاله ی "درهای ادراک" هاکسلی و شعر ویلیام بلیک رو ببینیم، ارتباط کاملشون مشخص می شه. ویلیام بلیک شاعر و نقاشی بود که عقاید عرفانی و وحدت وجودی داشت، بعضی هم معتقدند عقایدش شباهت هایی با عقاید مولوی داره. در اون شعر معروف اش میگه"اگر درهای آگاهی کاملا باز و پاک بودند،انسان همه چیز رو همونطور که هست می دید" . آلدوس هاکسلی در مقاله ی "درهای ادراک"اش یک تجربه ی ماورایی خودش رو شرح می ده و معتقده که در موقع اون تجربه،درهای ادراکش باز بوده و تونسته حقیقت دنیا رو ببینه. برداشت من از بخشی از مقاله که فکر می کنم مهم ترین بخش هاش بود اینه که به عقیده ی "آلدوس هاکسلی" در شرایطی که راه های ادراک انسان باز و پاک است حقایق این جهان به صورت مستقل از زمان براش قابل درک می شه و در اون مقاله نمونه هایی از این حقایق رو نوشته از جمله مشاهده ی بعضی امور خیلی کهن و بعضی چیزهایی که در افسانه ها ذکر شده. بعضی ترانه های گروه موزیک "the doors" و خصوصا کارهای اولیه شان که توسط "جیم موریسون" نوشته شده هم چنین مضمون هایی از کارهای "آلدوس هاکسلی" و "ویلیام بلیک" داره. ضمنا یک فیلم به نام "the doors" در مورد این گروه موزیک ساخته شده-البته این فیلم رو ندیدم ولی احتمالا از اون فیلم هم بشه اطلاعاتی در این مورد گرفت هرچند فیلم مورد تایید اعضای گروه موزیک قرار نگرفت- بعضی نویسنده ها از جمله خود آلدوس هاکسلی که همزمان به علم و عرفان و اساطیر علاقه داشتند ، تعبیرهایی کردند که بر اون اساس فیزیک جدید و نظریه های نسبیت و کوانتوم رو با عقاید عرفانی و اسطوره ای تطبیق دادند و حتا بعضی ادعا کردند که این عقاید توسط فیزیک جدید قابل تایید است. کارل گوستاو یونگ روانکاو بزرگ و موسس "روانشناسیِ تحلیلی" با همراهی "ولفگانگ پاولی"(فیزیکدان بزرگ و برنده ی نوبل، که زمانی تحت روانکاوی "یونگ" بود و از این طریق با هم دوست شدند) کتابی به عنوان "تفسیر طبیعت و روان انسان" نوشتند که به گفته ی برخی نویسنده ها اصول اولیه ی روانشناسی و اصول اولیه ی فیزیک نو را در ارتباط با هم مطرح می کرد. خلاصه سکانس نهایی این اپیزود و تناقض هایی که در مورد دستکاری "برن" در گذشته و کلا موضوع "ارتباط زمان ها با هم و تناقضات درک ما از زمان" دیدیم در آثاری که گفتم وجود داشته و خود "The door"علاوه بر دری که "هودور" نگه داشته بود می تونه اشاره به "درهای ادراکِ" بِرن باشه که الان گشوده شده و می تونه حقایق رو اونطور که واقعا هست ببینه. همینطور "دیوید بوهم" فیزیکدان مهم قرن بیستم این نظر را ارایه کرده که درک خطی ما از زمان درست نیست و ما نمی توانیم به درستی دستاوردهای فیزیک جدید در مورد زمان را ادراک کنیم، زمان های گذشته و حال و آینده در حقیقت همزمان حضور دارند و این توالی خطیِ "گذشته،حال،آینده" یک توهم است. پی نوشت: 1 موضوع ارتباط کتابِ "هاکسلی" و شعرِ"بلیک" و نام گروه موزیک "the doors" در ویکیپدیا و در مدخل مربوط به گروه موزیک "the doors" به این صورت آمده است: The Doors were an American rock band formed in 1965 in Los Angeles, with vocalist Jim Morrison, keyboardist Ray Manzarek, guitarist Robby Krieger and drummer John Densmore. The band got its name from the title of Aldous Huxley's book The Doors of Perception,[5] which itself was a reference to a quote made by William Blake, "If the doors of perception were cleansed, everything would appear to man as it is, infinite." 