رفتن به مطلب
ریگار

رویاهای دنیای نغمه یخ و آتش

Recommended Posts

دیشب رویایی دیدم که قانع ام کرد دست به ساخت این تاپیک بزنم ، رویاها میتونن هیجان انگیز باشن مخصوصا وقتی شما رو وارد یه داستان فانتزی میکنن . پس اگه مکاشفه یا رویایی از دنیای نغمه یخ و آتش داشتید ، اونو اینجا با ما به اشتراک بذارید .

 

نمیدونم از کدوم جناح جنگ بودم ، اما فریاد های رسا و خش دار یه زن که نعره میزد "همه رو بکشید ! تکه تکه کنید ! با خون زمین من رو بشورید ! " بالاتر از همه صداهای جنگ به گوش می رسید . دنریس تارگرین داشت فریاد می زد و این کلمات رو در نهایت خشم و لذت بیان می کرد .

به نظرم دم دمای غروب بود چون نور سرخ همه جا رو پر کرده بود ، قتل عام تمومی نداشت . یه پادشاه لاغر اندام و چروکیده داشت سعی میکرد با محافظش از دروازه ها زیر پوشش مردم عادی فرار کنه ، دنریس فریاد زد و پیرمردی با موهای مواج و بلند پا پیش گذاشت و محافظ پادشاه فراری رو به دو نیم کرد ، پادشاه دیوانه وار جیغ می زد و برگشت و به سمت داخل دیوار ها فرار کرد ، پیر مرد - که یقین دارم سرباریستان سلمی بود- آماده شد کار پادشاه رو تموم کنه اما همون موقع یه شوالیه بسیار بزرگ از پله ها پشت سر پادشاه پایین اومد و جلوی ضربه شمشیر پیرمرد رو گرفت ! کوه با سر باریستان وارد جنگ شد، پیکار کم نظیری بود و ضربه های کوه کمرشکن ! برتری مبارزه با کوه بود ... کوه داشت سعی میکرد گلوی باریستان رو پاره کنه ... سر جورا داشت با فاصله نزدیک به این ماجرا نگاه می کرد ، پشتش رو به باریستان کرد و با شمشیری که از نیام بیرون بود از پشت به دنریس که مدام نعره میزد، نزدیک شد ...

 

پ ن : متاسفانه از سرانجامی که دنریس میتونست داشته باشه بیخبر موندم ولی یکی از بهترین خواب های عمرم بود ، جو سنگین و وحشت انگیزی داشت .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چه خواب باحالی! حالا اون پادشاه پیر و چروکیده کی بود؟!

بعدشم ریگار جان، دنریس دیگه اینقدرها هم خون خوار و خون ریز و خون آشام نیستا! همه رو قتل عام کنید؟! بنده خدا مثلا تو کتاب اول تو غارت اون روستای لازارین جلوی قتل و تجاوز بیشتر رو گرفت! حالا شاید مثل آستاپور برده داران و دشمنانش رو بکشه ولی دیگه مردم عادی رو نمیکشه! چنگیز و آتیلا که نیست که!

 

منم یه بار یه خواب دیدم که میذارمش تو اسپویل و اکیدا تاکید میکنم که شما نخونیش! واسه شما اسپویل مردافکن داره!

 

 

از بس اعصابم از دست این سریال و حذفیات و تغییراتش خورد شده یه بار خواب دیدم کلا رد ودینگ رو تو سریال حذف کردن و نشونش ندادن! یهو اومدن تو کینگزلندینگ به سانسا گفتن داداشت و مادرت مردن! باورتون نمیشه چقدر عصبانی شده بودم و به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم!

