رفتن به مطلب
King Robert

وستریکشن: خاندان های تخیلی

Recommended Posts

منم یکی ساختم ولی اگه مثل دوستان خیلی خوب توضیح داده نشد یا اطلاعاتم درست نبود به بزرگی خودتون ببخشید.

نام خاندان: اسمش Nightstalkers/نایت استالکرز هست ولی بیشتر به اسم بنیان گزارش QelThuzad میشناسن.

نشان و شعار:

همونطور که در عکس میبینید تصویر یک خفاش هست در یک زمینه ی آبی تیره و سیاه (نماد گرگ و میش)، خفاش نماد تاریکی و ترس و همینطور بیداری و هشیاری در شب و تاریکی. شعار خاندان Only Dark Will Remains هست که مثل Winter Is Coming یک هشدار محسوب میشه، ولی تفاوتش اینه که هدف مقابله با Dark نیست، بلکه هم هشدار و هم خودستایی هست.

مکان: بالای Shadow Tower/شدو تور، در امتداد کوه ها زیر یک قلعه ی یخی پنهان در دل کوه، و پوشیده از برف زندگی میکنن.

 

چگونه این خاندان تشکیل شده هنوز دقیقا مشخص نیست. ولی افسانه ها سینه به سینه نقل شده که حدود 8000 سال پیش که آدر ها حمله کردند، گروهی از متحدین پادشاه شب به آدر ها ملحق شدند و به خدمتگذارانی به آدر بزرگ تبدیل شدن. همچنین گفته میشه آدر بزرگ به اون ها قدرت زیادی برای مقابله با سرما داده، و نسل به نسل دیدشون توی شب بهتر شده. اون ها به صورت پنهانی در شب به وحشی ها حمله میکنن و برای آدر ها قربانی میگیرند(مثل کرستر که پسرای خودش رو برای آدر ها میذاشت). همینطور که گفته شد این خاندان آدر بزرگ رو به خدایی گرفت چون معتقد هست روزی میرسه که آدر ها همه جا رو میگیرن و تاریکی زمین رو فرا میگیره. اینجاس که شعار خاندان میاد: Only Dark Will Remain و بالاخره تمام نور ها خاموش میشوند و فقط تاریکی مطلق باقی می ماند.

اون ها در قلعه ی یخی خودشون در طول روز میمونند و تا شب نشده ازش بیرون نمیرند. گفته میشه برای زنده موندن حتی مجبور میشند از مردمان آزاد تغذیه کنند! همینطور جنگجویان ماهری هستند ولی بیشتر سلاح های سبک میپوشند تا سرعتشون کم نشه و بتونند بدون سرو صدا حرکت کنند ...

اگه به نظرتون جالب اومد ادامه میدم، در ضمن اگه چیزی رو اشتباه نسبت به تاریخ نوشتم بگید تا اصلاحش کنم.

HouseQel.png.630fdf11efdf61a73c4ede8a0cb3ca3d.png

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ترکیب وستروس با وارکرفت؟!... جالبه.

 

از dread lord های وار خوشم میآد. خاندان جالبیه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت سوم خاندان همرهورن

 

مانهلم خوشبخت (Manhelm the Happy) نوه ی مانفرید و پنجمین لرد خاندان همرهورن بود. دلیل قطعی آن که به او لقب خوشبخت داده اند مشخص نیست، ولی شاید به خاطر آن باشد که او توانست با یکی از دختران استورم کینگ ازدواج کند. ویلهلم پسر مانهلم برای این که پیوند خودش با خانواده ی سلطنتی را نشان بدهد، دو شاخ گوزن را به نشان خاندان اضافه کرد.

 

تبر خونین (Blood axe)، مانهلم وحشی (Manhelm the Savage) یا مانهلم تازیانه (Manhelm the Scourge) یا دوزادهمین لرد خاندان بود. مانهلم که فرمانده ی ارتش استورم لندز بود، بارها و بارها به ریچ، دورن و ریورلندز و حتی وسترلند حمله کرد. او آنچنان آن سرزمین ها را آزار داد که مردمشان می گفتند که خدایان او را نازل کرده اند تا به خاطر گناهانشان شکنجه شان کنند و او تازیانه ی شکنجه ی الهی است. او که با دو تبر جنگی بزرگ می جنگید مشهور بود که قبل از جنگ تن خود را می برید تا نشئه و عطش خون وجودش را پر کند. او غنایم بسیاری از نبردهای بسیارش به دست اورد و یکی از ثروتمندترین لرد ها وستروس شد، ولی آنچه بیشتر او را اقناع می کرد عطش به خون بود. در نهایت سه لشکر بزرگ از وسترلند، ریچ و ریورلند با هم متحد شدند و در برابر او ایستادند و لشکرش را در هم شکستند و خودش را اسیر کردند و کشتند.

 

استفن زاهد (steffon the pious)، نواده ی تبر خونین، شانزدهمین لرد خاندان بود. او بخش زیادی از ثروتی را که تبر خونین جمع کرده بود برای ساختن سپتی بزرگ و باشکوه به نام سپت خرج کرد. او در نهایت مقام لردی را رها کرد و سپتون شد. مقام لردی به برادرش ویلفرید رسید که بعد ها به عنوان ویلفرید ملعون (Wilfryd the accursed) شناخته شد رسید. ویلفرید در حالت مستی به سپت برادرش رفت، و در جلوی عموم به تندیش هفت بی احترامی کرد. تاج پدر را انداخت، دست مادر را قطع کرد، ولی بیشترین اهانت ها را به تندیس دوشیره و عجوزه روا داشت. با این وجود به تندیس غریبه دست نزد.

 

سحرگاه روز بعد زلزله ی بزرگی دره ی گوزن را لرزاند. زلزله به استگتون و سپتش آسیب زیادی نرساند اما قلعه ی بزرگ استگویل را تا پایه ویران کرد. حتی برج بسیار بزرگ فریدریک هم مصون نماند و با بقیه ی قلعه ویران شد. تمام اعضای خاندان به جز مانفرید پسر جوان لرد همرهورن که تحت سرپرستی لرد دیگری بود از بین رفتند. شکی نبودکه همگان خشم خدایان نسبت به اهانت ویلفرید را عامل فاجعه ی استگویل دانستند.

 

مانفرید زمانی که از ویرانی استگویل و مرگ خاندانش خبردار شد سوگند خورد که خودش و خاندانش تا ابد دشمن هفت باقی بمانند. او گفت قلعه اش را به جایی خواهد که دست هفت به آن نرسد؛ برای همین شیپور کوهستان را انتخاب کرد، شیپور خدایان کهن. او ابتدا خرابه های استاگویل را به دنبال گنج های تبرخونین گشت، کمی از آن را یافت ولی بیشتر گنج هایی که مانهلم تازیانه از ریچ و دورن و ... آورده بود با زلزله ی استگویل تا ابد مفقود شد. او برای کامل کردن ساخته قلعه اش سپت عمویش را ویران کرد، و جواهرات و گنج های آن را برداشت. قلعه ی جدید مونتس هورن نامیده شد.

