رفتن به مطلب

cancer

اعضا
  • تعداد ارسال ها

    85
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روزهای برنده

    2

اعتبار در انجمن

210

اطلاعات شخصی

  • خاندان
    استارگرین
  • محل اقامت
    وینترفل ❄
  • مرز اسپویل من
    دانلود

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

377 بازدید کننده پروفایل
  1. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    ببینید با یه فیلمنامه درست و منطقی پس از دو جنگ بزرگ و متحمل شدن سختی های زیاد جان میتونست به پادشاهی برسه با کشته شدن شدن دنریس به دست نایت کینگ تو نبرد وینترفل، دنریس که میمرد جان هم انتقامش رو از نایت کینگ می‌گرفت و حالا به هر نحوی اونو میکشت! اینجوری پیشگویی پرنس وعده شده که اگان پنجم و ریگار اون همه بهش باور داشتن هم به واقعیت تبدیل میشد. بعد از شب طولانی هم سانسا که به دنریس حسودیش میشد و حتی به خاطر مرگ پدربزرگ و عموش به دست ایریس (یا مثلا بدلیل ربوده شدن عمه‌اش لیانا و تصور اینکه ریگار بهش تجاوز کرده بوده، ازونجایی که خودش طعم تجاوز رو چشیده) کلا متنفره از تارگرین ها، تا از مردن دنی و منقرض شدن خاندان‌شون حسابی خوشحال میشه که یهو متوجه میشه جان در واقع پسر پدرش نیست بلکه یک تارگرین و پسر ریگار هستش، سانسا با وجود حسادت قبلی که بخاطر پادشاه شمال شدن جان بهش داشت و الان هم باور نمیکنه که عمه‌اش عاشق ریگار بوده باشه و اصرار بر این داره که جان نتیجه تجاوز ریگار به لیاناس بیشتر ازش متنفر میشه و به جان خیانت میکنه، با شوالیه های ویل به ایری میره و حتی شاید هم موقتا با سرسی به یه توافقی برسه که در صورت پیروزی‌شون و نابودی جان سرسی استقلال شمال رو بپذیره و به سانسا اجازه بده ملکه‌ی شمال بشه! (دیگه فکر کنید چقدر این ایده ملکه شدن سانسا تو قسمت مسخره و بی منطق بود) در نهایت هم با نابودی سرسی سانسا یا تسلیم بشه خودش یا تیریون پا درمیونی کنه و جان رو متقاعد کنه که اونو ببخشه بفرسته وینترفل... ولی ایده‌آلش اینه که سانسا به سرنوشت خاله‌اش لایسا دچار بشه و تقاص خیانتش رو پس بده. جان هم با داشتن تیریون کنار خودش به عنوان هند تا حدودی از لحاظ سیاسی ضعفش جبران میشه همچنین وجود برن (برنِ مفید) میتونه خیلی راحت از توطئه ها و خیانتکارا مطلع بشه، ازونطرف با والی کردن سانسا شمال هنوزم جزوی از هفت قلمرو محسوب بشه. یه همچین پایانی به هیچ وجه فیلم هندی نمیشد چون با کشته شدن چند کاراکتر اصلی داستان اون تم تراژدی گات هم حفظ میشد مثلا توی نبرد وینترفل برین و جیمی تو آغوش همدیگه کشته میشدن، تورموند واسه اینکه جان رو نجات میده کشته میشد، بریک واسه آریا فدا میکرد خودشو، ملیساندر بدست نایت کینگ با آتیش ویسریون کشته میشد، آلیس کاراستارک میتونست یه مرگ وحشتناک داشته باشه، تیون اونقد مسخره نمیمرد و یه لشکر وایت میریختن روش در آخر هم دوباره تبدیل به وایت میشد و یه برخورد نزدیک با آشناها میداشت، واریس حتی میتونست با آتیش آبی ویسریون کشته میشد!!! وحتی مرگ سر جوراه میتونست همینجوری اتفاق بیوفته با این تفاوت که دنریس هم بعد ازون کشته میشد همونجا و تراژدی تکمیل میشد، از همه بیشتر سر داووس که این همه جنگ رو با خوش‌شانسی کمیک‌بوکی زنده مونده بود اینجا بدست یکی از نیروهای خودی که وایت شده کشته میشد! حتی ریگال با کشتن ویسریون خودش به شدت زخمی میشد و توی سقوط خودشو فدای جان میکرد و یه مرگ به شدت دردناک‌تر از کشته شدن مسخره‌اش بدست یورون میدیدیم... در نهایت با مرگ دنی دروگون واسه جان میموند، توی جنگ با سرسی تازی با کشتن برادرش خودشم میمرد، یورون رو یارا میکشت و انتقام نابودی ناوگانشو روزای اسارت و پدرشو از عموش می‌گرفت، برای کشتن سرسی هم کی بهتر از آریا؟ پایان سریال هم بهتر بود بهاری نشون داده نشه اصلا، توی همون حال و هوای برفی و زمستانیِ کینگزلندینگ باشه که صحنه‌ی پایانی با نشستن اگان تارگرین بر روی تخت آهنین و اعلام اسم کاملش و هویت اصلی خودش و والدینش، و تاجگذاری‌‌اش توسط استاد اعظم تموم میشد، و پرونده سریال آبرومندانه بسته میشد. اونایی که فن کاراکتر خاصی هستن و میخوان هیت بدن هم بزار بدن من از روی جان اسنو فن بودنم اینو ننوشتم این منطق داستانی همین سریالیه که تا فصل 4 عالی بود و حتی فصل 6 هم خوب بود بعد از تمام فراز و نشیب هایی که سریال داشت... این همه جنگ خاندان ها و نابودی‌شون (تارگرین و استارک و باراتیون و...) کشته شدن هزاران نفر، در نهایت کسی میرسه به تاج و تخت که هم آتش‌ـه (تارگرین) و هم یخ (استارک‌) ... این یعنی همون شکستن چرخ (رسیدن افراد نالایف به تاج و تخت و نتیجه‌اش جنگ ها و توطئه‌ها و خیانت‌ها) که دنریس میگفت، و بالانس‌ای که همه رو راضی نگه‌میداره و بعد از این همه نا آرامی و جنگ و آشوب (که شما باهاش حال میکنید ولی فشارش به مردم عادی و طبقه رعیت میاد) بلاخره یه دوره آرامش نسبی برقرار میشد حداقل!! تا نغمه‌ای دیگر از مارتین و ماجرا های جدید...
  2. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    کاملا موافقم با گفته هاتون! در اصل استارک‌ها همچین آدم هایی نبودن چون اگه میخواستن استقلال داشته باشن بعد از مرگ ایریس و پایان سلسله تارگرین شمالیا خیلی راحت میتونستن استقلال خودشونو اعلام کنن چون توی جنگ هم نقش کلیدی داشتن و اینکه رابرت جرأت نمیکرد چیزی بگه به دوستش، با این پایان‌بندی و سناریو قشنگ ر... به کل آرمان های مارتین بیچاره حیف شد واقعا الان بیشتر طرفدارا از استارک‌ها متنفر میشن خیلیا از تیریون... در صورتی که اینا همه تقصیر پت‌ومت هستش که به جای ادامه‌ی راه مارتین همچین افتضاحی به بار آوردن! مطمئنم اینا همه ایده‌ی زن و بچه‌هاشون بوده
  3. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    یعنی من الان حال مارتین رو خریدارم :)))
  4. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    دقیقاً توصیف به جا و درستی بود این نوع برانگیختن خشم بینندگان علیه دنریس با کودکان مرده و عروسک به دست خیلی غیرمنطقی و بچگانه بود تو مایه های لیتل‌فینگر که موقع مرگ فهمید کار از کار گذشته و چه گندی زده شروع کرد ترحم سانسا رو برانگیزه و برای نجات جونش التماس میکرد.
  5. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    بله کاملا درسته که یک سریال مثل گات دغدغه‌های زیادی داره برای اچ‌بی‌او برای همین زد اینجوری فداش کرد تا جا برای بقیه آثارش به عنوان منابع درآمد جدید باز بشه! گویا آریا و دروگون هم که به غرب عزیمت کردن سر از وست‌ورلد در بیارن در انتها!!! چقدرم که به جا بود این میم ها
  6. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    گل گفتید! دقیقا همونجا که جان از استاد نقل‌قول کرد فهمیدم که عاقبت خودش هم مظلوم واقع میشه و در نهایت مثل استاد ایمون سر و کارش میوفته اون سر دنیا، تک و تنها!!
