رفتن به مطلب
negar27

بحث اپیزودیک قسمت پنجم The Bells

بحث اپیزودیک قسمت پنجم   

134 رای

  1. 1. به اپیزود پنجم فصل هشت سریال بازی تاج و تخت از یک تا ده چه نمره ای می دهید؟

    • 1
      13
    • 2
      1
    • 3
      7
    • 4
      6
    • 5
      8
    • 6
      6
    • 7
      12
    • 8
      25
    • 9
      22
    • 10
      33


Recommended Posts

ارسال شده در (ویرایش شده)
در 8 ساعت قبل، R-FAARAZON گفته است :

داون گرامی انسان به غایت موجودی نسبی و پیچیده است . برای نقد هر تصمیم گیری باید خود آگاه و ناخود آگاه فرد، تاثیر عوامل محیطی و ژنتیکی بر فرد ، تاثیر ظرف زمان ، رسالت فرد نسبت به سرنوشت خود و دیگر و نقشی که در محیط داره رو باید بررسی کرد. دنریس رو ورای انحصار طلبی در روحیه و اشتباهات فردی، باید به نسبت یک جامعه قرون وسطایی و پیچیدگی ها و سختی های تصمیم گیری در اون جامعه سنجید.

دنریس در این کتاب شخصیتی رنج کشیده است که به همراه برادرش که اون هم در حین حفظ غرور بسیار توسری خور و خوار و خفیفه ، سالها طعم غربت، فرار از دست غاصب و بی پولی و... بسیاری از مشکلات رو از کاملا لمس کرده. حال به چنین فردی قدرتی میرسه و در کنار اون گام به گام رشد می کنه و نسبت به نقش خودش و روابط با اطرافیان پخته تر میشه.

نمیدونم این اشکال از فصل هشتم و هشتم سریاله یا در کتاب ششم و هفتم هم این موضوع صادقه ( باید منتظر ماند و دید) ولی اگه دنریس از شکستن چرخ و دور باطل چرخیدن قدرت در میان عده ای فرد و خاندان زورگو به قامت دیکتاتوری پارانوئید، بی رحم و انحصار طلب رسید ، به نظرم بیشتر بقیه با ایرادهاشون دخیل بودن تا خود دنریس از جمله:

1) تیریون لنیستر با اشتباهات گاه و بیگاه در طراحی استراتژی، عدم وفاداری به ملکه ای که به اون وفادارانه و حمایت عجیب و غریب و رمانتیک از خانواده ای که طردش کردن

2) سرسی با عدم انعطاف و عدم تسلیم تا زمانی که به جز جیمی کسی رو در کنار خودش نمیدید. هر اندازه دنریس در مقابل سرسی کوتاه اومد بقول حسام بیگ سرسی افسارش درازتر بست و گستاخ تر شد. در این بازی صفر و صد دنریس راهی به جز خشونت نداشت.

3) متحدین شمال با ناسپاسی که نسبت به فداکاری دنریس که باعث پیچیده شدن کارزار بین ایشون و سرسی شد، بی تفاوت و بجز جان میشه گفت ناسپاس بودند.

شاید برای تکمیل بحث مطالعه تصمیم گیری برای شکل پادشاهی هخامنشیان بعد از گئومات بد نباشه، جایی که ویدا فرنه ( اتانس) از دموکراسی دفاع میکنه و بغابوخش ( مگابیز) از انحصار طلبی انتقاد میکنه و در مقابل داریوش با ذکر چالش های دموکراسی ، حکومت فرد واحد رو مناسب ترین میدونه. دنریس به سمت شکل های اولیه دموکراسی مثل تضارب اولیه آرا و در مراحل بعدی پذیرش چیزی مثل ماگناکارتا داشت می رفت که به خاطر جبر محیط این امر امکان وقوع پیدا نکرد. برای تصمیم گیری  اولا باید از ثبات جایگاه برای پیاده شدن طرح ها آسوده خاطر باشی تا به سمت تصمیم سازی و تصمیم گیری و تعریف جایگاه بری. اوضاع وستروس رو نمیشد با واژه ای بهتر از هرج و مرج تعریف کرد و در بهترین حالت همون سیستم حکومت سرهنگ ها و حکومت بردار و بنشین ترکیه و یونانه. در چنین حکومت هایی صرفا نبرد، نبرد تنازع بقا است و عقیده، خانواده و یا سرزمین بهانه ایه برای زورگویی و پیشبرد اهداف شخصی. دنریس می خواست در قامت یک منجی بروز پیدا کنه ولی به خاطر شرایط نامساعد محیطی  و پیچیدگی های بازی قدرت عملا به فرم مایکل کورلئونه در انتهای قسمت اول و قسمت دوم پدر خوانده تنزل کرد. اینقدر شکستن چرخ دنریس، خشن و پر هزینه بود و ناخوداگاه امکان رسیدن به فرایند بهتر رو از میان برد.

 

حرفاتونو قبول دارم، اما حقیقت اینه که در یک جامعه به شدت ضد سوسیال، مثل امریکا، کاراکتری در یک اثر ساخته و پرداخته شده که مثل سوسیالیستها حرف می زنه و از نجات انسان میگه و از خرابی چرخ! از دید من این کاراکتر از همون ابتدا سرنوشت محتومش یک شکست سخت بود. همونطور که با وجود تمام پیچیدگیهایی که گفتین، در عمل در جهان همین اتفاق افتاده...

در 1 ساعت قبل، توروس گفته است :

درباره سرسی
درباره جیمی

اگر بخواهیم از جزییات صرفنظر کنیم  تنها نقل قول "اولنا تایرل " شاید برای توصیف سرسی و برادرش کافی باشه."سرسی یک بیماریه". چند ثانیه قبل از آن هم به سرجیمی گفته بود که به سرسی مبتلا شده و جیمی هم "ابتلایی ورای کنترل" را پذیرفته بود.
حرف های لیدی اولنا به نظرم مدح شبه ذم بود.
اما در مورد جیمی اشتباست اگر  اینطور قضاوت کنیم که با برگشتن به کینگزلندینگ  به رستگاری به دست آمده اش پشت کرد. نه ،جیمی فقط برگشت که خواهر دوقلویش راببیند و همانطور که آمده اند همانطور هم بروند و  شاید هم راه نجاتی پیدا شود، که ظاهرا نشد.

عالی! جیمی هیچ چاره ای نداشت. مدتی سعی کرد فرار کنه. قساوت سرسی رو دید و دور شد. اماسرسی برای جیمی فراتر از یک عشق ساده بود. همونطور که توی کتاب اسکارلت، رت باتلر به اسکارلت میگه: "تو مثل سم در رگهای من جریان داری". دقت کنید: مثل سم! مسموم کننده و گریز ناپذیر و محکوم به شکست، اما ناگزیر....

در 58 دقیقه قبل، Amir knows nothing گفته است :

باهات مخالفم.به نظرت باید دنریس بیاد به مردمی که تا سرسی شکست نخورده بهش وفادارن رحم کنه؟یا به لنیسترایی که دنریس و شمال رو جلو مردگان ول کردن رحم کنه؟سرسی و جافری چند فصله عملا دارن زور میگن به مردم پایتخت و اونهم هیچی نمیگن پس لیاقتشون همینه.مردم پایتخت اونقدرا هم بی گناه نیستن.همونایین که موقع زدن سر ند استارک شادی میکردن.خلاصه که لیاقت اون مردم همین بود!اینم بگم که دنریس میدونست که مردم اونو دوست ندارن و اگه حقیقت رو در مورد جان بدونن اونو کینگ میکنن پس چیز زیادیم برا از دست دادن نداشت.راجب تئوری هم بگم که اینهمه تئوری اومده از طرف طرفدارا پس حداقل مجبورن چنتاشو اجرا کنن.من هفته قبل به داداشم گفتم بهتر بود جان میکشت نایت کینگو تا آریا ولیکه انقد چرت نمیشد گفت اونجوری هم خیلی قابل پیشبینی و مضخرف میشد!

با حرفت در مورد یورون موافقم اون چه چیز لعنتی بود دیگه از اول تا اخرش مزخرف بود

و در اخر بگم اینکه جان و دنریس باهم تو یه جبهه نباشن خیلی خوب میشه تو اپیزود اخر

میشه بگین حتی اگر مردم کینگزلندینگ، پلشت ترین مردم دنیا باشند، به هر کسی وفادار باشند، پست باشند و ... دنریس چه حقی برای کشتار مردم داره؟ به دنریس هیچ ربطی نداره مردم خوبند یا بد، یا به چه کسی وفادارند و ... این مردم هستند که باید حکام رو بپذیرند، نه حکام مردم رو!

