رفتن به مطلب
سر جرالد تاور

مارتین: قدرتمند یا جادوگر، باهوش یا دیوانه.

Recommended Posts

در ابتدا باید بگم من به نویسندگی علاقه مندم. پس در موقه ی خواندن هر متن و هر نوشته ای به نکات خواصی توجه می کنم. فعل ها، اسمها، توصیف ها. اما باید اعتراف کنم در مورد کتاب game of thrones – که تا حالا 450 صفحه از اون رو خوندم- این توانایی رو ندارم. کلمات و جمله ها خواننده رو به داخل دنیای خیال می برند و هر تلاشی برای یافتن خودشون رو غیر ممکن می کند.

توصیف هر منظره چنان با دقت و کوتاه نوشته شده، که شما قبل از تمام کردن جمله اون رو جلوی چشمتون می بینید. پرهیز از اضافه گویی، سادگی گفتار، پنهان گویی و شایعه گویی های گاه و بی گاه باعث شدند خواننده درون مکان ها و منظره ها جذب شود. و این کار تنها در توانایی یک انسان باهوش و زیرک است.

منظره ها گاه در نگاه شخصیت ها با کمی جزییات بیشتر توصیف می شوند. که این کار باعث جدایی کامل شخصیت ها از یکدیگر شده است. شخصیت های که خود یکی از شاهکار های مارتین هستند. در این کتاب برعکس بسیاری از کتابهای فانتزی دیگر، شخصیت ها سیاه و سفید نیستند. شخصیت هایی نظیر: جیمی، سرسی، لرد تایوین، گرینجوی یا هرکدام دیگرازکاراکتر ها که به نظر دارای بار منفی هستند، دلیلی برای اعمال خود دارن که به دقت در طول داستان بیان می شود. البته برای صد در صد نبودن این موضوع، میتوان به ادرها اشاره کرد. که خب، دلیل انها هم با دقت دیوانه وار مارتین، تنفر از گرما بیان می شود.

بنا بر این خواننده به راحتی می تواند با هر شخصیت ارتباط برقرارکند... البته مارتین به این موضوع بسنده نکرده و از عنصر همزاد پنداری یا بهتر، رویاهای خواننده استفاده می کند تا به مانند یک جادوگر به درون ذهن ها نفوذ کند: سرسی نماد واقعی یک ملکه و زنی پر قدرت است. در مقابلش کتلین حضور دارد که نماد مادری دلسوز، همسری مهربان و باهوش است. ادارد پدری شرافتمند است. تیریون زشت ولی بسیار باهوش است، پرنسس سانسای زیبا و رویا پرداز،اریا پر شیطنت همچون یک پسر، جان اسنوی حرامزاده- که در امریکا بسیار هم داستانش یافت می شود-، لرد بیلیش خود خواه، اما دارای قدرت و دلیلی بسیار مهم برای ادامه ی این بازی است.

بازی . نکته ی بسیار ریز و خواصی در مورد این کلمه وجود داره. مارتین برای نوشتن این تعداد کاراکتر، نیاز داشته تا ابتدا این شخصیت ها را درون خود به وجود اورد. شخصیت هایی که قرار است در اینده- همان طور که سرسی می گوید- بمیرند یا ببرند. اگر تصور کنیم که مارتین در طول این هفت جلد قرار است صد شخصیت به وجود اورد و انها را یکی یکی از داستان حذف کند، ان هم با این دقت و وسواس که مارتین در نوشتن هر شخصیت به خرج می دهد. خب باید بگویم او یا دیوانه است یا قرار است دیوانه شود. زیرا این کار به مانند این است که شما پنجاه صفحه ی شطرنج را جلوی خود بچینید و جای هر صد نفر به صورت ضربدری بازی کنید.

بازی هایی مانند برخورد سرسی و ادارد که من بعد از بیست و سه بار خواندش متوجه شدم دستانم هرگز توانایی نوشتن چیزی به مانند ان ندارد.

