خانه > مقالات > لحظات خوب فصل هشتم بازی تاج‌وتخت که زیر آوار نویسندگی بد دفن نشدند.

لحظات خوب فصل هشتم بازی تاج‌وتخت که زیر آوار نویسندگی بد دفن نشدند.

فصل پایانی بازی تاج‌وتخت به دلایل موجه، ناراضیان زیادی دارد. نبود منبع کتاب برای اقتباس، حذف شخصیت‌های کلیدی کتاب‌ها و نویسندگانی که آماده‌ شده بودند به سراغ پروژه‌ی بعدی خود بروند، همگی مشکلات اساسی بزرگی ایجاد کردند. سرعت روایت به‌شدت شتاب‌زده است که باعث می‌شود خط‌های داستانیِ در اصل منطقی، ناگهانی و بی‌پایه به نظر برسند. شخصیت‌ها هم هر جا که نویسندگان لازم دیده‌اند اطلاعاتی حیاتی را که باید از آن آگاه باشند، فراموش می‌کنند.

درباره‌ی این کاستی‌ها بسیار سخن گفته شده است. آن‌چه به اندازه‌ی کافی مورد بحث قرار نگرفته، ایده‌های خوبی است که به سادگی زیر سایه‌ی ایده‌های بدتر پنهان شدند. برخی از این لحظات، صحنه‌هایی واقعاً تأثیرگذار بودند که با هرج‌ومرج محاصره شدند و برخی دیگر، ایده‌های درخشانی که فقط بسیار ضعیف نوشته شدند. در هر دو حالت، این‌ها لحظاتی‌ هستند که طرفداران می‌توانند به آن‌ها چنگ بزنند تا تصور کنند که مجموعه‌ی کتاب‌ها چگونه ممکن است به پایان برسد (چه جورج آر. آر. مارتین دو رمان آخر را منتشر کند چه نه).

لحظات و ایده‌های درخشان فصل هشتم

۱. شباهت بصری میان قسمت‌های «زمستان در راه است» و «وینترفل»

فصل با یادآوری‌ نخستین قسمت بازی تاج‌وتخت آغاز می‌شود. پسری جوان را می‌بینیم که میان مردم می‌دود، در تلاش است جای بهتری برای تماشا پیدا کند، و سرانجام از درختی بالا می‌رود تا منظره‌ی نزدیک شدن همراهان سلطنتی را ببیند. این ادای احترامی فوق‌العاده‌ به رفتارهای آریا و برن در قسمت نخست سریال با عنوان «زمستان در راه است» محسوب می‌شود؛ زمانی که رابرت براثیون و خانواده‌اش به شمال آمدند. در پس‌زمینه‌ی هر دو صحنه هم تم موسیقایی یکسانی پخش می‌شود.
این تصمیمی درخشان است، زیرا بینندگان را به یاد جایی که همه چیز شروع شد می‌اندازد هم و نشان می‌دهد که تاریخ خود را تکرار می‌کند؛ با کودکان نسل جدید که حتی پس از آن همه آشوب، در وینترفل رشد می‌کنند. تم‌های مشابهی در هر دو صحنه پدیدار می‌شود (مانند زمانی که سانسا چیزی را می‌بیند که هم الهام‌بخش است و هم به‌شدت خطرناک) و این باعث می‌شود مقایسه‌های مفیدی میان نقص‌های مشابه دنریس و جان با سرسی و رابرت شکل بگیرد.

