رفتن به مطلب

Capitan

اعضا
  • تعداد ارسال ها

    24
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

اعتبار در انجمن

1
  1. Capitan

    طرح ها و نقاشی ها به قلم اعضا

    این مال خیلی وقت پیشه ولی دیگه بعد مدتها گفتم پستش کنم night king
  2. Capitan

    طرح ها و نقاشی ها به قلم اعضا

    تغییراتی در طراحی لرد ادارد استارک دادم:دی
  3. Capitan

    طرح ها و نقاشی ها به قلم اعضا

    خوب ما دیروز لرد اداردو کشیدیم نمیدونم دیگه چجوری شده http://s6.picofile.com/file/8210317192/Unti_tled_11.jpg
  4. Capitan

    رویای تب دار؛مصاحبه با اهالی شب!

    ببخشید اگه نسخه ی پی دی اف اش موجوده میشه یه لینک دانلود از ترجمه شده اش بدید؟
  5. Capitan

    نغمه آتش و یخ- انتشارات ویدا - توضیح کامل

    من حقیقتش نه سریالو میبینم نه ترجمه های اینترنتی رو میخونم فقط کتاب های همین نشر ویدا رو میخونم حیقیقتش قبلا یک سوم جلد یکو از اینترنتی خوندم و به دلایلی تصمیم گرفتم چاپیش رو بخونم حالا باید بگم هم ترجمه خیلی خوب و کم نقصه هم به نظرم ساسنور ها به جاست یعنی به هیچ عنوان به اصل داستان صدمه ای نزده فقط مثلا فحش های رکیک رو ملایم تر کرده و صحنه ها رو ساسنور کرده!وگرنه اصل داستان و روابط همونه و کاملا مطلبو میرسونه!
  6. آهان پس یعنی خشکی هاش رو نمیشه به طور مطلق گفت مساحتش چقدره
  7. ببخشید نمیدونم این سوال پرسیده شده یا نه .راستش میخواستم بدونم اندازه ی دنیای نغمه ی آتش و یخ چقدره خوب در این دنیا دریاها و اقیانوس های پهناوری وجود داره اگه بخوایم مثلا فقط خشکی هاش رو برداریم بزاریم کنار هم معادل چه قسمتی تو دنیای خودمون میشه؟ پ.ن.:مثلا آردا اون قسمتیش که همیشه مورد بحثه میشه یه چیزی در حد و ادنازه های اروپا کمتر یا بیشتر
  8. Capitan

    سیلماریلیون

    آره خیلی عظیمه انقدر که با بار اول خوندن چیز زیادی یادتون نمیمونه!این کتاب ددر واقع یه تاریخ نویسیه برای سرزمین میانه و پر از شخصیته و مال بازه ی زمانی خیلی خیلی زیادیه و علاوه بر اینها نثر سنگینی هم داره واسه خوندنش و فهمیدنش حتما باید بیشتر از یک بار وقت بزارید خودم که مجبیور شدم اینطوری بخونمش!و هنوزم که هنوزه کامل نخوندمش!
  9. Capitan