و شاید هم این ما هستیم که قرار است توست این جادوگر دیوانه شویم. شباهت اسمی تایوین و تیریون لنیستر یا سرسی و سانسا و یا حتی برن و بران چیزی اتفاقی نیست. و وجود شخصیتی به نام جیمی که می گوید هیچ مردی در اینجا شبیه او نیست. و شباهت اسمی جان اسنو و جان ارن که باید بگویم عقل من در این مورد به جایی قد نمی دهد.

این ریزه کاری ها بسیار زیاد هستند. مانند شباهت ظاهری لیانا و اریا به گفته ی ادارد و شباهت ظاهری اریا و جان اسنو به گفته ی همه، نمونه ی کوچکی از ان است.

و انجام کارعظیم خلق خاندان وتاریخ دوازده هزار ساله ی این مردم، که برای نویسنده ای اهل کشوری با چند صد سال قدمت کاری غیر ممکن می نماید.

پس اجازه دهید من نظر خود را در مورد مارتین بیان کنم. او یا دیوانه ای با هوشمندی البرت انیشتین است یا جادو گریست که توانایی سفر بین سیارات را پیدا کرده و پای صحبت ننه پیر در وینترفیل نشسته است. وگر نه خلق چنین چیزی در توانایی یک انسان نیست.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عالی بود واقعا عالی بود

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با این که تصمیم به خوندن همه ی متن برام سخت بود ولی نوشته ات جذبم کرد. ممنون زیبا توصیف کردی.

 

این شکل پرداختن همه جانبه به یه داستان و خلق یه دنیای جدید با آداب و رسوم مختلف و زبون های متفاوت و نقشه ی جغرافیایی و خلاصه همه ی جزئیات چیزیه که تازگی ها خیلی طرفدار پیدا کرده و مارتین اولین نویسنده ای نیست که این کار رو میکنه.

 

ولی این طور پرداخت چند وجهی داستان (زاویه دید های متنوع ولی در عین حال از زبان راوی دانای کل) چیزیه که من نمیدونم مارتین چندمین نویسنهده ای که این کارو میکنه ولی من اولین باره که میبینم و واقعا لذت می برم.

 

این که چطوری از پس این کار بر اومده من پیش خودم فکر میکنم یه خط اصلی داستان مثل اسکلت یه ساختمان توی ذهنش چیده شده. که لایه لایه کامل ترش میکنه و جزئیات اضافه میکنه. و ما با نگاه از زوایای مختلف اضافه شدن لایه ها رو ذره به ذره و جرعه به جرعه می بینیم. البته انبوه جزئیات (به همون علت انبوه زوایای دید) هم باعث میشه ما وادار به تحسین بشیم. چون برای مثال هم در جریان ذره ذره ی فکرهای کسی که بازی خورده قرار میگیریم هم در جریان فکرهای کسی که بازی داده.

 

به نظرم یکی از معدود عیب هایی که داره کندی پیش روی داستان به همین علت انتقال جزئیات زیاده. میشه از این کندی جلوگیری کرد ولی به نظرم مارتین از پس این یکی بر نیومده. حین خوندن این کتاب، توصیفات زیاد هر چند لازم ولی پشت سر هم گاهی منو خسته کرده.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