 

مونتس هورن ثابت کرد که در برابر قدرت و خشم هفت مصون است، ولی این تنها مزیت مونتس هورن نبود ... شیپور خدایان اژدهایان را از خود می راند ... در طول جنگ فتح و بعد ها چندین بار تارگرین ها تلاش کردند با اژدهایانشان تا مونتس هورن را بگیرند، ولی هر بار صدای مهیب شیپور کوهستان باعث دیوانگی و جنون شدید اژدهایان شد، و ان ها را از مونتس هورن عقب راند. حتی بعد از تسلیم شدن همرهورن ها در برابر تارگرین ها نیز هیچ اژدهایی نتوانست وارد مونتس هورن شود.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خیلی خوب بود. خصوصا اون قسمت مربوط به خرابی قلعه و تبر خونین!

 

فقط یه سوال. اگه هیچ اژدهایی نمیتونست به قلعه دوم نزدیک بشه پس چرا خاندان همرهورن تسلیم لرد های اژدها شد؟ چجوری تسلیم شدن؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
خیلی خوب بود. خصوصا اون قسمت مربوط به خرابی قلعه و تبر خونین!

 

فقط یه سوال. اگه هیچ اژدهایی نمیتونست به قلعه دوم نزدیک بشه پس چرا خاندان همرهورن تسلیم لرد های اژدها شد؟ چجوری تسلیم شدن؟

دلایل بسیاری داشته.

تصاحب خود قلعه با حمله ی مستقیم خیلی سخت بوده، ولی همچون ایری مونتس هورن هم در برابر محاصره ی طولانی مدت زیاد قوی نیست.

املاک و دارایی های خاندان هم از جمله استگتون خیلی آسیب پذیرتر بودند.

مهم تر از همه وقتی شاه آرگیلاک کشته شده و دخترش تسلیم شده، و پادشاهی از بین رفته، دیگه مقاومت بیهوده بوده و فایده ای نداشته.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خوب بعد از یه وقفه که البته به علت نداشتن وقت بود وگرنه داستان رو همون اوایل که تاپیک راه افتاده بود تموم کردم می ریم سراغ معرفی خاندان تاندرکلیف قسمت دوم : 

 

خلاصه ی قسمت اول : الیستر محافظ جوان پادشاه ارین ها تنها دختر پادشاه رو از دست افرادی از خاندان  هور که قصد ت.ج.ا.و.ز بهش داشتن در جریان برگزاری تورنومنتی در ریورران نجات داد و توسط پادشاه شوالیه شد و لقب نابود کننده ی قلب رو بدست اورد .  

 

اما ادامه ی داستان : یک سال از تورنومنت ریورران می گذشت و سر الیستر که بعد از مرگ فرمانده ی دروازه ی خونین در تورنومنت ریورران جای او رو گرفته بود به چهره ای محبوب و مشهور در ویل تبدیل شده بود . اما این الیستر رو راضی نمی کرد ، اون رویا های بزرگ تری رو در سر داشت . روزی الیستر به نزد شاه رفت و از او درخواست کرد که به وی اجازه دهد تا ویل را ترک کرده و به نقاط مختلف وستروس سفر کند تا بتواند تجربه ی بیشتری کسب کند . پادشاه به شدت با خواسته ی او مخالفت کرد زیرا از طرفی الیستر یکی از بهترین افرادش بود و از طرفی او را بسیار دوست داشت اما اکیانا دختر شاه مداخله کرد و از پدرش خواست تا به الیستر اجازه بدهد که ویل را ترک کند .

الیستر پس از موافقت شاه عازم شمال شد زیرا شنیده بود که اهن زادگان با شمالی ها وارد جنگ شده اند و پادشاه شمال به نیرو احتیاج دارد . پس الیستر به شمال و به قلعه ی وینترفل قلعه ی باستانی خاندان استارک رفت و در مقابل پادشاه شمال زانو زد و سوگند خورد که تا پایان جنگ در رکاب او بجنگد و از مردم شمال در مقابل اهن زادگان وحشی دفاع کند . پادشاه که سر الیستر را از تورنومنت ریورران به خاطر می اورد به او ۲۰۰ مرد جنگی داد و او را به باروتاون فرستاد تا تحت فرماندهی لرد داستین با اهن زادگان مبارزه کند . 

نبرد اصلی در نزدیکی رودخانه ای در نزدیکی باروتاون اتفاق افتاد . لشکر متحد جزایر اهن به فرماندهی استیگ هور پسر ارشد پادشاه جزایر اهن با ارتش شمال به فرماندهی لرد داستین رو به رو شد . نبرد با طلوع خورشید اغاز شد ، در ابتدا برتری با لشکر شمال بود اما اهن زادگان تعداد بیشتری داشتند و این موجب شد که لشکر شمال قدم به قدم به سمت باروتاون عقب نشینی کند . سر الیستر که با افرادش در قلعه به عنوان نیروی ذخیره مستقر شده بود فکری به ذهنش خطور کرد ، او تمام سربازانی که در قلعه بودند اعم از پیاده نظام و سواره نظام را جمع کرد . او به پیاده نظام دستور داد تا گروه هایی ۱۵ نفره تشکیل دهند و با قرار دادن سپر هایشان در کنار هم ساختاری شبیه لاک پشت ایجاد کنند . او خود سوار بر اسبش شد و فرماندهی سواره نظام ذخیره را به عهده گرفت ، او پیاده نظام نظام لاک پشتی خود را به سمت بازو های چپ و راست ارتش دشمن فرستاد و خود به همراه سواره نظام به قلب لشکر زد جایی که لرد داستین توسط گارد ویژه ی استیگ هور محاصره شده بود و فقط کمانداران را در قلعه باقی گذاشت .

حال الیستر خود را در میان میدان جنگ می دید ، ناگهان فریادی او را سر جای خود میخکوب کرد ، این فریاد استیگ هور بود که برادرش به دست سر الیستر کشته شده بود و حال می خواست از او انتقام بگیرد . هر دو به سمت یکدیگر حرکت کردند و در بالای تپه ای به هم رسیدند . سر الیستر شمشیری بزرگ که برای نگه داشتنش به هر دو دست نیاز بود در دست داشت و استیگ هور از تبری جنگی و دو لبه استفاده می کرد . نزاع بین ان دو شروع شد و این استیگ بود که حمله می کرد و الیستر دفاع می کرد ، در کتب تاریخی امده است که بعد حدود دو ساعت از اغاز نبرد ان دو استیگ خسته و بی رمق شده بود که الیستر بعد از دفع یکی از حمله های بی دقت او تبر وی را کنار زد و با یک ضربه سر از بدن استیگ جدا کرد . با مرگ استیگ گویی جانی تازه در لشکر شمال دمیده شد و ان ها با یورشی ناگهانی لشکر اهن زادگان را درهم کوبیدند . بعد از این نبرد و شکست های مشابهی در نقاط دیگر شمال اهن زادگان عقب نشینی کردند و پادشاه جزایر اهن تسلیم شد .

بعد از اتمام نبرد سر الیستر به وینترفل برگشت و با استقبال گرم پادشاه شمال رو به رو شد . پادشاه این پیروزی را متعلق به سر الیستر می دانست چرا که او بود که با ایده ی سربازان لاک پشتی و کشتن فرمانده ی اصلی دشمن باعث شکست ان ها شده بود . پادشاه به سر الیستر زمین و لقب لرد و همچنین یکی از دختران برادرش را پیشنهاد کرد اما سر الیستر هر سه را رد کرد و گفت که مهر دختر دیگری را در دل دارد . او همچنین به پادشاه گفت که قصد دارد در وستروس سفر کند و تجربه ی بیشتری کسب کند . پادشاه به سر الیستر لقب شکست ناپذیر را اعطا کرد و به گفت که هر زمان چیزی خواست از او درخواست کند .   