    آرتور شاه

    همه ي ما ارتور شاه را تا حدودي مي شناسيم جواني كه توسط مرلين رشد يافت شمشير پدرش را از سنگ در اورد و پادشاه شد ساكسون ها را شكست داد و ترتيب ميز گردي را داد كه شواليه ها به همراه شاه بر گرد ان مي نشستند و به امور مملكت مي پرداختند و احتمالا همه ي ما با نام دشمن او اشنا هستيم موردرد اما ايا واقعا چنين شخصيتي در تاريخ زندگي مي كرده؟ايا مرلين معروف(كه به همرا گاندلف معروف ترين جادوگران تاريخ هستند)مشاور او در دوران كودكي در نقش بالنده ي او بوده است؟به راستي موردرد چه كسي بوده؟ايا داستان هايي كه از ارتور شاه مي شنويم حقيقت دارند؟ تا كنون از شاه ارتور فيلم ها و انيميشن ها و بازي هاي زيادي ساخته شده كه ميتوان از انها به فيلم ارتور شاه ساخته ي انتوني فوكوا محصول سال 2004 با بازي كلايو اوون و كيرا نايتلي و يوان گرافت وبازي ارتور شاه و همچنين بازي قلعه 3 اشاره كرد(كه من عاشقشم!) شاه ارتور يكي از معروفترين و محبوب ترين اثرهاي فانتزي تاريخه كه با خيلي از اثراي فانتزي فرق داره از اين جهت كه داستانش سينه به سينه در تاريخ گشته و هر كس كه كتابي ازش نوشته صددرصد از شنيده ها و نوشته هاي پراكنده قديميان و البته ذهن خودش براي شاخ و برگ دادن به موضوع استفاده كرده! به هر حال شاه ارتور در كنار ريچارد شيردل و هنري هشتم يكي از سه شخصيت معروف تاريخ بريتانياست ولي با دو شخصيت ديگر فرق هايي دارد و يكي از مهمترين انها اينكه در مورد اينكه واقعا ايا چنين شخصي در تاريخ بريتانيا زندگي ميكرده يا نه بحث هاي فراواني وجود دارد در افسانه ها امده كه ارتور پندراگون پادشاهي كلتي بوده كه با ساكسون ها مقابله مي كند و انها را شكست مي دهد هر چند در هيچ منبع تاريخي موثقي كسي با چنين مشخصه هايي در تاريخ يافت نشده با اين حال تاريخ هميشه راز هايي را در دل خود نهفته مي كند ارتور پندراگون پادشاه افسانه اي و عدالت گستر كه در دوره نا معلومي از قرون وسطي بر بريتانيا حكومت مي كرد(يا شايدم نمي كرد!)به روايتي او كسي بود كه ار بريتانيا در برابر هجوم ساكسون ها دفاع كرد و بعد از ان به عنوان اولين پادشاه بريتانيا تاج گذاري كرد ارتور بعد از بر تخت نشستن شواليه هايي را كه بعده ها به دلاوران ميزگرد معروف شدند به دور خود جمع كرد و به كمك انها سعي در برقراري ارامش و امنيت در كشور نمود البته همان طور كه گفتم در داستان هاي ارتور شاه تاريخ اسطوره و افسانه چنان به هم اميخته كه از هم قابل تشخيص نيشتند اكس كاليبور معروف به شمشير در سنگ نام شمشير افسانه اي شاه ارتور است این شمشیر در اصل شمشیری از نفس اژدها بوده که مرلین آن را برای پیروزی در جنگ با ساکسون‌ها به پدر آرتور اثر پندراگون داده است و بعد آن را به بانوی دریاچه هدیه می‌کند، ولی بعد از مرگ اثر شمشیر را باز پس می‌گیرد و آن را در سنگ فرومی کند تا فقط آرتور بتواند آن را بیرون کشد. مورگانا لیفی خواهر ناتنی آرتور و دشمن قسم خورده وی و مرلین بود. او از ابتدا خواهان تاج و تخت بود. می‌گویند او و سه خواهر ساحره اش توانایی پیشگویی آینده و ارتباط با جهان پریان [اوالون] را داشته‌اند و ساحره‌ای قدرت مند مثل مرلین بوده است. وی سعی و تلاش بسیاری برای ربودن تخت شاهی کرد ولی موفق نشد و در آخر با فریب دادن آرتور او را به بستر کشاند و از او صاحب پسری شد که نامش را موردرد نهاد. او مردرد را تشویق کرد با آرتور بجنگد و بذر نفرت را در دل او کاشت. می‌گویند او غلاف اکسکالیبور را ربود و آن را به پریان اوالون تقدیم کرد. سرانجام به وسیلهٔ مرلین و با شمشیر اکسکالیبور در جنگ کملان کشته شد البته اين فقط يكي از احتمال هاي وجود موردرد است احتمال دوم:در برخی از نوشته ها موردرد را پسر مورگوس خواهر مورگان میدانند.گفته شده که مورگان خواهرش را به سراغ ارتور فرستاده و موردرد را در واقع پسر مورگوس و ارتور میدانند. توجه:در سومین احتمال موردرد پسر مورگوس یامورگان و فقط خواهرزاده ی ارتور است وقتي نام ارتور برده ميشون چند نام به ياد ما مي ايد:مرلين اوتر پندراگون گونور مورگان لي في موردر سر لنسولات و سر بدوير در ادمه به ديگر شخصيت ها اشنا ميشويم: آرتور بی‌تردید مشهورترین قهرمان سلتي است. او در قرون وسطي اشتهار زیادی داشت و دستاوردهای یاران او، شهسواران ميز گرد، در سراسراروپا، ورد زبان‌ها بود. كليسا با اندک تردیدی، پذیرفت که نسخهٔ مسیحی‌شدهٔ این اسطورهٔ سلتی، جایگاه ویژه‌ای در تخیل قرون وسطا اشغال کند. اما کلیسا نگرانی‌اش را از داستان جام مقدس از دست نداد، چرا که ویژگی‌های معجزه‌آسای این جام به‌وضوح از دیگِ سلتی، ظرف فراوانی و تولد دوباره، گرفته شده بود. شدت علاقهٔ مردم به اسطورهٔ آرتور را از واقعهٔ شورش سال ۱۱۱۳ در شهر بُدمین در كرنوال می‌توان حتا فهمید؛ منشأ شورش آن بود که خدمهٔ فرانسوی یکی از اشراف مهمان در آن منطقه، برخاستن آرتور را از مرگ انکار کرده بود. با آنکه برخی از داستان‌های اولیهٔ مربوط به آرتور در اشعارولش در قرن هفتم میلادی دیده می‌شود، تردید چندانی نیست که این شاه و سردار جنگی، ریشه در سنت‌های ولش و درعین‌ حال ايرلند دارد. او در حماسه‌های متعدد ایرلندی ظاهر می‌شود و برای مثال در یکی از آن‌ها آمده‌است که چگونه آرتور، سگ‌های شکاری رهبر فِنی، فین مک‌کول، را در یکی از حملات شجاعانه‌اش می‌رباید. آرتورِ جنگجو، شکارچی گرازهای جادویی، کشندهٔ غولان و جادوگران و دیوان و رهبر گروهی از پهلوانان که ماجراها و شگفتی‌های اسرارآمیز بسیاری را از سرگذراندند، شباهت زیادی با خود فین مک‌کول دارد. اما بنا به نظر نِنیوس، راهب قرن نهم، آرتور یک رهبر تاریخی بود