Capitan 1 ارسال شده در اوت 17, 2015 به نام خدا خوب من این تاپیک رو تو اردا هم زدم اما اینجا دیدم نداره و امدم شروعش کنم من با داستان چگونگی خلقت دنیا در اسطوره های روم و یونان باستان شروع میکنم تاپیکو بقیه دوستان هم داستان هایی رو که از این اساطیر مشهور بلدن بگن منم بزودی بهش مطلب اضافه میکنم:دی آتش آسماني:آفرينش خدايان و آدميان_زمين و كهن ترين خدايان در آغاز در عصري فزون از شمار پيشتر تناه فضايي ميان تهي وجود داشت كه تخم و اجزاي اوليه تمام چيز ها بهشسان توده اي بي شكل در آن سرگردان بودند.اين فضاي ميان تهي را خائوس مي ناميدند.ديرزماني گذشت تا از اين خائوس دو كودك زاده شد يكي شب و ديگري اربوس كه اين هستي دوم ژرفناي تاريك و بي جنبشي است كه مردگان در آن به سر مي برند. هم شب و هم اربوس تاريك و خاموش و بي كرانه بودند. روزگاراني ديگر ابز هم فزون از شمار گذشت و ان گاه به يكباره و به گونه اي اسرار آميز كه كس نداند از تاريكي دهشتناك شب و اروس اروس يا همان عشق پديد امد. و در حقيقت هم اين اروس بود كه آميزش يا وحدت آن اجزا را پديد آْورد. وي با سوراخ كردن تاريكي روشني را بدان آورد و از رهگذر اين نفوذ در آن فضاي ميان تهي نظم به پيدايي آمد. عناصر سنگين تر اندك اندك فرو نشستند و زمين را تشكيل دادند و اجزاي سبك تر بالا آمدند و آسمان را ساختند.در ژرفاي زمين منمطقه اي تاريك به نام تارتاروس باقي ماند. ليكن بر بالاي زمين يعني در آسمان ها خورشيد و ماه و ستارگان پديد آمدند و بر روي خود زمين خشكي و دريا از هم جدا شدند رود ها رو به سوي دراي روان گشتند و بر زمين درختان و گياهان روييدند و تكثير يافتند .زمين دراي شخصيتي به نام گايا مادر زمين شد و آسمان هم شخصيت اورانوس پدر آسمان را يافت. از گايا و اورانوس فرزندان بسياري هستي يافتند كه نخستين آفريدگان زنده به شمار مي امدند. سه تخم نخست هيولاهاي وحشتناكي شدند كه هر يك پنجاه سر و يكصد دست داشتند.نام اين سه كاتوس و گياس و بريارئوس بود.آنگاه سه موجود غول پيكر و نيرومند آمدند كه هركدام تنها يك چشم در پيشاني داشت اين ها را سايكلاپس ناميدند كه به معناي چشم چرخي است. سرانجام گايا و اورانوس دوازده تايتان را بوجود آوردند كه بسيار شبيه آدميان اما بي اندازه بزرگ و قوي تر از آنان بودند. از جمله اين تايتان ها اوكلئانوس و تتوس بودند كه سروري درياها را يافتند هرپريون و تئا به ترتيب خدايان خورشيد و ماه شدند رئا كه بعد ها آمد مادرِبزرگ شد و سرانجام كرنوس(كه روميان وي را ساتورن مي ناميدند)جوان ترين و قوي ترين همه انان گرديد. گايا هم تقريبا مانند هر مادري همه ي بچه هايش را هر چقدر هم كه زشت بودند دوست داشت ولي اورانوس از فرزندانش و به ويژه از آن شش هيولاي بي اندازه زشت نفرت داشت.از اين رو سرانجام روزي آنان را دربرگرفت و به مكاني در زير زمين برد.گايا ازر اين كار او برآشفت و با همدستي كرنوس و ديگر تايتان ها شورشي عليه اورانوس به راه انداخت.در نبردي كه از پي امد كرنوس پدر را زخم زد و قطره هايي از خون وي فروريخت.از قطره هاي فروچكيده رد دريا آفروديت(ونوس رومي)ايزدبانوي عشق زاده شد و از آنها كه بر خشكي ريخت دو گونه موجودات ترسناك پديد آمد.يكي گيانت هامخلوقاتي بدوي كه پوست جانوران را به تن مي كردند و ديگر فوري هايي كه موهايي مارگونه داشتند و بعد ها شكنجه گراني بي رحم شدند كه خون مردمان را بر زمين مي ريختند.اورانوس خون آلود سرانجام شكست خورد و كرنوس او را در نقطه اي تاريك و ناشناخته از تارتاروس در زير زمين به بند كشيد. پيكار بر سر جهان) چون اورانوس از سر راه كنار رفت كرنوس توانا فرمانرواي آسمان شد و همتاي تايتانش يعني رئا را به همسري گرفت.آنان شروع به بچه دار شدن كردند اما كرنوس مي ترسيد مبادا فرزندانش همچون او كه بر اورانوس شوريده بود بر وي بشورند از اين رو هر بچه اي كه به دنيا مي آمد كرنوس او را مي بلعيد و در اعماق پيكر غول آساي خويش مي انباشت.اين موضوع پنج بار پايپي رخ داد و سرانجام رئا درمانده شد و نوميد و سرخورده بخاطر از دست دادن اين همه فرزند بر آن شد تا اين عمل هولناك شوهر را به پايان برساند.رئا چون ششمين فرزندش يعني زئوس(ژوپيتر رومي)را به دنيا آورد نوزاد را در غاري در جزيره كرت پنهان كرد. البته او مي دانست كه كرنوس منتظر به دنيا آمدن كودك است تا او را ببلعد ولي اين را هم مي دانست كه او چنان كودن است كه به آساني مي توان فريبش داد.پس سنگي را در قنداق پيچيد و ان را به كرنوس داد تا به جاي زئوس ببلعد! اما رئا با اين نيرنگ ندانسته اتفاقاتي را به راه اناخت.نگهداري و مراقبت از زئوس در كرت مقدمات فرود تايتان ها و برآمدن خدايانا المپي را فراهم كرد.زئوس همچنان كه بزرگ مي شد درباره ي سرنوشت هولناك برادران و خواهرانش كه پيش از وي امده بودند چيز هايي مي اموخت و در انديشه ي چاره بود.اين خداي جوان به اتفاق مادربزرگش گايا نهاني عليه كرنوس توطئه كردو مقدار زيادي داروي تهوع آور كه شاه تايتان ها ساخته بود به كرنوس خورانيد.كرنوس بي درنگ شروع به بالا آرودن همه ي آن چيزهايي كرد كه بلعيده بود.نخست سنگي آمد كه به جاي زئوس نهاده بودند و اين همان سنگي است كه مردمان بعد ها آن را يافتند و در مكاني مقدس از پرستشگاه دلفي در يونان مركزي قرار دادند.سپس پنج فرزند نخست كرنوس و رئا خارج شدند كه اينك همچون زئوس بزرگ و بالغ شده بودند:هستيا(وستاي رومي),دمتر(سرس رومي),هرا(يونو رومي)هادس(پلوتوي رومي)و پوسايدون(نپتون رومي) زئوس و پنج برادر و خواهرش بي درنگ متحد شدند و به نرد عليه كرنوس و بسياري تياتان ها پرداختند اما با گذشت ده سال از آغاز نبرد بر سر تسخير جهان هيچ يك از دو طرف بر ديگري غالب نشد.و پس از آن بود كه يكي از تايتان ها به نام پرومتئوس(پرومته)كه نامش به معناي پيش انديش است به كرنوس توصيه كرد كه برادران هيولايش را از تارتاروس رها سازد. پرومتئوس گفت كه به همراه مخلوقات صد دست و سايكلاپس ها مي توانند بر دشمن چيره شوند.ولي كرنوس با نپذيرفتن اين توصيه باري ديگر كودني اش را نشان داد.بنابراين پرومتئوس ناكام همراه با برادرش اپيمتئوس(به معناي پس انديش يا آنكه دير به فكر مي افتد)كرنوس را رها كرد و به سوي زئوسس رفت .