راستش روند ِ POVگویی ، مدتیست که وجود داره -همونطور که لیانا گفت- اما این بار قضیه فرق میکنه. من فکر نمیکنم مثلا" عمدی در شباهت ِ اسم ِ جان ارین و جان اسنو باشه. بالاخره استارک ها مخصوصا" ادارد ارادت ِ خاصی به جان ارین داشتن. ضمن ِ اینکه نمیشه در این دنیای به این عظمتی که خلق شده اسم تکراری نبینیم. همونطور که حتی در خاندان ِ Frey ، اسمی مث ِ Rhaegar داریم. من برخلاف نظر لیانا معتقدم هنر مارتین همون پرداختن به جزئیات بیش از حده. برای من جالب تر از اتفاقاتی مث ِ Red Wedding ، تفکرات ِ هر POV هست. خوابهایی که هر POV میبینه ، برداشت هایی که هر POV از یکی میکنه. اینکه اینقدر دقیق مرز بین کرکتر ها رو میشه جدا کرد. جوری که جیمی فکر میکنه ، تحسین هاش ، دلیل هاش ، کلا" جنس ِ فکر هاش هست که اون رو شخصیتی محبوب/منفور میکنه. جیمی برای من چپترهاش دلپذیره ، چون فکرش رو دوست دارم. چی میتونست باعث بشه که جیمی یک شخصیت ِ دوست داشتنی بشه برای من ؟ همون پرداختن ِ بیش از حد به جزئیات. این کتاب از سال 1991 داره روش کار میشه. منظومه ای به این عظمت نیاز به این جزئیات داره وگرنه میشه Lord Of The Rings . و دنیا به یک چیز ِ تکراری نیاز نداره. دنیا یه LotR ِ دیگه نمیخواد. کتاب چهار رو مثال میزنم. شاید از لحاظ اکشن بودن خسته کننده ترین کتاب باشه ولی سخت ترین کتابه برای یک نویسنده.

چیزی که در اون شکی نیست مارتین خیلی باهوشه. و مهم تر از اون اینه که توی این سن چنین هوشی داره. البته نباید از ادیتور های خیلی خوبش غافل شد. اونها بسیار به مارتین کمک میکنن و بعضی وقتا باعث عصبانی شدن ِ مارتین میشن ، چون چیزهایی رو توی ذهنشون یادشونه که خود ِ مارتین یادش نیست. مارتین کلی چارت و گراف و تایم لاین داره - ولی به گفته ی خودش کافی نیست - ، اطلاعاتی که از 1991 درست کرده. ادیتورهاش خودشون نویسنده های خوبی هستند و این یعنی یک فکر قوی پشت ِ این منظومه هست. نباید از تاثیری که بازیهای Role Playing روی مارتین گذاشته بگذریم چون واقعا" تاثیرش در نوشته ها دیده میشه - شمشیر ها مثلا" نمونه ش هست - بیشتر کسایی که این منظومه رو خوندن به این منظومه اکتفا میکنن ( توی این فروم داریم کسایی که دیدن ِ فیلم اکتفا میکنن حتی ! ) ولی مسئله اینه که چندتاتون میدونید که Blackfyre چه جور شمشیری هست ؟ یا Dark Sister فرقش با بقیه ی شمشیر های تارگرین ها چیه ؟ Daemon چه جوری بوده و فرقش با بقیه ی برادراش چی بوده ؟ یا اصن خیلی هم ریز نشیم ، Brandon فرق های ظاهریش با ادارد چی بوده ( اینو دیگه هر کسی باید بدونه ) . اینها یعنی چی ؟ یعنی حتی این منظومه خیلی بیشتر از این کتابه. مجموعه ی Dunk and Egg رو اگه بخونید که کمی با داستان های تارگرین ها آشنا بشید میبینید که از Robert's Rebellion هم قدیمتر خیلی داریم. Knight of Laughing Tree ، داستان های دیگه که باعث میشه ترس ورتون داره و خی بیشتر این کتاب و البته داستان های جانبیش رو بخواید. اینکه این عطش شما رو بگیره بسته به این داره که چقدر نوشته هارو جدی بگیرید، چقدر وارد اون "جزییات"ی که ازش حرف زدیم بشید. وقتی منظومه رو ببینیم، دیگه کشته شدن ِ ادارد یک فاجعه نیست. مثل ِ این میمونه که ناگهان کره ی زمین رو در کنار همه ی سیاره ها و ستاره ها ببینیم و متوجه بشیم که قضیه خیلی فرا تر هست.

در نهایت میخوام بگم این شاهکار غیر از هوش، پشتکار میخواد. لازم داره آدم مصمم باشه. کمک لازم داره و به تنهایی امکانپذیر نیست. کاری که فکر میکنم به خوبی داره انجام میشه ...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

manuel عزیز

نکته ای درباره ی من: من سه هفتست توی صفحه ی 467 از فصل اول کتاب گیر کردم.