که مردم بریتانیا را پس از خروج لژیون‌های رومی از بریتانیا، علیه مهاجمان آنگلوساکسون رهبری کرد. نِنیوس دوازده فتح به آرتور نسبت می‌دهد، اما به ماجرای مرگ او نمی‌پردازد که کمی بعد در یک کتاب تاریخ ویلز درج شد و در آن ادعا شده بود که آرتور و دشمن قسم‌خورده‌اش موردرد هردو در سال ۵۳۷ م. در نبرد كاملوان به خاک افتادند. آرتور پسر اوتر پندراگون، پادشاه بریتانیایی، و ایگرِینِه، همسرِ گورلوا، دوک کورنوال بود. نطفهٔ آرتور، نامشروع بسته شد و پس از تولد، به‌دست مرلين جادوگر بزرگ شد. مرلین نابغه، قبلاً برای اوثر، دژ شگفت‌انگیزی طراحی کرده بود و میزگرد مشهور را در مرکز آن قرار داده بود. صد و پنجاه شهسوار می‌توانستند همزمان دور این میز بنشینند. این میز عجیب احتمالاً ارتباطاتی با يوسف رامه اي دارد، چرا که پشت آن میز، محل مشخصی برای جام مقدس در نظر گرفته شده بود. می‌گویند هنگامی که یوسف رامه‌ای در فلسطين در زندان بود، جام مقدس او را زنده نگه داشت. او بعدها جام را به بریتانیا آورد. اما بعد جام در اثر گناهان مردم، مفقود شد. بنابراین یافتن دوبارهٔ جام، به رسالت عظیم شهسواران آرتور مبدل شد. پس از مرگ اوتر پندراگون، شهسوارهای میز گرد نمی‌دانستند چه کسی پادشاه بعدی آن‌ها خواهد شد. برای مشورت نزد مرلین رفتند. مرلین جادوگر به آن‌ها گفت کسی جانشین اوثر خواهد بود که بتواند شمشیر جادویی را که به شکلی اسرارآمیز در لندن ظاهر شده بود، از سنگی بیرون بکشد. شهسوارهای زیادی سعی کردند شمشیر را از سنگ بیرون بکشند، اما موفق نشدند. پس از چند سال، آرتور برای حضور در مسابقات پهلوانی به لندن رفت. قرار بود شهسواری که مرلین به پدرخواندگی آرتور انتخاب کرده بود، در این مسابقات شرکت کند. اما ناگهان متوجه شد که آرتور شمشیر او را نیاورده‌است. بنابراین او را فرستاد تا شمشیری برای او پیدا کند. آرتور بدون اینکه متوجه اهمیت شمشیرِ در سنگ باشد، آن را بیرون کشید و به شهسوار بهت‌زده داد. بدین ترتیب، وارث تاج‌وتخت اوثر مشخص شد. با وجود گذر از این آزمون، برخی از شهسوارها حاضر نشدند پادشاهی آرتور را به رسمیت بشناسند. این فرمانروای جوان تنها با کمک مرلین توانست بر حریفان خود فایق بیاید و صلح را در بریتانیا برقرار کند. آرتور در اوایل حکومتش پی برد که چه‌اندازه به جادو وابسته‌است. مثلاً هنگامی که بدون دلیل شمشیرش را به روی یکی از شهسوارانش از نیام بیرون کشید، با شگفتی مشاهده کرد که تیغهٔ شمشیرش قطعه‌قطعه شد. مرلین برای کمک به او، آن شهسوار را به خواب فرو برد تا نتواند بر آرتور غلبه کند. پادشاه با نومیدی در ساحل دریاچه‌ای سرگردان شد، و در همان هنگام، دید که دستی از میان آب بیرون آمد و شمشیر جادویی دیگری را بالا گرفت. این شمشیر، همان اكس كاليبور مشهور بود. بانوی دریاچه به او گفت، این شمشیر حامی مطمئنی برای اوست. آرتور که دوباره مسلح و به خود مطمئن شده بود، پادشاه بزرگی شد. او آنگلوساکسون‌ها را شکست داد، به شاه لئودگرانس اسکاتلند در جنگ‌هایش علیه ایرلندی‌ها کمک کرد، و حتی در نبردهایش تا مرزهای روم پیش رفت. شاه لئودگرانس، برای جبران کمک‌های آرتور، دخترش گوئینِ اوِر را به نامزدی او در آورد. مرلین اول به این ازدواج اعتراض کرد، چرا که از عشق گوئین اور به سِر لانسلوت، جذاب‌ترین شهسوار میزِ گرد، آگاه بود. اما مدتی بعد، آن زوج را برکت داد و بنا به یکی از روایات، میزگرد را به عنوان هدیهٔ عروسی به آرتور بخشید. اما ملکه و لانسلوت دوباره با هم رابطه ي عاشقانه پیدا کردند و وقتی آرتور از بی‌وفایی همسرش مطلع شد، لانسلوت به بروتانی گریخت. آرتور سِر لانسلوت را تعقیب کرد و در دژ او در بروتانی محاصره‌اش کرد. اما مجبور شد محاصره‌اش را قطع کند، چرا که به شاه خبر رسید خواهرزاده‌اش سِر موردرد، کاملوت را فتح کرده و حتی بعد از انتشارِ خبر مرگ آرتور در میدان نبرد، گوئین اور را وادار به موافقت با ازدواج با خود کرده‌است. آرتور شهسوارانش را جمع کرد تا علیه شورشیان به نبرد برخیزند. پیش از شروع جنگ، توافق کردند که شاه و خواهرزاده‌اش در میان دو سپاه با هم ملاقات و دربارهٔ امکان صلح گفتگو کنند. از آنجاکه هیچ‌یک به دیگری اطمینان نداشت، هرکدام به سپاه خود دستور داد که اگر دیدند کسی شمشیرش را بیرون کشید، حمله کنند. یکی از شهسوارها برای کشتن یک مار شمشیرش را بیرون کشید و نبرد سختی در گرفت و در این نبرد، شکوه دوران شهسواری بریتانیا به پایان رسید. تنها دو نفر از شهسوارهای آرتور زنده از میدان پوشیده از کشتگان و محتضران بیرون آمدند. شاه آرتور با اینکه در جنگ پیروز شده بود، چنان زخم‌های سختی برداشته بود که نمی‌توانست خودش راه برود و شهسوارهایش او را بردند. آرتور پی برد که پایان کارش نزدیک است، بنابراین دستور داد اکسکالیبور را به درون دریاچه بیندازند و بی‌درنگ، دستی از آب بیرون آمد و شمشیر را پس گرفت. در آخر زندگی اوسر بدوير بالای سر او بود. سپس آرتور را سوار قایقی جادویی کردند و قایق ناپدید شد. در آخرین کلماتش گفت به آوالون می‌رود تا زخم‌هایش را درمان کند و شاید روزی بازگردد تا مردمش را رهبری کند. سنگ‌نوشتهٔ آرامگاه آرتور در گلاستون‌بری، اعتقاد سلت‌ها به تناسخ را باز می‌تاباند: «اینجا آرتور خفته‌است، شاهی که بود، شاهی که خواهد بود.» اما این برخاستن آرتور از مرگ، برای نجات قلمرو تضعیف‌شده‌اش از چنگ انگلاساكسون ها کافی نبود. سراسر اسطورهٔ آرتوری به متلاشی شدن اتحاد شهسواری محصول میزگرد می‌پردازد، و سرانجام به خاطر نفرت عمیق آرتور و موردرِد از یکدیگر نابود شد منبع:خودم و ویکی پدیا:دی(نترسید همش درسته:دی)
  10. Capitan