پرومتئوس به زئوس هم همان توصيه را كرد كه هيولاها را آزاد كند و زئوس كه بسيار باهوش تر از كرنوس بود اين كار را انجام داد.سايكلاپس ها كه نام هايشان تندر و برق و صاعقه بود اينك كه پس از زماني بسيار آزادي خود را مي يافتند چنان شاد شدند كه هر يكزئوس را هديه اي داد كه اين هدايا به ترتيب تندر و برق و صاعقه بودند. آنان هادس را شبكلاهي دادند كه چون بر سر مي گذاشت از ديده ها پنهان مي شد و سراجام پوسايدون را هم نيزه اي سه سر هديه كردند كه نماد وي شد. جنگ با كينخواهي هولناكي از سر گرفته شد كه هزيود آن را بدين سان توصيف مي كند: در آن روز همه ي انان از زن و مرد و خدايان تايتاني و آنان كه از تبار كرنوس بودند و موجودات عجيب و غريب و نيرومندي كه زئوس از ژرفاي زمين به روشني آورده بود و بسيار قوي بودند همگي به نبردي نفرت انگيز پيوستند.آنان با صخره هايي در دستان پرتوانشان به نبرد عليه تايتان ها ايستادند و در همان حال در جبهه ي مقابل تايتان ها دليرانه صف هاي خويش را تقويت مي كردند.درياي بي كران و خروشي هول انگيز برمي كشيد زمين بزرگ پيوسته يم غريد و اسمان پهناور مي ناليد و مي لرزيد و كوه بر كشيده المپ چون اين ناميرايان بر آن مي تاختند از بن مي شكافت.لرزش سهمگين گامهايشان صداهاي گوش خراش نبرد هولناك و تير هاي پرتوانشان تا ژرفاي تارتاروس مي رسيد. سرانجام پس از سوختن جنگل ها و بخار شدن رود ها زئوس و سپاهش به پيروزي رسيدند آنان كرنسو و اغلب تايتان هاي ديگر را به بن تارتاروس افكندند يعين جايي كه استوكس يا رود سياه ديار مردگان آن را فراگرفته است و سايكلاپس ها و موجودات صد دست و نيز سگ سه سر ترسناكي به نام سربِروس بر آن نگهبانند. اما پرومتئوس و اپيمئوس كه زئوس را ياري داده بودند همچنان آزاد ماندند. المپ نشينان)آن گاه زئوس و يارانش زمين را ميان خويش تقسيم كردند.اينان را از آن رو المپي مي گويند كه غالب ايشان در جايي با شكوه بر ستيغ المپ مسكن داشتند .زئوس كه شورش را رهبري كرده بود سروري را پذيرفت و خواهرش هرا همسر او شد.زئوس نه تنها بر خدايان و زمين فرمان مي راند بلكه سالار ديوان عدالت و ضمانت بخش سوگند هايي شد كه زان پس به نامش مي خوردند.گذشته از آذرخش تخت پرشكوه و دبوس(عصاي سلطنتي)و عقاب نيز نماد هاي وي شدند.زئوس اگرچه بيشتر براي دادگري و نيروي شگرفش شهرت داشت اما گناهان و شرارت هايي داشت كه شايد بدترين آنها زن بارگي بود.وي بعد ها در موقعيت هاي بسيار با چهره مبدل به زمين مي آمد و مسائل عشقي داشت!و معمولا هر بار هرا او را مي يافت و با كيفر دادن زنان طرف زئوس از وي انتقام مي گرفت.هرا از رهگذر توجه مدام به تقدس زناشويي ينا به اقتضا نگهبان نهاد خانواده و همچنين زايمان شد.گاو و طاووس براي وي مقدس بودند و يونانيان اغلب وي را با تور عروس به تصوير مي كشيدند. در اين ميان برادران زئوس هم قلمروهايي هر چند كوچكتر را به خود اختصاص دادند پوسايدون زمام امور درايها را در دست گرفت و آورنده زمين لرزه هم شد و از اين رولقب پر كاربرد وي "زمين جنبان"شد و چون نخستين اسب را به آدميان داد خداي اسب ها نيز شد.پوسايدون هم همچون برادرش مشكل زن بارگي را داشت! هادس فرمانرواي زير زمين شد كه به ندرت آنجا را ترك مي كرد و به المپ يا سطح زمين مي آمد.وي اگرچه فرمانروايي خشن بود و رحم چنداني نداشت خدايي شرور نبود و به دادخواهي شهرت داشت. خانواده خدايان) هر يك از خواهران زئوس هم نقش مهمي را عهده دار شدند:هستيا كه پيوسته دوشيزه ماند حامي زمين و خانه شد در ميان خانواده هاي يوناني هر وعده غذا با ستايش او آغاز مي شد و پايان مي يافت يا نثار او مي شد.همه ي شهر هاا مكاني به نام وي داشتند كه در آن آتشي همواره فروزان بود.در روم كه وي را وستا مي ناميدند دختركاني به نام وستال آتش وي را پرستاري مي كردند كه آنان نيز همچون وستا دوشيزه بودند.خواهر وي دمتر ناظر بر كشاورزي شد و بعد ها كه مردمان پرستش وي را آغاز كردند به هنگام برداشت محصول جشني براي وي برپا داشتند.پس از آن كه هادس دختر وي پرسفونه را به جهان زيرين برد دمتر المپ را رها كرد و از آن پس ساكن زمين شد و اغلب درون پرستشگاهي بود كه يونانيان براي وي در الوزيس واقع در غرب آتن برپا داشتند. اگر به نظر مي رسيد كه دمتر المپ را ترك كرده ولي شماري ديگر خدايان مهم به زودي در آن جا اقامت گزيدند.آفروديته ايزدبانوي عشق كه روميان او را ونوس مي ناميدند از كف هاي دريايي برخاسته از خون كرنوس برآمد يكي از آنان بود او بسته به موقعيت يكي از دو جنبه شخصيتش را نشان مي داد:ابتدا آن چهره نرمخو دوست داشتني و خوشايندش را كه برازنده زيبايي ظاهري و مهوش وي بود و سپس آن روي كينه توز موذي و بدخواهش را هنگامي كه مردان را چه ادميان و چه ناميرايان به زير سلطه خويش مي آورد.درخت مورد علاقه وي درخت مورد بود و پرنده محبوبش كبوتر. اغلب المپ نشينان ديگر فرزندان خود زئوس بودند.از جمله ي اين ها آرس(مارس روميان)خداي جنگ بود كه پرنده شا لاشخور درخور شخصيت نفرت انگيز و بي رحم وي بود.آتنه باوقار(مينرواي روميان)ايزد بانوي خرد و جنگ و حامي زندگي متمدن كه كاملا مسلح از شكاف سر زئوس بيرون جهيده بود بعد ها خداي نگهبان بزرگترين شهر يونان آتن شد آپولون اين شخصيت فوق العاده خوش اندام(كه روميان هم به همين نام مي خواندندش)سرور روشني راستي درمانگري و نيز موسيقي شد و شعر و نماد وي درخت غار و بزرگترني زيارتگاهش در دلفي ماكن مشهور پيشگويي شد هرمس بادپا وزيرك(مركوري روميان)خداي پيك و حامي مسافران و نيز راهنماي روان هاي مردگان در سفر به جهان زيرين و نماد وي چوبدست سحر آميز و كلاه بالدار و صندل شد خواهر همزاد آپولون يعني آرتميس(داياناي روميان)ايزدبانوي ماه و شكار و نيز حامي دختران جوان و زنان باردار و نماد وي درخت سرو و گوزن و سگ شد و سرانجام پسر هرا هفايسون مهربان و صلحجو(وولكان روميان)خداي آتش و آهنگري و نيز حامي پيشه وران شد. آفريدگان پرومتئوس) در اين دوران بسيار كهن كه المپ نشينان زمام امور جهان را از تايتان ها گرفتند و خويشتن را در نقش هاي مختلف تثبيت كردند هنوز بني آدم بر روي زمين نبود يونانيان در باب آفرينش انسان دو روايت داشتند كه به موجب يكيث از آنها خدايان چند نژاد بشري را خلق كردند و هر نژاد از نژاد بعدي تحسين برانگيز تر بود.