ویرایش شده در توسط Dawn

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من حس می کنم سریال با وجود فانتزی بودنش هرچی جلوتر رفت واقعگرایانه تر شد. دوستان می گویند ما با این سریال زندگی کردیم. آقا این یک داستان بیشتر نیست که اتفاقا خوب روایت شده. شما لذتت رو ببر و سعی کن با چیز های واقعی تری زندگی کنی نه با یک سریال. سریال در ادامه جدا شدن از دنیای فانتزی و قهرمانانه داستان اصلی روایتی از آدمهایی حیران در دنیایی خشن و بیرحم رو به تصویر گذاشت.شما که از واقع گرایی تلخ سریال در کشتن قهرمان های اصلی اش به وجد آمدید چرا از واقعگرایی این قسمتها دلزده شدید؟ چون باب میلتون نبود؟

در مورد سرعت سریال می توان از آنطرف موضوع هم نگاه کرد: اینکه برعکس، سازندگان قسمتهای قبلی را حسابی کش دادند و ما را عادت دادند که ده قسمت توطعه و ترس و مرگ و تهدید را ببینیم و قسمت نهم هم معمولا یک جنگ اکشن یا قتلی تکان دهنده بود که نقطه اوج سریال حساب می شد.حالا با سریالی شش قسمتی روبرو هستیم که قسمت دوم و پنجمش نقطه اوج و باقی قسمتها هم بستری برای آن می باشند. معلوم است که سریال بد عادتمان داده !!!!!

دور شدن سریال از رمز و رازهای نهفته و تئوری هایی که در کتاب هست به نظرم بدک نیست. این تصویری واقعی تر از این آدمهاست.

سنجیدن قهرمانهای این سریال با قهرمان های سنتی کار درستی نیست. تابو شکنی سریال در پردازش شخصیتها بدک نیست.جیمی واقعا بدلیل اینکه عاشق سرسی بود از او جدا شد و به همان دلیل هم به سمتش برگشت.این زیباترین قسمت سریال بود که این دو باهم کشته شوند.

به نظرم همه ما که این سریال را دیده ایم متوجه شده ایم که از قهرمانهایش همه چیز بعید است بنابراین زیاد سخت نگیرید سریال را نگاه کنید و لذت ببرید.

نگران نباشید که تئوری هایمان نقش بر آب شد. 

این فقط یک سریال است. زیاد جدی نگیرید.بعنوان یک سریال واقعا زیبا و دیدنی بود.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ezgif-5-45ed6b8ce76d.thumb.jpg.e34581ebd08c572540b921035e61fb6d.jpg

تنها شخص لایق از نظر من :D

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)

دوست دارم دلیل اینکه میگم از ده صد میدم به این قسمت رو بگم شاید برای بقیه جالب بود این دیدگاه من..

از نظر من تو شرایط سخت و بحرانی انسان ها به دات خودشون بر میگردن..شرایطی که فکر کنن تنهان و کسی رو ندارن..شرایطی که فکر کنن شکست خوردن و به اهداف چندین و چند سالشون نمیرسن..

سیر دیوونه شدن دنی از قسمت دوم شروع شد وقتی جان حقیقت رو بهش گفت و اینمه دنی وارث حق بر تخت نیس..و همینطور ادامه پیدا کرد با کشته شدن سر جوراه..تنهاییش در تالار..محل ندادن ب دنی در شمال..کینگ خطاب کردن جان..پس زده شدن توسط جان..مرگ یه بچش(اژدهاش)..شکست خوردن در یه جنگ غافلگیرانه توسط یورون و شکستن غرورش توسط جان به خاطر اعتنا نکردن جان به التماس های دنی..کشتن میساندی..و دوباره بی اعتنایی جان..تنها کسی که میتونست تنهایی دنی رو پر کنه..خیانت اطرافیان..بی اعتمادی..تنهایی.تنهایی.تنهایی

اول قسمت پنج میبینیم که دنی چهره اش چقدر داغونه و اینکه از چهرش میشه فهمید که دیگ دنی اون دنی سابق نمیشه و نخواهد شد..نگاه های نا امیدانه تیریون به دنی و فهمیدن این موضوع تو همون حین..و تلاش هاش برای نجات مردم و خانوادش حتی به قیمت تموم شدن جونش..خیانت که نه..شرافت واریس در نجات مردم از مرگ و قتل عام همگی..

یکی از دوستان گفته بود مشاورا از. کجا میدونستن که دنی میخواد همچین کاری بکنه باید بگم دوست عزیز دنی خودش تو قسمت چهارم گفت ک میخام رو سر مردم اتیش بریزم ک واریس گفت این اشتباه ولی دنی قبول نکرد و تیریون پیشنهاد تسلیم سرسی رو داد..

تیریون و. واریس احمق نشده بودن و اتفاقا همونایی بودن ک قبلن هم بودن..واریس برای نجات مردم این کارو کرد و از برگشتن دنی ب ذات خودش مطلع شده بود ولی تیریون یه نیمچه امیدی داشت ک ن دنی بر نمیگرده به اون ذات اهریمنی خودش ولی کم کم داشت باورش میشد ک ن داره اشتباه میکنه و حق با واریسه..ک دست ب ازاد کردن برادرش زد برای نجات شهر..حالا اشاره میکنم چرا میگم تیریون احمق نیست..

بالاخره حمله شروع شد و به جایی رسید ک همه منتظر زنگ شدن(و به نظرم جیمی زنگ رو ب صدا در اورد یه بار دیگ دقیقه چهل و اینا رو ببینید جیمی دارع از پله های یه چیزی میره بالا) و زنک ب صدا در اومد اما دنی زیاد خوشحال نشد چون با اینکه جنگ تموم شده و اونا پیروز شدن ولی خودش رو روی تخت نمیدید و داشت با کینه و نفرت سرسی و قلعه رو نگاه میکرد و داشت زجر هایی رو که طی این چندین سال کشیده تا ب تخت برسه و سرسی رو بکشه رو میدیدو نمیخاست این فرصت رو از دست بده و سپس کینه و نفرتش به جایی رسید ک تصمیم گرفت سرسی و هر کسی که به نحوی بهش کمک کرده رو بکشه حتی مردم..

و نگاه های تیریون که باور نمیکرد دنی اینقدر خشن بشه و به ذات اولیه خودش بر گرده..

اونور سرسی از شکسته شدن غرورش گریه میکرد و اینکه این همه ابهت به یک باره زیر سوال رفت و عملا دیگ هیچ چیزی نداشت..

جان که خیالش راحت شده بود از تسلیم شدن سربازا و صدای زنگ یهو با دیدن دنریس بهت و حیرتش زد و سعی کرد جلوی لشگر خودش رو از حمله بگیره ولی نتونست و اطرافش رو نگاه کرد اینکه بچه ها دارن گریه میکنن دارن کشته میشن مردم بی گناه سرباز هایی ک بی دفاع هستن و سلاحاشونو انداختن..جنگ نامردی رو داشت میدید..جان به خودش نگاه کرد..واقعا الان تبدیل به چی شده...داره واسه کی میجنگه..داره طرف کی رو میگیره..یه قاتل؟...کسی که افراد بی دفاع و بی گناه رو میکشه...جان از خودش بدش اومد..از لشگرش..از دنی..از هر کسی که داشت مردم بی گناه رو میکشت حتی تا جایی که رفت و یکی از سرباز های خودشونو کشت و بعد از اینکه اون زن رو نجات داد یهو به خودش اومد دید عه سرباز خودشونو کشته و قشنگ از این صحنه میشد فهمید که هیچ چیز به اندازه مردم واسه جان ارزش نداره..همه اینا رو از چهرش میشد فهمید از واکنشاش..

جنگ بین هاند و برادرش ک بعضیا میگن چرا نکشت سرسی رو..اون وقت ک هاند داشت ب برادرش نگاه میکرد فقط داشت ب یه چیز فکر میکرد اونم کشتن برادرش و انتقام بود همین و بس و داشت به گذشته و اتفاقا فکر میکرد و اصلن متوجه سرسی نبود..

خیلیا میگن مرگ سرسی مستحقش نبود و باید بیشتر از اینا میبود ولی من میگم اتفاقا بهترین مرگ بود اگر سرسی سوزونده میشد هیچوقت به این مفهومی که زیر آوار مرد نمیرسیدیم..اخرین دیالوگ های سرسی به ما فهموند که حرف های تیریون در قبال سرسی درست بود و احمق نبود اونطوری که ما هی فکر میکردیم..سرسی در لحظات اخر میگفت من نمیخام بمیرم..میخام زندگی کنم..کنار بچمون..سرسیی که این همه غرور داشت ولی اونجا داشت زار زار گریه میکرد و التماس..تیریون درست میگفت سرسی دیگ اون ادم سابق نبود فقط به خاطر بچش ولی ولی ولی همونطور ک گفتم ادمی به ذات خودش بر میگرده و فقط یه سری عوامل هستند ک میتونن این ذات رو مخفی کنن که سرسی ذاتش نفرت و کینه و دشمنیه ولی بچش تونسته بود که این ذات رو مخفی کنه و تیریون اینو دید ولی چی شد ک تسلیم نشد غرورش بود..غرورر..

جیمی تو این فیلم سمبل وفاداری و عشق بود کسی که حاضر بود به خاطر عشق هر کاری بکنه هر کاری..ادم بکشه..حتی خودش کشته بشه در صورتی ک میتونست خودش رو نجات بده..ولی خواست با عشقش باشه..

 

جان و تیریون دو شخصیتی هستند که مردم واسشون خیلی مهمه حتی بیشتر جونشون و دیدیم که هر دو جونشون رو به خطر انداختند واسه مردم..