۲. دیدارهای مجدد شخصیت‌ها که هواداران مدت‌ها منتظرشان بودند

در چند قسمت نخست فصل پایانی، تعداد زیادی دیدار مجدد مهم وجود دارد، و اگرچه تعداد زیاد از شدت تأثیر عاطفی هرکدام و زمان پرداخت به آن‌ها می‌کاهد، سخت است انکار کنیم که دیدن دوباره‌ی تعامل این شخصیت‌ها پس از گذشت آن‌ همه زمان چقدر لذت‌بخش بود. دیدارها در دو قسمت اول آن‌قدر زیادند که نمی‌توان همه را فهرست کرد، اما برخی نمونه‌ها عبارت‌اند از: ملاقات جان با آریا و برن که اکنون بالغ شده و کاملاً تغییر کرده است، نجات یارا توسط تیون، دیدار آریا با گندری و سگ شکاری، و دیدارهای متعدد جیمی.
سریالی با این میزان پیچیدگی تقریباً تضمین می‌کند که هر شخصیت به نوعی با دیگری ارتباط داشته باشد، اما این شخصیت‌ها مسیر زندگی یکدیگر را به شکلی دراماتیک تغییر داده‌اند و دیدن ملاقات دوباره‌ی آن‌ها تأثیرگذار است. برای مثال، سانسا اکنون شخصیتی کاملاً متفاوت با زمانی است که آخرین بار تیریون و سگ شکاری را دید، و همین باعث می‌شود دیدارهای فصل هشتم او با آن‌ها بسیار تماشایی باشند. هرچند ریتم روایت می‌توانست بسیار بهتر باشد، گرد هم آوردن تمام بازیگران اصلی برای رسیدن به پایانی مؤثر، ضروری بود.

۳. دیدگاه‌های متضاد سانسا و جان درباره‌ی رهبری

در این مقطع از داستان، پیوند خانوادگی میان سانسا و جان شاید جالب‌ترین رابطه‌ی خانوادگی در سریال باشد. اگرچه جان همیشه رابطه‌ی خوبی با آریا و برن داشت، او و سانسا تا زمانی که سانسا در فصل ششم از دست رمزی گریخت، ارتباط چندانی با هم نداشتند. بااین‌حال، از آن زمان، او یکی از وفادارترین مدافعان و باارزش‌ترین مشاوران جان بوده است. در حالی که جان به یک رهبر و یک چهره‌ای اسطوره‌ای تبدیل شد، سانسا به سیاست‌مداری قدرتمند تبدیل شد. آن دو یکدیگر را دوست دارند، اما اختلاف نظر میانشان اجتناب‌ناپذیر بود.
کاملاً منطقی است که از همان قسمت نخست شاهد کشمکش آن‌ها بر سر این‌که صلاح شمال در چیست باشیم. سانسا همیشه بخشی از قوس داستانی سیاسی سریال بوده و همین دیدگاه تصمیم‌های او را شکل می‌دهد. از سوی دیگر، جان بیشتر مسیر خود را درگیر نبردی ماورایی بود.
درگیری میان آن دو بازتابی از درگیری نویسندگان بین جذابیت درام سیاسی و موضوع مرگ‌ و‌ زندگی در آخرالزمان ماورایی است. متأسفانه نویسندگان تصمیم گرفتند همان یک مشاجره را بارها تکرار کنند و بدین‌ ترتیب برخورد واقعی و منطقی میان ایدئولوژی‌های این دو شخصیت محبوب را تضعیف کردند.

۴. رویارویی سم با بدترین اعمال دنریس

در ژانری دیگر، اولین ملاقات معشوقه‌ی جان و بهترین دوست او ممکن بود صحنه‌ای کمدی باشد، اما فصل هشتم آن را به صحنه‌ای عمیق تبدیل کرد. در حالی که دنریس می‌خواهد از سم به خاطر نجات جورا تمجید کند، ناچار می‌شود با ناراحتی اعتراف کند که خانواده‌ی او را به یکی از بی‌رحمانه‌ترین روش‌های ممکن کشته است. این صحنه از نظر احساسی شباهت زیادی به زمانی که دروگون کودکی را در میرین کشت دارد، اما در عین حال به شخصی که رازی خطرناک دارد، دلیلی می‌دهد تا آن را فاش کند.

اگر نویسندگان مصمم بودند دنریس را وارد قوس «ملکه‌ی دیوانه» کنند، نخستین برخورد او با سم در حقیقت شیوه‌ای درخشان برای پیش‌زمینه‌سازی آن است. بیشتر اعمال ظالمانه‌ی پیشین او از نظر روایی توجیه شده بودند، اما دیدن فروپاشی سم در لحظه‌ای که درمی‌یابد هرگز شانسی برای بهبود رابطه‌اش با پدر و برادرش نخواهد داشت، صحنه‌ای مؤثر برای شک به اخلاقیات دنریس است. این صحنه به بینندگان نشان می‌دهد که یک شخصیت که آن‌ها دوستش دارند و به او اعتماد دارند، نمی‌خواهد دنریس ملکه شود و همین آن‌ها را آماده می‌کند تا با این دیدگاه هم‌سو شوند. اگر واکنش سایر شخصیت‌ها به رفتار او و به هویت جان با همین دقت و موفقیت نوشته شده بود، احتمالاً فصل هشتم با استقبال بهتری روبه‌رو می‌شد.