2کتاب "درهای ادراک" اثر آلدوس هاکسلی به فارسی ترجمه شده-گرچه ترجمه ی کاملی نیست-و ترجمه ی فارسی به سادگی در اینترنت پیدا می شود. اصل انگلیسی کتاب هم در اینترنت هست . متاسفانه لینک های شان را ندارم اما خود کتاب ها را به صورت فایل پی دی اف در اختیار دارم که اگر علاقمند به پیگیری شان بودید و در اینترنت یافت نشد من در خدمت دوستان هستم. 3 کتاب مشترک کارل گوستاو یونگ و ولفگانگ پاولی به نام "تفسیر طبیعت و روان انسان" (the interpretation of nature and the psyche) به فارسی ترجمه نشده و اصل انگلیسی اش هم که قاعدتا باید دشوارفهم باشد در اینترنت پیدا نشد و من تنها از منابع دیگر نقل قول کردم) 4 حالا که حرف از روانشناسی هم به میان آمد یاد جمله ای از "تیریون لنیستر" افتادم. زمانی که سِر جیمی برن را موقع دیدن آن صحنه به پایین پرتاب کرده بود و استاد لوین گفته بود نمی میره، سرجیمی به تیریون گفت که اگر هم زنده باشه تبدیل به یک موجود ناقص و بی قواره و بدریخت می شه و ادامه داد اگر موقعش شد و من در همچین وضعیتی افتادم،یک مرگ تمیز و سریع به من بدین. تیریون در جواب گفت : "در مورد مرگ من باهات مخالفم. چون در مرگ یک قطعیتی هست که جای هیچ امکان دیگری رو برای آدم باقی نمی گذاره، در حالی که زندگی سرشار از امکاناته". این جمله ی تیریون ،اساس و خلاصه ی آن چیزیست که امروزه به آن "روانکاوی اگزیستانسیال" می گویند و اتفاقا کتابی هم در این مورد و به همین نام از "اروین یالوم" به فارسی منتشر شده که کتاب بسیار خوبیه و جالب اینکه تقریبا عین جمله ی تیریون در آن کتاب و در اولین موردی که بررسی شده، آمده. من در مورد مارتین اطلاعات خیلی کمی دارم ولی بر اساس بخش هایی از کتاب که خوانده ام و همینطور سریال و دیالوگ ها و موقعیت هاش معلومه که این آقای مارتین مطالعات بسیار گسترده ای در شاخه های مختلف علوم داشته و کتاب و سریالش بسیار فراتر از یک کتاب فانتزی معمولیه. وقتی این همه اشاره می تونه در اسم یک داستان باشه می تونیم حدس بزنیم که در کل محتوا و شکل اون چه مباحث متنوع دیگه ای قابل گفتگوست. از جمله تئاتر براووس. اون روایتی که در تیاتر دیدیم از منظر و چشم انداز چه کسی می تونه باشه؟ معناش چیه؟ چه ارتباطی با یک تیاتر مشابه دیگه که در اپیزود عروسی جافری دیدیم داره؟ اونجا در عروسی جافری و نمایش کوتوله ها ،وقایع از دید جافری و بر اساس نظر و تفسیر او روایت می شد. در تیاتر براوس چطور؟ درسته که کتاب ششم درنیامده، ولی خود سریال و داستانش و شکل اجرایش همچنان مستعد بحث و گفتگوی بسیار زیادیه. اصولا در زمان ما که تاریخ و حتا واقعیت "فیزیکی" و "مادی" و "جامد" هم مورد تردید و تفسیر قرار می گیره،داستان ها هم به بی نهایت شیوه می تونه خوانده و تفسیر بشه. تا حدی که امروز ادبیات و زبان، اصلی ترین موضوع ها و خاستگاه های فلسفه اند. در این رابطه میشه به آثار فیلسوفان و متفکرانی مثل" بارت"، "دریدا"، "دولوز"،" بودریار"،"بلانشو" اشاره کرد.
  14. توروس