مكس هرتسبرگ پژوهشگر مطالعات عصر كلاسيك در باب اين نخستين نژاد ها چنين مي آورد: در اين عصر زرين زندگاني هميشه بهار بود خاك چنان بار مي داد كه به كار چنداني نياز نبود.مردمان خوب و شاد بودند و پيري دير به سراغشان مي آدم آنان پيوسته در هواي آزاد به سر مي بردند و نه جنگ را يم شناختند نه فقر را.آنگاه عصر سيمين فرارسيد(كه در آن زئوس فصل ها را آفريد و موجب تلاش و زحمت شد)گرسنگي و سرما غالب گرديد و مردمان ناچار از ساختن خانه شدند انسان اين عصر از خود دليري نشان داد ولي اغلب مغرور بود و فراموش ميكرد كه احترام خدايان را به جاي آورد.از پي عصر سيمين عصر مفرغين امد كه در آن ادميان به كارگيري جنگ افزار را آموختند و به ستيز با يكديگر پرداختند.آخرين عصر يعني عصر آهن دوران جنايت و بدنايم بود و زماني بود كه هداياي خدايان را نابجا به كار گرفتند و بشريت يكسره در ورطه تباهي افتاد. يونانيان عصر كلاسيك اعتقاد داشتند كه در عصر آهن به سر مي برند كه در آن به نظر گذشت نسل ها همواره پسراني فرومايه تر از پدران پديد مي آيد.آنان عصر مفرغين يعني دوره ي قهرمانان كهنسال ستايش برانگيز و دلاور را با شوق و احترام در نظر مي آوردند. محبوب ترين داستان آفرينش مردمان مربوط به پرومتئوس و اپيمتئوس تايتان بود كه پس از آن نبرد بزرگ آزاديشان را به دست آورده بودند.پرومتئوس بسيار خردمند بود(به نظر خردمند ترين ايزدان) و به همين دليل هم ساليان سال رايزن زئوس بود.زئوس به وي و برادرش تكليف كرد تا نژاد هاي مختلف مردمي و جانوري را بوجود آورند .ليكن متاسفانه اپيمتئوس حواس پرت كه همچون نامش پس انديش بود بي فكري كرد و اغلب برگزيده ترين خصائل جسماني از جمله تيزپايي قدرت پشم و مو بال صدف و پوسته محافظ و غيره را به جانوران داد به طوري كه وقتي نوبت به انسان رسيد چندان چيزي نمانده بود كه براي بقا در اين جهان خصم به كارش آيد. پرومتئوس سخت كوشيد تا راهي براي اصلاح اشتباه برادرش بيابد.نخست آدمياني از گل ساخت كه با اين همه شراره هاي حياتي به جامانده از خائوس را هم(كه هنوز كاملا سامان نيافته بود)در خود داشتند.پرومتئوس به عنوان هديه اي خاص و براي جدا ساختناين آفريدگان گلي از جانوران آنان را قالب و صورت خدايان مينوي بخشيد.اما هنوز بسنده نمي نمود.او ملاحظه كرد كه اين ميرايان بينوا ناچارند نه فقط با جانوران درنده بلكه با سرماي سخت و گرماي سخت هم بستيزند و دريافت كه زندگي آنها بسي بهتر خواهد بود تنها اگر اتش داشته باشند و استفاده از آن را بدانند.پس پرومتئوس فكر اهداي آتش به انسان را با زئوس در ميان نهاد.خداي خدايان بي پرده اظهار داشت"هرگز!اين مخلوقات ارزش شراره الهي آتش را نميدادند و نبايد آن را داشته باشند" ولي هرچند زئوس قدغن كرده بود پرومتئوس برآن شد تا به هر طريقي آتش را به آفريدگان گرانقدر خويش اهدا كند.اين تايتان پيشين از خورشيد پاره آتشي ربود و آن را در ني اي ميان تهي نهاد كه همراه خود به زمين مي برد پنهان ساخت.او كاربرد هاي آتش را به مردمان آموخت از جمله چگونگي پختن غذا ساختن سلاح براي دفاع از خود و تهيه ابزار براي ساختن خانه كشتي ابزارآلات و چيزهاي ديگر.پرومتئوس استفا ده از گاهشماري نوشتن و همچنين برخي درمانگري ها را هم به مردم آموخت. خشم زئوس) چون زئوس ديد كه پرومتئوس نافرماني كرده و آدميان نيز ايجاد تمدني چشمگير را آغاز كرده اند خشم سراپاي وجودش را فراگرفت.اين سركرده ي المپي بر آن شد تا مردمان و هم آن تايتان را كيفر كند.زئوس دريافت كه همه ي آفريدگان پرومتئوس از يك جنس و همگي مرد هستند پس تدبيري انديشيد تا جنس دومي را درميانشان بياورد جنسي كه بسيار جذاب به نظر آيد اما طبيعت مرموز و فريبكارش رنج و اندوه به بار آورد.(خانوما شاكي نشن به خدا اينو زئوس گفته نه ما!:دي)پژوهشگري به نام راوس دراين باره مي نويسد: زئوس پي هفايسوس اين صنعتگر باهوش فرستاد و وي را گفت زني بساز.هفايسوس تكه گلي گرفت و به شكل يكي از ايزدبانوان ناميرا در آورد.او مخلوقي زيبا ساخت و همه ايزدان و ايزدبانوان او را هدايايي بدادند.ايزدبانو آتنه بر وي جامه اي زيبا پوشاند و او را ريسندگي و بافنندگي وسوزن دوزي آموخت.آفروديت او را سرشار از زيبايي كرد و وي را چنان ساخت كه هر مردي خواستارش مي شد.هرمس كلام دلنشين را بر لبان وي نشاند و بس حيله گري ها در ذهنش نهاد.آنان وي را پاندورا يا هديه همگان ناميدند چرا كه هر ايزد و ايزد بانو او را هديه اي داده بود .آن گاه زئوس پي هرمس فرستاد تا پاندورا را به زمين ببرد و به اپيمتئوس بدهد. پرومتئوس برادرش را آگاهانده بود كه هيچ هديه اي از زئوس نپذيرد ولي اپيمتئوس چون هميشه بدون فكر عمل كرد و پاندوراي زيبا را به عنوان همسر و به همراه خمره ي مهر شده ي بزرگي كه وي آن را جهيزيه اش خوانده بود(ولي از محتوياتش خبر نداشت)به خانه ي خويش برد.ديري نگذشت كه كنجكاوي بر پاندورا چيره شد و به كمك اپيمتئوس مهر ار شكست و خمره را گشود.همان دم سيلابي از بدي ها(از انواع بيماري ها بدي ها رنج ها و غصه ها و ديگر گرفتاري هايي كه تا امروز بشر را مي آزارند)چرخ زنان جاري شد و چون به يكباره از خمره رها شده بودند نتوانستند بازشان گردانند.بدين سان زئوس نخستين بخش كيفر خويش را به انجام رسانده بود. زئوس آنگاه خشم خود را متوجه پرومتئوس ساخت كه گستاخي بردن آتش از آسمان را مرتكب شده بود.به فرمان زئوس دو غول اور ا گرفتند و هفايسوس به رغم ذاتمهربانش وي را بر ستيغ كوهستاني در دوردست ها برد و به صخره اي عظيم زنجير كرد.در آنجا هر روز عقابي(در بعضي روايات لاشخوري)كوه پيكر جگر پرومتئوس را مي درد و شب هنگام كه اين پرنده مي رود جگر مانند قبل مي شود و روز ديگر اين خداي زنجيري رنج پيشين را باز از سر مي گذراند. در روايتي از اين داستان ها آمده كه اين آزاد شدن رنج ها از جعبه ي پاندورا و شكنجه شدن هولناك پرومتئوس خشم زئوس را فروننشاند و تنها نابودي يكباره و هميشگي بشريت بود كه اين خداي خدايان را خشنود مي كرد از اين رو سيلاب مهيبي روان ساخت كه تمامي زمين را به خطر افكند.از بخت خوش پرومتئوس اگر چه در زنجير بود هنوز آن توانايي پيش بيني كردن را داشت و پسرش ديوكاليون را از اين فاجعه اي كه در آستانه وقوع بود آگاه ساخت.ديوكاليون و "پيرها"همسرش به اميد گريز از سيلاب از كوه پارناسوس در نزديكي دلفي در مركز يونان بالا رفتند .