نکته ای در مورد تو : تو حداقل چهار کتاب از این ترانه رو خوندی.

نکته ای درباره ی من: من از جیمی متنفرم.

نکته ای در مورد تو : تو از جیمی لنیستر خوشت میاد.

نکته ای درباره ی من: من جزییات رو مقدس می دونم. بنا بر این اجازه می دم جزییات باقی بمونند.

نکته ای در مورد تو : تو جزییات رو مقدس می دونی. بنا بر این اون ها رو مانند انسان نابینایی که می خواد چهره ای رو ببینه، لمس می کنی.

نکته ای درباره ی من: من یک دروغ گو هستم. من مارتین رو یک احمق میدونم!

نکته ای در مورد تو : تو راست می گی مارتین خیلی باهوشه.

نکته ای درباره ی من: من نمی فهمم تو چی میگی. چون با این همه کلمه ی انگلیسی که به کار بردی من گیج شدم.

نکته ای در مورد تو : تو نمی فهمی من چی می گم. چون گیج شدم.

نکته ای درباره ی من: من دوست دارم فکر کنم مارتین این کتاب رو توی تنهایی نوشته. هر چند واقعیت نداشته باشه.

نکته ای در مورد تو : تو واقیت رو می دونی. پس نمی تونی لذت من رو درک کنی.

نکته ای درباره ی من: من نمی تونم لذت تو رو با این همه دانسته ای که داری درک کنم.

نکته ای درباره ی من: من اون سیارت رو می بینم، اما به نوبه ی خودم. مثل زندگی.

نکته ای درباره ی من: من یه ادم بی شعورم. چون نمی زارم تو حرف بزنی.

نکته ای در مورد هر دوی ما: هر دوی ما عاشق این کتاب هستیم، هر چند همدیگه رو درک نکنیم.

و این هنر مارتینه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سر جرالد های تاور عزیز ،

 

- من هر پنج کتاب + کتاب های حواشیش رو خوندم

- شما به خاطر اینکه 467 صفحه خوندید حستون با من نسبت به جیمی و خیلی از مسائل دیگه فرق میکنه.

- من غیر از POV که همون Point of View یا در اینجا شخصی که از جانب ِ اون خواننده مسائل رو میخونه و Role Playing که یک سبک بازی هست هر چی گفتم اسم بودن. یعنی کلمات ِ انگلیسی ِ به کار برده شده در متون به نظرم دقیقا" عینشون آورده بشه که هم تمرینی بشه هم به اشتباه تلفظ نشه به نظرم درست تر هست.

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مانوئل من هم کاملا موافقم که هنر مارتین در پرداختن به جزئیات، بیشتر خودش رو به رخ میکشه. چیزی که من رو خسته می کنه به طور مثال کشدار بعضی از شدن فصل های آریا به خاطر اطلاعات غیر لازمه. مثلا توی یک فصل، تمام چیزی که دستگیرمون می شه اینه که به صورت کامل با تمام جزئیات می فهمیم آریا و هوند چطور با قایق از رودخونه عبور کردند... خوب یه سری از اطلاعاتی که چنین فصلی بهمون میده ممکنه برای داستان فضاسازی کنند ولی اونقدر کمند که من واقعا احساس کردم لازم نبود یه فصل با این تعداد کلمه بهش تعلق بگیره... این فقط یک مثال بود. توی برهه های زمانی مختلف برای شخصیت های دیگه مثلا دنی هم همین اتفاق افتاده. این بود که اشاره کردم گاهی (هر چند خیلی کم) خسته شدم از خوندن جزئیات زیاد.

 

سر جرالد عزیز منم اواسط کتاب سوم هستم و به علت محدودیت وقت خیلی کند پیش میرم. امروز فصل 54 کتاب 3 که مال داووس هست رو تموم کردم که به یه اسمی بر خوردم که منو یاد شباهت اسمایی که تو گفته بودی انداخت. سر جرالد گاور! شخصیتی که بلافاصله منو یاد سر جرالد تاور انداخت.(های تاور فامیل کاملشه فکر کنم؟) این شد که فکر کردم نکنه واقعا بی علت نیست این شباهت اسم ها؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

manuel عزیز. دوست درک نشدنی من!!