    اخبار فصل ششم

    آزور آهای عزیز.اگر ممکنه برای من هم بفرستید. ممنون از زحمت تون.
  15. توروس

    قسمت پنجم، The Door

    کارگردانی متفاوت جک بندر امتیاز مهم این قسمت بود. من بهش 8 دادم ولی حالا فکر می کنم 9 درست تر بود. دو سه اشاره ی بینامتنی خوب هم داشت از جمله سکانس نمایش مربوط به آریا به صریح ترین شکل،داستان را شکسپیری و هملتی کرده بود و آریا را مثل "کلادیوس" با گذشته و تردیدهایش مواجه کرد. همینطور صدای فروپاشی کلاغ سه چشم که آن هم یک ادای دین بود. هودور هم معلوم شد که فقط اشاره به واژه ی hoodoo (جادو) نیست اگرچه به شیوه و با گذشته ی جادویی، قرار بوده "در را نگه دارد". ): سکانس گریجوی ها زیادی مختصر و دم دستی بود و سکانس آریا زیادی مفصل.(به نسبت اهمیت البته) و سر آخر پِرت شدن اون همه وقت طلایی برن در حالی که در ویژن های مهم قبلش سه سوت بر می گشت آزار دهنده بود. این خساست در روایت وقایع مربوط به وینترفل هم حسابی رو مخه. فکر کنم سریال اگه چشمش نزنیم داره اوج می گیره.
  16. توروس

    قسمت چهارم، Book of the Stranger

    سکانس مذاکره ی تیریون و وریس و میساندی و گری ورم با اربابان برده دار در این اپیزود یعنی اپیزود چهارم، بیننده را به یاد عنوانِ دقیقا پنج فصل پیش یعنی اپیزود "چهارم" فصل اول می اندازد. اپیزودی که اسمش " فلج ها،حرامزادگان و شکستگان" بود.(cripples,bastard and broken things).این هیات حاکمه ی میرین هر کدام به نوعی جزو "شکستگان" اند. در آن زمان شاه رابرت ،ند استارک و سر جیمی وملکه و کُلی شاهزاده و حاکم و لرد و بزرگزاده و اشراف،ستون های دنیای "نغمه" بودند. حالا همه ی شاه ها مرده اند. همینطور راب و ند و اوبرین و رنلی و .... و آخرین بازمانده ی نا شکسته و به تعبیری محق ترین شان یعنی استنیس هم به آنها ملحق شده.جنوب و شمال در دستان حرامزادگان اند.سر جیمی با آن شکوه چلاق شده،سرسی و لوراس و ماونتین هم به معنای تمام شکسته اند. البته بحث قدرت واقعی این به ظاهر شکستگان و حاشیه نشینان در تقابل با آن بزرگزادگان و قدرتمندان ،تِم اصلی داستان -داستانی با مضامین امروزی و گرایشات پُست مدرن -است اما مجموعا بیراه نیست اگر بگوییم عنوان اپیزود چهارم فصل اول ،خلاصه ترین تعریف این 6 سال بازیِ تاج و تخت است و چه بسا همین تِم ، داستان را به سرانجام برساند.
  17. توروس

    زیباترین صحنه فصل ششم

    1 تا اینجای کار،بهترین صحنه به نظر من سر رسیدن تورموند و مردمان آزاد و شکستن در قلعه توسط غول بود و اینکه تورموند و مردمش و حتا اون غول نشون دادند که چقدر از آدم هایی مثل الیستر تورن و اولی، انسان تر و عاقل تر و قدرشناس ترند و دنبال کشتن-یا انتقام- نیستند وفقط برای کمک و جلوگیری از کشته شدن داوس و همراهانش آمده اند. 2 در ادامه به نظرم تثبیت سانسا استارک به عنوان بانوی استارک ها و وینترفل بسیار شیرین و تاثیرگذار خواهد بود و البته پیروزی جان . یک دیدار غیر مترقبه هم در آخر فصل ممکنه پیش بیاد که توضیح بیشترش میره توی اسپویل (: 3 حالا یک سوال؟ با رمزی چکار باید کرد؟ حتما چشمان قرمز جافری و مویرگ های برجسته شده اش و همینطور چشمان از حدقه درآمده ی اُلی هنگام مرگشان در خاطرتان هست. همینطور تعداد دیگری از شخصیت ها که بعضی های شان هم به تمامی بد نبودند ولی به هر حال جزای کارشان را دیدند. اما آیا طریقی را می شناسید که رمزی با آن جزای کارش را ببیند و عدالت در موردش اجرا شود؟ من مقداری در موردش فکر کردم ولی هر لحظه وحشتناک تر می شد. رمسی آنقدر پلید است که تلاش برای مجازاتِ کاملش،حتا بهترین آدم ها را مقداری شبیه او-رمسی- می کند. فکرش را بکنید: یک بار می شود او را پوست کند،می شود در چند مرحله اعضای بدنش را قطع کرد،می شود یک بار او را جلوی "گوست" انداخت و حتا گوست هم اینقدر "انسان" هست که گلوی او را فوری پاره کند و تمام. اما بعدش چه؟ تازه در این حالت رمزی تاوان یک هزارم پلیدی ها و زن آزاری هایش را نداده ولی کسی که این بلاها را سر او می آورد بخشی از جاده ی پلیدی رمسی را می پیماید و این اجتناب ناپذیر است. واقعا باید با "رمسی بولتون" ها چکار کرد؟ پی نوشت: پلیدی و شرارت شخصیت رمسی به حدیست که بازیگرنقشش در مصاحبه ها تلاش می کند با همدردی با جان و دیگران ،مدام به بینندگان یاداوری کند که " من رمزی نیستم.من فقط یک بازیگرم" . و انصافا بازیگر بدی هم نیست. ولی حق دارد.چنین نقش هایی ممکن است تا مدتی بر سرنوشت حرفه ای و محبوبیت یک هنرپیشه سایه بیندازد.
  18. توروس