۵. ورود جیمی به وینترفل

یکی از پرمحتواترین تعاملات فصل پایانی زمانی رخ می‌دهد که جیمی به وینترفل می‌رسد تا در برابر ارتش مردگان بجنگد. دنریس دلیلی برای اعتماد به او ندارد؛ هم به‌خاطر گذشته‌ی جیمی و هم به‌ خاطر برخورد خودش با سرسی؛ اما تیریون جیمی را ضمانت می‌کند. سانسا نیز دلایل فراوانی برای نفرت از او دارد، حتی بدون دانستن کاری که با برن کرد، اما به شفاعت بریین اجازه می‌دهد او در وینترفل بماند.

آن بحث نتیجه‌ی بسیاری از خطوط داستانی جیمی است. در حالی که از نظر جان آن‌ها به هر کسی که حاضر باشد بجنگد نیاز دارند، مسائل سیاسی و آسیب‌های شخصی که لنیسترها ایجاد کردند هنوز مهم است. جیمی باعث شده سانسا و دنریس از او متنفر شوند، اما در عین حال احترام تیریون و بریین را نیز به دست آورده است. سرنوشت او به روابطی که ساخته، چه خوب باشند و چه بد، وابسته است و این برای بینندگانی که رشد و تغییر او را در طول نزدیک به یک دهه تماشا کرده‌اند، رضایت‌بخش است.

۶. انتخاب تئون برای دفاع از وینترفل

در بازی تاج‌وتخت شخصیت‌های غیرقابل‌بخشش زیادی وجود دارند، اما تئون یکی از کامل‌ترین قوس‌های رستگاری را در سریال به دست آورد. پس از خیانت به استارک‌ها، بسیاری از طرفداران خواستار مرگ او بودند، اما سرنوشت واقعی او احتمالاً از مرگ هم بدتر بود. با این حال، اگر چه برخی ممکن بود کمک او به سانسا برای فرار را کافی بدانند، تصمیمش برای جنگیدن در دفاع از وینترفل، با تأیید و رضایت خواهرش، بی‌تردید بهترین انتخاب برای ادای احترام به سفر شخصیتش بود.

این تصمیم به تئون اجازه می‌دهد واقعاً جایگاه خود را هم به‌عنوان یک گری‌جوی و هم یک استارک به دست آورد و به هر یک از استارک‌های زنده به نوعی احترام بگذارد. او برای هدف جان می‌جنگد، با وفاداری در خدمت سانسا است، از برن در طول «شب طولانی» محافظت می‌کند، و (بی‌آنکه بداند) زمان می‌خرد تا آریا بتواند به شاه شب برسد. رستگاری از توبه‌ی حقیقی، یعنی جبران اشتباهات به هر شکلی که ممکن باشد می‌آید و تئون واقعاً جهت جبران تلاش می‌کند. هرچند صحنه‌ی مرگ او کمی ضعیف بود، مسیر کلی‌اش رضایت‌بخش است و با تصمیمش برای دفاع از خانه‌ی خود، به هر قیمتی، به پایان می‌رسد.

۷. شکست نقشه‌ها در برابر ارتش مردگان

پس از آن همه مقدمه‌چینی، بدترین اتفاقی که می‌توانست در نبرد با مردگان رخ دهد این بود که همه‌چیز طبق نقشه پیش برود، اما نویسندگان آن‌قدر هوشمند بودند که چنین نکنند.
از نابودی هولناک دوتراکی‌ها گرفته تا بی‌اثر بودن آتش اژدها به شاه شب، این قسمت به لطف شکست نقشه‌ها بهتر شد. با نشان دادن کمان‌دارانی که تیرهایشان تمام می‌شود و کسانی که جنگجو نیستند ولی چاره‌ای ندارند، بقیه‌ی نبرد واقعی‌تر و باورپذیرتر احساس شد.
مشکل این است که چندین عنصر از نبرد باید قابل پیش‌بینی می‌بودند، مثلاً این که شاه شب از اجساد جنگجویان کشته‌شده و دخمه‌ها استفاده کند. این موضوع باعث می‌شود برخی از شخصیت‌ها کم‌هوش‌تر از همیشه به نظر برسند، اما هر نقشه‌ای که شکست می‌خورد خطر را افزایش می‌دهد و نشان می‌دهد چرا حضور هر شخصیت لازم بوده است.
با صرف اندکی زمان بیشتر و ارتباطات روشن‌تر، این نبرد می‌توانست نشان دهد هر شخصیت دقیقاً به همان انسانی تبدیل شد که برای بقای وستروس لازم بود.

