سخن برگزیده/14

از دانشنامه نغمه ای از یخ و آتش
شب فرا می رسد و نگهبانی من آغاز می شود. نگهبانی تا زمان مرگم ادامه خواهد داشت. من هیچ همسری نخواهم داشت، هیچ سرزمین و هیج فرزندی. هیچ تاجی بر سر نمی گذارم و هیچ پیروزی ای به دست نخواهم آورد. من در محل نگهبانی ام زندگی می کنم و می میرم. من نگهبانی بر روی دیوار هستم. من آتش هستم و در مقابل سرما می سوزم، نوری هستم که سحر را با خود می آورد، من شمشیری در تاریکی هستم، شیپوری که خفتگان را بیدار می کند و سپری که دشت های مردم را محافظت خواهد کرد. من زندگی ام را با افتخار به نگهبانان شب تقدیم می کنم، برای امشب و تمام شب هایی که در راه است.[۱]