  7. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    هر اثری که با حوصله کار شده باشه و با دقت ساخته شده باشه (مثال: فصل یک تا چهار گات که بدون نقص بود واقعا) میرزه به دیدنش... شما برو فیلم The Departed رو ببین دقیقا مثل گات واقع‌گرایانه است و در انتها هم شوکه کننده و با تراژدی تموم میشه اما کسی شاکی نشده ازش مارتین اسکورسیزی فحش نخورد به خاطرش در عوض فیلمش چهارتا اسکار برنده شد! با این اوضاع گات فکر کنم توی فصل جوایز به جای برنده شدن جیمی کیمل و جیمز کوردن و بقیه فقط مسخره‌اش کنند و تیکه بندازن بهش.
  8. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    موافقم باهاتون حالابا پایان‌بندی هم کاری نداشته باشیم اینجا مقاصد اقتصادی یه سریا گند میزنه به کل قضیه! مهم‌ترین عامل موفقیت یک داستان روایت کردنش هست اگر نتونند به درستی و با حوصله تعریف کنند نتیجه‌اش فوقش میشه یک اثر مدیوم و هالیوودی!!! صرفاً کسایی باهاش حال میکنند که از جلوه های ویژه و بازی بازیگران یا موسیقی متن لذت بردند!
  9. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    سانسا احتمالا ازین به بعد رنگین کمانی میشه مثل ملکه جزایر آهن... اما در مورد برن که فرمودید بهترین گزینه اس چون همه چیزو میدونه و قدرتمنده باید بگم که قدرت زیاد موجب سنگدلی و بی‌رحمی و توطئه چینی برای بقیه میشه شما تایوین لنیستر رو در نظر بگیرید چون اون همه قدرت داشت و دشمنانش رو نابود کرد باید پادشاه میشد در آخر؟؟ توی استوری‌لاین سریال کاش معلوم میشد ویلن اصلی داستان برن بوده تیریون هم که در آخر متوجه بشه چه اشتباهی مرتکب شده! و ترتیب برن رو واسه همیشه بده تا خودش بشه پادشاه چون هیچ سیاست‌مداری دلسوز تر و مهربون‌تر از تیریون نیست توی وستروس باهوش و زیرک هم که هست (این دو فصل آخر پت و مت شخصیتش رو نابود کردن وگرنه تو همین سریال شما برو فصل های اولیه رو ببین دوباره متوجه توانایی‌های تیریون میشی) این منطق مسخره نویسنده ها بود که گند زد به عاقبت تیریون تو قسمت آخر، خیلی مسخره از مقام دست ملکه که بعد از مرگ دنریس عملا جانشین‌اش میشد، تبدیلش کردن به یه زندانی که اول جان رو متقاعد کنه تا دنریس رو بکشه بعد برای نجات جون خودش و جان بیاد برن رو پادشاه کنه! من امیدوارم مارتین توی پایان بندی کتابش در آخر اگر جان رو لایق حکمرانی ندونست و سلسله تارگرین رو واسه همیشه نابود کرد حداقل تیریون رو پادشاه کنه تا بعد از تلخی فراوان حداقل یه کوچولو شیرینی‌ای هم داشته باشه این غصه ?
  10. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    دوستان این سوالای عجیب غریب چیه میپرسید!!! دیوار ده ها کیلومتر طول داره و چندین قلعه، اون جای دیوار که نایت کینگ داغونش کرد قلعه ایست‌واچ کنار دریا بود در واقع شرقی ترین نقطه دیوار اما این جایی که جان اسنو رفت و از اول هم توش بود کسل بلک یا همون قلعه سیاه هستش که حدوداً مرکز دیوار میشه ?
  11. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    در مورد داستان هم دقیقاً همون‌طور که حدس میزدم شد و اینا همه چیز طبق نقشه برن شکسته پیش رفت، دیالوگش مهر اثباتی بود بر همه چیز: فکر کردی من این همه راهو الکی اومدم؟ برن دنریس رو از سر راه برداشت جان که وارث حقیقی بود هم تبعید کرد و با سانسا هم به یه توافقی رسید که شمال مستقل بمونه! چرا شش قلمروی دیگه نخوان مستقل بشن؟؟ خیلی مسخره بود
  12. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت ششم - The Iron Throne