۸. آریا، سگ شکاری، و بریک دانداریون

در حالی که بخش زیادی از قسمت «شب طولانی» درهم‌ریخته و مبهم است، پویایی میان آریا، سگ شکاری و بریک دانداریون به‌طرز غافل‌گیرکننده‌ای تأثیرگذار و جذاب است. این نبرد، آشکارترین و عینی‌ترین شکل شعار معروف آریا، گفتنِ «امروز نه» به مرگ است و همین فلسفه الهام‌بخش کسانی می‌شود که به او اهمیت می‌دهند. سندور کلیگین در قسمت پیش به آریا یادآوری کرده بود که زمانی به خاطر او جنگیده است و این قسمت نشان می‌دهد که اکنون هم به خاطر او می‌جنگد. او در میانه‌ی نبرد دچار حمله‌ی پنیک می‌شود؛ واکنشی کاملاً طبیعی، حتی بدون در نظر گرفتن ترسش از آتش، اما بریک با اشاره به دختری پنج‌فوتی که با شجاعت در برابر نیرویی شکست‌ناپذیر ایستاده، او را از آن حالت بیرون می‌آورد.

چه از کشته شدن شاه شب به دست آریا خوشتان آمده باشد و چه نه، این تعامل‌ها بخش‌هایی قدرتمند از پرداخت شخصیتی در اپیزودی آشفته‌اند، که هم در مسیر کلی شخصیت‌ها و هم در گذشته‌ی مشترکشان ریشه دارند. این سه‌ نفرِ عجیب همگی دلایلی برای نفرت از هم دارند، اما دلایلی برای احترام گذاشتن به هم نیز دارند. هنگامی که بریک آخرین جان خود را فدای آریا می‌کند، این عمل تقریباً به منزله‌ی عذرخواهی از کاری است که پیش‌تر با گندری کرده بود. او چیزی پیدا کرده بود که ارزش مردن داشت.

در سوی دیگر این سه‌نفر، سندور نیز چیزی پیدا کرده که به خاطرش زندگی کند. چیزی که او را برای سفر پایانی‌اش با آریا به کینگزلندینگ و درخواستش از او که به کسی مانند خودش تبدیل نشود آماده می‌کند. آن تعامل‌های بعدی تأثیر کمتری دارند، اما تنها به این دلیل جواب می‌دهند که زمینه‌سازی‌شان در همین قسمت انجام شده است.

۹. سرانجام تقریباً خوش گندری

گندری از همان فصل‌های ابتدایی بازی تاج‌وتخت شخصیتی محبوب در میان طرفداران بود، هرچند به مدت چند فصل ناپدید شد. پویایی رابطه‌ی او با جان در فصل هفتم شباهت زیبایی با دوستی ند و رابرت داشت، اما در فصل پایانی سرانجام به آنچه بسیاری از طرفداران برایش می‌خواستند، رسید. او و آریا به‌صورت بحث‌برانگیزی پیش از «شب طولانی» هم‌خواب می‌شوند و دنریس رسماً او را به عنوان لرد خاندان براثیون معرفی می‌کند. هرچند برخی از طرفداران از رد شدن تقاضای عاشقانه‌ی او توسط آریا ناامید شدند، ولی این در واقع بهترین انتخابی بود که نویسندگان می‌توانستند داشه باشند.

با در نظر گرفتن سفرش به آن‌سوی دیوار و خدمتش در وینترفل، گندری کاملاً سزاوار بود تا به‌عنوان لرد گندری براثیون شناخته شود. اما همان‌طور که آریا بارها به او گفته بود، او یک «لیدی» نیست، و آن جایگاه هرگز برای او مناسب نبود. برای اینکه آن دو بتوانند با هم باشند، یکی از آن‌ها باید از زندگی‌ای که با تلاش به دست آورده بود، دست می‌کشید و این کار مسیر شخصی هر یک را تضعیف می‌کرد.