اریا رو دیدیم که با اینکه این همه روحیش خشن و مردونس ولی با دیدن مرگ مردم و سوخته شدنشون و به ناحق مردنشون روحش خدچه دار شد و تصمیمی بزرگ گرفت(شاید کشتن دنی) که زنده بیرون اومد و قطعا یه ماموریت مهم داره..

اینا دلیلای من بود..اینا مفاهیمی بود ک من گرفتم البته هنوزم هست ولی خب پیام خیلی طولانی میشه..

برای من مفهوم های فیلم خیلی مهمتر از اینه ک قسمت قبل چارتا سرباز بودن ولی این قسمت چارصدتا..جنگ جنگه حالا با چارتا سرباز یا چارصدتا فقط شدتش کمتر یا بیشتر میشه..و جنبه نمایشی داره..

مرگ مرگه ولی اینکه یه نفر هیجانی بمیره یا با مفاهیمی بمیره خیلی تفاوت میکنه..مرگ سرسی میتونست به بی مفهوم ترین شکل ممکن رخ بده ولی این مرگ خیلی مفهوم داشت..

اینکه چرا جیمی نمرد بهتره بگیم چرا تو قسمت سوم سم و برین و جان و اینا نمردن..بهتره بگیم تو فصلای قبلی که جان با نایت کینگ روبه رو شد نایت کینگ با یه نیزه کار جان رو تموم نکرد..بهتره بگیم اون صحنه ک نایت کینگ روی برن نشونه گذاری کرد و دستشو گرفت چرا همونجا نکشتش اگه تونست دستش رو نشونه گذاری کنه پس میتونست بکشه ولی نکرد..بهتره بگیم چرا دنی و همه این شخصیت های اصلی تو قسمت اخر فصل هفت نمردن و نیزه دوم نایت کینگ به اژدهای دوم دنی نخورد..بهتره بگیم چرا جان وقتی تک و تنها سرشو از اب اورد بیرون جلوی این همه مرده چرا نمرد و تونست فرار کنه..بهتره بگیم چرا نایت کینگ سریع با یه ضربه کار برن رو تموم نکرد و هی دست دست کرد..و... کلا نمیشه این چیزا رو گفت..همه میدونیم قهرمان های داستان به سختی و دیر میمیرن و این برای جذاب کردن و ایناس حالا جیمی در جنگ با یورون میمرد پر مفهوم تر بود یا حالا که با سرسی مرد..قطعا با سرسی..

 

مفهومایی داره این سریال که اگه بهش دقت کنید خیلی درس ها میشه ازش گرفت..

خیلیا تو اوج قدرت و غرور بودن ولی سرکوب شدن..روال داستان اینجوریه..نایت کینگ..سرسی..و حالا هم نوبت دنی..غرور و شرافت و ذات ادمی پر مفهوم ترین موضوع این سریال بوده از فصل اول تا الان..

 

برای من مفهومات سریال ها و فیلم ها مهمه ن کمیت های سرباز ها و اینکه چرا خنجر رفت تو چشمش ولی نمرد..اینکه چرا اژدها اینقدر قدرت تخریب داره..اینا همه واسه جذاب کردن و هیجانی کردن داستانه و ظواهر قضیه هست اینا همه وسیله ای هست تا یه مفهوم بزرگ رو از یه سریال بزرگ درک کنیم..این تفاوت کتاب با سریال هست که سریال حس رو خیلی قشنگ تر میتونه القا کنه چون اهنگ داره..تصویر داره..موندگار تره واسه ادم..و اینکه میشه مفهومات گسترده ای رو توش قرار داد..

ببخشید طولانی شد ولی خب لازم بود..دیگ حرفی ندارم..

ویرایش شده در توسط Momomo

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
در 2 ساعت قبل، Dawn گفته است :

حرفاتونو قبول دارم، اما حقیقت اینه که در یک جامعه به شدت ضد سوسیال، مثل امریکا، کاراکتری در یک اثر ساخته و پرداخته شده که مثل سوسیالیستها حرف می زنه و از نجات انسان میگه و از خرابی چرخ! از دید من این کاراکتر از همون ابتدا سرنوشت محتومش یک شکست سخت بود. همونطور که با وجود تمام پیچیدگیهایی که گفتین، در عمل در جهان همین اتفاق افتاده...

عالی! جیمی هیچ چاره ای نداشت. مدتی سعی کرد فرار کنه. قساوت سرسی رو دید و دور شد. اماسرسی برای جیمی فراتر از یک عشق ساده بود. همونطور که توی کتاب اسکارلت، رت باتلر به اسکارلت میگه: "تو مثل سم در رگهای من جریان داری". دقت کنید: مثل سم! مسموم کننده و گریز ناپذیر و محکوم به شکست، اما ناگزیر....

میشه بگین حتی اگر مردم کینگزلندینگ، پلشت ترین مردم دنیا باشند، به هر کسی وفادار باشند، پست باشند و ... دنریس چه حقی برای کشتار مردم داره؟ به دنریس هیچ ربطی نداره مردم خوبند یا بد، یا به چه کسی وفادارند و ... این مردم هستند که باید حکام رو بپذیرند، نه حکام مردم رو!

کاملا موافقم.  ممنون.
ضمنا بخشی از این نوشته من رو به یاد رشته دیالوگ هایی می اندازه که که یادم نیست کِی بود ، دقیقا کِی بود که فراموشش کردم و حتا فراموش کردم که یک چیز ملموس و مهم رو از یاد برده ام.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نظرات همه عزیزان کارشناسانه و حرفه ایه، و من واقعا لذت میبرم از این همه بحث و تبادل، که فکر نکنم حتی متخصصان و صاحب نظران حوزه فیلم و سینما هم انقدر خوب و جامع انجام بدن. از همگی بسیار ممنونم

چند موردعرض کنم خدمتتون:

تعدادی از انتقاداتی که گفته میشه واقعا وارده و باید بیشتر کار میشده، و مناسب تر بود از اون چیزی که ما دیدیم متفاوت بود تا بیننده رو بیشتر به خودش جذب کنه؛ مثلا یک مورد که همه توش اتفاق نظر دارن خط داستانی یورون و روند جلوبرنده اونه، این مشکل بنظرم از اول بارز بود و چون این کاراکتر از کاراکتر های حائز اهمیته(حداقل میدونیم در حد هات پای یا اوشا یا میراندا نبود) باید بیشتر بهش پرداخته میشد.

روند دیوانه شدن دنریس رو هم خیلی خوب نشون ندادن، و یکی از دلایلش هم وقت کمه، ۶ قسمت برای فصل آخر و جواب دادن همه سوالا، و جنگ های بزرگ، و سرنوشت کاراکتر های اصلی سریال، و تغییرات توی خط داستانی اونا، واقعا کمه؛ معمولاً باید برای یه پایان خوب تعداد قسمت های فصل آخر رو زیاد تر کرد نه کمتر (مثل بریکینگ بد). من یکی حاضرم هر قسمت ۵۰ دقیقه باشه ولی ۱۰ قسمت مفصل رو ببینم.

ولی به عقیده من بعضی موارد هم سلیقه شخصی افراد توی میزان رضایت اونا دخیله، مثلا سکانس سرسی و جیمی زیر رد کیپ و خراب شدن اون رو سرشون واقعا برای من راضی کننده و جذاب بود، ولی خب بعضی ها خوششون نیومده. پس قطعا این که همزمان یکی میاد امتیاز ۵ میده و یکی ۹، به این هم مربوط میشه. 

اما خواهشمندم با قضاوت سرسری و عصبانیت ممتد، و از روی احساسات، به این قسمت(چون فکر میکنم تا الان این بهترین قسمت فصل ۸ بوده) نگاه نکنیم و سعی کنیم عادلانه تر قضاوت کنیم. قضاوت این قسمت با بقیه قسمت های فصل ۷و۸، (بنظر من) این قسمت رو یکی از بهترین ها می‌دونه، در حالیکه امتیاز دهی ها اینو ثابت نمیکنه و اینو یکی از ضعیف ترین قسمت های کل سریال معرفی می‌کنه. شاید نویسندگی ضعیف به داستان لطمه زده ولی نباید اونو تا این حد پایین بیاره. تلاش چشمگیر تمامی دوستان چه در انتقاد و چه در ستایش سریال از روی منطق و فلسفه به کمک استدلالی درست، بی نظیر و بی نهایت قابل احترامه.

متشکرم

 

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حتی بازیگرا هم قبول دارن داغونه

ببینین جان و دنریس و تیریون و واریس قبول دارن ریده

ولی بعضیا جوری میگن خوب بوده انگار با نویسنده ها عهد بستن

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)
در ۱ ساعت قبل، Momomo گفته است :

از نظر من تو شرایط سخت و بحرانی انسان ها به دات خودشون بر میگردن..شرایطی که فکر کنن تنهان و کسی رو ندارن..شرایطی که فکر کنن شکست خوردن و به اهداف چندین و چند سالشون نمیرسن..

بذارید با این نطرتون مخالفت کنم. تو همچین شرایطی معمولا آدمها دچار افسردگی یا اضطراب یا خشم میشن و هیچکدوم نه خشم ونه اضطراب و نه افسردگی ذات واقعی آدم رو نشون نمیده و فقط قدرت تصمیم گیری رو از آدم می گیره.