خوشحالم که اینجایی و به این بخش که در سطحی بسیار پایین تر از 5 کتاب قرار داره توجه می کنی.

ولی حالا که به این بخش سر می زنی-و با توجه به اطلاعات جامعی که داری- اجازه بده از تو سوالی بپرسم.

مارتین چطور این خاندانها رو بوجود اورده؟

اینچنین ایده ای به نظر من و تو که در کشور مسلمانی به دنیا امدیم بسیار عادی به نظر میاد. می دونی که مسلمانها به نسلی که از حضرت ادم تا پیامبرخاتم و بعد از اون وجود داره اعتقاد دارند. اما برای یک امریکایی فکر نمی کنم حضم این مورد انقدر اسون باشه.

شاید این طرح رو به مانند ازدواج خواهر و برادر در تارگرین ها، که مانندش رو در فراعنه ی مصر می بینیم، از گوشه و کنار جهان جهان بدست اورده باشه. ولی درک، حضم و اجرای دوباره ی اون در این سطح کاری غیر ممکن به نظر میاد.

 

l

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اتفاقا این بحث خاندانی رو مارتین از خود اروپا گرفته . مثلا خاندان نورماندی که یک قرن پادشاه های انگلیس بودند . نمادشون 2 شیر بوده . بعدش پلانتاگنت ها که نمادشون 3 شیر بوده جای اون ها رو برای بیش از 3 قرن می گیرند .

کلا سبک زندگی وستروسی ها همون سبک زندگی فئودالی که تقریبا بیش از هزار سال تو اروپا رواج داشته .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با تشکر از king robert. مطلب جالبی بود.

اما موضویی که دوست دارم روش بحث کنم .در کنار از کجا امدن این نشان ها، چرایی وجود داشتن این حجم از خاندانهایی مختلفه. در این کتاب حتی انسانهای معمولی هم دارای نشانی خواص هستند.

ایا باید به دنبال معنا باشیم.

چرا مارتین از ما می خواهد انسان ها را اینگونه تصور کنیم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

می گم که این طرز زندگی فئودالیه .

توی این سبک جامعه یک پادشاه وجود داره که همه کاره است . چند تا دوک هم هستند که فقط تابع شاهند . زیر دست هر دوک چند تا کنت وجود داره و زیر دست هر کنت چند تا بارون . هر بارون خودش چند تا شوالیه و یه مقدار سرباز داره و این چرخه ادامه داره .

یک آدم تو این جور جامعه یا نجیب زاده است یا رعیت ( smallfolk ) . این رعیت ها تحت مالکیت یک لرد یا یک شوالیه خودشون قرار دارند . روی زمین های اون لرد یا شوالیه کار می کنند . بیشتر محصولشون گیر لرد یا شوالیه می آد . زمانی هم که جنگ بشه اون هایی رو که توانایی جنگیدن دارند لرد یا شوالیه جمع می کنه . چنین آدم هایی خاندانی ندارند در نتیجه فامیلی ندارند .

نجیب زاده هم که اگه باشی می شی عضو یک خاندان . اگه پدرت لرد باشه و تو هم پسر بزرگ پدرت باشی می شی وارث پدرت و لرد آینده . در غیر این صورت اگه پسر باشی تبدیل به یکی از شوالیه ها و پرچم دارهای لرد آینده خواهی شد . اگه دختر باشی هم با یکی از پسرهای نجیب زاده ازدواج می کنی . اگه خوش شانس باشی و اون پسر وارث پدرش باشه می شی زن لرد آینده .

 

دلیل این که این همه خاندان وجود داره داخل وستروس به خاطر وسعت و جمعیتشه . حتی به نظر من با توجه به وسعت و قدمت وستروس تعداد خاندان ها خیلی کمه .