    اساطیر روم و یونان باستان

    خب یقینا همه ی ما با هرکول معروف آشنایی داریم اما این تاپیک برای افرادی که چیزهای پراکنده از این پهلوان یونان باستان شنیده اند جهت منظم کردن مطالب مفیده هرکول (به لاتین: Hercules) نام رومی او، یا هراکلس (به یونانی: Ἡρακλῆς, Hēraklēs) به معنی شکوه هرا، نام قهرمان اسطوره ای یونان و روم باستان فرزند پادشاه خدایان زئوس و آلکمنه بود. او نام‌آورترین قهرمان اسطوره‌ای یونان است. هرکول آخرین پسر فناپذیر زئوس و همچنین تنها کسی بود که از مادری فانی به دنیا آمده بود، و پس از مرگش تبدیل به خدا شد. هرکول در ابتدا توسط والدینش آلکیدس (به یونانی: Ἀλκείδης, Alkeidēs) نام‌گذاری شد، اما بعدها نام او فقط برای خشنودی نامادری‌اش هرابه هراکلس یا شکوه هرا تغییر یافت. استعداد او قدرت شگفت‌انگیز و شجاعتی بود که داشت، اما از دانش و خرد بهره چندانی نداشت. هنگامی که در گهواره بود دو مار را خفه کرد و در سنین نوجوانی توانست شیری را از پا درآورد. او هرگز در هیچ یک از شهرهایی که به ماجراجویی می‌پرداخت، مقیم نشد و سرگردانی‌های او باعث شد فراسوی مرزهای یونان، مثل افریقا و آسیای صغیر را درنوردد. از مشخصه‌های هراکلس می‌توان به سلاحش که گرزی بود از جنس چوب زیتون و لباسی که از پوست شیر درست شده بود اشاره کرد. تولد و کودکی: تبس و آرگوس هردو ادعا می‌کنند که هراکلس زاده آنجاست و ادعای تبسی‌ها به طور گسترده‌تری پذیرفته شده‌است، اما دلایلی وجود دارد که می‌توان عقیده داشت آرگوس زادگاه او بوده‌است. زئوس تصمیم گرفت فرزندی به دنیا آورد که قهرمانی را برای خدایان و فناپذیران به ارمغان بیاورد و ازاین رو آلکمینه، همسر آمفیتروئنون را به عنوان مادر او انتخاب کرد. زمانی که آمفیتروئون مشغول نبرد بود، زئوس خود را به شکل او درآورد و با آلکمنه هم‌بستر شد. آمفیتروئون در همان شب از نبرد بازگشت و به طور معمول او نیز با آلکمنه هم‌بستر شد. درنتیجه این نزدیکی‌ها او دوقلو به دنیا آورد: هراکلس برای زئوس و ایفیکلس برای آمفیتروئون. پس از به دنیا آمدن هراکلس، زئوس سوگند یاد کرد که این پسر یکی از نوادگان پرسئوس است و روزی خواهد رسید که او بر تمام یونان حکمرانی خواهد کرد، اما هرا توسط ایلیتویا الههٔ وضع حمل، تولد هراکلس را عقب و تولد ائوروستئوس (یکی دیگر از نوادگان پرسئوس) را پیش انداخت و به این ترتیب ائوروستئوس پادشاه یونان شد. آلکمنه از ترس انتقام‌جویی هرا سریعا تولد هراکلس را افشا کرد، اما نوزاد توسط الهه عقل و خرد آتنا (در برخی تفسیرات دیگر توسط هرمس) به نزد هرا آورده شد و او را درمیان سینه‌های هرا قرار دادند. هرا که آن نوزاد را تشخیص نداده بود از روی ترحم از او پرستاری می‌کرد. هراکلس به شدت سینه‌های هرا را می‌مکید، به طوری که هرا ازشدت درد نوزاد را پس زد و درنتیجه شیرش به آسمان فوران کرد و "راه شیری" را پدید آورد. اما با خوردن این شیر الهی، هراکلس قدرت‌های مافوق‌طبیعی به دست آورده بود. در همین حین آتنا کودک را در اختیار گرفت و به آغوش مادرش بازگرداند و از آن پس هراکلس توسط والدینش بزرگ شد. بعد از این ماجراها، آمفیتروئون به کودک مشکوک شده و چنین شد که با تئیریاس پیغمبر نابینایان، مشورت کرد. تئیریاس به او گفت هراکلس فرزند زئوس است و سرنوشت او چنین است که تبدیل به یک قهرمان شود. سپس آمفیتروئون با دقت از کودک مراقبت نمود و بهترین استادان و مربیان ورزشی را برای او انتخاب کرد. راندن ارابه را از پدرش آمفیتروئون، کشتی گرفتن را از اوتولوکوس، هنر کمانداری را از ایریتوس، شمشیرزنی را از کستور و چنگ نوازی را از لینوس آموخت. هراکلس نیز درعوض با کارکردن در مزرعه به پدرخود کمک می‌کرد و همین مساله به قویتر شدن او نیز می‌انجامید. او شمشیرش را از هرمس، تیر و کمانش را از آپولون، زره سینه‌اش را از هفائستوس و جامه‌اش را از آتنا دریافت کرده‌بود. جوانی: هراکلس دیگر بزرگ شده بود و اولین آزمایش واقعی قدرت او کشتن شیری واقع در کوه‌های کیثارون بود. هیولایی که باعث نابودی گله آمفیتروئون شده بود و هراکلس مشکل کوچکی برای خلاص شدن از دست هیولا داشت. سرانجام او شیر را کشته و پوستش را می‌کند، در بعضی تفسیرات این همان پوستی است که او به تن دارد (در منابعی دیگر این پوست شیر نیمیان است که او برتن اوست). در این میان که هراکلس از خانه بدور بود، تبس درگیر جنگی با اورکمنوس‌ها شده بود. هراکلس بی‌درنگ تبسی‌ها را با سلاح‌های داخل معابد مسلح نمود. هنگامی که پیروزی نزدیک بود، هراکلس اورکمنوس‌ها را در آب غرق کرد. آتنا با مشاهده دلاوری‌های هراکلس در این جنگ، به یکی از متحدان او در طول زندگیش مبدل گشت. اما نه آتنا و نه هراکلس توانایی نجات آمفیتروئون که جانش را در این جنگ از دست داده بود را نداشتند. دختران تسیپوس: تسیپوس پادشاه و بنیان‌گذار تسپیای در بئوسی، با هراکلس قرار گذاشت، در ازای کشتن شیری که به گله دام‌هایش حمله کرده بود دخترانش را به او تقدیم کند. شکار شیر پنجاه روز به طول انجامید و به مدت پنجاه روز هراکلس در هر شب با یکی از دختران شاه تسپیوس همخواب می‌شد. بعدها فرزندان هراکلس از دختران تسپیوس با نام تسپیادس «Thespiades» خوانده شدند. دو تن از آن‌ها در تبس باقی ماندند و هفت تن دیگر در تسپیای و بقیه فرزندانش به یولائوس برای تاسیس مستمره ساردینیا پیوستند. پس از مدتی، هراکلس با مگارا، دختر بزرگ کرئون پادشاه شهر تبس ازدواج کرد. کرئون برای قدردانی از هراکلس به خاطره دفاع از تِبس در مقابل اُرکومنوس در یک جنگ تن به تن، دختر خود مگارا را به او تقدیم کرد و آن دو با یکدیگر به وطن خود و خانهٔ آمفیتروئون بازگشتند. مگارا اولین همسر هراکلس بود و برای او یک پسر و دو دختر به نام‌های تریماخوس، دیکون و کرئونیتیادس را به دنیا آورد، (در برخی از نسخه‌ها تعداد فرزندان آن‌ها هشت نفر ذکر شده‌است)در این حین لیکوس، فرزند پوزئیدون، اهل دیرفیس در وابیه، کرئون را به قتل رساند و قدرت را در تِبس به دست گرفت. گفته شده او قصد کشتن مگارا را نیز داشت اما هراکلس که از نیت او با خبر شده بود او را کشت. هرا که به خوبی از توانایی‌های در حال رشد هراکلس آگاه شده بود، تصمیم گرفت دوباره