به علاوه باز معتقدم که ذات دنی، بدجنس، ظالم و خشن نیست. شاید خوندن کتابها هم بی تاثیر نبوده. خوبی خوندن کتابها اینه که چون مسایل رو از دید کاراکترها می بینی با درگیری ها و مشغله های ذهنیشون آشنا میشی و بهتر و راحت تر درکشون می کنی. دنی به عنوان آخرین تارگرین باقیمونده قیام میکنه و تصمیم می گیره برگرده و انتقام خاندان از دست رفته اش رو بگیره. نه از روی هوس و قدرت طلبی و... بلکه به خاطر وظیفه! ( وظیفه ای که ویسریس تنها کس دنی به عهده اش گذاشته) به خاطر سرنوشتی که براش معین شده. ستاره دنباله دار سرخ و تولد اژدها اینو ثابت میکنه.

ما هم مثل شما دنبال معنا می گردیم ولی نه هر معنایی که بهمون نشون بدن. نه چیزی که معنای کاراکترها رو ازشون بگیره. چیزی که عمیق باشه و ریشه بدوونه که بتونه ادم رو به فکر ببره. زشتی جنگ و کشت و کشتار رو تو چند تا فیلم واقعا عالی دیدم و خیلی هم ازشون تاثیر گرفتم ولی تو این فیلم برام بی معنا بود چون مستند که نگاه نمی کردم.

دنی اتفاقات تلخ زیادی رو از سر گذرونده و هر بار قوی تر و مصممتر برخاسته. دنی آدم کم ظرفیتی نیست و جوامعی رو تغییر داده که به هیچ عنوان تغییرشون به نظر ممکن نبود. مسلما در این راه اشتباهاتی مرتکب شده و ازشون درس گرفته و تکامل شخصیتش رو دیدیم. از یه دختر بچه ضعیف و مظلوم و ترسیده تبدیل شد به حاکمی قدرتمند و مقتدر. بهتون توصیه میکنم قسمتهای قبل رو ببینید تا هوش و ذکاوت دنی براتون بیشتر مشخص بشه و ببینید که وقتی خودش به تنهایی و بدون نظر مشاورانش تصمیم گرفته تصمیماتش چقدر هوشمندانه تر و حساب شده تر بوده.

دوم این قضیه که مردم جان رو به عنوان حاکم انتخاب می کنند رو درک نمی کنم. تو وستروس کی مردم پادشاه رو خودشون انتخاب کردند؟ الان که تارگرینها رو کار نیستن که جان حقی داشته باشه بر پادشاهی. الان که پادشاه قرار نیست به خاطر وراثت نقش پادشاه رو بگیره. هر کسی که بجنگه و پیروز بشه حکومت می کنه.

دنریس قبلا بارها مرگ کس و کارش ( مرگ پدرو مادر و برادرش که اونا رو اواره کرده، مرگ سر ویلهم دری که آوارشون کرده، مرگ ویسریس، مرگ کال دروگو و پسرش نریانی که قرار بود به دنیا چیره بشه، خیانتها و ...) رو تماشا کرده و از پسش براومده پس برای من قابل قبول نبود که الان این شرایط اون رو دیوانه کنه. اونم در حالیکه می بینیم داشتن دروگون به تنهایی کافی بود تا به هدفش برسه.

 در مورد جیمی و سرسی. به نظر من همین که جیمی برگشت و رفت دنبال سرسی گشت کافی بود. حتی اگر می گشت و پیداش نمی کرد یا وقتی می رسید که سرسی تک و تنها زیر آوار مونده دراماتیک تر بود و پیامی که شما می خواستین رو هم منتقل می کرد. سرسی همه رو از خودش رونده بود و حتی برای کشتن برادراش ادمکش اجیر کرده بود. حقش بود که تنها بمیره!

ویرایش شده در توسط شوالیه درخت خندان

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)
در 11 ساعت قبل، Cersie lannister گفته است :

واقعا خواهر ي چيزي هستي با دنريس؟ :))) حاجي زد همرو كشت! مردم بيگناه بودن سرسي از همه بهتر بازي تخت و تاج و بازي كرد و واقعا اخرم مردم به سرسي پنله اوردن كه يعني اوكي بوده همه چي براشون تا اينك يه ديوونه اي كه الكي خودشو وارس ميدونه با ارتش بيگانه بياد همرو بكشه!

آره خواهر معنویه:))..دنریس از اول یه رگ دیوونگی داشت ولی همیشه باهاش تو جنگ بود که به لطف اطرافیان احمقش با کارای احمقانشون دیگه نتونست دیوونگیش رو سرکوب کنه..در مورد وارث بودنم باید بگم که حرف احمقانه ای که طرف باباش شاه بوده یا ولیعهد بوده باید شاه بشه به قول جورا اگان هفت اقلیم رو گرفت چون می تونست نه اینکه حقش بود دنی هم می تونست ولی زدن کاراکترش رو با خاک یکسان کردن.

هنوزم میگم اگه دنی عقلش سر جاش بود حکمران بهتری نسبت به جان می شد چون جان مثل ند دیگه فرشته ست تو سیاست دووم نمیاره تو همین قسمت جان وقتی سعی می کرد افرادش رو وارد قضیه نکنه نتونست هیچکس بهش گوش نمی داد جانم میشه یکی مثل راب اون وسط بلآخره یکی بهش خیانت می کنه وستروس یکی رو میخواد که کسی جرآت خیانت بهش نداشته باشه دنی این پتانسیل رو داشت ولی دیگه رد داد الان باید بمیره چون مردن واسش یه لطفه مثل مد کینگ.

 

البته چرا دروغ بگم اونجا که ند رو تو پایتخت اعدام کردن مردم بهش سنگ مینداختنو بدو بیراه می گفتن من دوست داشتم سوختنشونو ببینم:D (من به شدت ند فن بودم)

ویرایش شده در توسط Prince Rhaegar

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
در 24 دقیقه قبل، Hold The Door گفته است :

ولی ولی حسنک اعتقاد داره که این فصل خیلی عالی بوده ?

 

game-of-thrones-jaime-hand.jpg

این صحنه رو اگه میشه توی سریال بما نشون بدید دانای اعظم:)))))))

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)
در ۱ ساعت قبل، Hold The Door گفته است :

ولی ولی حسنک اعتقاد داره که این فصل خیلی عالی بوده ?

 

game-of-thrones-jaime-hand.jpg

Screenshot_20190514-150742.thumb.png.0c51a0877ddd1d83900212ce5cb90f7b.pngScreenshot_20190514-150817.thumb.png.2db3c89ae09c00d0de34dc53bcc417db.pngScreenshot_20190514-150812.thumb.png.290fc721a3fdece16993fc66b5ed81bb.pngScreenshot_20190514-150658.thumb.png.a46acf2372d0790f9df8f693ee817e77.png

بهتره حسنک بره چشاشو بیشتر وا کنه و ببینه خوده قسمت رو نه اینکه از اینور اونور یه چیزی پیدا کنه و هر کی هر چی گذاشت  و هر عکس فتوشاپ شده ای رو قبول کنه و نشرش بده و چهار نفر دیگرم منحرف کنه..اره حسنک..? 

متاسفم واقعا که دارین سریالی رو که چندین سالع میبینید اینقدر راحت و بدون اطمینان و حتی با یک شایعه و فتوشاپ کوچیک زیر سوال میبریدش..فصل هشت خوب نبود اوکی باشه ولی اینکه کل سریال رو زیر سوال ببری درست نیست و مثل اینه ک خودت رو زیر سوال ببری..

ویرایش شده در توسط Momomo

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نظرات دوستان منم علاقمند کرد که مسائلی که از دیروز تو ذهنم میچرخن رو بنویسم. شاید درباره همه کارکترها نوشتم

دنریس

من ابدا فن دنریس نبودم. اینو از اسم پروفایلم میشه فهمید. اما اگه بخوام کارکتری رو انتخاب کنم که بیشتر از همه زجر کشید تا به رستگاری برسه اون دنریس خواهد بود. زجر او از دوران نوزادی شروع شد در حالی که بقیه کارکترهای اصلی حداقل کودکی رو در آرامش گذروندن. ترس همیشگی از کشته شدن. تنها بودن. غریب بودن. بعد فروخته شدن و زندگی میان وحشیترین قوم. مورد تجاوز قرار گرفتن. در نهایت از همینجا رشد شخصیتی دنریس شروع میشه سعی در پذیرفتن سرنوشت و استفاده بهینه از شرایط که نشون میده دنریس کارکتر باهوشی بوده. اما درست در زمانی که همه چیز در چنگش بود همسر و فرزندش و دوتراکیها رو از دست میده. در کمال ناامیدی درواقع میشه گفت در آتش خودکشی میکنه اما از شانسش ژن نسوز بودنو به ارث برده. :)

 تنها و سرگردان در بیابان. ولی دوباره از اول شروع میکنه. کم کم با هوش خودش و استفاده های به موقع از اژدها برای خودش لشکر جمع میکنه اونم با کمترین خسارت و کشته. قدم به قدم رشد میکنه و به عنوان ملکه پذیرفته میشه. قوانینی که سالها وجود داشتن رو تغییر میده. و بارها قلب رئوفش رو نشون میده. مثلا همون زندانی کردن اژدها. در حالی داریو ناهاریس بهش گفته بود یا باید قصاب باشی یا گوشت. ولی اون تصمیمش رو عوض نمیکنه. کی از اژدهاش استفاده میکنه؟ زمانی که مورد حمله قرار میگیره.

