اژدهای سرخ و طلایی!
اول از هر چیزی، بهتر است به تغییر عنوان اپیزود چهارم بپردازیم. به نظر من خیلی خوب شد که این اپیزود عنوان «رقص اژدهایان» را به خود نگرفت و باید بگویم نامی برازندهتر از «اژدهای سرخ و طلایی» نمیشد به این اپیزود داد.
در کتاب «آتش و خون» کل چپتری که بخشی آن نبرد روکزرست را شامل میشود، تحت عنوان «مرگ اژدهایان: اژدهای سرخ و طلایی» است. از طرفی، در کتاب یک نبرد را داریم که به راستی رقص اژدهایان است. از ادامهی متن اسپویل اتفاقات آتی را خواهید داشت.
پس از اینکه رینیرا به وفاداری آدام ولاریون مشکوک میشود، آدام برای اثبات خود به تامبلتون رفته و در آنجا مبارزهی اژدهایانی را خواهیم داشت. به نظر من استفاده از این عنوان برای اپیزود چهارم به جا نبوده و بهترین گزینه برای این عنوان، مورد اشاره شده است.
همچنین، در این اپیزود تغییری را در تیتراژ آغازین نداشتهایم.
دیمون و رویای کشتن رینیرا
صحنهی آغازین اپیزود چهارم، توهم دیمون نیست، بلکه خواب اوست.
اما چرا دیمون رینیرا را به عنوان یک کودک میبیند و نه یک بزرگسال؟ دلیل آن را میتوان در حرفهای رینیرا فهمید:
گفته میشه که تارگرینها به خدا نزدیکترن تا آدما… از نظر من تو خدا بودی، دیمون تارگرین! شاهزادهی شهر، لرد فلیباتم! من معصوم بودم. تو منو نابود کردی و بعد تنهام گذاشتی. تو اسم منو توی دربار لکهدار کردی. رقبای منو، قویتر کردی. تو تلاش کردی منو خراب کنی. تو خودت من رو روی تخت آهنین گذاشتی و به خاطر همین، هم از من بدت میآد و هم در عین حال عاشقمی. دیمون، تو من رو خلق کردی، اما حالا میخوای من رو نابود کنی. همهش به خاطر این که برادر تو، من رو بیشتر از تو دوست داشت.
اگر به یاد داشته باشید، در تحلیل اپیزود قبلی گفته بودم که دیمون عذاب وجدان دارد، اما بیشتر به خاطر آن چه که با رینیرا کرده است. به نظر میرسد دیمون جنگی با خود دارد. او از ته دل تخت آهنین را برای خودش میخواست، اما در عین حال، او کسی است که تاج بر سر رینیرا گذاشته و در برابر او زانو زده و این در تضاد با هویت اوست: «شاهزادهی شریر». اجازه بدهید باز اینجا به نفع سازندگان صحبت کنم. هر چند که نویسندگان در نوشتن برخی روایات، خوانندگان کتاب را ناامید کردهاند، اما به نظرم در بحث شخصیتسازی کارشان خوب بوده است. دیمون در کتاب نیز با همسرش سازگار نیست. او خودرأی است، اما شاید نه به اندازهی چیزی که در سریال شاهد آن بودیم. با این حال، اگر بخواهیم دیمونی را ببینیم که در نبرد آخرش دست به آن اقدام میزند، باید تقلای او را با «شاهزادهی شریر» شاهد باشیم. نمیشود دیمون یک شبه از رویای همیشگیاش دست بکشد. او رینیرا را در جوانیاش میبیند، چرا که آغازِ پایان همهچیز را برای خودش در آن زمان میداند: جانشینی رینیرا به جای او!
دیمون بدون شک در عین علاقه به رینیرا، به او حسادت میکند. ویسریس همیشه او را نادیده گرفته است و این نقطه ضعف اوست. هرگاه به این موضوع اشاره میشود، او عصبانی شده و رفتار خشونتآمیزی را نشان میدهد. از تلاش برای خفه کردن همسرش تا پرت کردن آنچه بر روی میز مقابلش بود!
و اکنون در خواب که حقیقتِ بسیاری از چیزها بر افراد آشکار میشود، او همسرش را سر میبرد و تاجی که خودش بر روی سر رینیرا گذاشته، بر روی زمین میافتد. سد جانشینی دیمون در آن زمان، رینیرا بود و دیمون نمیتواند این را فراموش کند. دیمون دوباره کودکی را میکشد!
این چیزیه که تو همیشه میخواستی، درسته؟
اما قبلتر نوشتم که این صحنه خواب دیمون است و نه توهم؛ این بدان معنا نیست که آلیس ریورز او را کنترل نکرده باشد. در قسمتهای بعدی تحلیل بیشتر خواهیم گفت!
دیمون و ملحق شدن به جنگ
خطر اسپویل اتفاقات آتی
وقتی دیمون از خواب بیدار میشود، در ابتدا دستش خونی است.
سایمون استرانگ گزارش پیشرویهای کول را میدهد که در بخش دیگری از تحلیل به آن خواهیم پرداخت و میگوید که ممکن است هدف بعدی او هرنهال باشد.
دیمون برای گرد هم آوردن لشکری، در انتظار لرد گروور است که با نوهی او، اسکار تالی، مواجه میشود.
روایت کتاب در مورد تالیها:
لرد عالیمقام ترایدنت، گروور تالی، حتی در زمان برگزاری شورای بزرگ ۱۰۱ که به نفع شاهزاده ویسریس سخن گفته بود هم کهنسال محسوب میشد. با این حال اکنون که چیزی از عمرش باقی نمانده بود، همچنان از تکبرش اندکی کاسته نشده بود. او در شورای بزرگ ۱۰۱ حامی حقوق مدعی مرد تاج و تخت بود و گذران عمر، نظرش را عوض نکرده بود. لرد گروور اصرار داشت که ریورران برای شاه اگان جوان بجنگد، اما این خبر جبههگیری هرگز اعلام نشد. اساتید ریورران اعلام کرده بودند که لرد کهنسال در بستر بیماری به سر میبرد و به زودی از دنیا میرفت. سر المو تالی، نوهاش، عنوان کرد: «من ترجیح میدهم که ما با او نمیریم.» او به پسرانش گوشزد کرد که ریورران دفاعی در برابر آتش اژدها ندارد و طرفین این جنگ اژدهاسوارند؛ و چنین شد که همزمان با لرد گروور که از بستر مرگش میغرید و فریاد میزد، ریورران دروازههایش را بست و دیوارهایش را با سرباز مسلح کرده و سکوت اختیار کرد.
همانطور که خواندید، نوع جبههگیری تالیها در سریال به طور کلی تغییر کرده است. ما المو تالی را نداریم و به جایش اسکار را داریم. پیشتر در فکتی اشاره کردیم که اسکار و کرمیت دو پسر المو هستند و نتیجهی لرد گروور. جانشین المو نیز پسر بزرگترش، کرمیت، است. در سریال، کرمیت و المو حذف شدهاند. اسکار گفته که پدرش مرده است و یک نسل در این میان حذف شده! حذف المو شاید صدمهای به خط روایی کتاب به آن معنا نزند، اما کرمیت تالی یک شخصیت کلیدی در کتاب است.
در سریال، اسکار پسربچهای است که در خطاب قرار دادن دیمون نیز مردد است. دیمون از او میخواهد تا جان پدربزرگش را بگیرد، اما اسکار پدربزرگش را دوست دارد. حال آنکه المو در کتاب برای مرگ پدربزرگش و رسیدن به قدرت روزشماری میکند.
اسکار از طرف پدربزرگش نیز صحبت نمیکند، در حالیکه نوهی لرد تالی در کتاب، نسبت به دستورات او بیاعتناست.
دیمون اشاره میکند که دلیل وضعیت بلکوودها و براکنها مشخص است. چرا که والیشان انسان ضعیفی است و هیچ قدرتی ندارد:
خاندان تالی یه ماهی بدون سره!
ماهی نماد خاندان تالی است. در بازی تاج و تخت ما چهار تالی مشهور را دیدیم: کتلین تالی، همسر ند استارک؛ لایسا تالی، همسر لرد ارن؛ بریندن تالی، بلکفیش؛ و ادمور تالی.
دیمون خواستار ملاقات با بلکوودهاست، چون او به «مرد عمل» نیازمند است.
یک نکته در این صحنه؛ حیوانات رها در دژ هرنهال اثبات حرف لرد لاریس در شورای سبز است:
هرنهال از منم چلاقتره.
لاریس اشاره میکند که ثروتی در هرنهال نمانده است. در اینجا نیز باید بگوییم که در کتاب شاهزاده دیمون با فتح هرنهال ثروت بسیاری را به دست آورد، در حالیکه بارها در سریال توسط لاریس، ایموند و سایرین اشاره شده که هرنهال فقط دیمون را بیهوده مشغول میکند.