برای رسوایی او نقشه‌ای طرح کند، و این چنین شد که هراکلس را به یک جنون ناگهانی دچار نمود. دوازده خوان هرکول خوان اول: شیر نیمان به عنوان نخستین ماموریتش، هرکول می‌بایست شیر نیمین را از بین می‌برد. این ماموریت آنقدرها هم که به نظر می‌رسد آسان نبود. چرا که شیر نیمین فقط یک حیوان وحشی معمولی نبود. بلکه از نژاد موجوداتی ماورا الطبیعی بود و بیشتر به نوعی هیولا می‌مانست تا شیر! و تازه، هیچ تیر و نیزه‌ای بر پوست زمخت‌اش کارگر نبود. هرکول وقتی دید که حتی تیرهای جادویی‌اش بر تن حیوان اثری ندارند، شیر را تا لانه‌اش تعقیب کرد. لانه‌ی حیوان غاری بود که دو ورودی داشت. هرکول یکی از راه‌های ورودی با سنگ بزرگی بست و سپس، آرام و آهسته، بدون هیچ اسلحه‌ای از در دیگر به داخل غار شیر خزید و آنقدر با دستان قدرتمندش گردن حیوان بیچاره را فشار داد که دیگر نفس‌اش بالا نیامد! بعد از آن، هرکول صاحب ردایی از پوست شیر و کلاهخودی از کله‌ی شیر بخت‌برگشته شد که او را از گزند هر تیر و نیزه ای در امان نگه می‌داشت. خوان دوم : هایدرا اریستوس از آنجایی که به جای هرکول بر تخت نشسته بود، آنقدر از انتقام پسر عموی قدرتمندش می‌ترسید که وقتی دید هرکول با ردایی از پوست شیر بازگشته، رفت و توی یک کوزه‌ی بزرگ قایم شد! (خودمانیم، وقتی آریستوس هرکول را به جنگ شیر نیمین می‌فرستاد امیدوار بود که کار هرکول ساخته شود و دیگر ریختش را آن دور و بر نبیند.) و از توی همان کوزه، دستور ماموریت بعدی هرکول را به او داد. (بعضی جاها آمده‌است که آریستوس حتی از ورود هرکول به داخل شهر هم جلوگیری کرد و از آن پس فرمان‌هایش را توسط جارچی برای او می‌فرستاد.) خوان سوم: گوزن سرینیتی سومین ماموریتی که برای هرکول در نظر گرفته‌شد، به دام انداختن گوزن ماده‌ی سرینیتی بود. این موجود تیزپا شاخ‌هایی طلایی و سم‌هایی از برنز داشت و وقف‌شده‌ی آرتمیس ـ الهه‌ی شکار و ماه ـ بود. به همین دلیل هرکول جرات نمی‌کرد در طی این ماموریت آسیبی به حیوان برساند. ـ هرکول یک سال تمام در کناره‌های رود لیدون ـ در سرزمین آرکادیا ـ به دنبال ماده‌گوزن دوید تا بالاخره در یک فرصت مناسب توانست با تیر و کمانش طوری دو پای پیشین حیوان را هدف قرار دهد که تیرش درست بین زردپی و استخوان اصابت کند. با این روش هرکول گوزن بیچاره را به زمین دوخت بدون اینکه حتی قطره‌ای خون از وی بریزد! با این وجود آرتمیس از این موضوع بسیار خشمگین شد. اما هرکول با انداختن گناهِ به دام انداختن گوزن طلایی بر گردن کارفرمایش آریستوس، از آتش خشم آرتمیس به در رفت خوان چهارم: گراز وحشی اریمانتی در چهارمین ماموریت‌اش، هرکول می‌بایست برای جستجوی گراز وحشی عظیم‌الجثه‌ای، باز به سرزمین آرکادیا برود. قرار بود هرکول این حیوان را زنده به چنگ آورد. هرکول در جستجوی گراز بود که به سنتور فلوس برخورد. این موجودِ نیمی انسان و نیمی اسب، هرکول را به غارش برد و از او پذیرایی کرد. هنگامی که هرکول از فلوس شراب خواست فلوس به او گفت که بطری شراب متعلق به تمام سنتورهاست و او جرات نمی‌کند از آن به هرکول بدهد. هرکول به حرف او توجه نکرد و بطری شراب را برداشت و تا ته سرکشید. بوی شراب سنتورهای دیگر را به غار کشاند. آنها وقتی دیدند هرکول تمام شراب آنها را خورده با عصبانیت به وی حمله‌ور شدند. هرکول تعدادی از آنها را کشت و به دنبال بقیه غار از خارج شد. فلوس که تنها مانده‌بود به جسد یکی از سنتورها نگاهی انداخت و با خود فکر کرد که چه‌طور حیوان به این بزرگی با یک تیر کوچک از پا درآمده‌است. با همین فکرها، فلوس تیر را از بدن حیوان بیرون کشید که نگاهی به آن بیندازد که به‌طور اتفاقی تیر از دستش رها شد و به پایش فرو رفت! و از آنجایی که آغشته به زهر هایدرا بود، فلوس بلافاصله جان به جان آفرین تسلیم کرد! (این است عاقبت فضولی!) وقتی که هرکول به غار بازگشت و با جسد فلوس مواجه شد، او را سوزاند و به راهش ادامه داد! بالاخره هرکول گراز را بر بالای رشته‌کوه‌های اریمانتوس پیدا کرد و برای اینکه بتواند گیرش بیاندازد، حیوان را به سمت پرتگاه‌های پربرف کوه کشاند تا نتواند حرکت کند. سپس به‌ راحتی گراز را بلند کرد و بر شانه انداخت و آن را نزد آریستوس ‍ـ که طبق معمول توی کوزه‌اش پنهان شده‌بود ـ برد. خوان پنجم: اصطبل‌ اگس بعد از فکر کردن بسیار بالاخره اریستوس راهی پیدا کرد تا حال هرکول را بگیرد. وقتی هرکول از چهارمین ماموریت‌ هم با موفقیت بازگشت، اریستوس به او گفت که برای پنجمین ماموریت‌اش، باید تمام اصطبل اگس را تمیز کند. آن هم فقط در عرض یک روز. اگس پادشاه بسیار ثروتمندی بود که بزرگ‌ترین گله‌ی چهارپایان را در سراسر یونان داشت. مطمئنا گله‌ی به این بزرگی کثیف‌کاری هم کم ندارد. (تا آنجا که گفته‌اند سراسر سرزمین محل حکومت اگس را بوی کود برداشته‌بود!) اریستوس می‌دانست که تمیز کردن بزرگ‌ترین اصطبل یونان در یک روز غیرممکن است واز تصور پسرعمویش که شکست‌خورده و با سر و وضع کثیف برمی‌گردد کیف می‌کرد. غافل ازاینکه هرکول فکر بکری درسر دارد. هرکول پیش اگس رفت و بدون اینکه چیزی ازماموریت‌اش به او بگوید، از پادشاه خواست که یک‌دهم گله‌اش را به وی بدهد و در عوض هرکول اصطبل‌اش را در عرض یک روز برایش تمیز خواهد کرد. اگس نمی‌توانست آنچه راشنیده‌ بود باور کند. هرکول، قهرمان بزرگ و مغرور می‌خواست کود حیوانات اگس را پاک کند! با این‌حال، پادشاه پیشنهاد هرکول را پذیرفت. هرکول به همراه پسر اگس به سمت اصطبل به راه افتاد. برخلاف انتظار همه، حتی دست هم به جارو و خاک‌انداز نزد. بلکه به سمت دیوار اصطبل رفت و سوراخ بزرگی در آن ایجاد کرد. سپس به سمت دیگر اصطبل رفت و سوراخ دیگری، درست روبه‌روی سوراخ قبلی درست کرد. بعد از آن پسر اگس را ـ که دهانش از تعجب باز مانده‌بود ـ به دنبال خود به سمت رودخوانه کشاند. در آنجا، هرکول با پرتاب چند سنگ بزرگ به داخل رودخانه، جهت جریان آب را تغییر داد. به‌طوری که آب مستقیما به سمت اصطبل اگس می‌رفت، از سوراخ اصطبل داخل می‌شد، تمام کودها را می‌شست و از سوراخ دیگر خارج می‌شد. اصطبل در عرض کمتر از یک روز تمیز شد. به همین سادگی! ولی اگس (که فهمیده‌بود هرکول به هر حال مجبور