برخی میگن از همون اول معلوم بود مدکوئین میشه چون دشمنانش رو میسوزوند. خب من خدمت اون دوستان میگم اینکه دشمنت رو بسوزونی یا با شمشیر شخصا گردنش رو بزنی یا اینکه با طناب آویزونشون کنی. چه فرقی میکنه؟ کشتن کشتن هست روشش مهم نیست. همه کارکترهای این داستان دشمنانشون رو به روشهای مختلف کشتن. ند گردن زد جان هم گردن زد هم از طناب آویزون کرد. راب گردن زد. آریا یک خاندان رو قتل عام کرد. سانسا دستور اعدام لیتل فینگر وسط سالن وینترفل داد. برین تیریون و..... چرا اگه اینا بکشن خوبه اما اگه دنی کشته  یعنی باید مد بشه

بله از نظر سینمایی واقعا جذاب هست که یه کارکتر پر طرفدار یهو مد بشه بزنه همه رو پودر کنه. اما وقتی یه کارکتر قرار هست دچار قوس شخصیتی بشه از منفی بشه مثبت یا از مثبت بشه منفی، باید مسیرش درست پیش بره و اون تغییر در جای خودش اتفاق بیفته. شاید به همین دلیل هست که حتی کسانی فن دنریس نبودن هم این مدکوئین شدن رو نتونستن بپذیرن.

تصور کنید در جنگ حرامزادگان وقتی جان و رمزی هم رو دیدن. رمزی به خوبی و خوشی ریکون رو آزاد میکرد. از نقش منفی میشد مثبت. شما چی میگفتین؟ این طبیعی بود؟ یا مثلا سرسی به حرف تیریون گوش میکرد پایتخت رو به خوبی و خوشی ترک میکرد میرفت یه گوشه بچش رو در آرامش بزرگ میکرد. این قوس شخصیتی سرسی طبیعی بود؟ 

برگردیم به دنریس. به نظرم بعد از انتخاب تیریون به عنوان دست اشتباهات استراتژیک دنریس شروع شد. اولیش جا گذاشتن داریو ناهاریس. دومیش روشهای احمقانه تیریون برای جنگ و ادامه .. که گفتنش فایده ای نداره

بهرحال دنریس در مسیر داستانیش به اوج رسیده بود و الان وقت رستگاریش بود وقت رسیدن به هدفش که شکستن چرخه بود. براساس اولین گفتگوی دنی با تیریون که عجب سکانس باشکوهی بود. اینکه جان بهش پشت کرد یا ریگالو از دست داد یا خیانت دید هیچکدوم دلیل یه شبه مدکوئین شدن نمیشه. چون همه اینا رو قبلا دنریس تجربه کرده بود و با هوش خودش ازشون رد شده بود. به نظر شخص من مدکوئین کردن دنریس در این لحظه خیانت به اون خط داستانی بود که از فصل اول شروع شده بود.

شاید اگه دنریس بعد از صدای زنگ میرفت به سمت سرسی و فقط اون ساختمون رو با خاک یکسان میکرد. و اینجوری خشم و درماندگیش رو نشون میداد. شاید فقط شاید پذیرفتنی تر میشد از نظر بیننده. دنریسی که ما میشناختیم مردم عادی رو جزغاله نمیکرد. و هیچ دلیل موجهی هم برای تغییر این کارکتری که براش تعریف شده بود ندیدیم.

ولی خب هیجان آتیش زدن مردم  برای شورانرها جذابتر بود مثلا شوک بیشتری داشت. اما امتیاز پایین نشون میده بیننده خوشش نیومده. حالا یا احساسی یا از سر خشم امتیاز داده. مهم نیست. مگه بیننده منقد سینمایی هست؟  بیننده همیشه با احساسش نمره میده چه زمانی که 10 میده چه زمانی که 1 میده

پایان بخش اول

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)
در ۱ ساعت قبل، شوالیه درخت خندان گفته است :

بذارید با این نطرتون مخالفت کنم. تو همچین شرایطی معمولا آدمها دچار افسردگی یا اضطراب یا خشم میشن و هیچکدوم نه خشم ونه اضطراب و نه افسردگی ذات واقعی آدم رو نشون نمیده و فقط قدرت تصمیم گیری رو از آدم می گیره.

به علاوه باز معتقدم که ذات دنی، بدجنس، ظالم و خشن نیست. شاید خوندن کتابها هم بی تاثیر نبوده. خوبی خوندن کتابها اینه که چون مسایل رو از دید کاراکترها می بینی با درگیری ها و مشغله های ذهنیشون آشنا میشی و بهتر و راحت تر درکشون می کنی. دنی به عنوان آخرین تارگرین باقیمونده قیام میکنه و تصمیم می گیره برگرده و انتقام خاندان از دست رفته اش رو بگیره. نه از روی هوس و قدرت طلبی و... بلکه به خاطر وظیفه! ( وظیفه ای که ویسریس تنها کس دنی به عهده اش گذاشته) به خاطر سرنوشتی که براش معین شده. ستاره دنباله دار سرخ و تولد اژدها اینو ثابت میکنه.

ما هم مثل شما دنبال معنا می گردیم ولی نه هر معنایی که بهمون نشون بدن. نه چیزی که معنای کاراکترها رو ازشون بگیره. چیزی که عمیق باشه و ریشه بدوونه که بتونه ادم رو به فکر ببره. زشتی جنگ و کشت و کشتار رو تو چند تا فیلم واقعا عالی دیدم و خیلی هم ازشون تاثیر گرفتم ولی تو این فیلم برام بی معنا بود چون مستند که نگاه نمی کردم.

دنی اتفاقات تلخ زیادی رو از سر گذرونده و هر بار قوی تر و مصممتر برخاسته. دنی آدم کم ظرفیتی نیست و جوامعی رو تغییر داده که به هیچ عنوان تغییرشون به نظر ممکن نبود. مسلما در این راه اشتباهاتی مرتکب شده و ازشون درس گرفته و تکامل شخصیتش رو دیدیم. از یه دختر بچه ضعیف و مظلوم و ترسیده تبدیل شد به حاکمی قدرتمند و مقتدر. بهتون توصیه میکنم قسمتهای قبل رو ببینید تا هوش و ذکاوت دنی براتون بیشتر مشخص بشه و ببینید که وقتی خودش به تنهایی و بدون نظر مشاورانش تصمیم گرفته تصمیماتش چقدر هوشمندانه تر و حساب شده تر بوده.

دوم این قضیه که مردم جان رو به عنوان حاکم انتخاب می کنند رو درک نمی کنم. تو وستروس کی مردم پادشاه رو خودشون انتخاب کردند؟ الان که تارگرینها رو کار نیستن که جان حقی داشته باشه بر پادشاهی. الان که پادشاه قرار نیست به خاطر وراثت نقش پادشاه رو بگیره. هر کسی که بجنگه و پیروز بشه حکومت می کنه.

دنریس قبلا بارها مرگ کس و کارش ( مرگ پدرو مادر و برادرش که اونا رو اواره کرده، مرگ سر ویلهم دری که آوارشون کرده، مرگ ویسریس، مرگ کال دروگو و پسرش نریانی که قرار بود به دنیا چیره بشه، خیانتها و ...) رو تماشا کرده و از پسش براومده پس برای من قابل قبول نبود که الان این شرایط اون رو دیوانه کنه. اونم در حالیکه می بینیم داشتن دروگون به تنهایی کافی بود تا به هدفش برسه.

 در مورد جیمی و سرسی. به نظر من همین که جیمی برگشت و رفت دنبال سرسی گشت کافی بود. حتی اگر می گشت و پیداش نمی کرد یا وقتی می رسید که سرسی تک و تنها زیر آوار مونده دراماتیک تر بود و پیامی که شما می خواستین رو هم منتقل می کرد. سرسی همه رو از خودش رونده بود و حتی برای کشتن برادراش ادمکش اجیر کرده بود. حقش بود که تنها بمیره!

درسته..پس ممکنه دنی به خاطر ترس از دست دادن هدف زندگیش و چیزی که این همه براش تلاش کرده دست ب تصمیمات نادرست بزنه..همینطور که اول قسمت پنجم هم دیدیم که فلاکت باری و داغون بودن و افسردگی از قیافش میبارید..همچنین نا امیدی..غم..

ولی انسان به هدفش زندس..وقتی دنی دید که دیگ ن کسی براش مونده ن هدفی خب پس چرا زندس..حداقل تلاش کرد که هدفی رو ک باورش کرده تاکید میکنم باورش کرده رو از دست نده و حداقل اونو داشته باشه..

 درضمن جنگ رو تنها دنی انجام نداد ک بگیم اون پیروز جنگه پس اون رو تخت باید بشینه..جنگا با مشارکت ارتش شمال و جان بود و پیروز این جنگ هم ارتش شمال و جان هستن و هم ارتش دنی..