پس از اینکه دیمون معجونی را که آلیس به او داده مینوشد، گویی زمان را از دست داده و همهچیز را فراموش کرده باشد، در صحنهی بعدی نزد ویلم بلکوود است. دیمون حتی به خاطر ندارد که او را احضار کرده است و گویی کمکم سلامت روانش را از دست میدهد.
ویلم توضیح میدهد تا زمانی که بنجیکوت (بلادی بن) بالغ شود، او بر بلکوود حکومت میکند و همچنین اشاره میکند که پدرش برای اطاعت از رینیرا سوگند خورده است.
دیمون میپرسد پس انگیزهی او از نبرد، خصومت با براکن نیست و اینجا ویلم به ملکه ابراز علاقه و به خواستگاریاش اشاره میکند.
در نهایت، به نظر دیمون موافقت کرده تا به براکنها یورش ببرد. ما فتح استونهج را در کتاب خیلی قبلتر از آغاز لشکرکشی سبزها داشتیم.
زمانی که براکنها در نهایت فرصت فرار پیدا کرده و به سرزمینهای خود، تحت فرمان برادر ناتنی و نامشروع سر اموس، سر ریلون ریورز، بازگشتند، دیدند که استونهج در غیابشان تصاحب شده است. ارتشی قدرتمند متشکل از دریها، روثها، پاپیرها و فریها، به رهبری شاهزاده دیمون بر روی کاراکسس، دژ را در غیاب بخش بزرگ نیروهای خاندان براکن تسخیر کردند. لرد هامفری براکن و سایر فرزندان وی، به همراه همسر سومش و همچنین معشوقهی رعیتزادهاش، گروگان گرفته شده بودند. سر ریلون برای آن که به آنان آسیبی نرسد، تسلیم شد. این گونه با شکست خاندان براکن، آخرین حامیان شاه اگان در ریورلندز امید خود را از دست داده و شمشیرهایشان را کنار گذاشتند.
در ادامه از توهماتش خواهیم گفت.
دیمون هرنهال را تسخیر کرده و یا هرنهال دیمون را؟
دیمون به هنگام خواب و پیش از نوشیدن چیزی، دوباره توهم میبیند. اینبار او تارگرینی مشعل به دست را میبیند و کمی جلوتر متوجه میشود که آن شخص خودش است، اما در ظاهر ایموند!
چرا؟ حالا او همانند ایموند خویشاوندکش شده است؟ یا قرار است خویشاوندکش شود؟ او رینیرا را در خوابش کشت و فرمان قتل ایموند (یا کودکی از خانوادهی خویش) را داد. اینها نشانههایی مبنی بر آن است که او در آینده چون ایموند خون خویشاوندی را با دستان خودش خواهد ریخت؟ او حتی به دیگران مشاوره میدهد تا خویشاوندشان را بکشند. از اسکار تالی خواست تا پدربزرگش را خلاص کند!
یا شاید هم ایموند را آن سوی جنگ میبیند و میداند که مهمترین چالش او خواهد بود؟ در واقع خود او در جبههی سبز! ایموند همانند دیمون حریفی قدر، باهوش و بیپرواست. او دست به هر کار کثیفی میزند تا پیروز شود. برای او قهرمانی مهم نیست، پیروزی مهم است. ایموند هم چون دیمون آوازهای دارد و به دنبال نام نیست؛ او بر مخوفترین اژدها سوار است. ایموند به دنبال جایگاه خویش است؛ نفرین پسر دوم.
اما نکتهی جالب اینجاست که دیمون با ظاهر ایموند، او را به آلیس ریورز میرساند. ما میدانیم که سرنوشت این سه نفر به هم گره خورده است.
آلیس اشاره میکند که استاد قبلی فرار کرده، چون هیچگاه «جاگیر» نشده است، اما میتوان حدس زد که شاید به خاطر قدرتهای او نتوانسته «جاگیر» شود. به نظر، او تسلط عجیبی بر مردهای داخل دژ دارد.
سپس آلیس به بیخوابی دیمون اشاره میکند و نفرین هرنهال. او میگوید هرن سیاه درختان ویروود را نابود کرد تا دژ خود را بر روی آن بسازد.
آلیس: درختان قلبی که ارواحِ افرادی رو که مدتها قبل از اون زندگی میکردن رو در بر میگرفتن. میگن زمزمههاشون هنوزم گاهی شنیده میشه.
دیمون: قصهی بچههاست.
ماجرای ساخت هرنهال و قطع درختان ویروودِ چندین هزارساله در کتاب نیز آمده است.
آلیس: تختی که روش میخوابی هم از چوب یه درخت قلبیـه. چیزی حس نکردی؟
درختان قلبی (Heart Trees) به درختان ویروودی گفته میشود که چهرهای بر آنان حک شده است. گفته میشود که مقابل این درختان نمیتوان دروغ گفت. این نکتهی جالبی است، از این نظر که دیمون وقتی روی تخت میخوابد، چیزهایی را میبیند که گویی در مورد آنها حتی به خودش نیز دروغ میگفته! جلوتر، آلیس آن حقایق را تکرار میکند.
دیمون: زن عجیبی هستی.
آلیس: من که زن نیستم. جغدم. نفرین شدم تا با شمایل انسانها زندگی کنم.
دیمون میخواهد برود.
آلیس: بعد دعوا با زنت اومدی؟
دیمون: چی؟
آلیس: تنها اومدی دژ رو تسخیر کنی. زاغی هم که نفرستادی. حالا خودت میخوای ادعای تاج و تخت کنی؟ شاید برای اینکه خودتو ثابت کنی؟
دیمون: با گستاخیت امتحانم نکن، جادوگر.
آلیس: گمونم سخت باشه بخوای از کسی که حقتو ازت گرفته، اطاعت کنی. تازه زن هم هست، اونم یه بچه که قبلاً میذاشتی رو زانوهات بشینه. شاید حتی خوشحال شدی مشروعیتش زیر سؤال رفته، درحالیکه تو اینجایی! با یه دژ و یه اژدها، و میخوای لشکر جمع کنی. بیا، اینو بخور. اگه میخوای این دژ برات بجنگه، نیاز داری بخوابی.
این حرفها را دیمون از رینیرای جوان هم شنیده بود. به نظر دیمون نمیداند چه میکند. گویی آلیس کاملاً او را تسخیر کرده است و یا شاید نفرین این دژ است؟ به هر رو، دیمون مینوشد و زمان را از دست میدهد.
کمی پس از اینکه به ازدواج لینور و رینیرا اشاره میشود، دیمون دوباره دچار توهم شده و همسر دیگرش، لینا ولاریون، را میبیند. بخشی دیگر از چیزی که دیمون بابت آن عذاب وجدان دارد. رابطهی بد او با دخترانش نیز بر این عذاب وجدان میافزاید.
ما میدانیم که دیمون از پس اتفاقات هرنهال بر آمده و لشکرش را جمع میکند، اما آیا این نفرین پس از ترک هرنهال با او میماند؟ به نظر نمیآید که تهیهکنندگان به سادگی از این موضوع بگذرند.
کورلیس و رینیس، تزلزل یک رابطه!
متن زیر حاوی اسپویل اتفاقات آتی است.
رینیس متوجه میشود که آلین از هال پسر حرامزادهی شوهرش، کورلیس ولاریون، است؛ حداقل این طور به نظر میرسد، چرا که این به شدت ضمنی عنوان شده است. هنگامی که رینیس مرد جوان را ملاقات میکند، به او میگوید: «[کورلیس] نگفته بود ناجیش انقدر خوشچهرهست، حتماً مادرت خیلی زیبا بوده.»
رینیس یک زن است و بدون شک از خیانت همسرش زخم خورده و به همین خاطر، به زیبایی مادر آلین اشاره میکند، ولی کورلیس را دوست دارد. چرا که با وجود پی بردن به این خیانت، همچنان عاشقانه در کنار اوست.
رینیس به کورلیس میگوید:
گذشتهی آلین تقصیر خودش نیست. جون لردش رو نجات داده. باید ترفیع بگیره و ازش تقدیر بشه، نه اینکه مخفیش کنی.
این یک تضاد کامل با کتلین استارک و نفرت او از جان اسنو است، اما بیایید فراموش نکنیم که کتلین گفته بود که اگر در مورد جان و مادرش میدانست، میتوانست به آن بچه نگاه دیگری داشته باشد. کتلین پیش برین ابراز پشیمانی کرده بود، او آنچنان هم انسان بدی نبود. در اینجا، کورلیس به احترام رینیس آلین را پنهان کرده و هویت او را فاش نکرده است، در حالیکه ند به همگان اعلام کرد که حرامزادهای را دارد. بله، ند حق داشت تا به کتلین اعتماد نداشته باشد و چه بسا این تنفر کت از جان نیز به واقعی بودن این داستان کمک میکرد، اما تغییری در اینکه ند باعث این اتفاق بود، ایجاد نمیکند. من کت را سرزنش نمیکنم، با این حال، بدون شک رینیس زن قابل احترامتری است.
