هیو با افشای هویت مادرش، شخصیت جدیدی را به سریال اضافه کرد که در کتاب جزئیات مفصلی از آن نوشته شده است. سِیرا تارگرین فرزند نهم کینگ جهریس اول و ملکه الیسِین. از آنجایی که اطلاعات مناسبی از این شخصیت در کتاب هست، تصمیم گرفتم با روشی جدید سِیرا را به شما معرفی کنم. در این مصاحبهی خیالی هدف آشنا شدن خواننده با شخصیت سِیرا است. شخصیتی که علت اصلی کمرنگ شدن رابطهی جهریس و ملکهی محبوبش بود، با رگی قوی از جنون تارگرینها.
مرسی که دعوتم رو قبول کردین، پرینسس سِیرا. کمتر پیش میاد که با یه تارگرین مصاحبه کنم، اونم تارگرینی… چه عرض کنم، با گذشتهای گل و بلبل!!
تو میگی گل و بلبل، من «سرزنده» رو ترجیح میدم! به هر حال مرسی که دعوتم کردین. از وقتی هیو، منو لو داده، خیلی محبوب شدم (میخنده!)
خب، بریم از اول داستان شروع کنیم، بچهی نهم خانوادهی سلطنتی. چه حسی داشت که بچهی نهم یه پادشاه باشی؟
(پفف) بچهی نهم از سیزدهتا. نه اول، نه آخر حتی وسط هم نه. چیزی که همیشه یادم بوده و خواهد موند. برای اینکه خودم رو بین این همه بچه ثابت کنم باید متفاوت میبودم.سرگرمیهام رو خواهر، برادرام نمیدونستن. حتی ایمون و بیلون (برادرهاش) کلی به شیطونیام میخندیدن. اما خب… خیلی چیزا رو نمیدونستن!
دقیقا میخواستم همین رو بپرسم،از بچگیهات توی دربار کینگ جهریس بگو، شنیدم پردردسر بودی؟
(میخنده)دقیقا، من همیشه معتقد بودم اگه یه کم شر و شور نباشه که لذتی وجود نداره! بهم گفتن که اولین کلمه که از دهنم دراومده «نَه» بوده و از همون روز از دهنم نیفتاده! من سپتاهای اطرفم رو دیووونه کرده بودم. مثلا با اینکه میدونستم دِیلا (خوهر بزرگترش) از گربه میترسه، یه شب یه عالمه گربه راه دادم تو اتاقش! یا اینکه یه بار برداشتم شنل سفید اعضای گارد پادشاه رو صورتی کردم. آخ که چه کول بووودم! به خاطر همین دوست دارم بگم که حضورم به رِدکیپ جون میداد!
حس شوخطبعی خیلی قویای داشتی و داری! اما خودمونیم! شیطنتهات عواقب سنگینی نداشت؟
عواقب که داشت، ولی یادت نره، حتی اگه بچهی نهم هم باشم، دختر پادشاهم. اعتراف میکنم که خیلی کنجکاو بودم و برای ارضای این حس همه کار میکردم. از دزدی کیک از آشپزخونه گرفته تو بچگی گرفته تا دزدیدن شراب از خمره توی یازده سالگیم. انگار همیشه یه چیزی بود که کنجکاوم کنه. ولی من دختر جهریس بودم، کسی نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروئه. بابام که سرش گرم بود. اما مامانم خیلی باهوش بود. همیشه دوست داشتم یه ملکه مثل مامانم بشم، اما بچه نهم بودم
حالا که از ماجراجوییهات گفتی بریم سراغ نقطهی عطف زندگیت. از داستان فاحشهخونهی مروارید آبی بگو برام.
شتت (میخنده)! ببین ما یه گنگ شیش نفره بودیم، سه تا دختر و سه تا پسر. خیلی وقت بود که با هم وقت میگذروندیم. تفریح میکردیم، شکار میرفتیم، حتی یه بار تا دراگون استون هم رفتیم. خیلی داداشی بودیم.
یه شب سرِ همین شوخیا، من به تام دلقک شاه گفتم اگه جرات داری بیا برو دلقک فاحشههای یه فاحشهخونه شو. من فکر نمیکردم پسرهای گروه واقعا تام رو ببرن برای همچین کاری. اما شد دیگه. بعدش اتفاقات از کنترل خارج شد و رداطلاییها ریختن تو فاحشه خونه و تام و سه تا پسر گروهمون رو که تا خرخره مست بودن گرفتن بردن پیش کینگ. بقیهاش هم معلومه.