پس از هلاكت تمام آدميان خشم زئوس سرانجام فرونشست و وي بر اين زوج رحم آورد و آنان را باقي گذاشت.ديري نگذشت كه ديوكاليون و "پيرها"به توصيه صدايي اسرار آميز سنگ هاي كوچك بسياري گرد آوردند سپس با سرهايي پوشيده به راه افتادند و همچنان كه مي رفتند سنگ ها را پشت سر مي انداختند آن سنگ ها شكل مي يافتند.سنگ هاي ديوكاليون به شكل مرد در مي آمد و سنگ هاي "پيرها"به شكل زن و بدين شيوه زمين دگرباره مسكون شد. بدين سان با تبديل خائوس يا همان آشوب ازلي به نظم و پيدايش گايا و اورانوس كه از آنها تايتان و از آنها هم به نوبه خود المپ نشينان هستي يافتند و با جنگ بزرگي كه المپ نشينان از آن پيرزو درآمدند و با پيدايش آفريدگان پرومتئوس و با موهبت آتش از جانب وي و سپس سيلاب بزرگ و برآمدن نژاد تازه اي از آدميان سرانجام آفرينش زمين و آسمان و ايزدان و آدميان به پايان رسيد. به اشتراک گذاری این پست لینک به پست به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
alireader 1 ارسال شده در اوت 21, 2015 ممنون خییلی پست زیبا و مفیدی بود . از خوندنش لذت بردم . به خصوص اون بخش پرومتیوس و همین طور پاندورا. به اشتراک گذاری این پست لینک به پست به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Capitan 1 ارسال شده در اوت 22, 2015 خب یقینا همه ی ما با هرکول معروف آشنایی داریم اما این تاپیک برای افرادی که چیزهای پراکنده از این پهلوان یونان باستان شنیده اند جهت منظم کردن مطالب مفیده هرکول (به لاتین: Hercules) نام رومی او، یا هراکلس (به یونانی: Ἡρακλῆς, Hēraklēs) به معنی شکوه هرا، نام قهرمان اسطوره ای یونان و روم باستان فرزند پادشاه خدایان زئوس و آلکمنه بود. او نامآورترین قهرمان اسطورهای یونان است. هرکول آخرین پسر فناپذیر زئوس و همچنین تنها کسی بود که از مادری فانی به دنیا آمده بود، و پس از مرگش تبدیل به خدا شد. هرکول در ابتدا توسط والدینش آلکیدس (به یونانی: Ἀλκείδης, Alkeidēs) نامگذاری شد، اما بعدها نام او فقط برای خشنودی نامادریاش هرابه هراکلس یا شکوه هرا تغییر یافت. استعداد او قدرت شگفتانگیز و شجاعتی بود که داشت، اما از دانش و خرد بهره چندانی نداشت. هنگامی که در گهواره بود دو مار را خفه کرد و در سنین نوجوانی توانست شیری را از پا درآورد. او هرگز در هیچ یک از شهرهایی که به ماجراجویی میپرداخت، مقیم نشد و سرگردانیهای او باعث شد فراسوی مرزهای یونان، مثل افریقا و آسیای صغیر را درنوردد. از مشخصههای هراکلس میتوان به سلاحش که گرزی بود از جنس چوب زیتون و لباسی که از پوست شیر درست شده بود اشاره کرد. تولد و کودکی: تبس و آرگوس هردو ادعا میکنند که هراکلس زاده آنجاست و ادعای تبسیها به طور گستردهتری پذیرفته شدهاست، اما دلایلی وجود دارد که میتوان عقیده داشت آرگوس زادگاه او بودهاست. زئوس تصمیم گرفت فرزندی به دنیا آورد که قهرمانی را برای خدایان و فناپذیران به ارمغان بیاورد و ازاین رو آلکمینه، همسر آمفیتروئنون را به عنوان مادر او انتخاب کرد. زمانی که آمفیتروئون مشغول نبرد بود، زئوس خود را به شکل او درآورد و با آلکمنه همبستر شد. آمفیتروئون در همان شب از نبرد بازگشت و به طور معمول او نیز با آلکمنه همبستر شد. درنتیجه این نزدیکیها او دوقلو به دنیا آورد: هراکلس برای زئوس و ایفیکلس برای آمفیتروئون. پس از به دنیا آمدن هراکلس، زئوس سوگند یاد کرد که این پسر یکی از نوادگان پرسئوس است و روزی خواهد رسید که او بر تمام یونان حکمرانی خواهد کرد، اما هرا توسط ایلیتویا الههٔ وضع حمل، تولد هراکلس را عقب و تولد ائوروستئوس (یکی دیگر از نوادگان پرسئوس) را پیش انداخت و به این ترتیب ائوروستئوس پادشاه یونان شد. آلکمنه از ترس انتقامجویی هرا سریعا تولد هراکلس را افشا کرد، اما نوزاد توسط الهه عقل و خرد آتنا (در برخی تفسیرات دیگر توسط هرمس) به نزد هرا آورده شد و او را درمیان سینههای هرا قرار دادند. هرا که آن نوزاد را تشخیص نداده بود از روی ترحم از او پرستاری میکرد. هراکلس به شدت سینههای هرا را میمکید، به طوری که هرا ازشدت درد نوزاد را پس زد و درنتیجه شیرش به آسمان فوران کرد و "راه شیری" را پدید آورد. اما با خوردن این شیر الهی، هراکلس قدرتهای مافوقطبیعی به دست آورده بود. در همین حین آتنا کودک را در اختیار گرفت و به آغوش مادرش بازگرداند و از آن پس هراکلس توسط والدینش بزرگ شد. بعد از این ماجراها، آمفیتروئون به کودک مشکوک شده و چنین شد که با تئیریاس پیغمبر نابینایان، مشورت کرد. تئیریاس به او گفت هراکلس فرزند زئوس است و سرنوشت او چنین است که تبدیل به یک قهرمان شود. سپس آمفیتروئون با دقت از کودک مراقبت نمود و بهترین استادان و مربیان ورزشی را برای او انتخاب کرد. راندن ارابه را از پدرش آمفیتروئون، کشتی گرفتن را از اوتولوکوس، هنر کمانداری را از ایریتوس، شمشیرزنی را از کستور و چنگ نوازی را از لینوس آموخت. هراکلس نیز درعوض با کارکردن در مزرعه به پدرخود کمک میکرد و همین مساله به قویتر شدن او نیز میانجامید. او شمشیرش را از هرمس، تیر و کمانش را از آپولون، زره سینهاش را از هفائستوس و جامهاش را از آتنا دریافت کردهبود. جوانی: هراکلس دیگر بزرگ شده بود و اولین آزمایش واقعی قدرت او کشتن شیری واقع در کوههای کیثارون بود. هیولایی که باعث نابودی گله آمفیتروئون شده بود و هراکلس مشکل کوچکی برای خلاص شدن از دست هیولا داشت. سرانجام او شیر را کشته و پوستش را میکند، در بعضی تفسیرات این همان پوستی است که او به تن دارد (در منابعی دیگر این پوست شیر نیمیان است که او برتن اوست). در این میان که هراکلس از خانه بدور بود، تبس درگیر جنگی با اورکمنوسها شده بود. هراکلس بیدرنگ تبسیها را با سلاحهای داخل معابد مسلح نمود. هنگامی که پیروزی نزدیک بود، هراکلس اورکمنوسها را در آب غرق کرد. آتنا با مشاهده دلاوریهای هراکلس در این جنگ، به یکی از متحدان او در طول زندگیش مبدل گشت. اما نه آتنا و نه هراکلس توانایی نجات آمفیتروئون که جانش را در این جنگ از دست داده بود را نداشتند. دختران تسیپوس: تسیپوس پادشاه و بنیانگذار تسپیای در بئوسی، با هراکلس قرار گذاشت، در ازای کشتن شیری که به گله دامهایش حمله کرده بود دخترانش را به او