گرچه منطقی نیست که آریا در پایان سریال با کشتی به سوی سرزمینی ناشناخته حرکت کند، اما این پایان رضایت‌بخش‌تر از آن است که همسر یک لرد بلندمرتبه شود، قلعه‌اش را اداره کند و فرزندانش را بزاید، همان‌طور که ند زمانی به او گفته بود باید چنین کند.

۱۰. انگیزه‌ی وریس برای خیانت به دنریس

وریس شخصیتی بحث‌برانگیز است، به‌ویژه در کتاب‌ها، اما نسخه‌ی تلویزیونی او همیشه سوگند یاد کرده بود که بالاترین اولویتش ساختن جهانی بهتر برای تمام قلمرو است. همین هدف باعث شده بود که او به مردان خوب، حتی دوستان خود، خیانت کند. اما همین هدف هم بود که او را به خدمت دنریس درآورد. ازاین‌رو، کاملاً منطقی است که سقوط او در لحظه‌ای رخ دهد که تصمیم می‌گیرد «به نفع مردم عمل کند، بدون توجه به هزینه‌ی شخصی».

برخلاف بسیاری از تغییرات ناگهانی شخصیت‌ها در فصل پایانی، تغییر جهت وریس منطقی است. هرچند شتاب‌زده احساس می‌شود، زیرا او تا آن زمان چند فصل در خدمت دنریس بود، اما این تصمیم با اهداف اعلام‌شده‌اش هم‌راستا است. او در آغاز دنریس را بهترین گزینه دانسته بود، اما وقتی اطلاعات کافی به دست می‌آورد تا جان را گزینه‌ای بهتر ببیند، به سوی او می‌چرخد.

با در نظر گرفتن رهبری تثبیت‌شده‌ی جان در وستروس و ذات شرافتمندش، وریس دلایل کافی دارد تا باور کند او پادشاهی باثبات‌تر خواهد بود، به‌ویژه هنگامی که دنریس تهاجمی‌تر می‌شود. هرچند وریس جان خود را از دست می‌دهد، مفهوم ِ اینکه «بهترین فرمانروا شاید کسی باشد که خواهان فرمانروایی نیست» بخشی از الهامی است که تیریون را به معرفی برن ترغیب می‌کند، و بدین‌گونه هدف نهایی وریس را تحقق می‌بخشد؛ حتی اگر او زنده نماند تا شاهد آن باشد.

۱۱.نمایش بی‌گناهان در کینگزلندینگ

یکی از بزرگ‌ترین چالش‌هایی که سریال در مقایسه با کتاب‌ها با آن روبه‌رو بود، نشان دادن رویدادهای یکسان از دیدگاه‌ افراد متفاوت بود. ما چند دیدگاه محدود شبیه سوم‌شخص دریافت می‌کنیم، اما هرگز بازتاب‌های شخصی‌ که در کتاب‌ها وجود دارد را نمی‌بینیم. با این حال، تمرکز بر چند چهره‌ی بی‌گناه و قابل‌شناسایی در کینگزلندینگ به بینندگان فرصت می‌دهد که ویرانی شهر را فراتر از زاویه‌ی دید شخصیت‌های اصلی مشاهده کنند.

آن صحنه‌ها سراسر هرج‌ومرج است. والدین تلاش می‌کنند فرزندانشان را نجات دهند. بعضی از مردم سعی می‌کنند به یکدیگر کمک کنند؛ برخی دیگر فقط می‌گریزند. زمانی که دنریس حمله را متوقف نمی‌کند، ما وحشت جان و رنج کشیدن آریا در سطح شهر را می‌بینیم اما بهترین نماها در واقع آن‌هایی هستند که مردم عادی در حال تلاش برای زنده ماندن نشان می‌دهند.
آریا تنها با کمک رعیتی ناشناس از مرگ می‌گریزد و همین به او نیرویی می‌دهد تا برای نجات دیگران تلاش کند.دیدن این که همان زن خود را فدا می‌کند تا فرزندش زنده بماند و سپس دیدن این‌که آن کودک در نهایت می‌میرد، واقعاً شدت وحشتی را که دنریس به شهر وارد کرده است، به‌روشنی نشان می‌دهد. اگر تمرکز بیشتری بر مردم عادی وجود داشت، آن قسمت بسیار قوی‌تر می‌بود، اما لحظاتی که گنجانده شده‌اند، تأثیرگذارترین صحنه‌ها هستند.