 

خوب رسیدیم به پایان قسمت دوم اما این که مقصد بعدی سر الیستر کجاست و چه جوری خاندان تشکیل می ده می مونه برای قسمت های بعد . فکر کنم اگه با همین سرعت بخوام داستان رو تعریف کنم یه چند سالی طول بکشه اما قول می دم بعد از تاسیس خاندان سرعت داستان رو بیشتر کنم . خوشحال می شم نظرتون رو در مورد این قسمت بدونم .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ایجانم نمردیمو خاندان دارشدیم

 

1.پرچمدار استارکا

2.محل قلعه:قلعه ی بذ:منطقه شمال وینترفل شرق جاده شاهی نزدیکی های اخرای اخرین رودخانه بالای کوه(اسم منطقه رو نمی دونم)

3.محل املاک:بالای وینترفل در امتداد رود لست ریور.

 

4.اسم خاندان و شعار:آموکان_خشم گرگ را از کوه خارج میکند

 

5.پرچم:ته زمینه ی قرمز که روش قله ی کوه بارنگ سیاه داره که یه گرگ سفید زوزه کشان به ماه کامل(سفیدرنگ)نگاه میکنه.

 

6.ویژگیشون: آموکان ها زوبین اندازها و پیاده‌نظامی عالی دارند.

 

7.مشخصات ضاهری قلعه:قبل از این که به دروازه قلعه برسیم از معبری عبور می‌کنیم، این معبر به صورت دالانی است و فقط گنجایش عبور برای یک نفر را دارد و دو نفر به سختی از آن می‌توانند بگذرندکه از سنگهای طبیعی ساخته شده. معبر در فاصله دویست متری دروازه قلعه و مقابل آن واقع است. ورود هر تازه‌وارد سپاهی و غیره، کوهبانیه‌ها راکه در دو برج طرفین دروازه موضع داشته‌اند متوجه می‌کرده است. جایگاه کوهبانیه‌ها در بلندی واقع است و بنابر این به هر چیز و هر کس تسلط کامل داشته‌اند. این برج‌ها یکی مخروطی و دیگری مدور واستوانه‌ای از سنگ‌های تراشیده با ملاط ساروج استوار ساخته شده‌اند. باروها که از نوعی سنگ خارا ساخته شده تمام درزهای کوهستان را بسته است. برای نفوذ به داخل بنا بایستی حتماً از دروازه گذشت و از کوهستان راهی برای ورود وجود ندارد. نزدیک شدن وسایل قلعه کوب، منجنیق و آتش افکن به این قلعه تقریباً ناممکن است.

بنای دژ که دو طبقه و سه طبقه است که پس از ورودی قرار گرفته است و پس از آن تالار اصلی وجود دارد که اطراف آن را هفت اتاق فرا گرفته است، اتاق‌هایی که به تالار مرکزی راه دارند. در قسمت شرقی دژ تاسیسات دیگری مرکب از اتاق‌ها و آب انبارها ساخته شده است. سقف آب انبارها با طاق جناغی و گهواره‌ای استوار شده‌اند. محوطه داخلی آن‌ها نیز به وسیله نوعی ساروج غیر قابل نفوذ گردیده و به هنگام زمستان از برف و باران پر شده و در تابستان و هنگام مضایق و محاصره‌ها از آب آن‌ها استفاده می‌شد. در سمت شمال غربی دژ پلکان‌هایی سرتاسری وجودداردکه تنها راه صعود به بخش‌های مرتفع‌تر بناست .

 

خاندانشم بعدا مینویسم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خوب می ریم سراغ قسمت سوم معرفی خاندان تاندرکلیف :

 

خلاصه ی قسمت دوم : سر الیستر به شمال و به کمک پادشاه استارک رفت و با کشتن استیگ هور فرزند ارشد پادشاه جزایر اهن موجب پیروزی ارتش شمال در نبرد باروتاون و شکست اهن زادگان شد .

 

اما ادامه ی داستان : یک ماه از پایان جنگ شمال و جزایر اهن می گذشت و سر الیستر اخرین شب خود را در وینترفل می گذراند . او قصد داشت تا صبح روز بعد شمال را به مقصد ریورلندز ترک کند و سرنوشتش را در ان جا بجوید . ناگهان کسی در اتاقش را کوبید و گفت که برایش نامه ای دارد . نامه از ویل فرستاده شده بود ، نامه از طرف پادشاه بود و از الیستر خواسته بود که سریعا به استورمزاند و به نزد پادشاه طوفان برود . ایا سرنوشت الیستر را به سرزمین مادریش بر می گرداند .

صبح روز بعد الیستر عازم استورمزاند شد . او همیشه دوست داشت که روزی سرزمینی را که مادرش در ان متولد شده بود را ببیند . وقتی به استورمزاند رسید به تالار پادشاه رفت و درخواست ملاقات با وی را کرد . پادشاه او را پذیرفت و الیستر نامه را به پادشاه طوفان داد . پادشاه به الیستر گفت که قصد دارد پسرش را به دورن بفرستد تا با دختر شاهزاده ی دورن ازدواج کند تا روابط بین سرزمین های طوفان و دورن بهبود پیدا کند . اما پسرش به محافظی قابل اعتماد و قدرتمند نیاز دارد و چه کسی بهتر از سر الیستر شکست ناپذیر که این روز ها نامش ورد زبان مردم وستروس است . پادشاه به سر الیستر دستور داد تا در مدت یک هفته بهترین افرادی را که می تواند جمع کند تا سفر را شروع کنند .

یک هفته بعد سفر طولانی پسر پادشاه طوفان و سر الیستر به همراه بقیه ی محافظان و ملازمین اغاز شد ، سفری که از استورمزاند شروع و به سان اسپیر ختم می شد . مسیر بسیار مشکل و پر خطر بود ، از راهزن ها گرفته تا گرمای طاقت فرسای دورن . بعد از رسیدن به سان اسپیر و انجام ملاقات های لازم وقت مراسم ازدواج مشخص شد . شب ازدواج فرا رسید ، این شب مهم ترین شب برای سر الیستر بود زیرا احتمال این که دشمنان دورن بخواهند مراسم را خراب کنند زیاد بود . رسم و رسومات ازدواج به ترتیب انجام شد و نوبت به مراسم تخت خواب رسید . مرد ها شروع به در اوردن لباس های عروس کردند و زن ها همین کار را با داماد انجام دادند . ناگهان اتفاقی که سر الیستر انتظارش را می کشید افتاد ، در تالار باز شد و تعداد زیادی سرباز دورنی که بعدا از روی شمردن جنازه ها مشخص شد که بیش ۷۰ نفر بوده اند به داخل تالار ریختند و به مردم بی دفاع حمله کردند . الیستر با جهشی به سمت دختر شاهزاده و پسر پادشاه رفت و ان دو را به پشت خود کشید ، سپس با فریادی بلند افرادش را صدا زد تا به کمکش بیایند . حدود ۲۵ سرباز با لباس سرباز های دورنی به سمت الیستر امدند . الیستر که می دانست هدف ان ها چیست شمشیر خود را بیرون کشید و بین سرباز ها و اهدافشان قرار گرفت . حال گویی الیستر به هدف همه ی مهاجمین تبدیل شده بود . در کتب تاریخی نوشته شده که تا زمان رسیدن افراد الیستر و سربازان اصلی دورن الیستر بیش از نیمی از مهاجمین را کشته بوده است و البته بعد از ان به دلیل زخم های بسیار بیهوش شده است .