    قسمت چهارم، Book of the Stranger

    درباره ی دنریس دنریس-کاری به نام خانوادگیش ندارم- چرا باید مورد نفرت باشه؟ 1 این زن طرفدار عدالت و آزادیه.عدالت و آزادی که برای نوع بشر صرفنظر از تمام تنوع های فکری و مکتبی ،دو ارزش برتر و بی گفتگوست.حالا بعضی تلاش برای عدالت رو مقدم می دونن و بعضی تلاش برای آزادی. دنریس تا حد مرگ برای اینها جنگیده. او به نحو رادیکال و بسیار پیشروانه ای به برابری جنسیتی معتقده و در عمل هم به این آرمان عمل کرده. به اندازه ی ند استارک بخشنده است و کمتر از خیلی شخصیت های داستان مجازات کرده و مجازات هایش معمولا متناسب و در خیلی از موارد با تخفیف همراه بوده.مثل بقیه ی مدعیان تاج و تخت برای خوشگذرانی کارهای غیر انسانی مثل آدم کشتن و شکنجه مرتکب نشده. دروغگو و حیله گر نیست و شجاع و صریح و صادقه. البته در دو سه مورد زیاده روی هایی کرده ولی این موارد از تمام شخصیت های مطرح سریال-شاید به جز ند استارک- کمتر بوده. اینها خصوصیات دنریس در محتوای صریح "متن"است. البته که این تمام شخصیت دنریس نیست ولی بیایید منصفانه نگاه کنیم و فعلا "فرم" و "اجرای" تصویری و روایت داستانی را در نظر نگیریم. آیا اگر مثلا شخصی به نام حسنقلی این خصوصیات رو داشت ازش متنفر می شدیم؟خیلی بعید می دونم. 2 اما مساله ی دیگه که به همین اندازه مهمه اینه که ما با یک اثر هنری مواجهیم.یک داستان فیکشنال که اجرای اون و فُرمش بسیار مهمه. شخصیت دنریس و خط داستانیش سریال رو شدیدا قطبی و نامتعادل کرده. در حالی که به قول تیریون "شاه ها مثل حشره دارن تلف می شن" پیشرفت بی نقص و کاملا موفق سیرِ داستانی و شخصیتی دنریس ،بیننده رو خیلی اوقات دلزده می کنه و احساسی از فاصله و تصنع به اون می ده. مثلا در همین اپیزود بخش دنریس بسیار بد کار شده. البته مشکلی با نسوز بودن اون ندارم. در اساطیر و ادیان مختلف از جمله سیاوش پسر کاووس یا ابراهیم نبی همین تم را می بینیم که در اون "عبور از آتش" علامت صداقت و حقانیت اونها شمرده شده و اصولا این عقیده یک عقیده ی اسطوره ای و کهن ه که می تونه در یک داستان تخیلی یا فانتزی طرح بشه. اما اینکه برای دومین بار این موضوع عینا تکرار شده و بعد هیچ زمینه سازی یی هم براش نشده،مثل اینکه در اون سکانس بعد از آتش بازی دنریس یک دفعه یکی از کال های ناشناس میامد جلو و مثلا بدل این فن رو به دنریس می زد و ما "همون موقع" متوجه می شدیم که این کال هم ضد آتشه و خصوصیات خفنی داره. این چیزها در مورد دنریس در سریال زیاد تکرار شده و خصوصا این تکرارها باعث افت داستان دنریس می شه. البته برخورد بیننده ی ایرانی و آمریکایی با این قضایا فرق داره.این رو صرفنظر از ارزشداوری و به عنوان خصوصیات جوامع می گم. یک ایرانی با هزاران سال سابقه ی تاریخ و ادبیات کتبی و شفاهی و فولکلور و منابع غنی اسطوره ای به سادگی مبهوت چنین مضامینی نمیشه. اما یک شهروند آمریکایی به خاطر جدیدالتاسیس بودن جامعه اش(آمریکا اساسا در قرون جدید و دوران مدرنیته شکل گرفت) تشنه ی اسطوره و اَبَرقهرمانه. اسطوره هم مثل آثار باستانی چیزی نیست که بشه ساخت،باید وجود داشته باشه. و در غیاب "اسطوره های آمریکایی" سینمای آمریکا اصلی ترین منبع ساخت و روایت و نمایش اسطوره و قهرمانه. مثلا ما ایرانی ها اگه بخوایم یک آدم قوی هیکل و خفن رو توصیف کنیم کلی مثال دم دستمونه،از جمله می گیم "یارو عین رُستمه" اما یک آمریکایی بیشتر میگه "طرف سوپرمنه" "بابا،بتمن!" و .... . بگذریم که تسلط تدریجی هالیوود بر دنیا در خیلی جاها بر فرهنگ و تاریخ ملت ها سایه انداخته که البته یک دلیل اش به خاطر قدرت و خلاقیت شونه.
  19. توروس