۱۲. توهم سرسی تا آخرین لحظه

سرسی کاملاً احمق است که باور دارد پس از تمام بلاهایی که به دنریس تحمیل کرد، می‌تواند به نحوی پیروز شود. و این دقیقاً با شخصیتش مطابقت دارد. وقتی کایبرن نزد او می‌آید تا هشدار دهد که ناوگان آهنین و سپاه طلایی در حال شکست هستند، او اصرار می‌ورزد: «آن‌ها تا آخرین مرد از ملکه‌‌ی خود دفاع خواهند کرد.»

اما وقتی لحظه‌ی شکست فرا می‌رسد، سربازان تسلیم می‌شوند. مردم تسلیم می‌شوند. حتی زامبی خدمتکارش (کوه) نیز او را رها می‌کند. و در حالی که ما ممکن است مطمئن بوده باشیم این اتفاق می‌افتد، کاملاً منطقی است که سرسی باور نکند.

تایوین زمانی به دخترش گفته بود که به او اعتماد ندارد، چون به اندازه‌ای که تصور می‌کند، باهوش نیست و این موقعیت دقیقاً آن نکته را نشان می‌دهد. او کاملاً درباره‌ی شانس خود دچار توهم است، زیرا پیش از آن، هر بار که تهدید شده بود، بی‌رحمی (و اندکی شانس) کمکش می‌کرد تا پیروز شود. دیدن شکست پیش‌بینی‌های او به شکلی چنین فاجعه‌بار تا حدی رضایت‌بخش است، اما در عین حال تراژیک نیز هست، چون او واقعاً تا آخرین لحظه باور دارد که پیروز خواهد شد. اگرچه پایان او و جیمی برای قوس شخصیتی جیمی ناامیدکننده است، اما برای زنی که همواره بیش از هر چیز به خودش ایمان داشت، پایان کاملاً مناسبی است.

۱۳. سخنرانی دنریس در ویرانه‌های کینگزلندینگ

ممکن است از قوس داستانی «ملکه‌ی دیوانه» متنفر باشید یا فکر کنید بیش از حد شتاب‌زده بود؛ اما هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که سخنرانی دنریس در ویرانه‌های کینگزلندینگ میخکوب‌کننده نیست. از لحظه‌ای که بال‌های دروگون از پشت دنریس پدیدار می‌شوند تا نمای شهر دودزده و ویران‌شده از خاکستر، «شکننده‌ی زنجیرها» اکنون به یک دیکتاتور فاشیست تبدیل شده که بر شهری مرده حکومت می‌کند. ممکن است رساندن او به این نقطه به‌خوبی اجرا نشده باشد، اما دنریس بدون شک در این لحظه تصویر درستی از «ملکه‌ی دیوانه» است.

خود سخنرانی هم به‌خوبی نوشته شده است. به بسیاری از جملات و خطوط داستانی فصل‌های پیشین اشاره دارد و استدلالی قوی ارائه می‌دهد که دنریس همیشه در مسیر رسیدن به این نقطه بوده است. در حالی که اجساد مردم عادی هنوز در آتش می‌سوزند، او سپاهیانش را آزادکنندگان می‌خواند و ادعا می‌کند که آنها شهروندان وستروس را «آزاد» کرده‌اند. با وجود همه‌ی این‌ها، بیننده و حتی جان ممکن است بتوانند حرفش را بپذیرند؛ اما زمانی که اعلام می‌کند او این «آزادی» را به بقیه‌ی جهان نیز خواهند آورد، به این واقعیت که دنریس تهدیدی برای همه است، مهر تأیید می‌زند. آن‌چه پیش و پس از این آمد ضعف‌های زیادی داشت، اما این صحنه بی‌تردید یکی از بهترین صحنه‌های فصل (اگر نگوییم کل سریال) است.

۱۴. استدلال‌های تیریون برای جان علیه دنریس

وقتی جان پس از زندانی شدن تیریون به دیدارش می‌رود، این دو گفت‌وگویی دارند که یادآور فصل‌های نخست است؛ سرشار از مباحث اخلاقی و درس‌هایی که هر دو شخصیت در طول مسیر آموخته‌اند. تیریون تاریک‌ترین اعمال دنریس را فهرست می‌کند و دوباره این پرسش را مطرح می‌کند که آیا فرزند محکوم به تکرار سرنوشت والدینش است؟
وقتی جان مقاومت می‌کند، گفت‌وگو به همان تضادِ معروفی بازمی‌گردد که استاد ایمون از آن سخن گفته بود: تضاد میان عشق و وظیفه. جان همچنان دنریس را انتخاب می‌کند و تیریون به او یادآور می‌شود که دریس سرانجام علیه خود جان عمل خواهد کرد، چرا که جان بزرگ‌ترین تهدید برای اوست… و با این حال، جان اهمیتی نمی‌دهد.

با این‌که جمله‌های تکراری جان یعنی همان «من نمی‌خواهمش» و «او ملکه‌ام است» آزاردهنده شده بود، این صحنه او را در برابر تمام مفاهیم کلیدی سریال قرار می‌دهد: قدرت، وظیفه و حتی غریزه‌ی مراقبت از خود. هیچ‌کدام از این‌ها بر او تأثیر نمی‌گذارند.
پس تیریون همان کاری را می‌کند که وریس در گذشته با ند استارک کرد. از او می‌پرسد آیا حاضر است زندگی آریا و سانسا را به‌خاطر باورهایش به خطر بیاندازد؟
این استدلال روی جان اثر می‌گذارد و ثابت می‌ک راه مردی را در پیش بگیرد که به او عشق می‌ورزید و احترام می‌گذاشت. این گفت‌وگو سرشار از همان پرسش‌های اخلاقی است که باعث شد طرفداران شیفته‌ی بازی تاج‌وتخت شوند، و با توجه به تاریخچه‌ی سریال و وفاداری بینندگان، به جان توان می‌دهد پس از یک فصل کامل منفعل بودن، تصمیمی هولناک بگیرد.

۱۵. تبدیل شدن سانسا به ملکه‌ی شمال مستقل

برای مجموعه‌ای که در آن شخصیت‌های مهم بسیاری در طول داستان اوج گرفته و سقوط می‌کنند، واقعاً شگفت‌انگیز است که خاندان استارک از آغاز تا پایان همچنان چنین جایگاه مهمی را حفظ کند. آن‌ها چیزهای زیادی از دست دادند، اما در پایان هنوز چهار استارک زنده و سر پا هستند و سرنوشت‌های آن‌ها از مهم‌ترین‌ سرنوشت‌ها در کل داستان است. با این حال، در حالی که پادشاه شدن برن و سفر آریا به سوی آن‌سوی دنیا ناگهانی و غیرمنتظره به نظر می‌رسد، سرنوشت سانسا مهم‌ترین نقطه‌ی اوج در داستان شمال است.

«شمال به یاد می‌آورد.» سانسا فرزند ند استارک است؛ خواهر هر دو پادشاه شمال، و کسی که هرگز از مبارزه برای خانواده‌اش دست نکشید؛ حتی زمانی که مجبور می‌شد در برابر دنریس بایستد، از منظر شخصی‌تر، او زیر سلطه‌ی چندین چهره‌ی قدرتمند رنج کشید، اما در طول مسیر از هر یک از آنان درس گرفت. اگر سریال با شمالی مطیع و تابع به پایان می‌رسید، حس نارضایتی برجا می‌گذاشت و سفر شخصیت سانسا هم بی‌معنا تمام می‌شد.

با تبدیل شدن به ملکه‌ی شمال، سانسا واقعاً به بالاترین ظرفیت شخصیت خود می‌رسد و اراده‌ی متشخص‌ترین و باهویت‌ترین قلمروی وستروس را محترم می‌شمرد. بازگشت جان به دنیایی که در آن احساس آرامش می‌کند، پایان بدی نیست، اما پایان سانسا یکی از معدود پایان‌هایی است که واقعاً کل مسیر رشد و تحول او را از آغاز تا پایان به رسمیت می‌شناسد.

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*