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دیشب خیلی زود خوابیدم و اونقدر خسته بودم که مطمئن بودم تا صبح حتی غلت هم نمی زنم.نصف شب به نظرم اومد سنگینی یک نگاه یا یک حضور رو تو اتاقم احساس می کنم . حتی صدای خش خش یا نفس کشیدن هم نبود. فقط سنگینی یه نگاه. چشمامو که باز کردم دیدم وسط اتاقم, یک نفر واستاده. یک بچه تقریبا" 10 -12 ساله . به فاصله دو سه متری از تختم. در جا دست و پام یخ کرد. تو خانواده اصلا" بچه ای به این سن و سال نداریم . همونطور خشک شده بودم. سعی کردم یه تکونی به خودم بدم. بچه یک قدم اومد جلوتر. خیلی خشک و صاف راه می رفت. جلوتر که اومد نور خیلی کمی از پنجره افتاد رو صورتش. صورتش با اینکه طبیعی بود ولی مثل یک ماسک خشک بود. موهاش دو طرف صورتش ریخته بود و صورتش رو که تکون داد آبی وحشتناک چشماش رو دیدم. آبی آبی, وحشتناک بود. حتی داد هم نمی تونستم بزنم. حتی به فکرم هم نرسید که این خوابه. یک لحظه واقعا" احساس کردم تو دنیای مارتینم. ای خدا شیشه اژدهام کجا بود الان؟ حتی داشتم فکر می کردم چطوری می تونم از کنارش در برم, خودمو برسونم به آشپزخانه و آتش روشن کنم ولی اصلا" دست و پام تکون نمی خورد. یک قدم که جلو اومد دیدم دقیقا" قیافه اون وایت واکریه که توی اولین صحنه سیزن یک - قسمت پیش درامد- نشونش داد. قبل از اینکه کاملا" نزدیک بشه از خواب پریدم ولی نیم ساعتی طول کشید تا تونستم نفس راحت بکشم و دست و پامو تکون بدم.

این مارتین تو بیداری کم شکنجه مون می کنه که تو خواب هم دست بردار نیست.

نخندید ها! ولی فقط برای احتیاط و اینکه خیالم راحت بشه یک کبریت و شمع گذاشتم بالای سرم و خوابیم.

امیدوارم دفعه بعد یه خواب بهتر ببینم. اینهمه آدم خوب تو وستروس آدم بیاد خوای وایت واکرا رو ببینه. واقعا" که!!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من رویای نغمه ای نداشتم ولی کابوس نغمه ای داشتم ! بدترین کابوسی که میشه داشت اینه که جافری و دنریس با هم ازدواج کنند و دنریس جان و برن و اریا و بقیه استارکا رو بندازه جلوی اژدهاهاش! به نظر شما کابوس بدتر از این میشه؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عجب کابوسی! همه چیزو جمع کردی یکجا. البته دنریس و جافری ازدواج می کردند بد نبود. هیچکدوم حروم نمی شدن.

 

هر چند که معلومه این کابوس هیچوقت عملی نمیشه.

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من یک بار خواب برن و ریکون رو دیدم ، یک بارم خواب سانسا رو ، حتی یک بار هم تو بارانداز پادشاه بودم. حسی که موقع خواب دیدن در باره ی نغمه رو داری یکی از بهترین حس هاس.

ولی ایندفعه خواب یکی از خاندان ها رو دیدم که ازشون متنفرم ، گریجوی ها:

جنگ کنار دریا بود ، من دریا رو نمی دیدم ولی از شن های زیر پام و صدای موج ها معلوم بود. رو به روم یک صخره بود ولی خیلی کوچک بود ، یک مسیر باریک داشت که به بالای صخره می رفت. سربازان زیادی اطراف من بودن ولی نمی دونستم از کدوم خاندانن. ویکتاریون از سمت صخره ها داشت به سمت من میومد. قیافش خیلی شبیه به بالون گریجوی بود ولی موهاش کاملا سفید بود. تمام سربازانی که در اطرافش بودن رو به راحتی می کشت. به من نگاه می کرد ، نمی دونم داشت میومد تا منو بکشه یا نجاتم بده. خیلی به من نزدیک شده بود که از بالای صخره کماندار ها با تیر زدنش. همون مسیری که گفتم در صخره وجود داشت ، دیدم سه شوالیه گار پادشاه با لباس های سفید و سپر های بزرگ(سپر ها تو فیلم نبودند ولی تو ویکی عکسش بود)از صخره دارن پایین میان. نمی دونم چرا ناخداگاه یاد محافظان لیانا در برج شادی افتادم. چشمم به جز شوالیه ها هیچ جا رو نمی دید ولی نمی دونم از کجا فهمیدم سربازایی که پشت سرم بودند دارن کمان هایشان رو اماده می کنند. می دونستم با اون سپر های بزرگ هیچ تیری بهشون نمی خوره. یه دفعه یکی از محافظان گار پادشاه غیب شد ، کمان دار به سمت دو شوالیه دیگر شروع به تیر اندازی کردند ، در عین ناباوری هر دو شوالیه کشته شدن.