در اینجا بد نیست اشاره کنیم که به نظر، خود آلین هم از هویت خود آگاه است. شاید آدام نداند، اما فکر میکنم آلین از این موضوع آگاهی دارد.
از طرفی، کورلیس نیز به نظر به خاطر این خیانت عذاب وجدان دارد. دلیل عصبانیت او و یا شاید تلاش برای دوری از همسرش (غیبت او در شورای سیاه که ما آن را در کتاب نداریم) نیز همین موضوع است و رسیدگی به وضعیت گالت تنها بهانهایست. با این حال، وقتی رینیس را تحت فشار میبیند، در شورای سیاه حاضر میشود.
آلین رینیس را «بانو» خطاب میکند. رینیس از آلین میخواهد که او را شاهدخت خطاب کند و به نوعی، تلاش دارد به آلین بفهماند هویت او به همسر لرد امواج بودن خلاصه نمیشود. او زنی مستقل و از خاندان سلطنتیست.
پی بردن به رویای اگان فاتح، جانشین لایق را تعیین میکند؟
خطر اسپویل اتفاقات آتی
بال اژدهای الیسنت میشکند. این همان اژدهایی است که در فصل اول، الیسنت برای شاه ویسریس درست کرده بود. همان زمان هم یکی از بالهای اژدها شکست. گویی پیشگویی سقوط و بال شکستهی اژدهای اگان دوم را دوبار داشتیم. یک بار توسط پدرش به وقت نزدیک شدن به مادرش، و دیگری توسط مادرش!
نکتهی قابل اشارهی دیگر این است که با اینکه یکبار بال اژدهای اگان در هم شکست، او مدتها با بال شکسته به اگان خدمت رساند و بار دیگر و در نبردی دیگر بیشتر آسیب دید. این تکرار دوبارهی شکسته شدن بال آن اژدها، میتواند به این موضوع هم اشاره داشته باشد.
اما صحنهی شکستن بال اژدها برای اولین بار، به طور کلی جالب است. آغاز علاقهی ویسریس به الیسنت با شکستن بال اژدهایی یکی شد و در مقابل ماکت والریای کهن صورت گرفت. این میتواند به سرانجام این ازدواج و آغاز رقص و نابودی کامل اژدهایان اشاره داشته باشد؛ و تکرار شکستن بال اژدهای الیسنت درست کمی پیش از اولین نبردی که بتوان آن را آغازی بر رقص اژدهایان دانست، تأکیدی بر آن!
الیسنت که پیشتر، همیشه در شورای سبز حاضر بود، پس از ملاقات با رینیرا آن حوصلهی پیشین را ندارد. حتی به اگان نیز بیاعتناست. البته بیاعتنایی او به اگان از فصل گذشته حس میشد، اما در این فصل پررنگتر و پررنگتر میشود و پس از پی بردن به منظور ویسریس، او متوجه میشود که چه چیزی را آغاز کرده است. هرچند در کتاب، الیسنت در دشمنی با رینیرا کاملاً مصمم است.
او در سریال، از استاد اورویل میپرسد که آیا شاه ویسریس موافق جانشینی اگان بود؟ اورویل که پاسخ سؤال را میداند، از آن طفره میرود. سپس لاریس به ملاقات او میرود و به حال ناخوش ملکهی بیوه اشاره میکند:
الیسنت: همین چند هفتهی پیش همسرم زنده بود و مملکت در صلح. حالا… تا میام برای یه مصیبت سوگواری کنم، یکی دیگه از راه میرسه. ببخشید اگه حالم خوب نیست.
لاریس: نمیدونستم مثل همسرتون به تاریخ علاقه دارید.
الیسنت: شاید مثل ایشون عاشق تاریخ نباشم، اما بدون شک بهش علاقهمندم. گفتههای تاریخ ویسریس رو راهنمایی میکرد. میدونست که عقل و خرد خودش کافی نیست.
اما الیسنت در کتابهای تاریخی به دنبال چه چیزی است؟ بدون تردید میخواهد از رویای اگان بداند و ربط آن را به جانشین بر حق کشف کند. چون اگر ویسریس ذرهای به جانشینی پسرش، اگان، اعتقاد داشت، به او از این رویا میگفت.
لاریس: به نظرتون سر همین نظرش عوض شد؟ در بستر مرگ؟ هرچقدرم که رینیرا رو لایق میدید، از گفتههای تاریخ متوجه میشد که مملکت به ملکه شدن رینیرا واکنش خوبی نشون نمیده؟
الیسنت: در بستر مرگ معلوم نیست چی تو سرش میگذشت.
الیسنت نمیتواند دروغ بگوید، او دروغگو نیست. با این حال از گفتن حقیقت طفره میرود. شاید لاریس به ملاقات او با رینیرا پی برده؟
لاریس: به نیت ایشون شک پیدا کردید؟
الیسنت: حامیان رینیرا هرچی بخوان ر؟ باور میکنن و حامیان اگان هم همینطور. جنگ در میگیره. خیلیها میمیرن و در نهایت برنده تاج و تخت رو میگیره. نیت ویسریس بعد مرگش اهمیتی نداره.
ما پیشتر به این موضوع اشاره کردیم که گویی الیسنت دچار عقدهی لوهنگرین شده است. او تمام مدت تلاش میکرد تا رینیرا را سر جای خودش بنشاند و اکنون که تقریباً موفق هم شده، گویی همهچیز را رها کرده است. آیا همینطور میماند و یا انگیزهی جدیدی برای نفرت از رینیرا پیدا میکند؟ ما هرگز نخواهیم فهمید، چرا که خط داستانی سریال و کتاب متفاوت است، اما اکنون در سریال، الیسنت دارد به نسخهی کتاب خود نزدیک میشود. او در کتاب، مدام به پسرش امر و نهی میکند و من معتقدم که نویسندگان سریال میخواستند تا شخصیت خودرأی الیسنت برای مخاطب قابل درک باشد و به او انگیزههای مشخصی ببخشند.
ما در شورای سبز شاهد این موضوع هستیم که اگان توسط هیچکسی جدی گرفته نمیشود. الیسنت به اتاق اگان (اتاق سابق ویسریس که ماکت والریا در آن بود) رفته و به دنبال کتابهای ویسریس است (احتمالاً در تلاش برای فهم رویای اگان فاتح) و در اینجا اگان را بیش از پیش تحقیر میکند و به او یادآوری میکند که او پادشاهی نیست که دانش کافی را داشته باشد و باید بیش از حرف زدن، گوش بدهد. اما تمام این چیزها را به بدترین شکل ممکن به پسرش منتقل میکند. چون باور دارد که جانشین راستینِ ویسریس، اگان نیست و شاید خیال میکند که کشف رویای اگان فاتح و انتقال آن به پسرش، این لیاقت را به او ببخشد.
تردید و سردرگمی الیسنت!
در اولین سکانس الیسنت، استاد اورویل برای او مونتی (معجونی برای سقط کردن جنین) آورده و الیسنت به او گفته که آن را برای شخص دیگری میخواهد. به نظر میآید که خود اورویل متوجه شده که شخص دیگری وجود ندارد و بنابراین توضیحات لازم را به الیسنت میدهد.
جلوتر و در ملاقات با لاریس، الیسنت میگوید که پرخوری کرده است، اما لاریس ظرف چای را میبیند و میگوید:
دست رد زدن به امیالمون گناهه. همین امیاله که به ما حس سرزندگی میده.
لاریس رازهای بسیاری را میداند و از همین رو نمیتوان مطمئن بود که از چه چیزهایی آگاهی ندارد. اشارهی او به نگرانی در مورد کریستون کول به این منظور است که به الیسنت بفهماند از رابطهی آنها آگاه است؛ شاید حتی تهدیدی برای آیندهای نزدیک؟
اما چرا نوشیدن مونتی توسط الیسنت اهمیت دارد؟
الیسنت هم مانند تمام شخصیتهای داستان دچار نوعی تردید شده است؛ تردیدی در مورد باورهایش. ملاقات او با رینیرا، هر چه قدر رینیرا را مصمم کرد، اما برای او تردید به وجود آورد. الیسنت هرگز نمیتواند نسبت به رینیرا و باورهایش بیتفاوت باشد. او همیشه رینیرا را به خاطر رابطهی خارج از ازدواج محکوم میکرد و خود، وارد رابطهای مشابه شد. رینیرا را زمانی در لباس مذهب دید که خودش غرق در گناهی مشابه گناه او بود. او را به خاطر داشتن فرزندان نامشروعی محکوم کرده بود و خودش حرامزادهای را در رحم داشت. خیال میکرد همسرش در بستر مرگ از او خواسته تا اگان بر تخت بنشیند و آن نیز سوءتفاهمی احمقانه بود. او اکنون چه چیزی را باید باور کند؟ در ملاقات با رینیرا برای رینیرا ثابت شد که دست کم تأیید پدرش را تا آخر داشت، اما الیسنت چه؟ فقط پی برد که باز هم در مورد چیز دیگری اشتباه کرده است. او دچار سردرگمی شده؛ آن هم در میان جنگی خونین!