 

در مقام مقایسه کشور انگلیس با وسعت یک بیستم وستروس در کمتر از 1200 سال فقط 18 خاندان سلطنتی داشته .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اول باید اعلام کنم که جرالد جان شما کتاب کم میخونی ، این برای کسی که به نویسندگی علاقه داره خیلی بده. نشونه ش هم غلط های املایی ِ عجیب غریبی هست که توی پستهات داری. کم که نیستند هیچ ، عجیبم هستند :دی

 

بیشتر مفاهیمی که مارتین در کتابش آورده از Myth ها و Legendها و گاه و بی گاه هم از واقعیت هاست. به شکلی که خیلی ها برای رمز گشایی ِ اتفاقات ِ آینده میرن ببینن که یک پدیده ی خاص از کجا الهام گرفته شده. به قول رابرت ِ عزیز ، فئودال بودن ِ وستروس خیلی شبیه اروپای قبل و بعد از رونسانس هست. در ضمن جرالد جان، مردم ِ معمولی در وستروس نشانی "خاص" ندارند. خیلیهاشون فقط خراج میدن به واسال هاشون یا پادشاه.

کلا" بوجود آوردن ِ خاندان های مختلف اساسا" پایه ی این داستان باید باشه چون بالاخره جرقه ی اولیه نزاع بین ِ تارگرین-استارک-براتیون و ... بوده پس لزوما" برای شکل گیری چنین داستانی ، یک پس زمینه وجود داشته و اون حضور خاندان های مختلف با نیازها و دورنگاه های مختلف هست.

 

ضمن اینکه وقتی میایم توی Essos و Free Cities یکم جامعه دموکرات تر میشه و کلا" اداره ی شهر ها فرق میکنه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

Manuelعزیز. دوست درک نشدنی من. در مورد غلط های املایی باید بگم: داداش تازه کجاش رو دیدی. معلمم همیشه به برگه هام نمره ی بالایی می داد. چون با خوندنش کلی میخندید. و دیگه این که ربطی بین علاقه به نویسندگی و داشتن غلط املایی نمی بینم. خب کتاب هم ... ... اره کم می خونم. در واقع هیچ انسانی نیست که بتونه بگه به اندازه ی کافی کتاب خونده.

توی زندگینامه ی مارتین نوشته شده بود، او زمانی شروع به نوشتن کتاب کرد، که از شرکت های فیلم سازی، به خاطر حذف کردن قسمتهایی از فیلم نامه هاش ناراحت بود. در اون زمان مارتین احتیاج به نوشتن کتابی داشتهT که در اون نیاز به رعایت هیچ محدودیت نداشته باشه. شاید زمانی که او اولین لغات رو می نوشته کتابی برای خودش بوده. شاید حتی خودش هم نمی دونست این تعداد صفحه در ادامه وجود خواهند داشت. اما در ادامه او مدام نوشته هاش رو گسترش داد. و این کار رو با کلمات و ایده هایی بی ارزش نکرد. او بهترین ایده هایی که در توانش بود رو بکار برد. وزمانی که این حرف رو می زنم باید باور کنید این کار شجاعت بسیاری می خواهد. این که با تمام توانت روی کاغذ بنویسی. این که تمام ایده هایی که سالها در درونت رشد کرده رو استفاده کنی، کاریه که همه نمی تونن انجامش بدن.اگر به بنظرتون دلیل انجام این کار کمرنگ میاد. می تونید عامل (( اخرین اثر زندگیم)) رو بهش اضافه کنید. تصورکنید توی هفتاد سالگی هستید- یعنی کلی گذشته وجود داره و خیلی کم اینده- و می خواهید از خودتون اثری به یادگار بذارید. چی کار می کنید؟ ...

در اینده ای نزدیک من یک احمق به نظر میام اگر جمله ی: ((اخرین اثر، همانند مجسمه سازی پیر که در زندگی خود طرح های بسیاری، از عشقی فراموش شده تراشیده است. )) استفاده کنم. مطمعنأ در اون زمان جمله ی اخرین اثر همچون جرج ار ار مارتین جمله ی قوی تری خواهد بود.