بوده برای انجام ماموریت‌اش اصطبل وی را تمیز کند) زد زیر همه چیز و منکر این شد که قول پاداش به هرکول داده‌است. و به وی گفت که اگر مشکلی دارد می‌تواند شکایت کند! و هرکول هم همین کار را کرد. در دادگاه پسر اگس شهادت داد که پدرش قول داده یک‌دهم گله‌اش را به هرکول بدهد. و قاضی هم حکم کرد که دستمزد هرکول باید پرداخته‌ شود. اگس به وعده‌اش وفا کرد. ولی از لج‌اش هم هرکول و هم پسر کوچکش را از آن سرزمین بیرون کرد. پسر اگس به سرزمین‌های شمالی رفت تا با عمه‌هایش زندگی کند و هرکول هم به مایسنبازگشت. اریستوس که حسابی خیط شده‌بود، گفت که این هم جزء خوان‌های هرکول به حساب نمی‌آید. چون هرکول در ازای دست‌مزد اصطبل را تمیز کرده‌است. (قبلا خوانده‌بودیم که اریستوس کشتن هیولای هایدرا را هم از هرکول نپذیرفته‌بود. واین‌گونه بود که ماموریت‌های هرکول از ده خوان به دوازده خوان تبدیل شد.) خوان ششم: پرنده‌های استیمفالی به عنوان ششمین ماموریت، اریستوس هرکول را مامور از بین بردن پرندگانی کرد که در مردابی به نام استیمفالوس زندگی می‌کردند. بعضی جاها آمده‌است که این پرندگان آدم‌خوار بوده‌اند و عده‌ای ازاسطوره‌ نویسان بر این اعتقادند که پرنده‌های استیمفالی لاشه‌خوار بوده‌اند. هرکول نمی‌دانست پرندگان را چطور از بین ببرد. چون در حقیقت نمی‌توانست آنها را ببیند. و برای پیدا کردن آنها هم نمی‌توانست از مرداب بگذرد. چرا که این مرداب عمیق پر از گل و لای و لجن بود که مطمئنا تاب وزن هرکول رانمی‌آوردند. برای حل این مشکل، یکی از خدایان زن ـ آتنا ـ به کمک هرکول آمد و قاشقک هایی برنزی را ـ که ساخته‌ی دست هفاستوس، خدای آهنگری بود ـ در اختیارهرکول قرار داد. با به صدا درآوردن این قاشقک‌ها هرکول موفق شد پرنده‌ها را بترساند و آنها را وادار کند از مخفی‌گاه خود به بیرون پرواز کنند. بدین‌ ترتیب، بدون اینکه مجبور باشد از مرداب بگذرد، تمام پرنده‌ها را با تیر و کمانش روی هوا زد. خوان هفتم: گاو نر کریت مینوس، حکمرانِ سرزمین کریت پادشاه بسیار قدرت‌مندی بود که بسیاری از جزیره‌های اطراف نیز تحت‌ تسلط او بود و هر سال هم از سرزمین آتن، باج و خراج بسیاری به خزانه‌اش سرازیر می‌شد. مینوس به شکرانه‌ی‌ این همه نعمت روزی به درگاه پوزیدُن ـ خدای دریا ـ نذر کرد که هر آنچه از سوی دریا برایش فرستاد، قربانی کند مدتی نگذشته. بود که گاو نر بسیار زیبایی از دریا خارج شد. مینوس که مجذوب زیبایی خیره‌کننده‌ی گاو شده‌بود، گاو دیگری را به جای او قربانی کرد. پوزیدن از دست مینوس سخت خشمگین شد و برای انتقام همسر مینوس ـ پازیفا ـ را دچار نفرینی کرد که عاشق گاو نر ـ که حالا سرزمین کریت را پاک به هم ریخته‌بود و خرابی‌های زیادی به بار آورده بود ـ شود! حاصل این عشق بچه‌ای بود به نام مینوتار‌، که سری چون گاو و بدنی چون انسان داشت. مینوس مجبور بود این جانور را در سیاه‌چال قلعه‌اش نگه‌ دارد و زندانی‌های آتنی‌اش را به خورد او بدهد. و خودمانیم، بدش هم نمی‌آمد کسی پیدا شود و شر این هیولا را بکند! برای همین وقتی شنید که ماموریت هفتم هرکول این است که مینوتاز را برای اریستوس ببرد، از خوشحالی غش کرد! بعد از ماموریت‌های مشکل پیشین، کشتی گرفتن با یک گاو نر، کاری برای هرکول نداشت. حتی با وجود اینکه از دماغ این موجود شعله‌های آتش بیرون می‌زد. هرکول جانور را مثل یک پر کاه بر دوش گرفت و نزد آریستوس برد! آریستوس هم مینوتار را ول کرد به امان خدا و این جانور هم که دوست و دشمن سرش نمی‌شد هی ار این‌ور به آن‌ور می‌رفت و خرابی به بار می‌آورد سرنوشت حیوان بخت‌برگشته بعدها در آتن به پایان. رسید. خوان هفتم هرکول هم به این ترتیب پایان گرفت. خوان هشتم: مادیان های دایومد بعد از آن، آیستوس هرکول را مامور کرد تا مادیان‌های آدم‌خوار دایومد را برایش بیاورد. در اینکه هرکول چطور این ماموریت را به پایان برد، حرف و حدیث فراوان وجود دارد. در یک روایت آمده‌است که هرکول مهتر اسب‌ها را به خوردشان داد و اسب‌ها را که دیگر سیر شده بودند به راحتی سوار کشتی کرد تا نزد آریستوس ببرد. در روایت دیگر آمده‌است که هرکول اسب‌ها را از مهترشان دزدید و روانه‌ی کشتی‌شان کرد. ولی از آنجایی که دایومد ـ که از قضیه بو برده بود ـ عده‌ای سرباز را برای پس گرفتن اسب‌هایش دنبال هرکول روانه کرده‌بود، هرکول اسب‌ها را به ابدروس ـ یکی از جوان‌های همراه‌اش ـ سپرد تاخودش با سربازهای دایومد بجنگد. غافل از اینکه هنگاهی که فاتح از جنگ برمی‌گردد،اسب‌ها را در حال خوردن لاشه‌ی تکه‌پاره‌ی ابدروس خواهد یافت! به هر حال، آخر هردو روایت یک جور تمام می‌شود. هرکول اسب‌ها را به تایرنس می‌برد و آریستوس اسب‌هارا در کوه‌های المپ رها می‌کند. و حیوانات وحشی که در این کوه‌ها سکونت داشته‌اند،دخل مادیان‌های بخت‌برگشته را می‌آورند. خوان نهم: کمربند هیپ پولی تی کمربند ملکه‌ی خوان نهم، هرکول را به قبیله‌ی آمازون‌ها کشاند. هرکول می‌بایست آمازون‌ها را برای دختر آریستوس می‌ربود. آمازون‌، قبیله‌ای از زنان جنگاور بود که نخستین بار هنر جنگیدن سوار بر اسب را ابداع کردند و تیراندازانی بسیار چیره‌دست بودند. آنها دور از مردان زندگی می‌کردند و اگر هم پیش می‌آمد که کسی از میان آنها بچه‌دار شود تنها نوزادان دختر را نگه می‌داشتند که آنها را هم مثل خودشان جنگ‌جو بار می‌آوردند! و اما کمربند هیپ‌پولی‌تی، کمربندی معمولی نبود. این کمربند چرمین را آرس ـ خدای جنگ‌آوری‌ ـ به وی داده بود. چرا که هیپ‌پولی‌تی بهترین جنگ‌جو در بین تمام آمازونی‌ها بود. ملکه، این کمربند را دور سینه‌اش می‌بست و خنجر و شمشیرش را در آن جای می‌داد. حالا اینکه چه شده بود که آریستوس یک‌هویی ویرش گرفته بود این کمربند را به دخترش هدیه بدهد، خدا می‌داند! هرکول برای این ماموریت عده‌ی زیادی از دلاوران جنگاور ـ از جمله تزئوس ـ را با خود راهی کرد. لشگری چنان عظیم دنبال خودش روانه کرد که هیپ‌پولی‌تی با دیدن این لشگر قول داد خودش کمربند را دودستی تقدیم هرکول کند! ولی این وسط هرا ـ که اگر یادتان باشد همه‌ی این دردسرها را او برای هرکول درست کرده‌بود آمازونی‌ها ـ که می‌خواست هر طور شده جنازه‌ی هرکول را به چشم ببیند، بین