تقدیم کند. شکار شیر پنجاه روز به طول انجامید و به مدت پنجاه روز هراکلس در هر شب با یکی از دختران شاه تسپیوس همخواب میشد. بعدها فرزندان هراکلس از دختران تسپیوس با نام تسپیادس «Thespiades» خوانده شدند. دو تن از آنها در تبس باقی ماندند و هفت تن دیگر در تسپیای و بقیه فرزندانش به یولائوس برای تاسیس مستمره ساردینیا پیوستند. پس از مدتی، هراکلس با مگارا، دختر بزرگ کرئون پادشاه شهر تبس ازدواج کرد. کرئون برای قدردانی از هراکلس به خاطره دفاع از تِبس در مقابل اُرکومنوس در یک جنگ تن به تن، دختر خود مگارا را به او تقدیم کرد و آن دو با یکدیگر به وطن خود و خانهٔ آمفیتروئون بازگشتند. مگارا اولین همسر هراکلس بود و برای او یک پسر و دو دختر به نامهای تریماخوس، دیکون و کرئونیتیادس را به دنیا آورد، (در برخی از نسخهها تعداد فرزندان آنها هشت نفر ذکر شدهاست)در این حین لیکوس، فرزند پوزئیدون، اهل دیرفیس در وابیه، کرئون را به قتل رساند و قدرت را در تِبس به دست گرفت. گفته شده او قصد کشتن مگارا را نیز داشت اما هراکلس که از نیت او با خبر شده بود او را کشت. هرا که به خوبی از تواناییهای در حال رشد هراکلس آگاه شده بود، تصمیم گرفت دوباره برای رسوایی او نقشهای طرح کند، و این چنین شد که هراکلس را به یک جنون ناگهانی دچار نمود. دوازده خوان هرکول خوان اول: شیر نیمان به عنوان نخستین ماموریتش، هرکول میبایست شیر نیمین را از بین میبرد. این ماموریت آنقدرها هم که به نظر میرسد آسان نبود. چرا که شیر نیمین فقط یک حیوان وحشی معمولی نبود. بلکه از نژاد موجوداتی ماورا الطبیعی بود و بیشتر به نوعی هیولا میمانست تا شیر! و تازه، هیچ تیر و نیزهای بر پوست زمختاش کارگر نبود. هرکول وقتی دید که حتی تیرهای جادوییاش بر تن حیوان اثری ندارند، شیر را تا لانهاش تعقیب کرد. لانهی حیوان غاری بود که دو ورودی داشت. هرکول یکی از راههای ورودی با سنگ بزرگی بست و سپس، آرام و آهسته، بدون هیچ اسلحهای از در دیگر به داخل غار شیر خزید و آنقدر با دستان قدرتمندش گردن حیوان بیچاره را فشار داد که دیگر نفساش بالا نیامد! بعد از آن، هرکول صاحب ردایی از پوست شیر و کلاهخودی از کلهی شیر بختبرگشته شد که او را از گزند هر تیر و نیزه ای در امان نگه میداشت. خوان دوم : هایدرا اریستوس از آنجایی که به جای هرکول بر تخت نشسته بود، آنقدر از انتقام پسر عموی قدرتمندش میترسید که وقتی دید هرکول با ردایی از پوست شیر بازگشته، رفت و توی یک کوزهی بزرگ قایم شد! (خودمانیم، وقتی آریستوس هرکول را به جنگ شیر نیمین میفرستاد امیدوار بود که کار هرکول ساخته شود و دیگر ریختش را آن دور و بر نبیند.) و از توی همان کوزه، دستور ماموریت بعدی هرکول را به او داد. (بعضی جاها آمدهاست که آریستوس حتی از ورود هرکول به داخل شهر هم جلوگیری کرد و از آن پس فرمانهایش را توسط جارچی برای او میفرستاد.) خوان سوم: گوزن سرینیتی سومین ماموریتی که برای هرکول در نظر گرفتهشد، به دام انداختن گوزن مادهی سرینیتی بود. این موجود تیزپا شاخهایی طلایی و سمهایی از برنز داشت و وقفشدهی آرتمیس ـ الههی شکار و ماه ـ بود. به همین دلیل هرکول جرات نمیکرد در طی این ماموریت آسیبی به حیوان برساند. ـ هرکول یک سال تمام در کنارههای رود لیدون ـ در سرزمین آرکادیا ـ به دنبال مادهگوزن دوید تا بالاخره در یک فرصت مناسب توانست با تیر و کمانش طوری دو پای پیشین حیوان را هدف قرار دهد که تیرش درست بین زردپی و استخوان اصابت کند. با این روش هرکول گوزن بیچاره را به زمین دوخت بدون اینکه حتی قطرهای خون از وی بریزد! با این وجود آرتمیس از این موضوع بسیار خشمگین شد. اما هرکول با انداختن گناهِ به دام انداختن گوزن طلایی بر گردن کارفرمایش آریستوس، از آتش خشم آرتمیس به در رفت خوان چهارم: گراز وحشی اریمانتی در چهارمین ماموریتاش، هرکول میبایست برای جستجوی گراز وحشی عظیمالجثهای، باز به سرزمین آرکادیا برود. قرار بود هرکول این حیوان را زنده به چنگ آورد. هرکول در جستجوی گراز بود که به سنتور فلوس برخورد. این موجودِ نیمی انسان و نیمی اسب، هرکول را به غارش برد و از او پذیرایی کرد. هنگامی که هرکول از فلوس شراب خواست فلوس به او گفت که بطری شراب متعلق به تمام سنتورهاست و او جرات نمیکند از آن به هرکول بدهد. هرکول به حرف او توجه نکرد و بطری شراب را برداشت و تا ته سرکشید. بوی شراب سنتورهای دیگر را به غار کشاند. آنها وقتی دیدند هرکول تمام شراب آنها را خورده با عصبانیت به وی حملهور شدند. هرکول تعدادی از آنها را کشت و به دنبال بقیه غار از خارج شد. فلوس که تنها ماندهبود به جسد یکی از سنتورها نگاهی انداخت و با خود فکر کرد که چهطور حیوان به این بزرگی با یک تیر کوچک از پا درآمدهاست. با همین فکرها، فلوس تیر را از بدن حیوان بیرون کشید که نگاهی به آن بیندازد که بهطور اتفاقی تیر از دستش رها شد و به پایش فرو رفت! و از آنجایی که آغشته به زهر هایدرا بود، فلوس بلافاصله جان به جان آفرین تسلیم کرد! (این است عاقبت فضولی!) وقتی که هرکول به غار بازگشت و با جسد فلوس مواجه شد، او را سوزاند و به راهش ادامه داد! بالاخره هرکول گراز را بر بالای رشتهکوههای اریمانتوس پیدا کرد و برای اینکه بتواند گیرش بیاندازد، حیوان را به سمت پرتگاههای پربرف کوه کشاند تا نتواند حرکت کند. سپس به راحتی گراز را بلند کرد و بر شانه انداخت و آن را نزد آریستوس ـ که طبق معمول توی کوزهاش پنهان شدهبود ـ برد. خوان پنجم: اصطبل اگس بعد از فکر کردن بسیار بالاخره اریستوس راهی پیدا کرد تا حال هرکول را بگیرد. وقتی هرکول از چهارمین ماموریت هم با موفقیت بازگشت، اریستوس به او گفت که برای پنجمین ماموریتاش، باید تمام اصطبل اگس را تمیز کند. آن هم فقط در عرض یک روز. اگس پادشاه بسیار ثروتمندی بود که بزرگترین گلهی چهارپایان را در سراسر یونان داشت. مطمئنا گلهی به این بزرگی کثیفکاری هم کم ندارد. (تا آنجا که گفتهاند سراسر سرزمین محل حکومت اگس را بوی کود برداشتهبود!) اریستوس میدانست که تمیز کردن بزرگترین اصطبل یونان در یک روز غیرممکن است واز تصور پسرعمویش که شکستخورده و با سر و وضع کثیف برمیگردد کیف میکرد. غافل ازاینکه هرکول فکر بکری درسر دارد. هرکول پیش اگس رفت و بدون اینکه چیزی ازماموریتاش به او بگوید، از