هیچی دیگه مامانم اومد از خواب بیدارم کرد ، اخر سر هم نفهمیدم من(اونی که تو خواب بود)کی بودم که محافظان گار پادشاه و ویکتاریون داشتن به سمتم می امدند؟

ادارد ، اریا ، برن و ریکون باشه بعد باید خواب ویکتاریون رو ببینم دیگه حداقل سامر یا نایمریا یا شگی داگ.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من یه بار یه خواب به شدت ترسناک دیدم که اصن منجمد شده بودم . توی کتاب وقتی آدره و وایت واکراش از کنار سم رد میشنو یادتون میاد دیگه ؟؟؟؟

اول تو خونه بودم لباسمم شبیه نگهبانای شب بود . ( آخه همون شب واسه هالووین یه لباس شبیه نگهبانای شب پوشیده بودم . ) بعد دیدینم دیگه آدم تو خواب فراموشی میگیره . اصن یادم نمیمود چنین صحنه ای . از خونه رفتم بیرون . درو که باز کردم همه جا پر برف بود و بعدم کوچمون دیگه انقدر خونه نداشت . بیرون خونه یکی از دوستامو دیدم که اونم لباس نگهبانای شبو پوشیده بود که داشت پیاده میومد سمتم . حالا خانواده و چند تن از آشنا ها هم تو خونه داشتن حرف میزدن و .... . از خونمون کم کم دور شدیم که دیگه معلوم نبود اصن . همه جاام غبار و طوفان برف بود . همینطوری داشتم با دوستم حرف میزدیم میرفتیم که یهو صدای یه شیپور اومد . اونم عین همون شیپور توی سریال . بعدش منو دوستم وایستادیم و هیچیم نگفتیم و فقط همو نگاه کردیم . صدای دومین شیپور اومد و منو دوستم گفتیم وحشیا دارن نزدیک میشنو راهمون به یه سمت دیگه تغییر دادیم . صدای سومین شیپور اومد منو دوستم خوشکمون زد . اینورو اونورو نگاه کردیم با ترس . بعد دوستم داد زد : راااااااااان ( فرار ) . بعد 2 تامون دوییدیم سمت عقب که مثلا حالا برسیم به خونه . هی دوییدیم هی دوییدیم . یهو چنتا وایت جلومون دیدیم . شمشیرمونو در آوردیم سرشونو زدیم اونم با خیلی زحمت بعد بازم هی دوییدیم که صدای اسب شنیدیم . همونطوری عقبو نگاه کردیم دیدیم چنتا آدر دارن با اسب نزدیک میشن . همونطوریم هی جیغ میکشیدن . پشتشونم وایتا داشتن همراهیشون میکردن . 8 تا 10 تا آدر بودن با اسب که داشتن میومدن . خونه رو دیدیم . رفتیم طرفش . درم باز بود . یکی از آدرا شروع کرد به جیغ کشیدن ( یالا ارس ( aras اسمم ) یالا ) . خیلیم ترسناک میگفتش ها . هی پشت هم میگفت یالا ارس یالا . دیگه خیلی ترسناک شده بود که هی دوییدیم . بقیشم اینجوری شد که دوستم از 4 تا پله ی جلو خونمون رفت بالا رفت تو من تا پامو بلند کردم بپرم رو پله پام کشیده شد و افتادم رو زمینو آدره شمشیرشو برد بالا و من با فریاد از خواب پریدم . :دی :دی :دی :دی . از این ترسناک تر کسی دیده تا حالا ؟؟ نه خدایی . همون موقع که صدای سومین شیپوره اومد من زهرم ترکیده بود . دیگه اون آدرا رو دیده بودم هیچوقت تو زندگیم نبود که انقدر بترسم . :دی :دی :دی :دی .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دیشب یه خواب وستروسی دیدم : 