شایعه کرد که هرکول آمده تا ملکه‌ی آمازون را بدزدد و این شد که زنان جنگاور سرزمین آمازون، ریختند سر هرکول بیچاره! هرکول هم که دید که اوضاع دارد بدجوری خر تو خر می‌شود شمشیرش را کشید و کوبید توی فرق سر هیپ‌پولی‌تی بی‌نوا که خودش داشت عین بچه‌ی آدم قول کمربندش را به هرکول می‌داد! بعد هم کمربند ملکه‌ی بدبخت را از کمرش باز کرد و با لشگر عظیم‌اش به جنگ زنان آمازونی رفت. جنگی بسیار عظیم درگرفت و سرانجام لشگر هرکول پیروز از میدان خارج شد. تزئوس هم نامردی نکرد و این وسط، یک شاهزاده‌خانم آمازونی را برای خودش بلند کرد! خوان دهم: گله ی گریون برای انجام ماموریت دهم هرکول باید تا آن سر دنیا سفر می‌کرد آریستوس از او خواسته! بود تا گله‌ی گاو گریون را برایش به تایرنس بیاورد. اسطوره‌ نویسان یونانی همیشه برای خلق هیولاهای ترسناک و عجیب و غریب، آنها را موجوداتی با تعداد زیاد سر، دست و پا یا اعضای فراوان دیگر بدن تصویر می‌کردند و از آنجایی که قرار بوده این گریون هم جانور وحشتناکی از آب در بیاید، اسطوره‌نویسان تصمیم گرفته‌اند بگویند که این هیولا سه تا سر داشت و سه جفت پا! گریون جایی حوالی اسپانیای امروزی می‌زیست و گله‌ی گاو بزرگی داشت که سگ شکاری درنده‌ای به نام اُرتوس از آن نگه‌داری می‌کرد. این سگ وحشی، شکر خدا دو تا سر بیشتر نداشت! گویاهرکول در سر راه‌اش به جک و جانورهای زیادی برخورد می‌کند و همه را تار و ما ر می‌کند. نزدیکی‌های محل زندگی گریون، آنجا که لیبی و اروپا به هم می‌رسند، بنابر روایتی هرکول برای زنده‌داشت خاطره‌ی این ماموریت‌ بزرگ‌اش دو کوه بزرگ ساخت! و بنابر روایتی دیگر یک کوه را که خودش از قبل در آنجا قرار داشت از وسط دو نیم کرد در هرحال، از آن پس، این دو رشته کوه به دروازه‌ی هرکول یا بنای یادبود هرکول معروف شدند و بر اساس این افسانه، شکافی که بین این دو کوه به وجود آمد همان کانال جبل‌الطارق خودمان است که بین مراکش و اسپانیای کنونی قرار دارد. القصه! هرکول که به مقصد رسید با یک ضربه‌ی چماق، ارتوس دو سر را از پا در آورد، گله را دنبال خودش روانه کرد و دِ برو که رفتیم! ولی چوپانی که از دور ماجرا را دیده بود، جریان را برای گریون تعریف کرد. و گریون هم بی‌خودی پا شد دنبال هرکول راه افتاد. چون اگر کمی عقل داشت می‌فهمید که از مادر زاییده نشده که از زیر تیرهای زهرآلود هرکول زنده بیرون برود. خدایش بیامرزاد! طفلک هرکول چه مصیبتی کشید تا گله را به تایرنس برساند؛ مثلا توی راه یکی از گاوها رم کرد و یک‌هو پرید توی آب. و هرکول مجبور شد تا ایتالیای امروزی دنبال این گاو زبان‌نفهم برود! که البته پس گرفتن این گاو از پادشاه ایتالیا هم خودش داستان جدایی دارد. یک گاو دیگر هم توی راه توسط یکی از پسران پوزیدُن ـ خدای دریا ـ ربوده شد ، هرا هم این وسط دردسرهایی درست کرد که بماند... و خلاصه ماجرایی داشت هرکول بی‌نوا! با همه‌ی این احوال، هرکول از این ماموریت هم سربلند بیرون آمد و گله را صحیح و سالم به تایرنس رساند. آریستوس هم نه گذاشت و نه برداشت، تمام گله را برای هرا قربانی کرد! خوان یازدهم: سیب های هسپرید ها آریستوس که دیگر کفرش از دست هرکول بالا آمده بود، ماموریت یازدهم او را طوری تعیین کرد که امکان موفقیت هرکول وجود نداشته باشد. او از هرکول خواست تا سیبهای زرینی راکه هرا به عنوان هدیه ی ازدواجش به همسرش زئوس ـ خدای خدایان ـ داده بود، برایش بیاورد! اگر قسمتهای قبل داستان هرکول را خوانده باشید حتما میدانید که اگر یک نفرتوی دنیا وجود داشته باشد که چشم دیدن هرکول را نداشته باشد، آن یک نفر هرا است. وهم‌او بود که هرکول را به چنین گرفتاری‌هایی انداخت. با وجود هرا، در مقابل هرکول انجام این ماموریت کاملا غیرممکن به نظر می‌رسید. حال بماند که علاوه بر هسپریدهاکه محافظان سیب‌های طلایی بودند هرا اژدهایی هزارسر ـ به نام لادُن- را هم دربیشه‌زار سیب‌هایش گماشته بود تا احدالناسی به آنجا نزدیک نشود. بیشه‌زارسیب‌های زرین، در شمالی‌ترین نقطه‌ی زمین قرار داشت و هسپریدهای مراقب آن، همه ازدختران اطلس بودند ـ تایتانی که در اسطوره‌ها گفته شده زمین و آسمان‌ها را بر شانهحمل میکرده‌است. چرا که با کمک یکی از برادرانش به جنگ در برابر زئوس برخاسته بود وبر دوش کشیدن زمین و آسمان‌ها عقوبتی بود که در ازای این گناه باید متحمل می‌شد. آمده‌است که زمین و آسمان‌ها را بر ستونی سنگی نهاده‌بودند و آن را بر دوش اطلس قرار داده‌بودند. در هر حال، هرکول سرانجام به این نتیجه رسید که انجام این ماموریت بدون کمک گرفتن از اطلس غیرممکن خواهد بود. و البته از آنجایی که گویاهرکول چندان هم باهوش نبوده، خودش تنهایی به این نتیجه نرسید! موضوع از این قراراست که هرکول که راه بیشه‌زار را در پیش گرفته‌بود، در میانه‌های مسیر، راه‌اش راگم کرد و سر از سرزمین‌های عجیب و غریبی درآورد که در هر کدام ماجراهای بسیاری راپشت سر گذاشت. خلاصه اینکه، کره‌ی زمین را یک دور کامل زد و آخرش هم به جای اینکهبه مقصد برسد، سر از کوه‌های قفقاز درآورد! جایی که زئوس پرومته را به جرم به ریشخند گرفتن خدایان و دزدیدن راز آتش از آنان به زنجیر کشیده‌بود. مکافات دردناک پرومته به همینجا ختم نمی‌شد؛ هر روز عقابی غول‌پیکر بر فراز کوه پایین می‌آمد وجگر پرومته را به منقار می‌کشید و می‌ر‌فت. این ملاقات دردناک هر روز تکرار می‌شد. چرا که بر اثر نفرین زئوس هر روز بعد از رفتن عقاب، جگر پرومته از نو ترمیم می‌شد. این وضع برای مدت سی سال ادامه داشت. تا روزی که هرکولِ راه‌گم کرده، سر از کوههای قفقاز درآورد و عقاب غول‌پیکر را کشت. به جبران این خدمت بود که پرومته به هرکول گفت که باید از اطلس کمک بگیرد. هسپریدها که از پدر خود حرف‌شنوی داشتند، به راحتی سیب‌ها را به او می‌دادند و اصلا نیازی نبود هرکول خودش را به دردسر بیندازد. وعلاوه بر این، احتمالا راه را هم به هرکول نشان داد. چون دیگر بعد از آن هرکولیک‌راست پیش اطلس رفت و جایی گم و گور نشد. وقتی هرکول به اطلس پیشنهاد کرد تابه جای او به بیشه‌زار سیب‌ها برود و چند سیب زرین برایش بیاورد، اطلس که از تحملبار سنگین جهان بر دوش‌اش خسته شده‌بود، با خوشحالی پذیرفت. بنابراین، بعد