الیسنت یا به بیخیالی کنونیاش ادامه میدهد، یا به جنون میرسد و یا به بیرحمی!
واکنش او به بلایی که بر سر اگان آمده، نشان خواهد داد که او چه تغییری خواهد کرد. باید دید که آیا از رفتارش با اگان پشیمان است و یا باز او را سرزنش میکند؟
پیشرویهای کول و قدرتمند شدن ارتش سبزها!
خطر اسپویل اتفاقات آتی
سایمون استرانگ در مورد وضعیت پیشروی کول به دیمون میگوید:
دو هفتهی پیش ارتش اگان از کینگزلندینگ حرکت کرده و دژهای رازبی و استوکوورث بدون فشاری تسلیم شدن و پرچم اگان رو به اهتزاز درآوردن… الان ارتش سر کریستون سه برابر شده. ممکنه هرنهال مقصد بعدیش باشه.
جلوتر بیلا نیز اشاره میکند که کول برای پنهان کردن تحرکات ارتشش شبانه و در میان جنگل حرکت میکند. اینجا بیلا حدس میزند که احتمالاً هدف بعدی او شمال غرب (هرنهال) است و این هوش بالای کول را در جنگ نشان میدهد. همه، حتی سر گواین پس از فتح داسکندیل، تصور میکردند که مقصد بعدی هرنهال است. اگر به خاطر داشته باشید، دلیلی که رینیرا در فصل اول کول را به عنوان گارد پادشاه انتخاب کرد، تجربهی او در نبرد بود.
ما در کتاب نیز پیشروی کول را به همین شیوه داریم، اما بد نیست اشاره کنیم که دلیل حملهی کول به روکزرست پیش از هرنهال این است که در آن زمان دیمون ارتش قدرتمندی را در هرنهال جمعآوری کرده بود و سبزها برای مقابله با او، ابتدا باید ارتش خود را قدرتمند میکردند.
در سریال، دلیل حمله به روکزرست صدمه وارد کردن به موقعیت رینیرا و شورایش عنوان شده است؛ همچنین فریب جناح سیاه و کشتن یکی از اژدهایان آنها. کول میخواست سیاهها خیال کنند که برای فتح روکزرست هیچ اژدهایی از جناح سبز نیامده است؛ که البته در این مورد با کتاب مشترک است. هرچند، در کتاب از ابتدا قرار بود تا هر دو اژدها، سانفایر و ویگار، در این غافلگیری حاضر باشند.
اما برای درک بهتر موضوع، اجازه دهید تا موقعیت جغرافیایی پیشرویهای کول را برای شما شرح دهیم. داسکندیل، رازبی، استوکوورث و راکزرست بخشهایی از سرزمینهای سلطنتی (کراونلندز) هستند و هرنهال بخشی از سرزمینهای رودخانه (ریورلندز). پس از فتح رازبی، استوکوورث و داسکندیل، کول یا باید به شمال شرق (روکزرست) یورش ببرد و یا شمال غرب (هرنهال).
در نقشهی بالا، موقعیت دراگوناستون (دژ رینیرا)، کینگزلندینگ (دژ اگان)، هرنهال (دژ دیمون) مشخص شده است. نقطههای قرمز، رازبی و استوکوورث را نشان میدهد که ما خبر تسلیم شدنشان را شنیدیم، نقطهی سیاه نیز موقعیت داسکندیل را نمایش میدهد که کول لرد آنجا را اعدام کرد و نقطهی زرد روکزرست را؛ جایی که نبرد اژدهایان در آنجا رخ داد.
کول شمال شرق را انتخاب میکند. در واقع لشکر اگان تلاش دارد تا لشکر سرزمینهای سلطنتی را، به خاطر نزدیکی به کینگزلندینگ و امنیت خودشان، جمع کنند. در مقابل، دیمون از اهمیت استراتژیک ریورلندز در جنگها آگاه است و اولویت را آنجا میداند. در سریال، تا اینجا برتری دریایی (ناوگان ولاریون) و هوایی از آن سیاههاست و برتری زمینی، از آن سبزها.
در کتاب، هر سه برتری از آن سیاهها بود و در واقع پیشروی و حیلهی کول باعث شد تا به سیاهها ضربهی مهلکی وارد شود و جناح سبز حرفی برای گفتن داشته باشد. باید اعتراف کنم که علیرغم تنفرم از کول، هوش و ذکاوت او را ستایش میکنم.
زمانی که کول برای افراد خاندان دارکلین سخنرانی میکرد، مرا به یاد سخنرانی دنریس در اپیزود غنائم جنگی انداخت و حقیقتاً، هم لرد دارکلین و هم لرد تارلی انسانهای بزرگی بودند.
لرد دارکلین انسان آزادهای است که تا لحظهی پایانی به ملکهی خود وفادار میماند. او به شرافت نداشتهی کول اشاره میکند و میگوید لایق ردای سفید نیست. در فکتی اشاره کردیم که از خاندان دارکلین، بیش از هر خاندان دیگری تا زمان رقصِ اژدهایان در وستروس، رداسپید وجود داشت.
وقتی کریستون گفت که «همچین مرگی از یه خائن هم زیادیه»، لرد دارکلین پاسخ داد که «مرگ تو هم میرسه». در واقع پاسخ لرد دارکلین بیشتر به این معنا بود که تو خائنی و مرگ تو نیز در پیش است. شاید باید این را نوعی پیشگویی بدانیم؟ ما میدانیم که گرگهای زمستان حتی در مرگ نیز کریستون را خار میکنند و اجازهی مرگ شرافتمندانهای را به او نمیدهند.
در ادامه از نقش کول بیشتر خواهیم گفت، اما در بخش بعدی تحلیل وضعیت شوراهای سیاه و سبز را بررسی میکنیم.
بررسی وضعیت شورای سیاه و تلهای که به اختیار گرفتار آن شدند!
در کتاب، سیاهها با جنگ در ریورلندز و فتح دژهای آنجا همهچیز را آغاز کردند و شورای سبز بیقرار است. اصلاً به خاطر اینکه به نظر اگان، اُتو کاری نمیکرد، او خلع شد. بنابراین، در سریال وضعیت شورای سبز و سیاه در واقع برعکس کتاب است. ما در سریال میبینیم که سیاهها در سرگردانی بیشتری هستند.
از طرفی، دلیل غیبت رینیرا در شورای سیاه به خاطر سوگواری او برای لوک عنوان شده، در حالیکه در سریال، او به کینگزلندینگ سفر کرده است. با این حال، نمیتوان گفت که رینیرا در کتاب با جنگ موافق بود. حتی در کتاب نیز به هنگام تاجگذاریاش او خواستار بخشیدن برادر و خواهرش بود و شورای سبز را مقصر همهچیز میدانست. علاوه بر این، به هنگام تصمیمگیری برای اینکه چه کسی به روکزرست برود، در کتاب از قول مانکان گفته شده:
این به خاطر ترس ملکه از خویشاوندکشی بود. میگور ظالم برادرزادهاش، اگان، را کشته بود و از آن پس نفرین شده بود و در نهایت، جانش را بر روی آن تخت دزدی از دست داد.
البته در اینجا گیلداین معتقد است که روایت ماشروم اعتبار بیشتری دارد که ما در تحلیل بعدی به آن خواهیم پرداخت.
برگردیم به شورای سیاه:
جلسهی اول شورا، پس از فتح استوکوورث و رازبی توسط کول، برگزار شده است. ما جسارت بیلا را نیز در سریال میبینیم. درست است که در کتاب فعلاً نقش بیلا پررنگ نیست، اما دست کم در سریال شخصیت او چون کتاب بیپروا و محکم است و این صلابت، در پاسخ او به آلفرد بروم دیده میشود. مثل همیشه، لردهای رینیرا در حال غرغر کردن هستند که از جهتی و با توجه به شرایط، حق هم دارند.
در اینجا، همدردی جیس با بیلا وقتی حرف از بیخبری دیمون میشود نیز قابل اشاره است. چرا که پیشتر بیلا از رابطهی نه چندان گرم خود با پدرش به او گفته بود.