    واقعاً حرفی ندارم، فقط اگر این پایان‌بندی خود مارتین بود کاش این تأخیرش توی عرضه کتاب‌ها از روی عمد بوده باشه تا ببینه واکنش‌ها چیه و یه پایان سزاوارتری بنویسه برای طرفدارایی که ده سال و حتی بعضاً بیشتر میشه که عاشق دنیای نغمه شدن و خط به خط، دیالوگ به دیالوگ و نبرد به نبرد با شخصیت های داستان زندگی کردند! و چیزی بیشتر از خاطره بوده براشون... واقعاً امیدوارم در غیر اینصورت اگر پایان افتضاحی که سریال نشون داد رو تو کتاب هم بخونم جمع میکنم همه‌شونو میسوزونم سریالم پاک میکنم دیگه هم اثری از مارتین نمیخونم :))) *** من به این قسمت فقط 3 میدم اونم به خاطر صحنه آخر جان با گوست. ? The King in The Real North
  13. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت پنجم The Bells

    برندون استارک - کلاغ سه چشم اولاً بگم متن تئوری محسوب میشه اما شاید برای بعضی‌ها اسپویل قلمداد بشه. و اما این چیزیه که خودم با مرور کردن دوباره‌ی دو فصل اخیر از داستان برداشت کردم و صرفاً از تئوری های شایع تو اینترنت نیست! ینکه هدف کلاغ سه چشم چی بوده شاید برای همه معلوم باشه و میشه گفت به نوعی حافظه این دنیا بوده (مسلماً مارتین تو کتاب جدیدش مفصل توضیح خواهد داد) اما اینکه برندون استارک هدفش چه بوده و چی خواهد بود از رمزآلود ترین حقایق پنهان تا به اینجای داستان بوده! برن مکرراً گفته که "من دیگه استارک نیستم" یا "من لرد وینترفل نیستم من دیگه نمیتونم لرد هیچ جایی باشم!) و ازین دیالوگ های مرموز که هنوز کسی نتونسته چیزی ازشون سر در بیاره اما... چی میشه اگه هدف واقعیِ این کلاغ سه چشم چیزی فراتر از حافظه دنیا بودن و هزاران سال زندگی در یک درخت باشه؟؟ اگه برندون استارک علاقه ای به لرد وینترفل بودن نداره نظرش در مورد پادشاه یا حاکم وستروس شدن چیه؟؟ بیاید یه نگاهی بندازیم به کارهایی که برن پس از بازگشت‌اش از آنسوی دیوار انجام داد: هرج و مرج یک نردبان است! اولین باری که یه حرکت عجیب از برن میبینیم جاییه که این جمله رو خطاب به پتایر بیلیش میگه!! و متوجه میشیم برن از گذشته و کارهایی که اون کرده بوده کاملا مطلع است و در واقع احتمالا برن به خواهراش در مقابل لیتل‌فینگر با برملا کردن نقشه های اون کمک میکنه...! دادن خنجر به آریا دقیقا در نقطه ای که نایت کینگ در نهایت کشته شد، شاید دلیل بر آگاهی کامل کلاغ‌سه‌چشم از آینده نباشه اما احتمال اینکه طعمه شدن خودش در مقابل نایت کینگ جزو برنامه‌ریزی های خودش باشه کم نیست! بلاخره اون کلاغ‌سه‌چشم است و مسخره‌اس که همه‌چیز رو به