ویرایش شده در توسط Momomo

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
در در ۱۳۹۸/۲/۲۳ at 13:44، omid007 گفته است :

ای کاش اصلا نایت کینگو زامبیو دیواری تو فیلم نبود ک امروز بیشتر از دیدن این اپیزود لذت میبردم

چقد کاسترو و هیدی خوب بازی میکنن واقعا عالین

چقد آهنگ متن اون لحظاتشونو دوس داشتم

نایت کینگو بذاریم کنار این خط داستانی آریا خیلی خوب بود قانع شدنش با دیدن سگ.. 

دیالوگ واریس ک گفت امیدوارم من اشتباه کرده باشم عاالی نگاه شک برانگیز تیریون

ملاقات تیریون و جیمی 

موفق شدن اژدها یکم بی منطق بود اگه کشته شدن اژدهای قسمت قبل رو منطقی بدونیم.. 

و البته گلدن کمپانی ک کاش اونم مث نایت کینگ نبود کلا 

تا الان بجز برن و نایت کینگ همه ی خطوط داستانی راضیم کردن! و البته سرسی هم قرار نبود تبدیل ب آنتاگونیست شماره 1 بشه که صدقه سر نایت کینگ شد. ولی تو این اپیزود بنظرم دیدیم ک آنتاگونیست شماره یک همون منجیِ، 

و درنهایت از دوستانی که باهاشون درمورد مدکویین بحث کردم کمال پوزش رو دادم، مد منم نه ایشون!! 

همون مطلبی که تو قسمت سوم گفتم و شما هم الان اشاره کردید :خط داستانی شمال دیوار و جادو جنبل های کلاغ سه چشم و نایت کینگ و...نمی بود چقدر سریال یکدست تر بود .

در مورد مدکویین هم که من و شما با هم موافق بودیم ولی فکر نمی کردم واقعا اینقدر جربزه داشته باشند بیشتر از این دیوانه اش کنن که کردن .وحشتناک بود هر چند می تونست بهتر این روند پیش بره .

این اپیزود تا اینجا بهترین اپیزود فصل بود و دیدنش لذت بخش بود .اونجایی که دروازه ها فرو ریخت و ارتش های متحد وارد شدند گفتم چه روزیه امروز .چه لنیستر کشی ای بشه بعد از کشته شدن استارک ها توی اپیزود رد ودینگ .دیدن روند روانی سرسی هم دیدنی بود.

فارغ از نقدهای مختلفی که به این اپیزود لذت بخش وارده باید گفت:
-سپاه دورنی ها چی شد؟ قرار بود توی تو دو قسمت آخر ببینیمشون اما انگار فراموش شدند.

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)
در 5 ساعت قبل، Momomo گفته است :

درسته..پس ممکنه دنی به خاطر ترس از دست دادن هدف زندگیش و چیزی که این همه براش تلاش کرده دست ب تصمیمات نادرست بزنه..همینطور که اول قسمت پنجم هم دیدیم که فلاکت باری و داغون بودن و افسردگی از قیافش میبارید..همچنین نا امیدی..غم..

ولی انسان به هدفش زندس..وقتی دنی دید که دیگ ن کسی براش مونده ن هدفی خب پس چرا زندس..حداقل تلاش کرد که هدفی رو ک باورش کرده تاکید میکنم باورش کرده رو از دست نده و حداقل اونو داشته باشه..

نمی دونم واقعا من منظورم رو چطور بیان میکنم که متوجه منظورم نمیشین. دارم میگم دنی تو شرایطی نبود که نتونه تصمیم درستی بگیره. شرایطی که دنی توش قرار گرفته بود شرایطی نبود که اونو دیوونه کنه. برای بار اول نبود که دنی تو همچین شرایطی قرار می گرفت. در واقع دنی تو تمام زندگیش تو این شرایط بوده.

و حداقل این حس به من منتقل نشد که دنی از هدفش دور شده. اتفاقا برخلاف چیزی که شما می گید، دنی دقیقا تو نقطه ای که به هدفش رسید دیوونه شد. برای همین برام عجیب و غیر قابل هضمه!

تنها چیزی که ما ازش باید می فهمیدیم دنی دیوونه شده قیافه درب و داغونش بود وگرنه روندی برای دیوونگی طی نکرد.

والا چیزی که من دیدم این بود که دنریس بدون کمک ارتش شمال و فقط با تکیه بر اژدهاش کینگزلندینگ رو گرفت. یه ذره هم صحنه جنگی انسالیدها و دوتراکیها رو دیدم. شما چیز دیگه ای دیدید؟

ویرایش شده در توسط شوالیه درخت خندان

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)
در 25 دقیقه قبل، شوالیه درخت خندان گفته است :

نمی دونم واقعا من منظورم رو چطور بیان میکنم که متوجه منظورم نمیشین. دارم میگم دنی تو شرایطی نبود که نتونه تصمیم درستی بگیره. شرایطی که دنی توش قرار گرفته بود شرایطی نبود که اونو دیوونه کنه. برای بار اول نبود که دنی تو همچین شرایطی قرار می گرفت. در واقع دنی تو تمام زندگیش تو این شرایط بوده.

و حداقل این حس به من منتقل نشد که دنی از هدفش دور شده. اتفاقا برخلاف چیزی که شما می گید، دنی دقیقا تو نقطه ای که به هدفش رسید دیوونه شد. برای همین برام عجیب و غیر قابل هضمه!

بله فهمیدم منظورتونو ولی خوب دنی میگه الان من ترس دارم..

دعوتتون میکنم به دیدن دقیقه شونزده ب بعد اپیزود پنج..

دنی:بهت نگفتم اگه به خواهرت بگی چه اتفاقی می افته؟

جان:من نمیخوامش اینو بهش گفتم

دنی:اون به اعتمادت خیانت کرد..اون هم مثل من تو مرگ واریس دست داره..این یک پیروزی براش بود..الان میدونه که چه اتفاقی می افته وقتی مردم حقیقت رو راجع بهت بفهمند...مردم وستروس تو رو خیلی بیشتر از من دوست دارند..من اینجا دوست داری ندارم...فقط ترس همراهم هست..

 جان: من دوست دارم و همیشه ملکه من خواهی بود..

دنی: این تمام چیزیه که من برات هستم؟ یه ملکه؟

بعد میرن تو حاشیه و اینا(کارای سانسوری) که بعد یهو جان کنار میکشه و پس میزنه و دنی با غرور شکسته شدش به جان نگاه میکنه و میگه خیل خب..و بعددددد یه جمله ی مهم میگههه:پس بزار ترس باشه....

در 2 ساعت قبل، Momomo گفته است :

 

بالاخره حمله شروع شد و به جایی رسید ک همه منتظر زنگ شدن و زنک ب صدا در اومد اما دنی زیاد خوشحال نشد چون با اینکه جنگ تموم شده و اونا پیروز شدن ولی خودش رو روی تخت نمیدید و داشت با کینه و نفرت سرسی و قلعه رو نگاه میکرد و داشت زجر هایی رو که طی این چندین سال کشیده تا ب تخت برسه و سرسی رو بکشه رو میدیدو نمیخاست این فرصت رو از دست بده و سپس کینه و نفرتش به جایی رسید ک تصمیم گرفت سرسی و هر کسی که به نحوی بهش کمک کرده رو بکشه حتی مردم..و براش مهم نبود که دیگ جان هم زیر اون همه اتیش بمیره یا ن..

اینم دلیل و مدرک..

در در ۱۳۹۸/۲/۲۳ at 13:26، Momomo گفته است :

انتقام از مردمی گرفت که قرار بود بعد از جنگ کس دیگه ای رو برای نشستن روی تخت انتخاب کنن..

اینکه مردم از کجا میشناختن جان اسنو رو واریس داشت نامه میزد..تیریون هم که لنیستر هست و میتونست نظر و رای مردمش رو جلب کنه..مردمم با شنیدن اینکه جان چه کار هایی کرده و اینا همه به اون رو می اوردن..ن دنریسی که از اول باهاش دشمنی داشتن..حداقل اگ مردم جان رو نمیشناختن ولی دنریس رو به عنوان یه دشمن میشناختن..این برتری جان نسبت ب دنی برای نشستن رو تخت بود و مردم جنوب اگر قرار بود از بین این دوتا یکی رو انتخاب کنن حتما جان بود ن دنی پس رای و نظر مردم رو اصلن نداشت...

 درضمن تمام رویا و ذهن دنریس تخت اهنین بود و حکمرانی بر اون..چطوری میتونست ازش بگذره..

 

در در ۱۳۹۸/۲/۲۳ at 13:02، Momomo گفته است :

دنریس با اومدن جان خودش رو باخت..همونطور هم که تو سریال گفت اگه ب مردم باشه مردم جان رو انتخاب میکنن ن دنریس رو و به خاطر همین که میدونست مردم کنارش میزنن خواست از مردم انتقام بگیره و زهره چشم بگیره که وقتی رو تخت نشست کسی مخالفت نکنه این یک..