پادشاه خواست که یکدهم گلهاش را به وی بدهد و در عوض هرکول اصطبلاش را در عرض یک روز برایش تمیز خواهد کرد. اگس نمیتوانست آنچه راشنیده بود باور کند. هرکول، قهرمان بزرگ و مغرور میخواست کود حیوانات اگس را پاک کند! با اینحال، پادشاه پیشنهاد هرکول را پذیرفت. هرکول به همراه پسر اگس به سمت اصطبل به راه افتاد. برخلاف انتظار همه، حتی دست هم به جارو و خاکانداز نزد. بلکه به سمت دیوار اصطبل رفت و سوراخ بزرگی در آن ایجاد کرد. سپس به سمت دیگر اصطبل رفت و سوراخ دیگری، درست روبهروی سوراخ قبلی درست کرد. بعد از آن پسر اگس را ـ که دهانش از تعجب باز ماندهبود ـ به دنبال خود به سمت رودخوانه کشاند. در آنجا، هرکول با پرتاب چند سنگ بزرگ به داخل رودخانه، جهت جریان آب را تغییر داد. بهطوری که آب مستقیما به سمت اصطبل اگس میرفت، از سوراخ اصطبل داخل میشد، تمام کودها را میشست و از سوراخ دیگر خارج میشد. اصطبل در عرض کمتر از یک روز تمیز شد. به همین سادگی! ولی اگس (که فهمیدهبود هرکول به هر حال مجبور بوده برای انجام ماموریتاش اصطبل وی را تمیز کند) زد زیر همه چیز و منکر این شد که قول پاداش به هرکول دادهاست. و به وی گفت که اگر مشکلی دارد میتواند شکایت کند! و هرکول هم همین کار را کرد. در دادگاه پسر اگس شهادت داد که پدرش قول داده یکدهم گلهاش را به هرکول بدهد. و قاضی هم حکم کرد که دستمزد هرکول باید پرداخته شود. اگس به وعدهاش وفا کرد. ولی از لجاش هم هرکول و هم پسر کوچکش را از آن سرزمین بیرون کرد. پسر اگس به سرزمینهای شمالی رفت تا با عمههایش زندگی کند و هرکول هم به مایسنبازگشت. اریستوس که حسابی خیط شدهبود، گفت که این هم جزء خوانهای هرکول به حساب نمیآید. چون هرکول در ازای دستمزد اصطبل را تمیز کردهاست. (قبلا خواندهبودیم که اریستوس کشتن هیولای هایدرا را هم از هرکول نپذیرفتهبود. واینگونه بود که ماموریتهای هرکول از ده خوان به دوازده خوان تبدیل شد.) خوان ششم: پرندههای استیمفالی به عنوان ششمین ماموریت، اریستوس هرکول را مامور از بین بردن پرندگانی کرد که در مردابی به نام استیمفالوس زندگی میکردند. بعضی جاها آمدهاست که این پرندگان آدمخوار بودهاند و عدهای ازاسطوره نویسان بر این اعتقادند که پرندههای استیمفالی لاشهخوار بودهاند. هرکول نمیدانست پرندگان را چطور از بین ببرد. چون در حقیقت نمیتوانست آنها را ببیند. و برای پیدا کردن آنها هم نمیتوانست از مرداب بگذرد. چرا که این مرداب عمیق پر از گل و لای و لجن بود که مطمئنا تاب وزن هرکول رانمیآوردند. برای حل این مشکل، یکی از خدایان زن ـ آتنا ـ به کمک هرکول آمد و قاشقک هایی برنزی را ـ که ساختهی دست هفاستوس، خدای آهنگری بود ـ در اختیارهرکول قرار داد. با به صدا درآوردن این قاشقکها هرکول موفق شد پرندهها را بترساند و آنها را وادار کند از مخفیگاه خود به بیرون پرواز کنند. بدین ترتیب، بدون اینکه مجبور باشد از مرداب بگذرد، تمام پرندهها را با تیر و کمانش روی هوا زد. خوان هفتم: گاو نر کریت مینوس، حکمرانِ سرزمین کریت پادشاه بسیار قدرتمندی بود که بسیاری از جزیرههای اطراف نیز تحت تسلط او بود و هر سال هم از سرزمین آتن، باج و خراج بسیاری به خزانهاش سرازیر میشد. مینوس به شکرانهی این همه نعمت روزی به درگاه پوزیدُن ـ خدای دریا ـ نذر کرد که هر آنچه از سوی دریا برایش فرستاد، قربانی کند مدتی نگذشته. بود که گاو نر بسیار زیبایی از دریا خارج شد. مینوس که مجذوب زیبایی خیرهکنندهی گاو شدهبود، گاو دیگری را به جای او قربانی کرد. پوزیدن از دست مینوس سخت خشمگین شد و برای انتقام همسر مینوس ـ پازیفا ـ را دچار نفرینی کرد که عاشق گاو نر ـ که حالا سرزمین کریت را پاک به هم ریختهبود و خرابیهای زیادی به بار آورده بود ـ شود! حاصل این عشق بچهای بود به نام مینوتار، که سری چون گاو و بدنی چون انسان داشت. مینوس مجبور بود این جانور را در سیاهچال قلعهاش نگه دارد و زندانیهای آتنیاش را به خورد او بدهد. و خودمانیم، بدش هم نمیآمد کسی پیدا شود و شر این هیولا را بکند! برای همین وقتی شنید که ماموریت هفتم هرکول این است که مینوتاز را برای اریستوس ببرد، از خوشحالی غش کرد! بعد از ماموریتهای مشکل پیشین، کشتی گرفتن با یک گاو نر، کاری برای هرکول نداشت. حتی با وجود اینکه از دماغ این موجود شعلههای آتش بیرون میزد. هرکول جانور را مثل یک پر کاه بر دوش گرفت و نزد آریستوس برد! آریستوس هم مینوتار را ول کرد به امان خدا و این جانور هم که دوست و دشمن سرش نمیشد هی ار اینور به آنور میرفت و خرابی به بار میآورد سرنوشت حیوان بختبرگشته بعدها در آتن به پایان. رسید. خوان هفتم هرکول هم به این ترتیب پایان گرفت. خوان هشتم: مادیان های دایومد بعد از آن، آیستوس هرکول را مامور کرد تا مادیانهای آدمخوار دایومد را برایش بیاورد. در اینکه هرکول چطور این ماموریت را به پایان برد، حرف و حدیث فراوان وجود دارد. در یک روایت آمدهاست که هرکول مهتر اسبها را به خوردشان داد و اسبها را که دیگر سیر شده بودند به راحتی سوار کشتی کرد تا نزد آریستوس ببرد. در روایت دیگر آمدهاست که هرکول اسبها را از مهترشان دزدید و روانهی کشتیشان کرد. ولی از آنجایی که دایومد ـ که از قضیه بو برده بود ـ عدهای سرباز را برای پس گرفتن اسبهایش دنبال هرکول روانه کردهبود، هرکول اسبها را به ابدروس ـ یکی از جوانهای همراهاش ـ سپرد تاخودش با سربازهای دایومد بجنگد. غافل از اینکه هنگاهی که فاتح از جنگ برمیگردد،اسبها را در حال خوردن لاشهی تکهپارهی ابدروس خواهد یافت! به هر حال، آخر هردو روایت یک جور تمام میشود. هرکول اسبها را به تایرنس میبرد و آریستوس اسبهارا در کوههای المپ رها میکند. و حیوانات وحشی که در این کوهها سکونت داشتهاند،دخل مادیانهای بختبرگشته را میآورند. خوان نهم: کمربند هیپ پولی تی کمربند ملکهی خوان نهم، هرکول را به قبیلهی آمازونها کشاند. هرکول میبایست آمازونها را برای دختر آریستوس میربود. آمازون، قبیلهای از زنان جنگاور بود که نخستین بار هنر جنگیدن سوار بر اسب را ابداع کردند و تیراندازانی بسیار چیرهدست بودند. آنها دور از مردان زندگی میکردند و اگر هم پیش میآمد که کسی از میان آنها بچهدار شود تنها نوزادان دختر را نگه میداشتند که آنها را هم مثل خودشان جنگجو بار میآوردند! و اما