تعداد صفحات بسیار زیاد هستند. برای من بسیار سخت بود این کتاب رو شروع کنم. اما باور کنید زیاد بودن صفحه های این کتاب تأثیر زیادی در جاودانگی این اثر می زاره. البته باید خوشحال باشیم که مارتین- همون طور که لیانا استارک در چند متن بالا تر گفته- از توضیحات زیاد استفاده می کنه. فکر کنید او برای زیاد کرد صفحات از روش (( تعریف دوباره ی)) هومر استفاده می کرد. یعنی دو سه صفحه ای که نفر اول برای نفر دوم توضیح داده. نفر دوم دوباره همون دو سه صفحه رو برای نفر سوم تعریف می کنه. تصور کنید چقدر کتاب اعصاب خورد کنی می شد.

اما نکته ی اصلی. من تصور نمی کنم نویسنده ی این کتاب، این تعداد صفحه - که مدام در کتاب های بعد در حال افزایشه- رو بدون دادن معنا به اون ها نوشته باشه. جوابی که من به دنبال اون، درقسمت خاندن ها بودم نه سبک زندگی مردم اروپا( با تشکر فراوان از شما دوستان) بلکه معنایی بود که مارتین درون کتاب قرارداده.

حدس خودم در این مورد حرفیه که تیریون لنیستر به جان اسنو در شب جشن وینترفیل میزنه((... هرگز فراموش نکن چه کسی هستی. چون مطمئناً دنیا فراموش نمی کنه...)). مارتین در این کتاب برای هر انسانی که داستانی برای تعریف در مورد او وجود داره نشانی انتخاب کرده. وانسانها رو طوری به تصویر کشیده که انگار هر کدام در جایگاه خود خواص هستند، اگر داستان خود را زندگی کرده باشند. به عنوان مثال اهنگری که نشان خوانوادگی پتک نقره ای رو برای خودش انتخواب کرده. این مرد یک انسان معمولی نیست- با تشکر دوباره از شما دوستان- او مردیه که در کنار کوره های کوهور طریقه ی کار با فولاد والریایی رو اموخته.

شاید مارتین از ما می خواد به جای این که خودمون رو جای یکی از این شخصیت ها تصور کنیم، لیاقت جانشین شدن با یکی از اون ها رو داشته باشیم.

با باز کردن این بخش امیدوار بودم بتوانم با کمک شما دوستان، مارتین و معنایی که شاید برای ما به جا گذارده است پیدا کنم. اما احتمالأ باید کتابهای اصلی و حواشی ان را با تمام سرعت ممکن بخوانم و در نهایت نگاهی خشک مانند کتاب های تاریخ به ان داشته باشم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شما وقتی به نویسندگی علاقه دارید، پس باید کتاب زیاد بخونید، وقتی کتاب زیاد بخونید، غلط املایی نخواهید داشت چون وقتی کتاب میخونید و لذت میبرید ، در واقع چشمهاتون لغتهارو ستایش میکنن و وقتی چیزی رو ستایش کنید، از خاطرتون نمیره.

 