الیستر در استورمزاند به هوش امد و از خدمت کاری که کنارش نشسته بود پرسید که چه اتفاقی افتاده است . خدمت کار به او گفت که در هنگام مراسم ازدواج مزدورانی از ریچ با لباس های سرباز های دورن به تالار حمله کرده اند و الیستر جان پسر شاه و دختر شاهزاده ی دورن را نجات داده است ، اما در پایان نبرد بیهوش شده و او را به استورمزاند منتقل کرده اند . الیستر از جای خود برخواست و به تالار پادشاه رفت ، در تالار گویی همه انتظار او را می کشیدند ، او دید که پسر پادشاه به همراه عروس جدیدش نیز در کنار پادشاه نشسته اند .        پادشاه از جای خود برخواست و از سر الیستر به خاطر نجات جان پسر و عروسش تشکر کرد و به او لقب شجاع را اعطا کرد ، همچنین به او زمین هایی را در منطقه ی بین گریفینز روست و سامرهال بخشید و او را لرد ان منطقه خواند . سپس دختر شاهزاده ی دورن از جای برخواست و هدایایی را که پدرش برای سر الیستر فرستاده بود به او داد ، در کتب تاریخی امده است که ارزش این هدایا به قدری زیاد بوده است که بعد ها سر الیستر در میان مردم به سر الیستر ثروتمند معروف شده است . الیستر در مقابل پادشاه زانو زد و سوگند خورد که تا پایان عمر به پادشاه و پسرش خدمت کند . او همچنین اعلام کرد که خاندان خود را تاندرکلیف می نامد . الیستر می دانست که حالا این موقعیت برایش فراهم می شود تا انتقام مرگ مادرش را از قاتلینش بگیرد . حال سرزمین های طوفان لردی جدید به خود می دید ، لرد الیستر تاندرکلیف .

 

خوب رسیدیم به پایان قسمت سوم و خاندانم بالاخره تاسیس شد . این که قلعه ی این خاندان چه جوری ساخته شد و چه شکلی بود و نشان و شعار خاندان از کجا اومد لرد الیستر چه جوری خانواده تشکیل داد می مونه برای قسمت های بعد . خوشحال می شم نظراتتون رو در مورد داستانم تا این جا بدونم .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

داستان سر آلیستر رو خیلی دوست داشتم. قوه داستان پردازی خوبی داری. فقط چندتا سوال برام پیش اومد:

مگه گریجوی ها به اکیانا حمله نکرده بودن؟ چی شد الان شدن هور؟

این شوالیه عزیز دل در گرو کدام شهبانو داره؟ اکیانا یا یکی دیگه؟

میگم چه قدر واسه پادشاه شمالی ها کلاس گذاشت!!!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اول بگم هیچکدوم از خیال پردازی ها رو نخوندم که قاطی نکنم!

دوم این که ممنون از این تاپیک فوق العاده!

--------------------------------------------------------

تاریحچه خاندان دایموند رد-قسمت اول

صد ها سال قبل از ورود اگان فاتح فردی به نام رگنار ملقب به رگنار ساکت که به دلیل کم حرفی و خوددار بودن زیاد این لقب رو به دست آورده بود از طریق آبهای خلیج بلک واتر وارد سرزمین وستروس شد.در بدو ورود وی تنها یک دست لباس رزم سیاه و سفید شامل زره زنجیر بافت و چرم جوشانده شده و کلاه خودی یک دست سفید که تنها چشم های جنگجو را نشان میداد پوشیده بود،چشم هایی به رنگ سبز دریای یشم. در بین کوله بار جنگجوی کم حرف تنها یک چیز خودنمایی میکرد و آن هم شمشیری ساخته شده از فولاد والریایی در غلافی از چرم قهوه ای رنگ بود؛تیغه سیاه شمشیر حرام زاده که به پشت رگنار بسته نشده بود و وی همانند عصا آن را در دست داشت پوشیده از نقش و نگار بود:شیر،مانتیگور،گرگ،گوزن،اسب،ویک جام شراب!

دریانوردهای حراف میگفتن رگنار این شمشیر را در اولین و آخرین سفرش به ویرانه های والریای کهن پیدا کرده و با دستان خودش نقش و نگار ها رو روی آن ایجاد کرده بود.نام آن شمشیر شعله(BLAZE)بود!

پس از پیروزی در یک نبرد تن به تن با پسر ارشد وارث هایگاردن بود که آوازه رگنار ساکت در وستروس پیچید.دوسال بعد از اولین خودنمایی رگنار بود که در وستروس شایع شد رگنار ساکت در دام عشق دختری به نام رز شعری سروده و آوازه خوانی را تطمیع کرده تا شعر را برای دختر خوانده و نام وی را در آخر شعر با صدای بلند فریاد بزند دختر ارشد هارن سیاه سوژه مناسبی برای آوازه خوانی نبود پس آوازه خوان جانش را از دست داد و رگنار ساکت امنیتش را به عنوان مهمان در دژ باستانی استورمز اند!

رگنار قبل از این که دست بسته به هارن سیاه تحویل داده شود شبانه از استورمز اند گریخت و راه به سمت شمال در پیش گرفت،قایق رانی که به زور شمشیر وی را فراری داده بود تا لحظه مرگش میگفت رگنار مرتبا تکرار میکرد الماس سرخی را در وستروس خواهم کاشت...

رگنار که با موهای تراشیده شده و صورت مملو از ریش در حال عبور از نک بود به دست مردان مرداب شکار شده و با نوش دارویی که خودش نام آن را غدای قورباغه مینامید به زندگی بازگشت زیرا سم غورباقه تنها توسط پادزهر غورباقه قابل درمان است!

مسیر رسیدن وی به دیوار آسان نبود ولی آسان تر از رویارویی با 300 سواره هارن سیاه بود.

وی نه برای خدمت و نه برای درخواست بخشش به دیوار رفته بود بلکه میخواست با قدرت بازگردد...

(ادامه در قسمت بعدی!)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تاریخچه خاندان دایموند رد-قسمت دوم

250 سیاه پوش که غالبا از حرام زاده ها،خائنین و تن فروش ها تشکیل شده بودند به رهبری رگنار جایگاه خود در دیوار را ترک گفته و از طریق راه آبی به جزیره خرس پناه بردند.

لرد مورمنت که تاب نمیاورد خائنین وعهد شکنان در سرزمینهای تحت فرماندهی وی باشند لانگ کلاو به دست با شوالیه هایش به نبرد با سپاه رگنار رفت ولی در کمال تعجب فقط رگنار در میدان منتظر بود،لرد مورمنت طی یک نبرد تن به تن با رگنار ساکت شعله ور میشود(کنایه از کشته شدن توسط شمشیر والریای وی!)و با هجوم یکباره ارتش رگنار سپاه کوچک وی پراکنده شده و به قلعه باز میگردند پسر بزرگ و وارث خاندان مورمنت خشمگین از اعمال این یاغی با کسب اجازه از شاه شمال و درخواست عفو به خاطر صدمه زدن به زمین های تحت پادشاهی وی کل جنگل خرس را به آتش کشیده تا سرخ پوش ها مجبور به ترک مخفی گاه خود شوند ولی پس از چند روز نامه ای بدون مهر و موم دریافت میکند:

امنیت قلعه ات در برابر امنیت افرادم!