اصرار بر «ناسازگاری» آلفرد بروم در سریال هم به جاست. به راستی که سیاهها از او متنفرند. او به غیبت رهبرشان اشاره میکند که جیس به او هشدار میدهد و بروم میگوید که «مگه دروغ میگم؟» رینیس پاسخ میدهد که تلاش خود را میکند، اما آلفرد اشاره میکند که رینیس کارهای نیست. پیشتر در گفتگوی رینیس و کورلیس، درخواست بیلا برای پیوستن رینیس به شورا را دیدیم، اما کورلیس ک غایب دیگر شورا بود، تصمیم گرفت به شورا بازگردد و جیس، بیلا و رینیس را نجات بدهد. کسی نمیتواند مقابل مردی چون کورلیس که بارها لیاقتش ثابت شده بود، زباندرازی کند. پس آرامش موقتاً به شورای سیاه باز میگردد. دقت کنید که در اینجا کورلیس هنوز دست رینیرا نیست.
در جلسه بعدی شورای سیاهها داسکندیل نیز سقوط کرده است:
جیس: باید اژدها بفرستیم.
رینیرا (که تازه از راه رسیده است): به کجا؟
جیس: برای حمایت از جنگی که لردهات در غیابت برات میجنگیدن… علیاحضرت!
رینیس: ارتش کول نسبت به شروع حرکتش رشد کرده، سربازای رازبی و استوکوورث رو به خدمت گرفته و به داسکندیل حمله کرده.
سر استفون دارکلین: داسکندیل؟!
کورلیس: شهر سقوط کرده… سربازان زیادی از دارکلینها به اگان اعلام وفاداری کردن و اونایی که رد کردن هم کشته شدن.
سر استفون: پدرم چی؟
کورلیس: سر سوگندش موند و کول به خاطرش سرش رو از تنش جدا کرد.
بد نیست به حضور پنهان میساریا نیز اشاره کنیم. او نقشهای در سر دارد.
جیس: کجا بودی؟ این چند روز اخیر؟ بدون یه کلمه غیبت زد!
رینیرا: به خاطر غیبت و پنهانکاریم عذرخواهی میکنم، ولی الزامی بود. به کینگزلندینگ رفته بودم.
جیس: برای چه هدفی؟
رینیرا: برای اینکه ملکه الیسنت رو ببینم و برای صلح تلاش کنم.
جیس: تو الیسنت رو دیدی؟
رینیرا: بله.
جیس: ممکن بود دستگیرت کنن و یا حتی بکشنت.
رینیرا: من از پدرم هشتاد سال صلح رو به ارث بردم. قبل اینکه بخوام تمومش کنم، باید مطمئن میشدم که راه دیگهای ندارم. حالا هم مطمئنم که فقط یه راه دارم: یا به حق مشروعم میرسم و یا میمیرم.
دقت کنید که پیشتر الیسنت در گفتگو با لاریس حرف مشابهی را زد. دو طرف خواهند جنگید و پیروز جنگ بر تخت خواهد نشست.
جیس: ما در خدمتیم.
رینیس: پیروزیهای کول جسورش کرده. داره سمت روکزرست میره.
رینیرا: چرا روکزرست؟ اونم بعد داسکندیل؟ صرفاً یک دژ ساحلی کوچیکه.
آلفرد: چون لرد استانتون عضو این شوراست و دژ آسیبپذیری هم داره که راحت تسخیر میشه. اون میدونه ما ارتشی توی سرزمینهای اصلی نداریم. داره ما رو به چالش میکشه.
جیس: باید یه اژدها بفرستیم.
و اینجا نقشهی کول جواب داده است. بیلا پیشتر اشاره کرد که کول در طول شب و در میان جنگلها لشکرش را حرکت میداد، اما سر روکزرست تصمیم گرفت تا در روشنایی روز حرکت کند، چرا؟ تا به حریف بفهماند که هدف او کجاست! تا تلهی خود را پهن کند.
شورای سیاه، رینیس را به روکزرست فرستاد!
جیس: باید یه اژدها بفرستیم.
رینیرا: افرادی هستن که احتیاط منو ضعف تلقی میکنن. بذارید همین بشه دلیل نابودیشون. خودم میرم.
جیس: تو نمیتونی. متحدین ما برای تو میجنگن، مادر. اگه بمیری همهچی از دست میره. من رو بفرست.
رینیرا: نه! تو تجربه نداری.
رینیس: باید منو بفرستید، علیاحضرت.
میبینیم که در سریال، رینیس برای این نبرد داوطلب شده است. در کتاب نیز تقریباً او داوطلب شد، اما از سر اجبار! بیایید دو روایتِ دیگر چرایی تعلل رینیرا در کتاب و رفتن رینیس به روکزرست را بخوانیم:
سپتون یوستاس مدعی بود که رینیرا «قلب یک مادر» را داشت و او را بیمیل در به خطر انداختن پسران باقی ماندهاش کرده بود. ماشروم تنها حاضر در این جلسات بود و او اصرار دارد که رینیرا هنوز آن قدر بر سر مرگ پسرش، لوسریس، غمگین بود که خود را از حضور در شورای جنگ معاف کرده و ریاست آن را به مار دریا و همسرش شاهدخت رینیس واگذار کرده بود.
گیلداین معتقد است که روایت ماشروم در این مورد موثقتر است، چرا که ماشروم در آن جلسه حضور داشت. پس دلیل رفتن رینیس به روکزرست، غیبت رینیرا در شورا بود، حال آنکه در سریال رینیرا خودش در ابتدا داوطلب شده و اعضای شورا اجازه ندادند.
به علاوه، در شورای سیاه چیزی مبنی بر درخواست کمک لرد استانتون عنوان نمیشود و خود سیاهها تصمیم میگیرند تا اژدهایی را بفرستند، اما در کتاب او کمک خواسته و نُه روز بعد از درخواست کمکش، ملیس به روکزرست میرسد.
وضعیت شورای سبز در سریال و کتاب!
خطر اسپویل اتفاقات آتی
پیشتر اشاره کردیم که اورویل پاسخ الیسنت را در مورد جانشینی ویسریس میدانست. بد نیست اشاره کنیم که در کتاب اورویل نزد رینیرا فرستاده میشود تا شاید بتواند پیش از آغاز هرچیزی صلح به ارمغان بیاورد:
ملکهی تاج بر سر به او گفت: «شاید بتوانید به ما بگویید که او [ویسریس] چه کسی را به عنوان وارث و جانشین خود معرفی کرد؟» اورویل پاسخ داد: «شما، علیاحضرت.» و رینیرا سر تکان داد و گفت: «با زبان خودتان اعتراف کردید که من ملکهی بـر حقتان هستم. پس چرا به برادر ناتنیام، آن متظاهر، خدمت میکنید؟»
در شورای سبز عنوان میشود که هرنهال دیمون را مشغول نگه میدارد و در واقع این باختی برای سیاههاست، چون سبزها به راحتی در کراونلندز پیشروی میکنند. در مورد اگان و ایموند در بخشهای بعدی خواهیم گفت، اما در جلسهی بعدی شورای سبز، به شکایتهای لردهای کراونلندز اشاره میشود که گلههایشان حریف اشتهای سیریناپذیر اژدهایان نمیشوند. سپس نتیجه گرفته میشود که یا تلاش خودشان را میکنند و یا اموالشان به زور مصادره میشود. این میتواند در کنار بسته شدن گالت، دلیل دیگری بر آغاز شورش در کینگزلندینگ باشد.
از طرفی، تایلند لنیستر میگوید که سکهای برایشان نمانده است. در کتاب، شورای سبز وضعیت مالی مناسبی دارد. شاید سریال برنامه دارد که نشان دهد در آینده و با فتوحات جنگی این ثروت کسب میشود (چرا که جلوتر گفته میشود که شاید کریستون کول احشام بیشتری برایشان بیاورد). همچنین، در سریال گفته میشود که منابع، خرج آهنگران و دباغین (هیو همر را به خاطر بیاورید) میشود که منطقی هم به نظر میرسد.
اما، من فقط به صورت کلی به شما میگویم که وضعیت کنونی شورای سبز در کتاب و در این لحظه، بغرنج است. دیمون هرنهال را فتح کرده و نیمی از ریورلندز با او همراه شدهاند، گالت بسته شده است، ویل و وایتهاربر و وینترفل نیرو اعزام کردهاند و اُتو همچنان دست اگان است. تمام برتریها با سیاههاست و اگان نیز استرس بدی دارد. نتیجهی این استرس، خلع اُتو و منصوب کردن کول به عنوان دست پادشاه است. در سریال، ترتیب روایات بهم ریخته و ما شاهد چیز متفاوتی در شورای سبز هستیم.
در دو بخش بعدی تحلیل به وضعیت اگان و حضور او در نبرد روکزرست خواهیم پرداخت.