دوم اینکه با وجود جان هیچوقت دنریس رو تخت نمی نشست چون هم حق جان بود هم مردم میخواستنش و دیدیم و سریال به ما نشون داد وقتی که زنگ به صدا در اومد ینی چی ینی جنگ تموم شده و عملا دنریس و سپاهش جنگ رو بردن ولی دنریس از این اتفاق خوشحال نشد و داشت گریه میکرد میدونی چرا چون یهو تو همون حین که صدای زنگ رو فهمید یهو به خودش اومد و دید با وجود اینکه جنگ رو پیروز شده ولی به اهداف چندین و چند ساله اش که نشستن رو تخت هست نمیرسه و اینکه مردم جان رو انتخاب خواهند کرد به خاطر همین به نظر من پیش خودش گفت حالا که من رو تخت نمیشینم و مردم قراره جان رو انتخاب کنن همون بهتر که مردم بمیرن و هیچ مخالفی برای رو تخت نشستن نداشته باشم..

با این کارش دیگ مردم ازش میترسن و نمیگن جان روی تخت بشینه..

 

ویرایش شده در توسط Momomo

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)

هفته پیش بعد از اینکه جیمی بریین رو در اون حال رها کرد تا برگرده پیش سرسی، پستی گذاشتم و گفتم d&d کل تغییر شخصیتی که جیمی آرام آرام توی هفت فصل طی کرده بود رو نابود کردن... چند تا از دوستان گفتن نه آقا این چه حرفیه جیمی برگشت تا سرسی رو بکشه و مردم رو نجات بده!!!!!!! توی این اپیزود دیدیم که چه بلایی بر سر پایان خط داستانی جیمی آوردن....

حالا میرسیم به پایانی بدتر از اون یعنی دنریس......

دنریس رو در طول هفت فصل گذشته دیدیم که چه کارایی کرد.. دیدیم که هنگام فتح آستاپور به مردم چی گفت؟؟ گفت که من اجازه نمیدیم این آنسالیدها حتی یک بچه دیگه رو از بقل مادرش جدا کنن (هر آنسالید در مرحله آخر آموزشش باید یک نوزاد رو به قتل برسونه).. آنسالیدها رو آزاد کرد.. بردگان آستاپور رو هم آزاد کرد و "اربابان" رو کشت.. 

در یونکای مردم عادی لقب "میسا" به معنای "مادر" بهش میدن و دنریس رو مثل خدا میپرستیدن..

در راه میرین، 163 کودک رو میبینه که به صلیب کشیده شدن و خودش میگه باید صورت تک تک اونا رو ببینم تا قاتلینشون رو مجازات کنم...

 زنجیرهای بردگی باز شده رو با منجنیق به داخل شهر پرتاب میکنه که بگه دشمن شما بچه های شما رو میکشه و زنانتون رو برده میکنه.. من اومدم شما رو از دست اونا نجات بدم.

با پسران هارپی میجنگه که مردم عادی رو سلاخی میکردن... حاضر شد با هیزدار ازدواج کنه که پسران هارپی با مردم در شهر کاری نداشته باشند.. 

با ارتشش به وستروس میره تا تخت آهنین رو بدست بیاره اما در عوضش چیکار کرد؟؟؟؟ حاضر شد به جان (شاه شمال) کمک کنه که از مخمصه شمال دیوار نجات پیدا کنه(یک اژدها رو هم به لطف نویسندگان از دست میده)

دوتراکی ها و آنسالیدها رو همراه دو اژدها به شمال میبره که شاه شب به پایتخت نرسه و مردم رو نجات بده... 

حالا چی شد که مردم شهری رو که تسلیم شده رو به خاک و خون میکشه..؟؟؟؟؟؟؟؟ (نگید باباش شاه دیوانه بود... شاه دیوانه پدر ریگار هم بود اما شخصیت ریگار و دنریس با شخصیت ایریس و ویسریس زمین تا آسمون فرق داشت.. از یک طرف ایریس که در جوانی اصلا تندخو هم نبود اما به دلایلی پیش زمینه جدی برای دیوانه شدن پیدا کرد و چندین سال دچار پارانوید شدید بود و یک شبه مثل دنریس اینجوری نشد)

دنریس رو یک شبه حتی بسیار بدتر از شاه دیوانه نشون دادن که چی بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دنریسی که با دلایلی که آوردم، چه دلیلی داشت بدتر از شاه شب بشه و مردم بدبخت بی دفاع رو اینجوری به خاک و خون بکشه..؟؟؟؟ نگید به خاطر تخت آهنین بوده.... شخصیت دنریس با دلایلی که در بالا آوردم، حاضر نمیشه به خاطر قدرت زنان و کودکان بیچاره و بیگناه رو زنده بسوزونه (این مردم که

برده دار یا ارباب نبودن، مردمی بودن که قرار بود بهشون حکومت کنه)

 

اصلا فرض رو بر این میگیریم که دنریس به خاطر قدرت مردم رو سوزوند، چرا وقتی یک رقیب برای تخت آهنین داری، مردم رو میکشی؟؟؟ خود رقیب رو بکش..(جان اسنویی که خودش تاج و تخت رو کنار گذاشته بود) حتی اگر دنریس به خاطر قدرت، جان رو (که همون یک رقیب بود) رو میکشت باور پذیرتر از این بود که "شکننده زنجیرها" و "میسا" مردم رو زنده زنده بسوزونه تا به قدرت برسه...

اما d&d اجازه این کار رو نمیدن.. اگه اونا بر اساس منطق عمل کنن پس کی مخاطبین رو سورپرایز میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

ویرایش شده در توسط Gemini

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
در 2 ساعت قبل، توروس گفته است :

کاملا موافقم.  ممنون.
ضمنا بخشی از این نوشته من رو به یاد رشته دیالوگ هایی می اندازه که که یادم نیست کِی بود ، دقیقا کِی بود که فراموشش کردم و حتا فراموش کردم که یک چیز ملموس و مهم رو از یاد برده ام.

راستش زیاد متوجه حرفتون نشدم، اما اگر پستم سبب شده چیز مهمی رو به یاد بیارین خوشحاام.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
در در ۱۳۹۸/۲/۲۳ at 14:47، توروس گفته است :

اینکه شخصیت مورد علاقه ما بمیره یا نمیره یا هر بلای دیگه ای سرش بیاد یا پایان خوش باشه یا بد باشه یا باز باشه هیچکدام ملاک ارزشیابی یک فیلم نیست.
من اصلا احتمال نمی دادم که دنریس این طوری بزنه به سرش و دوست داشتم یک حاکم خوب بشه و مثل پدرش نشه و او یا جان به همراه  تریون نظم جدیدی به وستروس بیارن ولی ظاهرا  دست کم تا حالا برعکس شده.
تصور می کردم داستان سریال مجموعا به سوی خیر و پیشرفته که ظاهرا همچین خبری نیست.(شاید در کتاب طور دیگه ای باشه)
اما
از نظر فنی بهش 10 می دم.(غیر از فیلمنامه). هم‌سطح هاردهوم در بین اپیزودهای نبردی.  بهتر از نبرد دیوار و بلکواتر و حرامزادگان و این مسخره‌ی آخر : کشتن شاه شب. دلیل ساده اش اینکه توی این چند دسته نیروی متخاصم و کلی شهروند ، مثل نبرد با شاه شب خر تو خر نشد و این همه سیاهی لشگر از همدیگه قابل شناخت بودند و  خیلی خوب هدایت شده بودند. چیزی که در نبرد حرامزادگان رعایت نشده بود.
فیلمنامه اش هم بهتر از قسمت های قبل بود ولی خب به خاطر مسایل اقتباس از اساس مشکل داره.

باهات موافقم !

البته گویا به طور کلی روند شروع یک چرخه ی جدید در جهان وستروس توی سریال ،جز با نابودی پایتخت و بزرگترین نمادش(تخت آهنین )امکان پذیر نیست.

از روشنایی تصاویر حض کردم.هر چند نبرد تن به تن خاصی نبود اما نمای لانگ شات و مدیوم شات های جان اسنو و آریا و ریتم تدوین واقعا حس یه نبرد واقعی رو می داد .البته میشد نابودی ناوگان آهنین رو خیلی بهتر و بیشتر به تصویر کشید.پونزده ثانیه هم نشد متاسفانه .که اینم طبق معمول بحث بودجه است حتما!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)

این اپیزود هم مثل تمامی اپیزودهای این فصل نقاط قوت و نقاط ضعف داشت و نقاط قوتش طبق معمول مربوط به صحنه ها و جلوه های ویژه و موسیقی فوق العاده و بازیهای تحسین برانگیز بود که همزمان حس ترس و دلهره، غم، نفرت و ... رو میشد تجربه کرد. ولی از نظر فیلمنامه بسیار ضعیف بود که البته با روندی که دیدیم خیلی عجیب نبود. چرخش ناگهانی شخصیتها به هیچ وجه برای من دلچسب نبود و صرفا جنبه شوک و غافلگیری (اونم دیگه عادی شده) داشت.

ببینید همینطور که یه عده ممکنه شیفته و عاشق سریال باشند، عده ای هم ممکنه با این پایان بندی موافق نباشند و انتقاد جدی داشته باشند نسبت بهش. اینکه بیایم اشکال بگیریم از فیلمنامه و گافهاش رو بگیم (کم هم نیست) دلیل بر این نمیشه که ما داریم به سریالی که باهاش زندگی کردیم خیانت میکنیم!! یکی از دوستان که لطف داشتن لعنت فرستادن به اونایی که تئوری پردازی کردند و باعث شدند سطح انتظارها بره بالا و به سریال حمله بشه!!! آخه اینم شد منطق؟؟؟ دلیل تمام این تئوری پردازی ها عشق به این دنیای خیالی و زندگی کردن با کاراکترهاش بود. کاراکترهایی که فصل های زیادی از داستان و سریال ما رو با خودشون همراه کردند و روند رشدشون رو دیدیم. اگر هنوز بعضی تو خیال خودشون برن رو شاه شب میدونن و نگاه ها و کلاغ بازیاشو بی دلیل نمیدونن و واسش تئوری میسازند، چون براشون پذیرفتن پایان شب طولانی به این صورت قابل قبول نبوده، اونها گناهی ندارند.