تسلیم شو و زنده بمان یا تلالو شعله سرخ تو را در بر میگیرد!

لرد جوان با دیدن نامه خندید و گفت اگر قرار بود زمانی او را بکشم حالا وی را به سبک بولتون ها پوست میکنم!

اما خبری تلخ به گوش وی میرسد قلعه بانان و سربازها شورش کرده و همسر و تنها فرزند وی را دست بسته به خارج از قلعه بردند،اما چنین چیزی امکان ندارد چرا باید آنها چنین کاری بکنند؟!

جواب ساده بود 250 نفر از محافظین قلعه فریاد الماس سرخ سر داده و هویت واقعی خود را فاش کردند قلعه تسلیم رگنار شد و وی جان همه ساکنان قلعه را بخشیده و با کشتی به مقصد ترایدنت لنگر کشید!

گذر از دریای غروب آفتاب و تلاش برای عدم روبه رویی با آهن زادگان آسان ترین کار نبود ولی کدام لحظه از زندگی رگنار آسان بودن را معنی میکرد؟!

دیدار با لنیسترها و تلاش برای جلب توجه آنها و گذر از سپت سنگی شاید برای رگنار خسته کننده ترین بخش سفر طولانی او بود؛در منطقه چشم خدایان بود که سپاه رگنار با صفوف منظم نیزه داران و سواره نظام هارن سیاه رو به رو شد گویی آهن زاده قدرتمند فکر او را خوانده بود و در جایی غیر از جاده متداول برای وی کمین کرده بود هرچند که گذر مخفیانه 250 سیاه پوش چندان کار آسانی نبود و مطمئنا رگنار و افرادش طعمه مناسبی برای یک لرد زیر دست بودند تا جاه طلبی خود را ارضا کند!

رگنار میخواست با سرعت برگردد که شمشیر زن ها و حدود 3 هزار نفر سرباز راه وی را سد کردند و همه چیز در چشم به هم زدنی اتفاق افتاد تمامی افراد وی قتل عام شدند و تقاص عهد شکنی خود را پرداختند،رگنار به دفاع از خود پرداخت ولی توانایی مبارزه با چند نفر را داشت؟3 نفر؟10 نفر؟25 نفر؟رگنار را بر پشت یک نریان اخته سرخ رنگ دست و پا بسته در حالی که آواز The Dark Rose یا رز تاریک را میخواندند به نزد هارن سیاه بردند.رگنار انتظار اعدام داشت ولی هارن سیاه پیشنهادی برای فرار از مرگ داشت:سر شاه شمال را برایم بیاور و آزادی که زندگی کنی.

نقشه را خود رگنار طراحی کرد،در موت کالین هزار نفر از زبده ترین سربازان هارن،رگنار را دست بسته به شاه شمال تحویل میدهند در حالی که شاه شمال تنها با 350 نفر سرباز به دیدار آنها رفته بود از دم تیغ گذراندن همه افرادش آنچنان سخت نبود در یک نبرد تن به تن با رگنار شاه استارک میان سال چشم راست و دست چپش را ازدست داد و رگنار که به زور ریشه گزنه و شراب جوشان از مرگ نجات یافته بود با آیس سر وی را قطع کرده و در جعبه منقش به نشان دایرولف قرار داد؛بدن و شمشیر شاه شمال به وینترفل ارسال شد و تا کاروان حامل بقایای استارک بزرگ به وینترفل برسد رگنار و 700 سرباز باقی مانده از دوقولوها نیز گذر کرده بودند و با هارن سیاه چند روز فاصله داشتند رگنار انتظار پاداش داشت ولی تنها یک جمله از هارن سیاه شنید:یک روز فرصت داری تا در اینجا نباشی یا کشته خواهی شد!

در پایان آن روز رگنار دیگر در هارن هال نبود و به گفته عوام از داسکندیل به پنتوس رفته بود ولی رگنار یک شخص را نیز با خود برده بود،رز با وی فرار کرده بود و در بستر خویش نامه ای با این مضمون نوشته بود:

(متاسف نیستم!!!)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اگر یک فاحـ*ـه نبودی خانواده ات را برای یک ناشناس ترک نمیکردی!

فریاد رگنار ساکت بر سر همسرش بود که نوزاد تازه متولد شده را از خواب بیدار کرد.

هنوز دوسال نشده بود که مهمان وکیل شهر پنتوس بودند،فرد ریز نقش خوش چهره بعد از دیدن رگنار و همسرش آنها را به حضور پذیرفت و به عنوان نشانی از مهمان نوازی پنتوسی ها به آنها اعلام کرد حاضر است رگنار را به عنوان فرمانده محافظانش به خدمت گرفته و برای همسر و فرزندان متولد نشده اش محلی برای زندگی بدهد؛عده ای میگفتند وکیل شهر پس از دیدن نبرد تن به تن رگنار و سرپرست راهزنهای ملقب به گرگهای جاده برای آزادی خودش،وی را به خدمت گرفت ولی خدمتکاران و آشپزها چیز دیگری میگفتند...

همسر فربه رگنار با چشم های درشت سیاه و موهای فر به سیاهی شبش بود که وکیل را متقاعد کرد آنها را در منزل خود جا بدهد.

رگنار همسرش را در بستر وکیل شهر پنتوس در حالی یافت که کودک کوچکشان بیدار و در حال گریه بود.

چگونگی روبه رویی رگنار با همسرش نامعلوم است ولی همه صدای فریادهای رگنار و التماس های همسرش را شنیده و جرات دخالت نداشتند زیرا وکیل که مست از شراب تابستانی مرغوبش بود امر کرده بود:بگذارید هرچه میخواهند بکنند آن تکه رز آهنی متعلق به من است!

فردای آن روز رگنار دیگر در کاخ وکیل نبود و کسی خبر نداشت که وی به کجا رفته ولی زخم صورت رز به شکل یک ضربدر نشان از احوالات رگنار قبل از ترک پنتوس داشت زخم صورت رز چرک کرد، وی یک چشمش را از دست داد و سرانجام برای سیر کردن شکم پسر کوچکش مجبور به خدمت در آشپزخانه منزل وکیل شد زیرا وکیل سوگلی دیگری پیدا کرده بود و در بسترش جایی برای بانویی با یک چشم و موهای خاکستری رنگ نبود!

رگنار که مخفیانه سوار کشتی که از پنتوس به دورن و سان اسپیر لنگر کشیده بود شد به عنوان یک جنگجوی خانه به دوش در سرزمین های کویری خدمت کرد در لشکر دورنی های سبزه جنگید و بر سر شمشیرش با شاهزادگان سر خم نکرده مارتل جنگید شهرت تورچ(مشعل!) که شمشمیر والریایی حرام زاده اش پرنس مارتل را نیز وادار به پذیرش شکست کرده بود در کل وستروس پیچید.

سالها بعد بود که خبر رسید جنگجویی از براوس به سمت وستروس در حرکت است تا با بهترین مبارز هفت پادشاهی نزاع کرده و وی را شکست دهد،نام وی نقره سوار بود زیرا مادیانی نقره ای از وایس دوتراک مرکب همیشگی وی بود؛مارتل ها که بهترین جنگجوی خود را مدت ها قبل انتخاب کرده بودند با پیشنهادی عجیب روبه رو شدند تنها در صورتی افتخار دعوت نقره سوار را داشتند که مشعل عهد کند در صورت شکست شعله را به نقره سوار واگذار کند.رگنار قبول کرد و روز نبرد فرا رسید؛رگنار که نیمی از موهایش سفید شده بود با زره سیاه و سفیدش و شعله که اینبار بدون غلاف و آماد برش در دستانش بود و نقره سوار زرهی سراسر فولاد نازک به رنگ های سرخ و سیاه پوشیده بود بدون کلاهخود و با تبری کوچک در دست!