خواب دیدم که سر دانکن هستم و دارم می رم پیش لیدی وبر تا در مورد موضوع اب باهاش صحبت کنم . بعد از صحبت ها لیدی وبر موافقت کرد که سدی رو که رو جریان رود گذاشته رو ورداره . بعد من برگشتم به استندفست و جشن گرفتیم . بعد من و اگ تصمیم گرفتیم که بریم به شمال و وینترفل و بعد از اون جا بریم و دیوار رو هم ببینیم . یادمه از موت کیلین که رد شدیم تو مسیر وینترفل هی سر راهمون پر تله بود انگار یکی می خواست ما رو دستگیر کنه . ما همش از تله ها فرار می کردیم تا این که نزدیک وینترفل یه سری سرباز ریختن و ما رو دستگیر کردن و بردن پیش فرمانده شون . فرمانده شون هم کسی نبود جز لرد بریندن ریور . بعد دیگه از ترس لرد ریور من از خواب پریدم . بلادریون همین جوری ابهت داره حالا فرض کنین بیاد به خوابتون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من خواب دیدم با میزی ویلیامز دوست شدم !! و با مارتین و بقیه ی بازیگرا هم حرف زدم .. بعدشم قرار شد توی سریال بازی کنم

توی چند قسمت آینده شاهد بازی من خواهید بود

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تایپیک که خیلی قدیمیه و من هم اتفاقی دیدمش. ولی انگار قراربوده ببینمش چون همین دو شب پیش یه خواب وستروسی یا بهتر بگم یه خواب وینترفلی دیدم 

پوشش خودمو به هیچ وجه یادم نمیاد اما اولش پشت دیوارای وینترفل تنها بودم. یادم میاد وینترفل خیلی عظیم‌تر و باشکوه‌تر بود. یه چیزی تو مایه‌های ردکیپ اما ساخته شده از همون سنگای سیاه و خاکستری. به طرز عجیبی زمستونو حس میکردم. فقط صدای زوزه باد و قدم گذاشتن مردم رو زمین یخی میومد.سوز سرما هم به شدت زیاد بود.

بعدش فقط تصاویر مبهم یادم میاد تا جایی که یه تصویر کاملا واضح جلوی چشممه. اولِ تالار وینترفل و کنار در ورودی وایساده بودم. حتی اونجام همون سوز حس میشد. نمیتونم احساساتمو با کلمات بیان کنم. فقط میتونم بگم به شدت زمستون بود. 

در انتهای تالار جان اسنو کنار شومینه نشسته بود و به من لبخند میزد.تا لبخندشو دیدم عمیقا احساس گرما و اعتماد و محبت کردم. 

دیگه هیچی از خوابم یادم نیست. 

ویرایش شده در توسط simba

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من خواب دیدم خواهر ند بودم خواهر دوقلوی لیانا. بعد منو دادن جیمی لنیستر بعد تو کسترلی راک عالشق تیریون شدم. ولی خبر دزدیدن لینا و مرگ برندون که رسید فرار کردم به برج شادی و لیانا رو دیدم هنوز بچش بدنیا نیومده بود و ریگار زنده بود یه ذره بعد رفتم پیش ند همینطور علمی گفت ریگار مرده ما دنبال لیاناییم من نشون دادم راهو بعد اونجا لیانا از ند قول گرفت از بچش محافظت کنه از من قول گرفت از بچه های اون مراقبت کنم

وقتی بیدار شدم اشک تو چشام جمع شده بود

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال نظر یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید نظر ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در انجمن ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×