کمربند هیپپولیتی، کمربندی معمولی نبود. این کمربند چرمین را آرس ـ خدای جنگآوری ـ به وی داده بود. چرا که هیپپولیتی بهترین جنگجو در بین تمام آمازونیها بود. ملکه، این کمربند را دور سینهاش میبست و خنجر و شمشیرش را در آن جای میداد. حالا اینکه چه شده بود که آریستوس یکهویی ویرش گرفته بود این کمربند را به دخترش هدیه بدهد، خدا میداند! هرکول برای این ماموریت عدهی زیادی از دلاوران جنگاور ـ از جمله تزئوس ـ را با خود راهی کرد. لشگری چنان عظیم دنبال خودش روانه کرد که هیپپولیتی با دیدن این لشگر قول داد خودش کمربند را دودستی تقدیم هرکول کند! ولی این وسط هرا ـ که اگر یادتان باشد همهی این دردسرها را او برای هرکول درست کردهبود آمازونیها ـ که میخواست هر طور شده جنازهی هرکول را به چشم ببیند، بین شایعه کرد که هرکول آمده تا ملکهی آمازون را بدزدد و این شد که زنان جنگاور سرزمین آمازون، ریختند سر هرکول بیچاره! هرکول هم که دید که اوضاع دارد بدجوری خر تو خر میشود شمشیرش را کشید و کوبید توی فرق سر هیپپولیتی بینوا که خودش داشت عین بچهی آدم قول کمربندش را به هرکول میداد! بعد هم کمربند ملکهی بدبخت را از کمرش باز کرد و با لشگر عظیماش به جنگ زنان آمازونی رفت. جنگی بسیار عظیم درگرفت و سرانجام لشگر هرکول پیروز از میدان خارج شد. تزئوس هم نامردی نکرد و این وسط، یک شاهزادهخانم آمازونی را برای خودش بلند کرد! خوان دهم: گله ی گریون برای انجام ماموریت دهم هرکول باید تا آن سر دنیا سفر میکرد آریستوس از او خواسته! بود تا گلهی گاو گریون را برایش به تایرنس بیاورد. اسطوره نویسان یونانی همیشه برای خلق هیولاهای ترسناک و عجیب و غریب، آنها را موجوداتی با تعداد زیاد سر، دست و پا یا اعضای فراوان دیگر بدن تصویر میکردند و از آنجایی که قرار بوده این گریون هم جانور وحشتناکی از آب در بیاید، اسطورهنویسان تصمیم گرفتهاند بگویند که این هیولا سه تا سر داشت و سه جفت پا! گریون جایی حوالی اسپانیای امروزی میزیست و گلهی گاو بزرگی داشت که سگ شکاری درندهای به نام اُرتوس از آن نگهداری میکرد. این سگ وحشی، شکر خدا دو تا سر بیشتر نداشت! گویاهرکول در سر راهاش به جک و جانورهای زیادی برخورد میکند و همه را تار و ما ر میکند. نزدیکیهای محل زندگی گریون، آنجا که لیبی و اروپا به هم میرسند، بنابر روایتی هرکول برای زندهداشت خاطرهی این ماموریت بزرگاش دو کوه بزرگ ساخت! و بنابر روایتی دیگر یک کوه را که خودش از قبل در آنجا قرار داشت از وسط دو نیم کرد در هرحال، از آن پس، این دو رشته کوه به دروازهی هرکول یا بنای یادبود هرکول معروف شدند و بر اساس این افسانه، شکافی که بین این دو کوه به وجود آمد همان کانال جبلالطارق خودمان است که بین مراکش و اسپانیای کنونی قرار دارد. القصه! هرکول که به مقصد رسید با یک ضربهی چماق، ارتوس دو سر را از پا در آورد، گله را دنبال خودش روانه کرد و دِ برو که رفتیم! ولی چوپانی که از دور ماجرا را دیده بود، جریان را برای گریون تعریف کرد. و گریون هم بیخودی پا شد دنبال هرکول راه افتاد. چون اگر کمی عقل داشت میفهمید که از مادر زاییده نشده که از زیر تیرهای زهرآلود هرکول زنده بیرون برود. خدایش بیامرزاد! طفلک هرکول چه مصیبتی کشید تا گله را به تایرنس برساند؛ مثلا توی راه یکی از گاوها رم کرد و یکهو پرید توی آب. و هرکول مجبور شد تا ایتالیای امروزی دنبال این گاو زباننفهم برود! که البته پس گرفتن این گاو از پادشاه ایتالیا هم خودش داستان جدایی دارد. یک گاو دیگر هم توی راه توسط یکی از پسران پوزیدُن ـ خدای دریا ـ ربوده شد ، هرا هم این وسط دردسرهایی درست کرد که بماند... و خلاصه ماجرایی داشت هرکول بینوا! با همهی این احوال، هرکول از این ماموریت هم سربلند بیرون آمد و گله را صحیح و سالم به تایرنس رساند. آریستوس هم نه گذاشت و نه برداشت، تمام گله را برای هرا قربانی کرد! خوان یازدهم: سیب های هسپرید ها آریستوس که دیگر کفرش از دست هرکول بالا آمده بود، ماموریت یازدهم او را طوری تعیین کرد که امکان موفقیت هرکول وجود نداشته باشد. او از هرکول خواست تا سیبهای زرینی راکه هرا به عنوان هدیه ی ازدواجش به همسرش زئوس ـ خدای خدایان ـ داده بود، برایش بیاورد! اگر قسمتهای قبل داستان هرکول را خوانده باشید حتما میدانید که اگر یک نفرتوی دنیا وجود داشته باشد که چشم دیدن هرکول را نداشته باشد، آن یک نفر هرا است. وهماو بود که هرکول را به چنین گرفتاریهایی انداخت. با وجود هرا، در مقابل هرکول انجام این ماموریت کاملا غیرممکن به نظر میرسید. حال بماند که علاوه بر هسپریدهاکه محافظان سیبهای طلایی بودند هرا اژدهایی هزارسر ـ به نام لادُن- را هم دربیشهزار سیبهایش گماشته بود تا احدالناسی به آنجا نزدیک نشود. بیشهزارسیبهای زرین، در شمالیترین نقطهی زمین قرار داشت و هسپریدهای مراقب آن، همه ازدختران اطلس بودند ـ تایتانی که در اسطورهها گفته شده زمین و آسمانها را بر شانهحمل میکردهاست. چرا که با کمک یکی از برادرانش به جنگ در برابر زئوس برخاسته بود وبر دوش کشیدن زمین و آسمانها عقوبتی بود که در ازای این گناه باید متحمل میشد. آمدهاست که زمین و آسمانها را بر ستونی سنگی نهادهبودند و آن را بر دوش اطلس قرار دادهبودند. در هر حال، هرکول سرانجام به این نتیجه رسید که انجام این ماموریت بدون کمک گرفتن از اطلس غیرممکن خواهد بود. و البته از آنجایی که گویاهرکول چندان هم باهوش نبوده، خودش تنهایی به این نتیجه نرسید! موضوع از این قراراست که هرکول که راه بیشهزار را در پیش گرفتهبود، در میانههای مسیر، راهاش راگم کرد و سر از سرزمینهای عجیب و غریبی درآورد که در هر کدام ماجراهای بسیاری راپشت سر گذاشت. خلاصه اینکه، کرهی زمین را یک دور کامل زد و آخرش هم به جای اینکهبه مقصد برسد، سر از کوههای قفقاز درآورد! جایی که زئوس پرومته را به جرم به ریشخند گرفتن خدایان و دزدیدن راز آتش از آنان به زنجیر کشیدهبود. مکافات دردناک پرومته به همینجا ختم نمیشد؛ هر روز عقابی غولپیکر بر فراز کوه پایین میآمد وجگر پرومته را به منقار میکشید و میرفت. این ملاقات دردناک هر روز تکرار میشد. چرا که بر اثر نفرین زئوس هر روز بعد از رفتن عقاب، جگر پرومته از نو ترمیم میشد. این وضع برای مدت سی سال ادامه داشت. تا روزی که هرکولِ راهگم کرده، سر از کوههای قفقاز درآورد و عقاب غولپیکر را کشت. به جبران این خدمت بود که پرومته به هرکول گفت که باید از اطلس کمک بگیرد. هسپریدها که از پدر خود حرفشنوی داشتند، به راحتی سیبها را به او میدادند و اصلا نیازی نبود هرکول خودش را به دردسر بیندازد. وعلاوه بر این، احتمالا راه را هم به هرکول نشان داد. چون دیگر بعد از آن هرکولیکراست پیش اطلس رفت و جایی گم و گور نشد. وقتی هرکول به اطلس پیشنهاد کرد تابه جای او به بیشهزار سیبها برود و چند سیب زرین برایش بیاورد، اطلس که از تحملبار سنگین جهان بر دوشاش خسته شدهبود، با خوشحالی پذیرفت. بنابراین، بعد از اینکه هرکول با تیرهای زهرآگیناش هیولای هزارسر را از پای درآورد، ستون سنگی بزرگ را ازاطلس گرفت و او را به بیشهزار فرستاد. اطلس به زودی با تعدادی سیب زرین بازگشت. اما حال که طعم رهایی را چشیدهبود، دبه کرد و گفت که خودش سیبها را پیش آریستوس میبرد و هرکول بایستی به جای او برای همیشه ستون سنگی را بر دوش بکشد . هرکول با خود فکری کرد و به اطلس گفت که میپذیرد. به شرطی که اطلس فقط برای چند دقیقه ستون را نگه دارد تا هرکول بالشی چیزی جور کند و روی شانههایش بگذارد تا تحمل سنگینی آسمانها و زمین برایش راحتترشود. اطلس به سادگی پذیرفت. سیبها را زمین گذاشت و ستون را از هرکول گرفت. و اگرفکر میکنید هرکول آنقدر شرافتمند بود که به قولاش عمل کند، کاملا در اشتباهاید. هرکول سیبها را برداشت و احتمالا برای اطلس هم زباناش را در آورد و الفرار! ولی فکر کنم دل اطلس حسابی خنک شد وقتی مدتی بعد هرکول را دید که خسته و کوفته،با سیبهای طلایی به سمت بیشهزار بازمیگردد. چرا که آریستوس بعد از اینکه اینخوان را از هرکول پذیرفت به وی گفت که سیبهای طلایی را سر جایشان برگرداند. آخرحتی آریستوس هم نمیخواست با نگه داشتن سیبها در نزد خودش با هرا در بیفتد. چهجانوری بودهاست این هرا! خوان دوازدهم: به دام انداختن سربروس آخرین ماموریت هرکول، سختترین ِ آن نیز بود. آریستوس از آخرین فرصتی که برای نابود کردن هرکول داشت به بهترین نحو استفاده کرد. کلی فکر کرد و سر آخر ماموریت غیرممکنی را برای هرکول در نظر گرفت؛ هرکول میبایست سگ جهنمی ِ هادِس، سربروس را از جهان مردگانبرای آریستوس میآورد. هادس و همسرش پرسفون ارواح مردگان را به بارگاه میپذیرفتند و مجازاتهای ابدی بدکاران را تعیین میکردند. سربروس که نگهبان بارگاه هیدس بود، هیولایی عجیبالخلقه با سه سر ِ سگ و یک دم اژدها بود و سر مارهای بسیاری از پشتاش خارج شدهبود! در روایت دیگری هم آمده که سربروس پنجاه سر داشته و گوشت خام میخوردهاست! هایدرا ـ که اگر یادتان باشد ـ قبلا هرکول کلکاش را کندهبود هم یکی از برادران همین جانور بود. البته این دو، خواهران و برادران دیگری هم داشتندکه همه سرهای بسیار داشتند! و خلاصه اگر نگاهی به تاریخچهی این خانوادهی عجیب وغریب بیندازیم، میبینیم که بسیاری از جانورهایی که در ماموریتهای پیشین، هرکول باآنها درافتادهبود از همین خانوادهبودند که حالا بماند.. اولین مشکلی که برای انجام این ماموریت سر راه هرکول قرار داشت، عبور از دریاچهی معروف سرزمین مردگان، استیکس بود؛ ارواح ِ تازهمردگان لب این دریاچه جمع میشدند تا کرئونِ قایقران سر برسد و آنها را از رودخانه عبور دهد و به سرزمین مردگان برساند. کرئون تنها کسانی را از دریاچه عبور میداد که دو شرط او را برآورده کنند؛اول اینکه سکهای را که زیر زباناشان قرار داشت به او رشوه دهند و شرط دوم اینکه مرده باشند! و هرکول هیچیک از این دو شرط را نداشت. ولی راحتتر از آنکه فکرش رابکنید از پس این مشکل برآمد. یک نگاه سهمگین هرکول کافی بود تا کرئون از ترس دهاناش را ببندد و بی هیچ حرفی هرکول را به مقصد برساند. خلاصه، پس ازرویارویی با جانوران چند سر فراوان دیگر هرکول به بارگاه هیدس رسید. او نزد پادشاهرفت، مشکلاش را با او در میان گذاشت و از او خواست تا سربروس را در اختیارش قراردهد. هیدس پذیرفت. اما به شرطی که هرکول میتوانست در نبرد تن به تن با سربروس پیروز شود. هرکول بدون هیچ سلاحی به نبرد سربروس رفت و در یک آن با دستان قدرتمندش هر سه سر جانور را به چنگ گرفت و شروع به کشتی گرفتن کرد. دم اژدهاگون سربروس هرکول را گاز میگرفت و مارهایی که از پشتاش در آمده بودند به دور بدن هرکول میپیچیدند. اما هرکول سرسختانه مقاومت کرد و سر آخر پیروز از میدان بیرون آمد هدیس به حرفاش عمل کرد و سربروس را همراه هرکول به تایرنس روانه کرد. بعد از اینکه آریستوس این آخرین ماموریت را هم از هرکول پذیرفت، هرکول جانور را به سرزمین مردگان بازگرداند تا به نگهبانیاش برسد هرکول بعد از خوان دوازدهم ماجراجویی های دیگری هم داشت که می توان به نبرد تروا و جستجوی پشم زرین اشاره کرد هرکول تصمیم گرفت دیگر زمان انتخاب همسری دیگر فرارسیده، به همین منظور به روستای تبس رفت تا با دیانیرا دختر پادشاه کالیدون اوینئوس ازدواج کند. او با خدای رودها آکلوس برسر دیانیرا مبارزه کرد و او را شکست داد. آنها در صلح و صفا در کالیدون زندگی میکردند تا اینکه روزی هرکول به اشتباه ساقیای را به قتل رساند و آنها مجبور شدند به تراخیس فرار کنند. دیانیرا فرزندان زیادی برای هرکول به دنیا آورد. مدتی بعد یک سانتور مرد (حیوان افسانهای با بالاتنهٔ انسان و پایین تنه اسب) به نام نسوس دیانیرا را ربود، اما هرکول با پرتاب تیر زهرآلودی به قلب نسوس او را آزاد کرد. نسوس هنگام مرگ به دیانیرا گفت قسمتی از خون او را نگه دارد و وقتی حس کرد دارد هرکول را از دست میدهد، از آن به عنوان داروی عشق برروی هرکول استفاده کند. بعداز گذشت چندین ماه دیانیرا فکر کرد زن دیگری وارد زندگی او و هرکول شدهاست، بنابراین دیانیرا یکی از لباسهای هرکول را با خون نسوس شست و به او داد تا به تن کند. نسوس به او دروغ گفته بود و خون همچون زهر در تن هرکول اثر کرد. بعداز این ماجرا هرکول به المپ برده شد و به او وعده زندگی ابدی دادند و با دیگر خدایان زندگی کرد. او در المپ با هبه ایزدبانوی جوانی، فرزند زئوس و هرا ازدواج کرد. با تشکر از سایت rolyzeus.blogfa.com بابت دوازده خوان! امیدوارم از این هم خوشتون آمده باشه! به اشتراک گذاری این پست لینک به پست به اشتراک گذاری در سایت های دیگر