از اینکه هرکول با تیرهای زهرآگین‌اش هیولای هزارسر را از پای درآورد، ستون سنگی بزرگ را ازاطلس گرفت و او را به بیشه‌زار فرستاد. اطلس به زودی با تعدادی سیب زرین بازگشت. اما حال که طعم رهایی را چشیده‌بود، دبه کرد و گفت که خودش سیب‌ها را پیش آریستوس می‌برد و هرکول بایستی به جای او برای همیشه ستون سنگی را بر دوش بکشد . هرکول با خود فکری کرد و به اطلس گفت که می‌پذیرد. به شرطی که اطلس فقط برای چند دقیقه ستون را نگه دارد تا هرکول بالشی چیزی جور کند و روی شانه‌هایش بگذارد تا تحمل سنگینی آسمانها و زمین برایش راحت‌ترشود. اطلس به سادگی پذیرفت. سیب‌ها را زمین گذاشت و ستون را از هرکول گرفت. و اگرفکر می‌کنید هرکول آنقدر شرافت‌مند بود که به قول‌اش عمل کند، کاملا در اشتباه‌اید. هرکول سیب‌ها را برداشت و احتمالا برای اطلس هم زبان‌اش را در آورد و الفرار! ولی فکر کنم دل اطلس حسابی خنک شد وقتی مدتی بعد هرکول را دید که خسته و کوفته،با سیب‌های طلایی به سمت بیشه‌زار بازمی‌گردد. چرا که آریستوس بعد از اینکه اینخوان را از هرکول پذیرفت به وی گفت که سیب‌های طلایی را سر جایشان برگرداند. آخرحتی آریستوس هم نمی‌خواست با نگه داشتن سیب‌ها در نزد خودش با هرا در بیفتد. چهجانوری بوده‌است این هرا! خوان دوازدهم: به دام انداختن سربروس آخرین ماموریت هرکول، سخت‌ترین ِ آن نیز بود. آریستوس از آخرین فرصتی که برای نابود کردن هرکول داشت به بهترین نحو استفاده کرد. کلی فکر کرد و سر آخر ماموریت غیرممکنی را برای هرکول در نظر گرفت؛ هرکول می‌بایست سگ جهنمی ِ هادِس، سربروس را از جهان مردگانبرای آریستوس می‌آورد. هادس و همسرش پرسفون ارواح مردگان را به بارگاه میپذیرفتند و مجازات‌های ابدی بدکاران را تعیین میکردند. سربروس که نگهبان بارگاه هیدس بود، هیولایی عجیب‌الخلقه با سه سر ِ سگ و یک دم اژدها بود و سر مارهای بسیاری از پشت‌اش خارج شده‌بود! در روایت دیگری هم آمده که سربروس پنجاه سر داشته و گوشت خام میخورده‌است! هایدرا ـ که اگر یادتان باشد ـ قبلا هرکول کلک‌اش را کنده‌بود هم یکی از برادران همین جانور بود. البته این دو، خواهران و برادران دیگری هم داشتندکه همه سرهای بسیار داشتند! و خلاصه اگر نگاهی به تاریخچه‌ی این خانواده‌ی عجیب وغریب بیندازیم، می‌بینیم که بسیاری از جانورهایی که در ماموریت‌های پیشین، هرکول باآنها درافتاده‌بود از همین خانواده‌بودند که حالا بماند.. اولین مشکلی که برای انجام این ماموریت سر راه هرکول قرار داشت، عبور از دریاچه‌ی معروف سرزمین مردگان، استیکس بود؛ ارواح ِ تازه‌مردگان لب این دریاچه جمع می‌شدند تا کرئونِ قایق‌ران سر برسد و آنها را از رودخانه عبور دهد و به سرزمین مردگان برساند. کرئون تنها کسانی را از دریاچه عبور می‌داد که دو شرط او را برآورده کنند؛اول اینکه سکه‌ای را که زیر زبان‌اشان قرار داشت به او رشوه دهند و شرط دوم اینکه مرده‌ باشند! و هرکول هیچ‌یک از این دو شرط را نداشت. ولی راحت‌تر از آنکه فکرش رابکنید از پس این مشکل برآمد. یک نگاه سهمگین هرکول کافی بود تا کرئون از ترس دهان‌اش را ببندد و بی هیچ حرفی هرکول را به مقصد برساند. خلاصه، پس ازرویارویی با جانوران چند سر فراوان دیگر هرکول به بارگاه هیدس رسید. او نزد پادشاهرفت، مشکل‌اش را با او در میان گذاشت و از او خواست تا سربروس را در اختیارش قراردهد. هیدس پذیرفت. اما به شرطی که هرکول می‌توانست در نبرد تن به تن با سربروس پیروز شود. هرکول بدون هیچ سلاحی به نبرد سربروس رفت و در یک آن با دستان قدرتمندش هر سه سر جانور را به چنگ گرفت و شروع به کشتی گرفتن کرد. دم اژدهاگون سربروس هرکول را گاز میگرفت و مارهایی که از پشت‌اش در آمده بودند به دور بدن هرکول می‌پیچیدند. اما هرکول سرسختانه مقاومت کرد و سر آخر پیروز از میدان بیرون آمد هدیس به حرف‌اش عمل کرد و سربروس را همراه هرکول به تایرنس روانه کرد. بعد از اینکه آریستوس این آخرین ماموریت را هم از هرکول پذیرفت، هرکول جانور را به سرزمین مردگان بازگرداند تا به نگهبانی‌اش برسد هرکول بعد از خوان دوازدهم ماجراجویی های دیگری هم داشت که می توان به نبرد تروا و جستجوی پشم زرین اشاره کرد هرکول تصمیم گرفت دیگر زمان انتخاب همسری دیگر فرارسیده، به همین منظور به روستای تبس رفت تا با دیانیرا دختر پادشاه کالیدون اوینئوس ازدواج کند. او با خدای رودها آکلوس برسر دیانیرا مبارزه کرد و او را شکست داد. آن‌ها در صلح و صفا در کالیدون زندگی می‌کردند تا اینکه روزی هرکول به اشتباه ساقی‌ای را به قتل رساند و آن‌ها مجبور شدند به تراخیس فرار کنند. دیانیرا فرزندان زیادی برای هرکول به دنیا آورد. مدتی بعد یک سانتور مرد (حیوان افسانه‌ای با بالاتنهٔ انسان و پایین تنه اسب) به نام نسوس دیانیرا را ربود، اما هرکول با پرتاب تیر زهرآلودی به قلب نسوس او را آزاد کرد. نسوس هنگام مرگ به دیانیرا گفت قسمتی از خون او را نگه دارد و وقتی حس کرد دارد هرکول را از دست می‌دهد، از آن به عنوان داروی عشق برروی هرکول استفاده کند. بعداز گذشت چندین ماه دیانیرا فکر کرد زن دیگری وارد زندگی او و هرکول شده‌است، بنابراین دیانیرا یکی از لباس‌های هرکول را با خون نسوس شست و به او داد تا به تن کند. نسوس به او دروغ گفته بود و خون همچون زهر در تن هرکول اثر کرد. بعداز این ماجرا هرکول به المپ برده شد و به او وعده زندگی ابدی دادند و با دیگر خدایان زندگی کرد. او در المپ با هبه ایزدبانوی جوانی، فرزند زئوس و هرا ازدواج کرد. با تشکر از سایت rolyzeus.blogfa.com بابت دوازده خوان! امیدوارم از این هم خوشتون آمده باشه!
  11. پس یعنی پیتر بالیش در اصل اون قدرها هم همگام با لنیستر ها نبوده
  12. Capitan

    طرح ها و نقاشی ها به قلم اعضا

    این خیلی قشنگه یعنی واقعا حیفم آمد به خاطرش پست نزارم فوق العاده است
  13. Capitan

    معرفی و نقد رمان های فانتزی

    ببخشید کتاب ice dragon مارتین ترجمه شده؟و یا آیا در دست ترجمه هست؟
  14. Capitan

    تبریک تولد

    عه ما دیر کردیم:دی تولدت مبارک با تاخیر
  15. Capitan

    طرح ها و نقاشی ها به قلم اعضا

    خوب همین الان یه وایت واکر کشیدم رفتم اسکنش کردم :دی
×