    قسمت چهارم، Book of the Stranger

    من موندم که دنریس با این همه قدرت و کرامت و کاریزما و اژدها ، نقشه ی خاصی برای حکومت کردن نداره.انگار به چیزی به نام دولت اعتقاد نداره. در مکالمه اش با تیریون در اپیزود 8 از فصل 5 و بعد از اینکه از تیریون می خواد بهش مشاوره بده تا بتونه به خونه-وستروس- برگرده،تیریون ازش می پرسه که به حمایت چه کسانی امیدواره؟ دنریس میگه "مردم معمولی" . بعد تیریون خاندان های بزرگ وستروس رو نام می بره و می گه همه ی اونا یا نابود شدند و یا دشمنت هستند. در ادامه دنریس میگه : خاندان های لنیستر،تارگرین،استارک،تایرل و .... نوبتی به نوک این چرخ-یعنی حکومت- صعود می کنند و بقیه رو له می کنند و همینجور بقیه میرن بالا و دیگران رو له می کنند... بعد تیریون می زنه توی حرفش و می گه "آها یعنی تو می خوای این چرخ رو متوقف کنی؟، چه جالب!؟ اما دنریس در پاسخ با یک لحن خیلی جدی میگه "نمی خوام متوقفش کنم،می خوام از بین ببرمش". به زبان علم سیاست دنریس تارگرین یک آنارشیسته.( آنارشیسم:سَروَرستیزی).و حکومت کسی بر دیگری رو قبول نداره. بنابراین یا میخواد یک جامعه ی به سبک "کمون پاریس1850"! در سراسر جهان ایجاد کنه و در شمال گل سرخ و یاس و نیلوفر بکاره و یا اینکه داستان دیگه ای رقم می خوره. داستانی که بیشترین طرفدار رو در بین بنی بشر و خصوصا مخاطبین آمریکایی سینما داره. یعنی "نبرد خیر و شر" و معمولا هم به این شکل پیش می ره که تقریبا همه ی نیروها و شخصیت های داستان، اعم از بد و خوب در جبهه ی انسانیت و در مقابل شرِ غیر انسانی می ایستند.عده ای از بدها متحول می شن،عده ای فداکاری می کنند و دوباره آن اسطوره ی ازلیِ غلبه ی شکوهمند خیر بر شر در عصر رسانه و بازنمایی و وانمودگی رقم می خوره. بدم نیست ها (:
  20. توروس