شانس واگذار کنه! نامه‌ی برن به پادشاه شمال! در اپیزود پنجم فصل هفت کلاغ‌سه‌چشم ارتش نایت کینگ رو در مسیر آمدن به ایست‌واچ میبینه و به استاد اعظم ولکان میگه که باید چندتا کلاغ بفرستیم! تا اینجاش که همه چیز عادیه و برن فقط بقیه رو از خطری که در راهه باخبر میکنه، هرچند استادان سیتادل کم‌ترین اهمیتی نمیدن به این نامه اما بهرحال همون‌طور که واریس میگه: هیچ خبر خوبی توش نیست! اما برای جان اسنو هم خبر خوب هست هم خبر بد.. با خوندن نامه متوجه میشه که خواهرش آریا و برادرش برن در واقع هنوز زنده هستن! اما خبر بد اینه که پادشاه شمال باید هرچه سریعتر خودش رو برسونه به شمال چون نایت کینگ و ارتش مردگان توی راهن، جان به ملکه‌ی اژدها اطلاع میده که باید بره، حتی شده تنها مگه اینکه اون هم بهش بپیونده! بحث در شورای دنریس سر میگیره و اینجاست که تیریون با پیشنهاد احمقانه اش مقدمات کشته شدن ویسریون به دست نایت کینگ رو فراهم میکنه... در واقع اگر نامه برن نبود و پیشنهاد تیریون درمورد قانع کردن سرسی برای پیوستن به متحدین علیه ارتش مردگان هیچوقت مطرح نمیشد شاید هنوزم توروس زنده بود و مینوشید، ویسریون به دست نایت کینگ نمیوفتاد و دنریس یکی از بچه هاش رو از دست نمیداد. بعد از رسیدن جان و دنریس به وینترفل برن دوباره یه حرکت دیگه میزنه و با وجود مطلع بودن از رابطه برادرش با ملکه‌ی دنریس و وسط اون اوضاع جنگ با نایت کینگ، به سم تارلی یادآوری میکنه که جان حتما باید در مورد هویت واقعیش بدونه چون اون وارث بر حق هفت پادشاهی‌ـه!! و به زودی نتیجه این افشاگری که به اعمال لرد واریس می‌انجامه و همچنین با کمک سرسی لنیستر، دنریس تارگرین تبدیل به بزرگترین ویلن تاریخ وستروس میشه که یک شهر سیصد ساله با یک میلیون جمعیت رو تبدیل به خاکستر میکنه! آیا واقعا هرج و مرج مثل یک نردبان میمونه؟ و کلاغ‌سه‌چشم برای انجام این کارا هدف خاصی داشته؟؟ چی میشه اگه از اول فصل هفت برندون دنبال چیزی فراتر از لرد وینترفل شدن بوده باشه؟ شاید از شاه شمال شدن جان ناراحت نشده باشه اما اینکه با اهداف دنریس تارگرین موافق باشه؟ مطمئن نیستم! شاید برن با فدا کردن یه سریا و شعله‌ور کردن این هرج و مرج میخواسته به هدف خودش برسه و این هدف مطمئنا فقط بدست آوردن یک صندلی دیگه برای خودش نخواهد بود حالا هرچقدرم آهنین باشه! شاید این برندون استارک باشه که چرخ رو میشکنه و دنیایی با قوانین جدید بنا میکنه همون‌طور که برندون معمار هزاران سال پیش کرد.
  14. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت پنجم The Bells