پرینسس لطفا از گفتن بقیهاش طفره نرو. داستان باکرگیت و اینکه به یه جلسه خصوصی با پادشاه و ملکه برده شدی چی بود؟
ای بابا! شما که همه چی رو میدونین، سپتون بارت و استاد اعظم اِلیسار آلو تو دهنشون خیس نمیخوره. همه چی رو نوشتن دیگه.
بعد از اتفاقات مروارید آبی خیلی از چیزاهایی که تا اون موقع پنهان نگه داشته بودم بر ملا شد. من آدم خیلی… چجوری بگم… خیلی اجتماعی بودم! شوالیه، لرد یا سرباز… ذائقهی خیلی منعطفی داشتم!! اینجوری بگم، اتاقهای من ازاتاق شورای کوچک، جذابتر بودن!!
من لیدر اون گنگ شیش نفره بودم و اونا از همه چی خبر داشتن. گفتم که کنجکاو بودم، من کنجکاوی خاصی در مورد هر سه تا پسر گروه داشتم!! به هر کدومشون هم گفتم که از بقیه مخفی کنن. حتی دخترا رو راضی کردم با پسرای گروه بخوابن. یکیشون حامله شد! ناشی خانوم (یه قیافه هم میگیره)!! همون منو به ملکه لو داد. ملکه به پادشاه گفت و اون جلسهی معروف شکل گرفت. اونجا بود که مامان و بابام فهمیدن که من نه تنها باکرگیم رو از دست دادم، بلکه تقریبا توی پارتی غرق بودم!
وای تو مسلمون نیستی! واکنش کینگ جهریس و ملکه الیسین چی بود؟
بابام همین که فهمید کمرش شکست. من تو چشاش دیدم. دیگه اون بابای سابق نشد. اما عشق رو تو چشای ملکه میدیدم اون هنوز بهم امید داشت. اما مستاصل بود از انتخابهای من.
پدرم اون شب من رو توی اتاقم زندانی کرد. اونجا نقطهی عطفی توی زندگیم بود. فهمیدم که انتخابهام عواقبی فراتر از سرگرمی داره.
من اون شب به بهونهی دستشویی از ردکیپ فرار کردم و رفتم تا یه اژدها از دراگونپیت بدزدم که دراگونکیپرها جلومو گرفتن و منو تحویل بابام دادن! بعدش من توی یه قلعه زندانی شدم و یه مدت گارد مخصوص ملکه، جانکوئیل دارک نگهبان من بود. بعدش پدر و مادر نابغهی من! تصمیم گرفتن که من رو بفرستن اُلدتاون پیش خواهرم مِیگیل که اونجا سپتا بود.آخه من و سپت؟ نه شما به من بگو! (اینجا خیلی کلش خراب شد!)
واقعا تصمیم عجیبی بوده، تو یک سال و نیم اونجا بودی. پیش خواهران سکوت. چقدر باید برای تو کسلکننده بوده باشه!
یک سال و نیم زندگی توی الدتاون من رو به نقطهای رسوند که از وستروس به اسوس و ولانتیس فرار کنم. ولانتیس برای من یه شروع جدید بود. جایی که بتونم خودم رو دوباره بسازم. نه اینکه یه شاهزادهی پرحاشیه باشم. من سِیرا بودم با تمام آزادیها و ترسی که داشت. من با تمام وجودم این آزادی رو میخواستم.
واقعا مصاحبهی جالبی بود. مرسی که از ولانتیس اومدی. حرف آخر نداری؟
حرف آخرم به تمام اونایی که با بقیهی خونوادشون فرق دارن. نقاط ضعفتون رو به عنوان سپر استفاده کنین و از اینکه خودتون هستین شرمنده نباشین.!
از سرنوشت سِیرا در اطلاع دقیقی در دسترس نیست ولی ملکه الیسین میدانست که دخترش در اسوس و در فاحشهخانههای لیس سرگرم است. جایی که مردم برای یک فاحشه با موی نقرهای پول بیشتری پرداخت میکنند. بعد از فرار سیرا، تنش در رابطهی ملکه و پادشاه بیشتر و بیشتر شد حتی باعث ایجاد دوران جدایی موقت این دو شد که به نزاع اول معروف شد. و در نهایت، در شورای بزرگی که کینگ جهریس برای انتخاب جانشینش برگزار کرد سه نفر از اسوس آمدند و ادعا داشتند که نوهی جهریس از طرف سِیرا هستند.