    قسمت چهارم، Book of the Stranger

    با تشکر از پُست خوب Queen nymeria و نکات ظریفی که اشاره کردند. کاش امکان این بود که نکات برجسته ی سریال از نظر فرمی و محتوایی مثل تقارن یا تکرار بعضی دیالوگ ها و صحنه ها و همینطور تشابه یا تضاد شخصیت ها،جدای از بحث اپیزودیک، به طور کلی و با نگاهی به کلیت سریال مورد بررسی و گفتگو قرار می گرفت. داستان و دیالوگ های سریال غالبا به وقایع تاریخی / اجتماعی /سیاسی اشاره صریح یا ضمنی دارند. حتا مسایل روز و مشکلات جهان کنونی. 1 در همین قسمت چهارم تیریون برای رسیدن به دو آرمان آزادی و صلح که به نظرش همزمان و فورا غیر قابل وصول اند پیشنهاد یک "دوران انتقالی" هفت ساله برای گذر از نظام سیاسی/اقتصادی قدیم به نظام جدید و مطلوب را می دهد. شبیه پیشنهادات و مهلت های سازمان تجارت جهانی به کشورهایی که هنوز به اقتصاد جهانی نپیوسته اند و از طرفی اقتصاد بسته و مبتنی بر مبادلات تک محصولی شان آماده ی مواجهه و رقابت با اقتصاد جهانی نیست و فورا درهم می شکند. اما از طرفی "دنریس" که قهرمانی رادیکال تر و آوانگاردتر است هیچ زمانی برای تداوم برده داری قائل نیست،هرچند بعد از ناکامی به ناچار در بعضی مسایل کوتاه می آید. در اینجا دنریس یادآور بنیانگذاران فضیلت طلب آمریکا و مشخصا آبراهام لینکلن است که به قیمت جنگ های انفصال بین ایالات شمالی که مخالف برده داری و ایالات جنوبی که مدافع آن بودند برده داری را در انتهای جنگی چهارساله با تلفات بیش از پانصدهزار نفر ملغا کرد. 2 ماجرای های اسپارو و "واک آو شیم" در تاریخ مسیحیت سابقه دارد. در زمان پاپ گریگوری هفتم. قبل از آن همانطور که سرسی در مکالمه اش با های اسپارو گفت،"سلطنت و دین دو رکن عمده ی مملکت اند" بود. (و این تفسیری از عبارت "خداوند دو شمشیر" در کتاب مقدس بود که یک شمشیر نشانگر اقتدار دنیوی به ریاست شاه و شمشیر دیگر نماد اقتدار دینی به ریاست پاپ دانسته می شد). اما پاپ گریگوری هفتم و یارانش تفسیر جدیدی کردند و گفتند در اینجا منظور "خداوندِ" دو شمشیر ، کسی است که صاحب و رییس هر دو اقتدار دینی و دنیوی است و این شخص پاپ و کلیساست). اینگونه بود که گریگوری شمشیر را از رو کشید و برای حکومت جنگید،شاه هانری که به یک باره متوجه شده بود که پاپ چقدر قدرت دارد با خواری و خفت به حضور پاپ رفت و با سه روز نوعی از " واک آو شیم" مورد بخشش پاپ قرار گرفت و توسط او به رسمیت شناخته شد.اما در ادامه شاه هانری با متحد کردن نیروهای همسوی خود در نهایت پاپ گریگوری را ساقط کرد. 3 میساندی:How many days you were slave? تیریون:enough to know میساندی:not enough to understand ...................................... What i know I believe. (Ludwig Wittgenstein)
  21. توروس

    قسمت چهارم، Book of the Stranger

    این مقدار "تبدیل تهدیدبه فرصت" (: از اون چیزهاست که داستان رو لوث می کنه و معمولا تمهیدیه برای فرود یا به عبارت بهتر سقوط از میانه به پایان داستان. ساختار اسطوره ای فیلمنامه ی سریال که تقریبا یک ساختار مسلط در سینمای آمریکا و اصولا بسیاری از روایت ها و داستان هاست-یعنی الگوی 1عزیمت2تشرف3رجعتِ قهرمان- متناسب و متعادل نیست. جان و دنریس هر دو در مرحله ی میانی سفر قهرمان هستند اما به یک باره به حال پرش به مرحله ی پایانی سیر و سفر شخصیتی/داستانی خودشان درآمده اند. در این موارد خصوصا اگر عوامل محدود کننده ی خارجی مثل بودجه یا سیاست های شبکه ی پخش کننده در میان باشد،سازندگان سعی می کنند چند اپیزود و خصوصا اپیزود نهایی را پر و پیمان بسازند و نهایتا تماشاگران را قدری راضی کنند. شخصا تصور می کنم این آخرین سریالی است که به همراه house of cards دنبال خواهم کرد. چون تقریبا در همه ی چند سریالی که دیدم این وضعیت تکرار شده. سریال "in treatment" البته متفاوت بود.
  22. توروس

