مگه چه ایرادی داره؟
تو همین سریال این همه شاه و ملکه بد داشتیم:
اِیریس تارگرین و جفری که دیوانه بودند؛
رابرت براتیون که بی بند و بار و خوشگذرون بود و اصلا کاری به کشورداری نداشت؛
سرسی که سنگدل بود؛
شاه شب که به چیزی جز کشتن فکر نمیکرد؛
.
.
.
حالا یک بار هم یک پادشاه و یک ملکه خوب داشته باشیم؛
اگه جان و دنریس با هم ازدواج میکردن و با هم یک حکومت خوب رو تشکیل میدادن اشکالی داشت؟
حتما باید اینجوری با کشتار و تبعید تموم بشه؟
بعدشم همین جان و دنریس کل زندگیشون پر از سختی و تلخی بوده:
جان که از بدو تولد تا اواخر عمرش، لقب «حرومزاده» رو یدک میکشید (در حالی که نبود) و همیشه بابت اون تحقیر میشد؛
هیچ وقت مادر و پدر حقیقیشو ندید؛ حتی تا این اواخر نمیدونست که کی هستن؛
به دیوار که سرمایی طاقتفرسا داشت و تبعیدگاه بزهکاران بود فرستاده شد و قرار بود برای همیشه اونجا موندگار بشه؛
تو قلعه سیاه افرادش بهش خیانت کردن و توسط اونا کشته شد؛
جدا ازون چندین بار هم تا حد مرگ پیش رفت؛
دنریس که در نوجوانی پدر و مادر و خاندانش رو در شورش رابرت براتیون از دست داد؛
بعد از اون زمان تمام زندگیشو دور از خانه و در شرایطی سخت گذروند؛
مجبور شد برای به قدرت رسیدن برادرش با کارل دروگو رهبر یک قبیله دوتراکی که وحشی بودند ازدواج کنه؛
ویسِریس تارگرین، برادر و تنها خویشاوند باقیماندهی او، رفتاری تحقیر آمیزی با او داشت؛
بعد از مرگ شوهرش، با مشقت فراوان رهبری دوتراکی ها رو به دست میاره و بعد از اون صدها هزار برده رو آزاد میکنه؛
با وجود این خیلی از مردم وستروس به خاطر ستمهای پدرش، همچنان ازو متنفر بودند.
چی میشد که آخر کار این دو نفر با خوشی تموم بشه؟
این همه سختی و تلخی کافی نبود؟
اتفاقا این پایان بد، پیام ناامیدکنندهای رو به بینندهها داد:
«شما (مانند جان و دنریس) هر چقدر هم که آدمهای خوبی باشین و سالها برای اهداف نیکتون تلاش کنین و انواع سختیها و رنجها رو پشت سر بگذارین، در نهایت یا به بدترین شکل کشته میشین (مانند دنریس که توسط معشوق و مورد اطمینانترین فردش کشته شد) یا با نادیده گرفتن زحماتتون خیلی راحت پس زده میشین (مانند جان که تبعید شد)»
این سریال پر از قتل و حوادث ناگوار بود؛
حقش بود که آخرش با حوادث خوب تموم بشه.
همونطور که ارباب حلقهها اینجوری تموم شد و همه راضی بودن.