قد بلند،موهای مجعد سیاه رنگ،چشمان سبز رنگ و پوست رنگ پریده نقره سوار چشمهای بانوان دورنی را به خود جلب کرده بود.

نبردی سخت در گرفت و بیش از نیم روز به طول انجامید طوری که ادامه نبرد به روز بعد موکول شد و در روز آخر این رگنار بود که شکست خورد؛تبر نقره سوار،کار رگنار را ساخت و وی نیمه جان به زانو درآمد،نقره سوار در حالی که فریاد میزد(مرا ببخش پدر)تبرش را در سر رگنار فرو کرد،بلیز را برداشته و سوار بر مرکب نقره ای اش میدان را ترک کرد.رگنار در سان اسپیر دفن شد و به خاطره ها سپرده شد.

چند سال بعد خبری در وستروس پیچید که تنها دختر لرد ارین به ازدواج نقره سوار که حال اسم واقعیش فاش شده بود درآمده-ورسن-

ورسن تنها فرزند رگنار ساکت اقدام به ساخت قلعه ای در نزدیکی ساحل تری سیسترز(سه خواهر)کرد و نام آن را الماس سرخ(Red Diamond) گذاشت.وی را موسس خاندان دایموند رد(Daymond Red) میدانند. شعار این خاندان شعله ای در تاریکی(A Blaze In The Dark) شمشیر خاندانشان بلیز و نشان آنها الماسی مشتعل به رنگ نارنجی در زمینه سیاه و قرمز میباشد.اولین فرزند ورسن دایموند رد و لیسا ارین دختری به نام لیزا و وارث الماس سرخ اورگنار نام گذاری شد.

نوه ورسن الماس سرخ را به اگان فاتح تسلیم نکرد و به این دلیل خودش و خاندانش نابود شده و به خاطره ها پیوستند!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
داستان سر آلیستر رو خیلی دوست داشتم. قوه داستان پردازی خوبی داری. فقط چندتا سوال برام پیش اومد:

مگه گریجوی ها به اکیانا حمله نکرده بودن؟ چی شد الان شدن هور؟

این شوالیه عزیز دل در گرو کدام شهبانو داره؟ اکیانا یا یکی دیگه؟

میگم چه قدر واسه پادشاه شمالی ها کلاس گذاشت!!!

چون داستان مال قبل از حمله ی اگانه فکر کنم اون موقع خاندان هور همه کاره ی جزایر اهن بوده و برای همین من داستان رو اصلاح کردم ، گریجوی ها رو کردم هور و لقب سر الیستر که توی بخش اول کراکن کش بود شد نابود کننده ی قلب

در مورد این که لرد الیستر مهر چه کسی رو در دل داره قرار نیست تا وقتی داستان به جاش نرسیده چیزی بگم ولی چون شما پرسیدی و از داستان هم خوشت اومده می گم ، بله از اکیانا ارین خوشش میاد . 

من فعلا با الیستر کار دارم و تا پایان زندگی اش رو می خوام بگم ولی بعدش فکر کنم تو داستان پرش های تاریخی ایجاد می کنم و وضعیت خاندانم رو در شرایط ویژه و جنگ های بزرگ وستروس تعریف می کنم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

استیننس اینارو خودت نوشتی؟ یعنی قوه ی تخیلت از پهلو تو حلقم خیلی داستانت باحاله یعنی،اصن بیا کتاب هفت و تو بجای مارتین بنویس

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خاندان کپ قسمت اول

زمانی که والریایی ها تازه یاد گرفته بودند چگونه اژدها پرورش دهند پادشاهی زندگی می کرد به نام سیمایس دیوانه او عاشق جنگ اژدهایش مورا با انسانها بود برای همین انسانهای نگون بخت رو چند تا چندتا می فرستاد تا با مورا بجنگند ولی همه خورده می شدند او یک وزیر به نام اوراویر داشت وی یکی از باهوشترین افراد در زمان خودش بود. وی متوجه بود که این کار پادشاه دیوانگیه

برای همین او را نصیحت می کرد ولی سیمایس به حرف او گوش نمی کرد برای همین روزی که پادشاه به مناسبت تولدش صد مرد و زن را به جنگ اژدها فرستاد او آن افراد را با زبده ترین جنگجویان عوض کرد. او با این کارش توانست کاری کند که مورا کشته شود ولی پادشاه خبرچین هایی داشت که به او در مورد اقدام اوراویر خبر دادند پادشاه دیوانه که به خاطر مرگ اژدهایش دیوانه تر شده بود دستور قتل اوراویر را صادر کرد ولی اوراویر از دست پادشاه گریخت و به وستروس فرار کرد ولی پادشاه برای قتل او جایزه ای گذاشته بود که هر کسی را وسوسه می کرد یک تخم اژدها و هزار سکه طلا در سراسر دنیا خبر پخش شد و گروه هایی برای کشتن او به را افتادند او مجبور بود از یک شهر به شهر دیگر برود ولی وقتی وارد شهری می شد باز هم افرادی را می دید که قصد جان او را کرده اند وقتی او به وینترفل رسید دختر پادشاه شمال عاشق او شد و آن دو باهم ازدواج کردند هنوز یک سال از ازدواج آنها نگذشته بود که باز مورد حمله قرار گرفت او می خواست دختر را تنها بگذارد و فرار کند ولی آن دختر که اسمش لایکا بود با او آمد و آن ها اول به یکی از قلعه های پرچم داران وینترفل فرار کردند ولی باز هم در امان نبودند بعد به دیوار رفتند ولی انجا هم از آنها استقبالی نشد برای همین به آنسوی دیوار رفتند در همین حین بچه آنها هم به دنیا آمد. آنها دربین وحشی ها در امان بودند بچه شان تازه راه افتاده بود و زندگی خوبی داشتند ولی آدر ها به روستای آنها حمله کردند و فقط او و زنده ماند و لایکا و فرزندشان به همراه چند روستایی که به مراسمی رفته بودند و در زمان حمله در روستا نبودند انها هرجا می رفتند در امان نبودند ولی کم کم به یک قبیله کوچ نشین تبدیل شدند همیشه در سفر بودند پسرشان کم کم بزرگ شد از وقتی شش ساله بود پدرش به او جنگیدن و سوار کاری یاد داد و در همان زمان بود که آنها دوباره توسط آدر ها مورد حمله قرار گرفتند ولی این بار او بلد بود چگونه با آنها بجنگد برای همین با تلفات کمی پیروز شدند ولی حملات قطع نشدند فقط بیشتر شدند در حین یکی از جنگ ها او اگشتانش را از دست داد.

در شمال هم جاهایی وجود دارد که هیچ کس جرئت ورود به آنها را ندارد یا اگر هم داشته زنده نمانده تا دربارشان صحبت کند.