    دوستان کسی ترجمه و فایل پی‌دی‌اف کامل این کتاب هارو داره؟؟ تیکه‌تیکه نه هااا منظورم هر کتاب بصورت کامل شوالیه هفت پادشاهی: شامل سه داستان کوتاه ¹شوالیه آواره ²شوالیه قسم خورده ³شوالیه مرموز کتاب چهارم ضیافتی برای کلاغ‌ها کتاب پنجم رقصی با اژدهایان کتاب دنیای یخ و آتش کتاب آتش و خون یا اگه جایی سراغ دارید که بتونم همشونو یکجا بخرم بگید
  15. cancer

    بحث اپیزودیک قسمت پنجم The Bells

    متن خیلی خوبی نوشتید و تقریباً همه چیز رو توضیح دادید... فقط من چندتا چیز اضافه کنم شبی که لیانا هاولند رید رو میبره به چادرش و برادراش هم از موضوع مطلع میشن به پسرک میگن که باید انتقام بگیریم ازون ملازمان سرکش و نقشه میکشن که چطور... اما پسرک تمام مدت سکوت کرده بود و تهه دلش میدونست که نه کارش با نیزه خوبه نه جثه بزرگی داره پس آخر شب که سخت غمگین بوده پیش درخت نیایش میره و به خدایان قدیم برای اعاده حیثیت از دست رفته‌اش دعا میکنه... و فرداش اون شوالیه مرموز میاد و برای شرافت پسرک مرداب میجنگه... احتمال اینکه لیانا صدای پسرک رو شنیده باشه و با شناخت از روحیه‌ی لیانا میشه گفت تصمیم میگیره فردا از شرافت پسرک دفاع کنه! خب چیزی که من تا الان از خدایان قدیم فهمیدم اینه که دعا کردن به درگاهشون فایده زیادی نداره و کارکرد خاصی ندارن جز اینکه کلاغ سه چشم بهشون متصل بود و برندون استارک به کمک‌شون می‌ره به گذشته و بقیه ویژن هاش... برداشت من شب قبل از مسابقات تمام اشراف‌زادگان حاضر در تورنمنت مهمان شاهزاده بودن و ریگار نغمه غمگینی می‌نوازه که اشک لیانا رو در میاره... بعد از مسابقه ایریس پسرش رو مأمور پیدا کردن شوالیه مرموز میکنه و ریگار در جستجوی هویت شوالیه درخت خندان لیانا رو پیدا میکنه و متوجه هویت واقعی شوالیه میشه اما به پدرش حقیقت رو نمیگه چون میدونسته که ایریس اونقدری بدبین شده نسبت به همه چیز که حتی به ولیعهد خودش هم شک داره «ایریس همون اول با دیدن این شوالیه با خودش فکر میکنه اون اونجاست تا من رو به قتل برسونه و دشمنانم اجیرش کردن!» پس عجیب نیست اگر دستش به شوالیه مرموز برسه آتیشش بزنه! پس ریگار با آوردن زره شوالیه میگه چیزی از هویتش پیدا نکرده... ریگار و لیانا توی همین دیدار اول یه جرقه‌هایی بینشون زده شده و ریگار از همینجاست که عاشق لیانا میشه اما لیانا باهوش بوده و به شاهزاده میگه که همچین رابطه‌ای غیرممکنه چون هردوشون به نحوی متعهد هستند... اما ریگار فرداش با دادن تاج ملکه زیبایی تورنمنت به لیانا استارک ثابت میکنه که عشقش به لیانا چقدر زیاده! با وجود نامزد بودن با رابرت باراتیون لیانا میل زیادی به رابرت نداشته حتی از عیاشی های لرد استورمزاند هم مطلع بوده که به ادارد در مورد نگرانی هاش میگه اما ند میگه اونا همه مال قبل از نامزدی رابرت با لیانا بوده و قول داده که رابرت آدم خوبیه اما لیانا بازم راضی نمیشه! این ثابت میکنه لیانا چقد باهوش بوده برای من غیرمنطقی و غیرقابل باوره که ریگار وسط مبارزه یهو بین تماشاچی‌ها لیانا رو ببینه بهش علاقه‌مند بشه و همون روز بی مقدمه بره اونو بعنوان ملکه زیبایی خودش انتخاب کنه و یک سال بعد بره اون رو بدزده!!! اصلا از منطق خود مارتین هم قضیه رو ببینی عشق لیانا و ریگار در یک نگاه اونم در ورز مسابقه! به وجود نیومده و اینا قبل از اون حرکت شوکه کننده‌ای که ریگار انجام میده باهم یه برخوردی داشتن.
×