چرا اگر کسی به این شکل (تاکید میکنم به این شکل) سرنوشت دنریس کوچکترین انتقادی داشته باشه، باید برای مطرح کردنش اول کلی قسم و آیه بیاره که من فن دنریس نیستم هاا !! اصلا مگه فن کاراکتر بودن اینجا مهمه؟؟ دوستان مسئله زمان رو مطرح میکنن که آره باید چند تا قسمت بیشتر میشد، به نظر من زمان یکی از مشکلات بوده و مشکل اصلی، فدا کردن داستان به قیمت هیجان بیشتر و غافلگیریه که از یه جایی خود همین دیگه میشه کلیشه و حال بیننده رو بد میکنه. واقعا با حذف بعضی از کاراکترها (یکی از دوستان اشاره کردند به زیبایی) هییییچ اتفاقی تو داستان نمی افتاد و کلا ورود و خروجشون کوچکترین اثری روی روند کلی داستان نداشت. ببینید نه اونی که از سریال با جون و دل دفاع میکنه و تمام کاستی ها رو هم توجیه میکنه مشکل داره ، نه اونی که انتقاد میکنه.

پی نوشت: دنریس هم چشاش سبزه راستی :D ای آریا (آزورآهای، پرنس وعده داده شده، آورنده نور، پکاننده شاه شب، دست رد زننده به سینه گندری براتیون :)) برو کارشو بساز ما هم جیغ و  هوررا میکشیم واست!!

ویرایش شده در توسط Gendry

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)

واقعا ناراحتم 

این همه شخصیت پردازی، این همه داستان سرایی هنجار شکن، این همه خاطره... همه و همه پودر شد

 

حیف که این کارگردانی خوب این موسیقی شاهکار در کنار این داستان مزخرف و ابلهانه اومده 

 

واقعا ناراحتم 

IMG_20190514_104735.jpg

ویرایش شده در توسط Little Tyrion

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)
در 21 ساعت قبل، وایت ولف گفته است :

نظرتون درباره شرافت کاراکترهایی مثل جان و ند استارک چیه؟ به نظرتون اگه جان به ابراز عشق دنریس پاسخ مثبت میداد باز این همه آدم کشته میشد؟ تعریف شرافت از دید این کاراکترها چیه؟ به فاک دادن جون آدما بیشرفی نیست؟ کشتن جان راه آسونتری برای دنریس نبود تا اقتدارشو نشون بده؟

ی نکته درباره ند استارک : واقعا آدم قوی بوده تونسته ی رازو سالها نگه داره با اینکه متهم به بوالهوسی شده بود و با توجه به اینکه برملا شدن راز چه فاجعه ای درست کرد

وایت ولف جان، چون بحث از یه مفهوم اخلاقی رو پیش کشیدید دوست دارم خطوطی بنویسم .این واقعا ارزشمنده که توی این گیر و واگیر طرفداران و منتقدان شما بحث رو فراتر از جهان سریال می برید.براوو به این وسعت دید.

اما در مورد نظر خودم.
باید دو بحث رو از هم تفکیک کنیم .یکی نوع وقایع و شدت و توالی اونها در سریال هست که نمیشه زیاد روشون بحث کرد .چرا؟چون متاسفانه شخصیت پردازی ها بسیار پرنوسان بودند و همینطور ما با یک نوع خاص از اثر داستانی طرفیم(نوعی درام خاص). چون یا ممکنه نویسنده ها خط داستانیش رو خوب پیش نبرند و یا اینکه به منظور ایجاد تاثیری روانی-ایدئولوژیک یک اصل اخلاقی اون شخصیت رو محو کنند.به این دو دلیل نمیشه زیاد روی هسته ی اخلاقی کاراکترها حساب باز کرد.کمااینکه عقیده دارم در مورد شخصیت جان اسنو یکی از این دو اتفاق افتاده و با تحلیل دقیق تصمیماتش شاهد یکسری تشتت هایی(و شاید بدتر از این به تناقض هایی) در هسته ی اخلاقی اش خواهیم بود.

بحث دوم که میشه بسیار بسیار در موردش گفت و نوشت خود مفهوم شرافته .از نظر حصر منطقی و عقلی ما چندین نظام کلی اخلاقی داریم(اخلاق وظیفه گرایی کانت،اخلاق فضیلت گرا،اخلاق نیت گرا ،اخلاق منفت گرا،اخلاق مطلق ،اخلاق پرسپکتیو گرا،اخلاق پراگماتیک و...)که بعضی از این نظام ها بهم نزدیک تر و بعضی دورترند.مفهوم شرافتی که مطرح کردید مثلا اگر از نظر اخلاق فایده گرا و یا پراگماتیک تحلیل بشه چیزی هست که نبودش بهتر از بودنش هست.چون قطعا یه سری از تصمیمات انسانی که برچسب شرافتمندانه بهش میخوره سبب صدمات زیادی در آینده خواهد شد (اخلاق منفعت گرا) مسئله اینه از زاویه ی کدام نظام اخلاقی رفتارهای انسانی رو درک می کنیم یا می خواهیم درک کنیم؟ این رو هم باید در نظر گرفت که هر کدام از این پرنسیب های اخلاقی نقدهایی بهش وارده .و در نتیجه در اگزیستنس و زندگی انسانی رستگاری ای برای تمام تصمیمات ما از نظر اخلاقی وجود نخواهد داشت .و شاید هم به همین دلیل آگوستین قدیس به شهر انسان(دنیا) بدگمان بود .و شاید بهمین دلیل قانع شد که تئوری گناه نخستین رو مطرح کنه و لابد  و بدون تردید همین نوع کشمکش های فکری ست که آبشخور تمدن و اندیشه ی غربی شده و  میشه ردش رو در بسیاری از تولیدات حتی سطح پایین سینما و تی وی و هر نوع تولید فرهنگی دید.



بحث در مورد شرافت بحثی نیست که بشه بهش پایان داد .چون حتی اگر یک پرنسیب رو بپذیریم در مقام عمل و دنیای واقع که قراره تصمیم بگیریم همیشه نقاط کوری خواهند بود که تصمیم گیری رو سخت می کنند.انسان واقعا نادانه و چون همیشه تصمیم گیری براش سخت خواهد بود(مگر اینکه به نهیلیسم رسیده باشه) پس درمانده و پیتیفول هم هست.نمی دونم شاید اگر فقط به یک پرنسیب پایبند نباشیم و ترکیبی از اونها رو بکار بگیریم بهتر باشه .اما باز همچنان این ایراد وارد هست که در مقام عمل انسان نمیتونه به بیش از یکی یا دوتا از اونها پایبند باشه.چون تصمیم گیری در هر موقعیتی ضرورتا پایبندی به نوعی پرنسیب هست و شخصیت انسان همیشه به خاطر هزاران دلیل ریز و درشت بیرونی و درونی الگویی خاص از تصمیمات رو میگیره و داشتن تعداد زیادی پرنسیب به این دلیل که این الگو رو از بین میبره در عمل محقق نمیشه .فعلا بحثم رو خاتمه میدم تا بعد.
شاخه ی فلسفه ی اخلاق به نظرم پیچیده ترین عرصه ی فلسفه است.اگر طی این هزاران سال حل میشد خیلی بحث های فرعی تر مثل معنای زندگی،مسئولیت،سرنوشت و...مطمئنا دیگه وجود نمی داشت.سپاس از بحث خوبتون.

ویرایش شده در توسط ثیئون گریجوی
مبهم بودن یکی دو جمله .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
ارسال شده در (ویرایش شده)

 

این شعر از برتولت برشت را که به یاد می آورم می بینم چقدر به رفتار دنریس و قهرمانهای گیم اف ترونز می خورد.

آهای آيندگان، شما که از دل توفانی بيرون می جهيد

که ما را بلعيده است
وقتی از ضعف های ما حرف می زنيد
يادتان باشد
که از زمانه سخت ما هم چيزی بگوييد
به ياد آوريد که ما بيش از کفشهامان کشور عوض کرديم
و ميدانهای جنگ طبقاتی را با يأس پشت سر گذاشتيم
آنجا که ستم بود و اعتراضی نبود
اين را خوب می دانيم
حتی نفرت از حقارت نيز
آدم را سنگدل می کند
و خشم دربرابر نابرابری هم
صدا را خشن می کند
آخ، ما که خواستيم زمين را برای مهربانی مهيا کنيم
خود نتوانستيم مهربان باشيم
اما شما وقتی به روزی رسيديد
که انسان ياور انسان بود
درباره ما
با مهربانی داوری کنيد!

 
 
ویرایش شده در توسط آدرپاد

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال نظر یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید نظر ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در انجمن ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×