اگان و تلاش برای اثبات لیاقتش
اگان در سریال شخصیتی توصیف شده که توسط هیچکسی جدی گرفته نمیشود. پدرش او را نادیده گرفته بود و تخت را به خواهر بزرگترش بخشیده بود؛ پدربزرگش، اُتو، به نوعی به او گفته بود که لایق جایگاهش نیست و معتقد بود که شاه ویسریس نظرش را در مورد جانشینش تغییر نداده است؛ در شورا لاریس عصبانیت او را در مورد فتح هرنهال جدی نمیگیرد و هیچکسی هیچگونه گزارش درستی به او نمیدهد؛ و درست جایی که اگان ملتمسانه میخواهد در جریان اوضاع باشد، برادرش با اعتماد به نفس عجیبی دستور میدهد که هرنهال اولویت نیست و روکزرست مقصد بعدیشان خواهد بود. در حالی که اگان اصرار به فتح هرنهال دارد، ایموند نیز او را نادیده گرفته و میگوید حرکت به سوی روکزرست آغاز شده است. در اینجا اگان متوجه میشود که حتی «مشت پولادین»ش نیز او را نادیده گرفته و با ایموند مشورت میکند. اُتو دست کم به او گزارش میداد. البته که تمام شورا از این اقدام ایموند و کول شوکه شدند.*
ما در مکالمهی الیسنت و لاریس و همچنین مکالمهی الیسنت و اورویل عدم باور او به اگان را میبینیم. تا پیش از این نیز الیسنت مادر نمونهای برای اگان نبود. بنابراین، وقتی اگان در شورا از پیشرویهای ایموند و کول میشنود و با مادرش در مورد اینکه کسی در شورا او را باور ندارد، درددل میکند، الیسنت حتی بدتر از ویسریس، اُتو و ایموند رفتار کرده و ضربهی نهایی را به احساسات اگان میزند. او تا پیش از این از الیسنت شنیده بود که پادشاهی حق اوست و اکنون میشنود که لایق آن جایگاه نیست. اگان ابداً چنین چیزی را نمیخواست!
الیسنت تبدیل به سرسی لنیستر شده است. او مدام اشتباهات اگان را به او یادآوری میکند. گویی کسی نمیفهمد که اگان، فرزندش، وارثش، را از دست داده است. هیچکسی برای همدردی با او هیچ تلاشی را نکرد. با این حال، او کوتاه میآید و از مادرش مشورت میخواهد، اما آلیسنت بدترین پاسخ ممکن را به او میدهد. اگان جوان است و میخواهد «کاری کند»، میخواهد لایق جایگاهش باشد.
پس اگان که مدام نالایق بودنش را به او گوشزد میکنند، تصمیم میگیرد تا خود را اثبات کند و خودش به روکزرست برود.
اما در کتاب، اگان تا این اندازه هم حقیر نیست. برعکس، او فقط در مقابل مادرش ضعیف میشود. پسری خشمگین و عجول هست، اما ضعیف نیست. در کتاب، یک بار دیمون در شورای سیاه گفت:
اما اگان تجربه ندارد و پسران بیتجربه خیلی راحت تحریک میشوند. شاید بتوانیم او را به حملهای عجولانه وادار کنیم.
در کتاب، از اول قرار بود او نیز در نبرد روکزرست حاضر باشد. هرچند، به نظر من سریال در این مورد منطقیتر روایت کرده است و نباید در به خطر انداختن جان «پادشاه» چنین عجلهای به خرج داد.
*وقتی ایموند با اگان والریایی صحبت میکند، در پس سکوت اگان صدای پرندگانی شنیده میشود که به نظر عمدی است و جنبهی طنز دارد.
اگان در روکزرست
خطر اسپویل اتفاقات آتی (اسپویل شدید)
هرچه که اگان در دربار و نزد خانوادهاش بیپناه است، اژدهایش به او نزدیک است. این نزدیکی عجیب، در کتاب نیز عنوان شده و پیشنهاد میکنیم که برای اسپویل نشدن، متن اسپویلر را باز نکنید:
ممکن است این سؤال برای بسیاری پیش آید که چگونه این اژدها خود را به دراگونمونت رساند. آیا این اژدهایی که یک بالش را تقریباً از دست داده بود، از روی غریضهی طبیعیاش بـه زادگاهش، آتشفشانی فعال که در آنجا از تخم بیرون آمد، بازگشته بود؟ یا او توانست تا حضور شاه اگان دوم را در جزیرهای فرسنگها آن طرفتر و از پس دریاهای طوفانی، حس کند و بدان جا پرواز کرده تا به سوارش ملحق شود؟ سپتون یوستاس حتی تا آنجا پیش میرود که مدعی میشود سان فایر درماندگی و نیاز اگان را حس کرده بود، اما چه کسی از قلـب یـک اژدها آگاه است؟
زیبایی این رابطه در سریال، حتی برای طرفداران سیاه نیز خوشایند بود.
اما در حقیقت، اگان هیچ تجربهای در جنگ ندارد؛ نه در سریال و نه در کتاب. او جوان خامی است که میخواهد خود را ثابت کند. برخلاف ایموند که با ذهنش فکر میکند، اگان با قلبش تصمیم میگیرد و این موضوع با کتاب مشترک است.
نبرد روکزرست آغاز شده و میلیس ظاهر میشود و اگان، بیخبر از نقشهی کول و ایموند، از راه میرسد. ایموند برای دخالت عجله نمیکند. جالب اینجاست که اگان به اژدهایش با زبان وستروسی (انگلیسی) فرمان میدهد. گویی اصلاً اهمیتی نداشته باشد.
کول از حضور شاه جا خورده و دست به عمل میزند (اجازه دهید در اینجا از کیفیت زرههای سریال تمجید کنیم. احتمال اینکه سریال در این بخش کاندید جایزهی امی شود، بسیار زیاد است).
اگان نبرد خود را با فرمان دراکاریس (بالاخره یک فرمان به زبان والریایی) آغاز میکند، اما میلیس با چنگالش شکم سانفایر را میدرد.
خون اژدهای اگان باعث آسیب سربازی روی زمین میشود، اما چرا؟ به خاطر حرارت بالای آن. این خون سمی نیست، داغ است. شما شاهد بیرون زدن دود از زخم سانفایر هستید.
سپس میلیس با دندانش بال سانفایر را زخمی میکند. اینجا ویگار کمکم وارد میشود. همانطور که رینیس حواسش به حضور ویگای پرت میشود، سانفایر بخشی از تاج میلیس را زخمی میکند، اما بال او همچنان در دهان میلیس است.
اگان از حضور برادرش خشنود شد، اما با فرمان دراکاریس ایموند، همهچیز تغییر کرد. سانفایر آتش گرفت، اما درست در لحظهی آخر و کمی پیش از برخورد با زمین، چرخید و روی شکمش سقوط کرد. ما میدانیم که سوارش از سقوط جان سالم به در برده، اما از سوختگی؟!
یک مورد جالب اینجاست که آتش اژدهایان هرچه آنها کهنسالتر باشند، داغتر میشود. بنابراین آتش ویگار داغتر از میلیس و آتش میلیس داغتر از سانفایر است. شاید برایتان سؤال شده باشد که چرا میلیس و سانفایر وقتی به یکدیگر آتش میزدند، نمیسوختند.
یادآوری کنیم که بال اژدهای الیسنت نیز به هنگام سقوط شکست. همان اژدهایی که یکبار از دست ویسریس افتاده بود و آن زمان هم بالش شکسته شد؛ بالی که الیسنت آن را ترمیم کرده بود.
کول تلاش میکند تا خود را به اگان برساند، اما موفق نمیشود. برخلاف ایموند، او به خوبی میداند که با مرگ اگان، آنها جنگ را باختهاند. مدعی تخت اگان است و کشته شدن او میتواند سبزها را ضعیف نشان دهد. وقتی کول هوشیار میشود، صدای گواین نشان از پیروزی سبزها دارد و او متوجه این موضوع میشود. پس به خاطر میآورد که باید نزد پادشاه برود. جسد خاکسترشدهی سرباز سبزها تصویر عینی جنگی هستهای است که تهیهکنندگان بارها به آن اشاره کردهاند؛ اولین نما از نتیجهی آغاز جنگی مهلک و نابودکننده. مهم نیست شما پیروز جنگ باشید، به هرحال خسارتهای آن گریبانگیر شما هست. پیروزی سبزها در این جنگ، آن سربازان سوخته را زنده نمیکند.
در نهایت، وقتی بدن اگان را میبینیم، گویی در آغوش سانفایر است. ما تصویری مشابه را در کتاب و در مورد رینیس و میلیس داشتیم. البته که رابطهی اگان و سانفایر زیباست و نمیتوان به آن معترف نبود.
پیشتر اشاره کرده بودیم که فولاد والریایی حتی با آتش اژدها هم نمیسوزد، اما گرم میشود. پس اگان سوخته است، اما نه به طور کامل. زره جدش و حواس جمع سانفایر، اگان را نجات داده است.
در بخش بررسی رینیس در روکزرست از تفاوتهای نبرد با کتاب خواهیم گفت، اما در بخش بعدی از ایموند و اقداماتش میگوییم.