    قسمت سوم، Oathbreaker

    دوست گزامی ام. در رابطه با بحث فانتزی و واقعیت حرف شما رو رد نمی کنم فقط ارجاع می دم به "مرشد و مارگریتا"ی بولگاکف . در اون کتاب و به قول مترجم بادانش اش دکتر عباس میلانی، اورشلیم مقارن مصلوب کردن مسیح شهری تلخ ،جدی،واقعی است و هیچ اتفاق خاص یا معجزه آسایی در آن نمی افتد-غیر از شفای سردرد پیلاطس با دستان عیسای ناصری- . در خط داستانی دیگر کتاب که در مسکوی قرن بیستم می گذرد آکنده از سحر و جادو و موجودات افسانه ای و شیاطین و حتا بهیموت(آن گربه ی گنده و بامزه و از موجودات اساطیری) است. می بینیم که رُمان مرشد و مارگریتا به خوبی درآمده و یکی از کتاب های مهم قرن بیستم هم هست،در حالی که فانتزی را در دل دنیای واقعیت ملال آور آن هم از نوع جامعه ی شوروی سابق جا داده و از سوی دیگر و در خط داستانی دیگر همین کتاب، اورشلیم مقارن تصلیب مسیح، شهری همچون شهرهای خفقان گرفته و بسته ی کنونی و عاری از هر پدیده ی خرق عادت گونه،توصیف شده است. خلاصه کنم،تلفیق ژانرها و زیرزانرها مقوله ای است که بهتر است به وسیله ی مطالعه ی موردی بررسی شود.چه بسا دو اثر که تلفیق مشابهی کرده اند،یکی از کار درآید و دیگری خیر. با سپاس
  23. توروس

    قسمت سوم، Oathbreaker

    با این همه مسایل و جزییاتی که از قبل طرح شده، قاعدتا سریال باید به سمت جمع کردن موضوعات و تمرکز بر دو سه خط اصلی و در واقع آغازِ پایانبندی باشه، مگر اینکه فصل های زیادی باقی مانده باشه.در غیر این صورت احتمالا در قسمت های بعدی شاهد رفع و رجوع ساده انگارانه یا بی فرجام گذاشتن خیلی از خطوط و جزییات و سوالات خواهیم بود. خط داستانی دنریس و خط کینگزلندینگ و تایرل ها -و بدبختانه خط دورن- هنوز هیچ سویه ای ندارند . امیدوارم این سریال هم دچار بحران پایانبندی یی که اکثر سریال ها و خیلی از فیلم ها دچارش اند، نشه. به نظر من این قسمت از قسمت اول بهتر و از قسمت دوم پایین تر بود.
  24. توروس

    قسمت دوم، Home

    من موافقم که "سوگندشکن" می تونه به یکی دو نفر دیگه هم دلالت داشته باشه.اما اون چیزی که شک رو در مورد "برین"بیشتر می کنه دیالوگش با سانسا بود . زمانی که به سانسا گفت:" تصمیم سختی بود" و بعد از اینکه به سمت تیون و پادریک نگاه کرد -که اتفاقا سمتی بود که اگه اشتباه نکنم استنیس به درخت تکیه داده بود- اضافه کرد"همه ی ما باید تصمیم های سختی بگیریم" و طبیعتا شکستن سوگند خصوصا در این مورد سخت تر از به جا آوردنش بود.
  25. توروس

    راهنمای کار با فروم

    با پوزش من یک سوال دیگه ای هم داشتم. آیا در این مرحله می تونیم اسم کاربری مون رو تغییر بدیم و یا برای پروفایلمون عکسی از شخصیت مورد علاقه مون بگذاریم؟
×