اوراویر و قبیلش بار ها و بارها توسط آدر ها و وحشی های دیگر مورد حمله قرار گرفتند ولی هیچگاه شکست نخوردند ولی دیگر خسته شده بودند برای همین به جایی رفتند که به آن دژ مرگ می گفتند قلعه ای که توسط نژادی بنا شده که خیلی سال پیش از بین رفتند.ولی هفت سال طول کشید تا او توانست آن دژ را بیابد ولی وقتی رسیدند همه پشیمان شدند دژ مرگ قلعه ای بود که واقعا دوست نداشتید در آن زندگی کنید هفت برج بلند داشت و هفت بارو یک ساختمان بسیار بزرگ در وسط و خانه هایی در اطراف همه چیز به جز خانه های اطراف ساختمان اصلی از نوعی سنگ سیاه ساخته شده بود که با دست زدن به آنها احساس ترس و سرما در وجود شما بوجود می آمد ولی اوراویر این همه دنبال این قلعه نگشته بود که بخواد رهاش کنه برای همین آنها وارد شدند از دروازه ای به شکل کله اژدها که آن را دیدند یک اژدهای یخی که روی جایگاهی خوابیده بود بدنی داشت به رنگ یخ و دندان هایی سفید تر از هر چیزی که تا به حال دیدید او ناگهان از خواب بیدار شد و صاف ایستاد انگار که گارگویل است اوراویر بدون هیچ ترسی گفت :سلام اژدها چی شد چرا این جوری شدی؟

اژدها گفت : سال ها بود که من در انتظار شما بودم قربان از وقتی جد جد جد جد شما این جا رو ترک کرد تا شگفتی های جنوب رو ببینه قربان.

_اشتباه گرفتی من اوراویرم اهل والریا تو کی هستی ؟

_من اشتباه نمی کنم تنها یک کِپ واقعی با هفت سال جستو جو میتونه اینجارو پیدا کنه و در ضمن تو اسم من رو می دونی اوراویر کِپ!

_من متوجه شدم تو کی هستی تو کپاریونی کسی که تا ابد هم که شده منتظر پادشاه به حقش می مونه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت دوم خاندان کپ

 

اوراویر و قبیله کوچنشینش در قلعه ساکن شدند پسر او شانزده ساله شده بود و جنگجویی تمام عیار که از لحاظ هوش هم فوق العاده بود .او به همراه بچه های همسن و سالش در قلعه بازی می کرد که متوجه شد قلعه پر از راهرو ها و دالان های مخفی که هیچ کس از انتهای آن ها خبر نداشت ولی کپاریون می گفت آنجا راه خونست که متوجه منظورش نمی شدند

از لحاظ غذایی هم آنهاتامین بودند زیرا به اندازه سال ها گندم و جو وجود داشت و باغ هایی در پشت قلعه بود که می شد در آنها کشت و زرع کرد و مردم از همون ابتدا شروع به کشاورزی کردند و برخی دیگر به کار های دیگر روی آوردند مثل چوب بری آهنگری و خیلی زود از وحشی گری خارج شدند

 

سال به سال جمعیت افزایش می یافت و مردم دیگر در قلعه جا نمی شدند برای همین در اطراف قلعه هم خانه سازی را شروع کردند و پس از چند وقت بچه دوم لایکا هم از راه رسید او دختری بود به اسم آرا بعد از دو سال پسری دیگر نیز به کپ ها اضافه شد اسم او را گویار گذاشتند همه آنها قیافه ای شبیه به استارک ها داشتند و شبیه مادرشان بودند آرا از همه لحاظ مانند مادرشان بود.ریگو پسر اول هم شبیه پدر ولی گویار نه شبیه مادر بود نه پدر هم خیلی خیلی باهوش بود هم خیلی چاق از جنگیدن هم چیزی سرش نمی شد پس از چند سال که اوراویر مرد ریگو لرد شد و گویار هم جانشین و وزیرش و آنها خود را پادشاهان آنسوی دیوار نامیدند . آنها پرچم خود را زمینه ای سفید با اژدهای پخی در وسطش قرار دادند.دین آنها هم مانند مادرشان دین فرزندان جنگل بود. خاندان آنها هیچ وقت نابود نشد و در هیچ جنگی هم شکست نخورد (معلومه وحشی ها نمی تونن قلعه ای رو بگیرند)

فقط بزرگ و بزرگ تر شد تا واقعا آنها پادشاه شدند در نسل های بعدی دیواری نیز دور شهر کشیده شد و چندین روستا در حوالی ساخته شد و تا امروز هم آنها هستند و وقتی پیکی از منس ریدر برای آنها دعوت نامه فرستاد آنها خندیدند زیرا مگر میشه یک انسان به فامیل های خودش حمله کنه زیرا اولین جایی که فتح می شد وینترفل بود که قلعه ی جد جد جد جد جد جد جد جد جد جد جد جد جد جد جد انها اونجا بوده است در نتیجه استارک ها فامیل آنها حساب می شدند.

 

در حال حاضر پادشاهی کپ شامل ده شهر و بیست روستا می شود و دوتا پرچمدار دارد که آنها خاندان های کیساراک و موردانیسک هستند که هر کدام شهری به همراه چند روستا را شامل میشود.

 

ادامه دارد.....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اينم خاندان من اميدوارم خوشتون بياد.

نام خاندان:كارن(house karen)

موقعيت:دورن

شعار:we always remember

نماد:يك تاج طلايى رنگ در زمينه ى مشكى

قلعه:كارنز كيپ(karen's keep)

لرد فعلى:لرد گوبرياس كارن

كارن ها خاندانى قدرتمند و ثروتمند از شمال دورن هستند كه قبل از ورود ملكه نايمريا به دورن و حاكم شدن مارتل ها درگيرى شديدى با ديگر خاندان ها براى حكومت بر دورن داشتند و حتى موفق شده بودند كه اتحاديه اى از چند خاندان دورنيش تحت فرماندهى خود ايجاد كنند و تقريبا موفق به فتح دورن شده بودند كه مورد حمله ى پادشاه ريچ قرار گرفتند و مجبور به جنگيدن در دو جبهه شدند كه با وجود اينكه موفق به شكست دادن مهاجمان شدند اما تعداد زيادى از افرادشون رو از دست دادن كه همين باعث ضعيف شدن اونها و شكست خوردنشون از ارتش متحد ملكه نايمريا و خاندان مارتل شد كه از آن زمان تا كنون از خاندان نايمريوس مارتل تبعيت ميكنند.

مقر آنها كارنز كيپ دژى مدور و مستحكم در كوههاى شمال دورن است كه از دو رديف ديوار تشكيل شده كه به صورت مدور به دور يك قلعه ى سنگى كشيده شده اند.موقعيت دژ به گونه ايه كه اونها به راحتى نزديك شدن دشمن رو از فرسنگ ها دورتر ميبيند. و خودشون رو براى دفاع آماده ميكنن.

در زمان حمله ى تارگارين ها به دورن كارن ها با تخليه ى دژ خود موفق شدن كه از خودشون محافظت كنن.