ایموند در روکزرست
خطر اسپویل شدید اتفاقات آتی
میدانیم که در سریال، ایموند و اگان هرگز رابطهی نزدیکی با هم نداشتهاند. در کودکی او توسط برادرش تحقیر شده بود و این رفتار در بزرگسالی و در فاحشهخانه به اوج خودش رسید. پیشتر گفته بودیم که ایموند این موضوع را فراموش نخواهد کرد.
اما رابطهی ایموند با اگان در کتاب چگونه است؟ بدون شک آن دو در کتاب هم رابطهی خوبی ندارند، اما تا این اندازه پررنگ نیست. پس از نبرد روکزرست در کتاب:
دست پادشاه به شاهزاده ایموند گفت: «اکنون و تا زمانی که برادرت به اندازهای توانمند شود که دوباره پادشاهی را بر عهده بگیرد، تو باید به سرزمین حکومت کنی» و به گفتهی یوستاس نیازی هم به تکرار دوبارهی این حرف نبود. این چنین شد که ایموند تک چشمِ خویشاوندکش، تاج آهن و یاقوت اگان فاتح را بر سر گذاشت. شاهزاده اعلام کرد: «به من بیشتر میآید تا او». با این حال ایموند راه و روش یک پادشاه را در پیش نگرفت و خود را تنها محافظ سرزمین و شاهزادهی نایب السلطنه نامید. سر کریستون کول در مقام دست پادشاه باقی ماند.»
کسی که برادرش را دوست داشته باشد، بدون شک تصاحب جایگاه او را سخت میبیند. «به من بیشتر میآید تا او»، جملهای نیست که یک برادر به برادری که دوستش دارد، بگوید. بله، او خود را «شاهزادهی نایبالسلطنه» نامید، چرا که چیزی بیش از این خیانت است و ایموند احمق نیست.
برگردیم به سریال: ما میدانیم که نامهای که در داسکندیل به کول رسید، از جانب ایموند بود. ایموند و کول از همان اپیزود اول مشغول برنامهریزی برای جنگ بودند و در انتظار فرصت مناسب میگشتند تا جایگاه محکمی بیابند. اکنون که کول دست پادشاه است و ایموند مهمترین مهرهی قدرت سبزها، اقداماتشان را عملی میکنند؛ همانجا که کول به گواین میگوید به سمت شمال شرق میروند، در حالیکه گواین توقع داشت راهی هرنهال (شمال غرب) شوند.
کول و ایموند تلهای را برای سیاهها پهن کردهاند. چون کول با لشکر پیاده پیش میرفت، کسی توقع حضور اژدهایی را از جانب سبزها نداشت؛ به خصوص اینکه اژدهایان سبزها اندک هستند و کینگزلندینگ باید اولویت حضور اژدهایان باشد.
در جلسهی اول شورای سبز، ایموند با اطمینان روی حرف برادرش، همان که بانی حضور او در شورا بود، حرف میزند و اقتدار او را زیر سؤال میبرد. چرا که بدون مشورت با او نقشه ریخته و با دست پادشاه هماهنگ شده است. اوج تحقیر اگان در جایی است که ایموند به زبان والریایی از او میخواهد اگر نقشهی بهتری دارد، بیان کند. ایموند اکنون قدرتمند است و تصمیم به جبران گذشته گرفته است. شاید کشتن لوک به عمد نبود، اما به او فهماند که میتواند دیگران را وادار به پس دادن تقاص کند. او به اگان در مورد ملاقات با رعیت، انتخاب لقب و محافظین بیعرضهاش میگوید؛ همان افرادی که در راه رفتن هم به یکدیگر میخورند! و اینطور به او یادآوری میکند که به درد کارهای بزرگ نمیخورد.
کمی بعد کریستون که با ایموند هماهنگ است، تصمیم میگیرد تا در روشنایی روز به روکزرست یورش برد. گواین به او هشدار میدهد که روکزرست نزدیک دراگوناستون است و آنها میتوانند به راحتی اژدها بفرستند. باید شب حمله کنند تا سیاهها از حرکت ارتش سبزها مطلع نشوند. کریستون دقیقاً همین را میخواهد، پس به کار خود اصرار میکند.
میلیس در نبرد حضور پیدا میکند و کول به ایموند علامت میدهد، اما اگان از راه میرسد. چرا ایموند از همان ابتدا وارد عمل نشد؟ پیروزی در آن صورت حتمی بود! ایموند تکرو است. بزرگترین ایراد اوست. او خیال میکند که چون سوار بر مخوفترین اژدهاست، پس لایقترین اژدهاسوار است. او تجربه را نادیده میگیرد. کار جمعی بلد نیست و دوست دارد ناجی نهایی خودش باشد. اگان را نیز به عنوان رقیب میبیند. این ایراد ایموند نیست. خود اگان از کودکی او را به چالش کشیده بود و با او رقابت میکرد.
اما کمی بعد وارد نبرد شده و در اولین اقدام بیش از اینکه بخواهد از شر میلیس خلاص شود، از شر اگان خلاص شد، چرا؟ پیشتر گفتیم آتش اژدهایان هرچه کهنسالتر بشوند، داغتر است، اما ناسوز بودنشان نیز به سن و سالش ربط دارد. ملیس اژدهای مسنتری نسبت به سانفایر است. سانفایر آتش میگیرد، درحالیکه میلیس مشکلی ندارد.
این کار ایموند که احتمالاً از روی کینه هم بود، به سبزها خسارت بیشتری زد تا سیاهها. شاید خیال کنید که سیاهها اژدهایی را از دست دادند، اما سبزها اعتبارشان از دست رفت. اکنون تنها اژدهای مناسب نبرد در میان سبزها ویگار است. ایموند به سیاهها چراغ سبزی را برای فتح کینگزلندینگ نشان داد.
اما در صحنهی پایانی، ایموند در حال غلاف کردن شمشیرش بود و نیت نداشت به اگان آسیبی برساند. البته شاید هم چون مطمئن شده بود اگان بیآزار است، شمشیرش را غلاف کرد.
رینیس در روکزرست
رینیس در شورای سیاه پیشنهاد میدهد تا او به روکزرست برود. او یادآوری میکند که میلیس بزرگترین اژدهای سیاههاست و با جنگ غریبه نیست. باید یادآوری کنیم که جایی در کتاب عنوان نشده است که رینیس و یا آلیسا (سوار قبلی میلیس) در نبردی حضور داشته باشند، اما خب بعید نیست که رینیس برای تأمین امنیت کشتیهای همسرش در نبردهایی حضور داشته.
نزدیکی رابطهی سوار با اژدها را ما در مورد رینیس و میلیس نیز شاهد هستیم.
اما اجازه دهید تا روایت نبرد روکزرست را ابتدا در کتاب برایتان بگذاریم:
نُه روز پس از آن که لرد استانتون درخواست کمک فرستاده بود، صدای بالهای چرمی بر روی دریا شنیده شد و میلیسِ اژدها بر بالای روکزرست پدیدار شد. او ملکهی سرخ نامیده میشد، چون پولکهای سرخ، تمامی بدنش را پوشانده بود؛ بالهایش رگههای صورتی رنگ داشت و تاج، شاخها و پنجههایش به روشنی مس. رینیس تارگرین، بر پشت او و پوشیده در زرهی از آهن و مس که زیر خورشید میدرخشید، نشسته بود؛ ملکهای که هرگز نبود.
سر کریستون کول نگران نبود. دست اگان این پیشامد را پیشبینی و روی آن حساب باز کرده بود. طبلها به صدا درآمدند و کمانداران در جلو صف کشیدند. کمانداران و زوبینداران هر دو آسمان را با تیر پر کردند. اسکورپینها رو به بالا جهتدهی شدند تا خدنگهای پولادینی را پرتاب کنند که روزگاری مراکسس را در دورن از پای درآورده بود. دستهای از تیرها به میلیس اصابت کرد، اما پیکانها تنها باعث عصبانیت او شدند. او به پایین شیرجه زد و چپ و راست آتش ریخت. شوالیهها بر روی رکابشان و در حالی که مو، پوست و افسار اسبهایشان طعمهی شعلههای آتش میشد، سوختند. سربازان نیزههایشان را انداختند و پا به فرار گذاشتند. عدهای سعی کردند تا پشت سپرهایشان پناه بگیرند، اما نه بلوط و نه آهن توان مقاومت در برابر آتش اژدها را نداشتند. سر کریستون سوار بر روی اسب سفیدش، فریادزنان در میان آتش و دود گفت: «سوار را هدف بگیرید». میلیس خروشید و دود از دهانش بیرون زد. یک اسب در حالی که زبانههای آتش احاطهاش میکرد، به فکش لگد زد.
