کودکی بیش نبودم که بر کوس جنگ نواختند. من را به گرو بردند تا پدرم رویای پادشاهی در سر نپروراند. سالها گذشت. جنگی دیگر درگرفت! اما این بار من کودک نبودم. من دست راست راب استارک-پادشاه شمال-بودم. برای یافتن نیروی کمکی به خانه بازگشتم. اما چیزی جز تحقیر نصیبم نشد. براستی به کدامین گناه لایق این تحقیر بودم؟ مگر من ...
ادامه مطلب »