در زمان شورش رابرت خاندان كارن از خاندان هايى بود كه آماده شده بود به همراه شاهزاده اوبرين براى گرفتن انتقام پرنسس اليا و فرزندانش به سرزمين هاى طوفان و بعد از اون به كينگزلندينگ حمله كند

لرد فعلى خاندان از دوستان نزديك شاهزاده اوبرين است كه با شنيدن خبر مرگ وحشتناك او قسم خورد كه از ملكه سرسى و پدرش لرد تايوين انتقام بگيره.لرد گوبرياس از طرفداران ايده ى استقلال دورن است و قويترين ارتش دورن رو در اختيار داره كه از سربازانى كاملا مجهز و آموزش ديده تشكيل شده و حدودا از پنج هزار پياده و هزار سواره در اختيار دارد

اين خاندان يك شمشير والرين استيل به نام خشم سياه(dark fury) با تيغه اى سياه رنگ در اختيار دارد كه شمشيرى بلند و خميده و يك لبه است

سواران اين خاندان زره هايى مشكى و طلايى ميپوشند و سلاح آنها نيزه هايى بلند و شمشير هاى خميده است

شهرت جنگويان اين خاندان به ماسك هاى وحشتناكى است كه به صورت ميزنند و حتى مشهور است كه در يكى از نبردهاى دورن با پادشاهان طوفان سپاه دشمن با ورود سربازان كارن از وحشت ماسك هاى آنها ميدان را ترك و عقب نشينى كرد.

تاريخچه ى دقيق اين خاندان رو بعدا ميزارم

يك چيزى رو بايد اضافه كنم:همه ى نيروهاى نظامى خاندان از مردم بومى تشكيل نشده و تعداد زيادى مزدور در استخدام خاندان هستند

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اینم از خاندان من دیگه ترکوندم خودم به همچین قوه تخیلی رسیدم که همچین چیزی رو بنویسم.در خصوص شعار اصلا به نتیجه نرسیدم پس بیخیالش شدم :دی

 

خاندان کیدنس

لرد فعلی توماد کیدنس و همسر او یوراث کیدنس می باشد

اعضای فعلی خاندان سنگار که شامل چهار پسر می باشد : فیر، تارول، بینداس و روهوالد.

محل سکونت : کوهپایه های جنگلی کوهستان سرخ، در جنوب هورن هیل واقع شده است

لرد بالا دست : تایرل های، های گاردن.

نشان خاندان : دو برج می باشد یکی به رنگ سیاه و دیگری به رنگ سفید که در یک پس زمینه سبز قرار گرفته است.در وسط این دو برج یک زن با لباس اشرافی به دو سر برج زنجیر شده است.

 

شکل قلعه و محل دقیق واقع شدن قلعه : قلعه در کوهپایه های جنگلی کوهستان سرخ واقع شده است از شمال با هورن هیل در ارتباط است و از جنوب با بلک مونت های دورن، به دلیل فیزیک طبیعی محیط این قلعه حمله از جنوب و از سمت دورن بخاطر وجود کوهستان سرخ ممکن نیست.از این رو این خاندان بیشتر اوقات در ارامش به سر میبرد.قلعه کیندس ها عمری به طولانی های گاردن دارد و حتی بیشتر از او دارد، قلعه کیندس به شکل یک قلعه دایره شکل می باشد با سه دیوار سیاه که به ارتفاع 15 متر و عرض 7 متر دور تا دور قلعه کشیده شده است.در دیوار اول بخش نظامی و تجاری قلعه قرار گرفته است شامل سه دروازه می باشد که یکی به سمت شمال، دیگری به شرق و آخر به سمت غرب کشیده شده است، در دیوار میانی دهکده شهری در آن واقع شده است و اما دیوار اخر، در دیوار اخر خاندان کیدنس بر قلعه عجیبشان تکیه میزنن.شاید در نگاه هر کس قلعه شامل برج و بارو های متعدد باشد ولی قعله کیدنس بر خلاف تمام این قلعه ها می باشد ، قلعه کیندس شامل دو برج چون ساختمانی عظیم است که در محیطی باغ گونه قرار گرفته است این دو قلعه در برابر یک دیگر سر برفراشته اند انقدر بزرگ و عظیم هستن که به راحتی می شود هزاران نفر را در انجا ساکن کرد ولی نکته عجیب در خصوص این قعله و دیوار اخر این است که هیچ دروازه ای برای ورود به آن ایجاد نشده است دیوار های این قلعه حتی بلند تر از دو دیوار دیگر است و عرض ان هم بیشتر از ده متر می شود.تنها راه ورود به قلعه ورود از زیر زمین به آن است.درست در زیر دیوار دوم شهرکی به گنجایش نزدیک به یک هزار نفر قرار گرفته است شاید بتوان گفت این شهر یکی از زیباترین ساخته های طبیعی در دنیا شناخته شده می باشد دیوارهای آهکی که به سبب سال ها جاری بودن اب های زیرزمینی شکل گرفته است.خانه های که همگی به رنگ سفید در هر طرف صف کشیده اند. و اما دروازه ورودی به قلعه کیندس ها در آخر شهر قرار گرفته است.وقتی به اخر شهر پا میگذارید صف عظیم خانه های را در پشت خود میبیند که درست در زیر پلکان های دروازه به اتمام رسیده اند ، پلکان های که شامل 222 پله پهن و کوتاه (به ارتفاع ۱۰ سانتیمتر) است، پله ها به گونه ای ساخته شده است که یک کاروان عظیم از اسب ها بتوان به راحتی از روی ان بگذرد و خود را وارد قلعه بکند.دروازه ورودی به رنگی سفید و از جنس سنگ است، برای باز کردن این دروازه همیشه از شش قاطر قوی هیکل استفاده میشود تا بتوانن این دروازه را باز کنن (برای بازکردن این دروازه توسط انسان ها به بیش از 400 مرد قوی هیکل نیاز است) ، دروازه مردم عادی در گوشه چپ این دروازه عظیم در دل دیوار است که از جنس چوب بلوط سنگین است، مردم عادی برای ورود به قلعه نیاز دارند از تونل کوچک خود را به پستی نگهبانی برسانند.ولی دروازه سنگی اصلی که محل ورود اشراف و تجار بلند مرتبه است بعد از باز شدن شامل 111 پله پهن و کوتاه دیگر می باشد که بعد از بالا رفت از آن وارد باغی زیبای از درختان گیلاس می شوید که زیبایش در بهار چون دیدن بهشت بر روی زمین است. از آنجا تا برج اول فقط 20 قدم فاصله است، برج اول و دو برج دوم دقیقا مشابه یک دیگر ساخته شدن اتاق های میهمانی و تالاری ورودی تالار اصلی و تمام آنها دقیقا مشابه یکدیگر ساخته شده اند تنها چیز که باعث ایجاد تفاوت در این دو قلعه می باشد رنگی است که این دو قعله دارن یکی به رنگ سفید و دیگری به رنگ سیاه ولی نکته عجیب تر نیز وجود دارد در درون قلعه سفید رنگ دیوار ها درونی به رنگ سیاه است و در قلعه سیاه رنگ دیوارهای درونی قلعه به رنگ سفید است.برای همین است که همیشه خاندان کیندس لباس های به رنگ سفید و سیاه بر تن میکنن و بعضی اوقات نیز برای تمسخر به این خاندان شطرنج نیز گفته می شود.در بیرون از قلعه باغی زیبا از درختان گیلاس، سیب و ... و هزاران نو گل واقع شده است در وسط این باغ زیبا مجسمه زنی زیبا روی در وسط نهرآب قرار گرفته است که پاهایش توسط دو زنجیری که از دو قلعه به سمت وسط باغ می اید بسته شده است.

 

 

خب این شکل ظاهری قلعه رو نگه دارید تاریخچه رو بعدا میگم همینقدر که تعریف کردم دهنم سرویس شد.خوشحال میشم نظر بدید.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال نظر یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید نظر ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در انجمن ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×