آنگاه بود که غرشی در پاسخ به گوش رسید. دو هیبت بالدار دیگر پدیدار شدند؛ شاه سوار بر سانفایر طلایی و برادرش، ایموند تارگرین، سوار بر ویگار. کریستون کول تلهاش را پهن کرده بود و رینیس، خود را داوطلبانه به دام انداخته بود. اکنون دندانهها دورش بسته شده بودند.
شاهدخت رینیس برای فرار تقلا نکرد. او با فریادی از سرمستی و ضربهای از شلاق، میلیس را برگرداند تا به دشمناش بتازد. در برابرِ ویگار به تنهایی شاید شانسی داشت، اما در برابر ویگار و سانفایر نابودی حتمی بود. اژدهایان وحشیانه هزار پا بالاتر از میدان نبرد با هم روبهرو شدند و گلولههای آتش پرتاب شده و زبانه کشیدند؛ آن قدر روشن که مردان بعدها قسم خوردند که آسمان پر از خورشید شده بود. آروارههای سرخ میلیس بر دور گردن طلایی سانفایر برای لحظهای بسته شد تا آنکه ویگار از بالا بر سرشان فرود آمد و سه هیولا، چرخان به سوی زمین سقوط کردند. آنها چنان محکم به زمین خوردند که سنگهایی از برج و باروهای روکزرست نیم فرسخ به اطراف پرتاب شدند.
آنهایی که نسبت به سایرین به اژدهایان نزدیکتر بودند، از برخورد آنان به زمین جان سالم به در نبردند و آنهایی که دورتر بودند، به خاطر آتش و دود قادر به دیدن هیچچیز نبودند. فرونشستن آتش ساعتها طول کشید، اما از میان آن خاکسترها تنها ویگار سالم بیرون آمد.
همانطور که خواندید، تفاوتهای زیادی در نبرد کتاب با سریال است. در کتاب خیلی سریعتر همهچیز به پایان رسید، درحالیکه در سریال ما نبردی نفسگیر و نسبتاً طولانیتری را شاهد بودیم.
در کتاب کول اسکورپین دارد، ایموند آسیبی را به اگان وارد نمیکند، اگان نیز بخشی از این نقشه است و هر سه اژدها با هم سقوط میکنند.
در کل، من معتقدم که سریال نبرد زیباتری را نمایش داد.
اما سریال از چند جهت تلاش کرد تا به کتاب نزدیک باشد: نترس بودن رینیس و عدم تمایل به فرار؛ سقوط دو اژدها؛ ویگار هم به سادگی حریف میلیس نبود و امکان شکست ویگار وجود داشت؛ ویگار به میلیس و سانفایر که در هم پیچیده بودند، حمله برد؛ و در نهایت میلیس بر روی دژ روکزرست سقوط کرد.
آیا در کتاب گفته شده اگان در این نبرد کار خاصی کرده؟ خیر! «آروارههای سرخ میلیس بر دور گردن طلایی سانفایر برای لحظهای بسته شد» و اینجا ویگار از راه رسید.
چرا رینیس متوجه حرکت ویگار (با آن جثه) نشد؟ چون تمام میدان نبرد در دود پنهان شده بود و رینیس نیز کمی بعد به میدان برگشت و پشت سرش را ندید.
یک نکتهی جالب: برخی از تماشاچیان معتقدند که میلیس با لمس آب دریا با کورلیس خداحافظی کرده، که البته این برداشتی دراماتیک است.
نغمهی یخ و آتش!
خطر اسپویل شدید اتفاقات آتی
در این اپیزود وقتی الیسنت به لاریس میگوید: «نیت ویسریس بعد مرگش دیگه اهمیتی نداره»، ما موسیقی آشنایی را میشنویم که پیشتر در جانشینی رینیرا و اگان دوم، و همچنین هر زمان که صحبت از رویای اگان فاتح و جنگ میشود، میشنویم. اما چرا؟
شاید تهیهکنندگان میخواهند به ما بگویند که پیشبینی در حال رخداد است و لزوم تحقق آن رقص اژدهایان و تمام اتفاقات پس از آن است؟ ما موسیقی مشابهی را به هنگام مرگ رینیس میشنویم. این حقیقتی انکارناپذیر است که تخت نه به اگان دوم میرسد و نه به رینیرا؛ و هردوی آنها قربانی رقص اژدهایان میشوند. آیا جانشین راستین، اگان سوم است و دیگران تنها سدی برای نشستن او بر تخت بودند؟ ویسریس، پسری از خودش را با نام اگان بر تخت آهنین دیده بود که باعث تحقق این رویا میشد؛ آن پسر، جوری که تاریخ رخ میدهد، اگان سوم، فرزند رینیرا و دیمون، است و نه اگان دوم. برای بر تخت نشستن اگان سوم نیز رقص اژدهایان ضروری است. او به این سادگی نمیتواند جانشین تخت حساب شود.
بر تخت نشستن اگان سوم از این رو مهم است که او همان شخصیست که مهر پایانی را بر اژدهایان میزند، چرا که آن موجودات را باعث نابودی خاندانش میداند. پس آیا ضرورت دارد تا اژدهایان نیز نابود شوند تا تولد دوبارهی آنها در آینده معجزهای تلقی شود و جرقهی فتح وستروس و اتحادی دوباره را رقم بزند؟ اتحادی علیه تاریکی و ظهور شاهزادهی موعود؟ این سؤالی است که پاسخ آن را هیچکسی جز مارتین نمیداند، اما میدانیم که باید رقص اژدهایان رخ میداد تا آنچه که باید، میشد.
جیس: من فقط میخوام برات بجنگم؛ برای حق خودت و خودم. من…
رینیرا: گوش کن، یه چیزی هست که باید بهت بگم. چیزی که همون لحظه که وارت تاج و تخت شدی، باید بهت میگفتم؛ رازیه که ویسریس وقتی من رو به عنوان جانشینش معرفی کرد، بهم گفت. از زمان اگان فاتح، از هر پادشاه به جانشینش رسیده. هیچوقت بهت نگفتم، چون مطمئن نبودم که خودم باورش دارم. تارگرینی که روی تخت آهنین میشینه، صرفاً یک پادشاه یا ملکه نیست، محافظ هم هست. مقرره که هفت پادشاهی رو رهبری، تقویت و در برابر دشمنانش متحد کنه. ویسریس منو برای جانشینی خودش انتخاب کرد و تمام عمرش این عقیده رو داشت. پدرم ایمان داشت که تنها من باید این محافظ باشم! ولی برای متحد کردن سرزمین مجبور شدم که اژدهایانی رو به جنگ بفرستم. اتفاقات وحشتناکی که از الان شروع میشه، نباید فقط برای تاج و تخت باشه. به همین خاطر باید حرفی رو که ویسریس بهم موقع جانشینیم گفت، باور کنم. چیزی که جهیریس به ویسریس گفت و من الان به تو میگم.
رینیرا به جیس متذکر میشود که نباید تنها نیتش قدرت و تاج و تخت باشد، در حالیکه جیس میخواهد برای حق مادرش و خودش بجنگد. البته من چند سؤال در مورد چگونگی انتقال رویای اگان از شاه به جانشینش را دارم، چون جهیریس سلطنت را از کسی به ارث نبرد. وارث اصلی برادرش، اگان بیتاج، بود و او نیز پیش از اینکه بداند باید به برادرش چیزی را منتقل کند، کشته شد.
این نکته را هم باید بپرسیم که در واقع مارتین تلاش دارد تا فتح وستروس توسط تارگرینها را فراتر از یک عطش ساده برای قدرت و انتقام توصیف کند و یا این هم بازی جدیدی برای اثبات پوچی انگیزههای جنگ است؟
جیس: چی رو؟
رینیرا: رویای اگان فاتح؛ بهش میگفت نغمهی یخ و آتش.
اما چرا رینیرا به این باور رسیده که باید این رویا را اکنون با جانشین خود در میان بگذارد؟
رینیرا پس از ملاقات با الیسنت، پی برد که اهمیت این رویا بیش از حد تصور اوست. در واقع این رویا به جانشین راستین منتقل میشود و در نظر او این جانشین راستین، جیسریس است. ما میدانیم که نیست. جانشین راستین که در نهایت بر تخت تکیه میزند، پسر ارشد رینیرا از دیمون، اگان، است. البته نسل تارگرینهای آینده از پسر دوم آنها، ویسریس، است، ولی بر تخت نشستن اگان سوم باعث نابودی اژدهایان شده و از این رو او نقش پررنگی را در اتفاقات آتی ایفا میکند.
پ.ن: ویسریس مقابل جمجمهی بالریون رویای اگان را به رینیرا گفته بود و رینیرا نیز مقابل جمجمهی مراکسس؛ همین نکته میتواند استعارهی دیگری بر ضرورت رقص اژدهایان و نابودی این موجودات برای تحقق این پیشگویی باشد.
پایان تحلیل اپیزود چهارم فصل دوم خاندان اژدها
امیدواریم از تحلیل این اپیزود لذت برده باشید.