متاسفانه من فکر میکنم شما به کتاب و کتاب خوانی نگاهی اشتباه دارید. علت هم مشخصه، شما دنبال این هستید که مارتین چیکار کرده و اینه که اشتباهه. من در هیچ کدوم از مدارک تحصیلیم رشته م هنری نبوده ولی تمام دوران زندگیم رو با هنر گذوندم و کلاس های مختلف رفتم ( منطورم اینه که سواد ِ هنریم اصلا" آکادمیک نیست ) اما چه در دوره های نقاشی چه عکاسی ، چیزی که استادای بزرگ میگن ، اینه که نگردید ببینید کی چیکار کرده، در اثرهاشون ذوب بشید. شما اگه با تمام وجودتون از یه هنری لذت ببرید به اون هنر نزدیک میشید. شما با دقت کردن به اینکه الان مارتین چیکار کرده نه از کتاب ها لذت میبرید و نه چیزی رو بدست میارید چون انگار در نکته های فنی و تکنیکی غرق کردید خودتون رو و هنر بهره ی کمی از تکنیک میبره و تمام رسالتی رو که دنبال میکنه از ذوق هست. شما از ذوق دور میشید. به نظر من بحث کردن در مورد مارتین چنان بد نیست. چون مارتین بخشی از منظومه ست، هر چند که تمام ِ این منظومه نیست. اما زاویه ی نگاه به یک خالق خیلی مهمه. شما از معلول چیز زیادی نمیدونید و به دنبال علت هستید. مثل این هست که شما هیچ یک از آثار و کارهای کوبیسم رو نشناسید، و بخواید ببینید پیکاسو چجوری قلمش رو در دست میگرفته یا چه فکری در سر داشته. شما باید قبلش با تمام وجود کارهای پیکاسو رو ببینید، از نقاشی های رئالش تا طراحی های بدن، بعد تازه به طرح های کوبیسمیش میرسید و میفهمید که پیکاسو به یک تعالی در زمینه ی هنر رسیده و سیر تغییراتش رو میبینید، بعد کارهاش رو به دقت میبینید و سعی میکنید در شما عجین بشه، اون وقته که میفهمید پیکاسو به چی فکر میکرده.

 

سخنم رو کوتاه میکنم. این که یک اثر چرا جاودانه میشه رو نمیتونید در چارچوب ِ اینکه به جزئیات اهمیت میده، چند جلده ( جالبه بدونید قرار بوده تریلوژی باشه این منظومه که بعد هی زیاد تر شده ) و چند صفحه س و این جور مسائل خلاصه کرد. پارامتر های زیادی در این مسئله تاثیر میذارن.

 

من به شما پیشنهاد میکنم که به دور از زاویه ای که الان دارید و من اسمش رو میذارم "تلاش برای متفاوت بودن و متفاوت نگاه کردن" ، مثل اکثر آدمها نگاه کنید به قضیه. مارتین هم اگه الان مارتینه، مثل هر کس ِ دیگه ای کتاب خونده.

 

شما تا کتاب نخونید نمیتونید نویسنده ها رو خوب درک کنید و مشخصا" تا آثار یک نویسنده رو نخونید ، نمیتونید دید ِ خوبی از اون نویسنده داشته باشید.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

manuel عزیز دوست و رفیق درک نشدنی من

در جواب متن بالا باید بگویم: آه

و برای این که ناراحت نشوید قول می دم کتاب بیشتر بخونم. در صورتی که شما هم کتاب شش کلاه تفکر نوشته ی ادوارد دوبونو رو بخونید تا بتوانید به موضوعات با دیدگاه های متفاوت نگاه کنید.

متنی که من نوشتم درمورد زندگی هر کدام از ما، توانایی یکی از ما و لذت بردن بقیه ی ما از ان توانایی بود. اما اگر تا این حد این متن را بی ارزش می دانید ان را با کمال میل قبول می کنم.

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سلام

یک نکته خیلی جالب دیگه توی داستان پیش گویی واره های داستان هست

 

که تا وقتی داستان رو دوبار نخونی متوجه نمیشی

 

مثلا توی اون فصلی که دایرولف ها رو پیدا میکنن:

 

جان گفت: حتما از بقیه جدا شده و به کنار خزیده

پدرشان که توله ی ششم را تماشا می کرد گفت: (( یا این که به زور رانده شده ))

 

 

این تهشه ها

با توجه به اتفاقی که در آینده برای جان می افته می بینیم چقدر این جمله هه جالبه

 

یا این که توی همون فصل دوباره

با این که ما اون موقع اول کتاب هست و خبر نداریم

ولی برای شخصیت ها مفهوم داره

که یک گوزن یک دایرولف رو کشته

 

که البته انگار محقق نشد

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال نظر یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید نظر ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در انجمن ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×