هر کتابی و هر مجموعه داستانی قبل از آنکه قابل خواندن باشند در پس طرحهای اولیه و دست نوشتهای کوتاهی شکل میگیرند. برای مثل هابیتی که از یک ورقه امتحانی سفید درآمد تا خلق شخصیت مرگ داستان های سندمن نیل گیمن که از یک پیشخدمت بار الهام گرفته شد، مارتین نیز چنین بوده است. چندی پیش تصویری از طرح اولیه کتاب نغمه های یخ و آتش که توسط مارتین برای ناشرش فرستاده شده بود منتشر شد، در این طرح اولیه ما شاهد داستان این روزها نغمه های یخ و آتش نبودیم شاهد عروسی سرخ یا حتی عروسی بنفش نبودیم، شاهد جیمی نجات دهنده نبودیم، شاهد سانسا پشیمان نبودیم و … اگر برایتان سئوال است در طرح اولیه چه اتفاقاتی رخ داده است میتوانید در ادامه نامه مارتین به ناشرش را میخوانید :
رالف عزیز
این هم ۱۳ فصل (۱۷۰ صفحه) از رمان فانتزی حماسیای که قولش را داده بودم، که نام آن را «بازی تاج و تخت» گذاشتم. وقتی که کامل شد، به نخستین کتاب از سهگانهای که نام آن را «نغمهای از آتش و یخ» گذاشتم تبدیل میشود.
همانطور که میدانی، من طرح کاملی برای رمانم ارائه نمیدهم. من متوجه شدم که اگر بدانم یک رمان قرار است به کجا برسد، علاقهام به نوشتن آن را از دست میدهم. با این حال از ساختار کلی، و سرنوشت شخصیتهای مهم داستانی که میخواهم بنویسم، با خبر هستم. به طور کلی سه داستان اصلی وجود دارد که در فصلهای کتاب بر یکدیگر تأثیر میگذارند. این طرح کلی سهگانه را تشکیل میدهد. [نامشخص] که هر کدامشان پیچیده اما هیجانانگیز خواهند بود [نامشخص]
نخستین داستان به دشمنی میان دو خاندان بزرگ استارک و لنیستر میپردازد، که چرخهای از نقشه، دسیسه، جاهطلبی، قتل، و انتقام را نشان میدهد، که در نهایت میخواهند به تخت آهنین هفت پادشاهی برسند. این اساس نخستین کتاب از سهگانه، یعنی بازی تاج و تخت، را تشکیل میدهد.
در حالی که شیرهای لنیستر و دایرولفهای استارک به جان یکدیگر میافتند، داستانی دیگر که بزرگتر از قبلی است در آن سوی دریای باریک رخ میدهد. در آنجا اربابان اسب دوتراکی، اقوام بربری و بزرگ خود را جمع میکنند، تا به رهبری دنریس طوفانزاد زیبا و خشمگین، آخرین ارباب اژدهای تارگرین، به هفت پادشاهی حمله کنند. حمله دوتراکیها در مرکزیت دومین کتاب، یعنی رقصی با اژدهایان، خواهد بود.
با این حال خطرناکترین اتفاق در شمال، در فضای یخ زده آنسوی دیوار رخ میدهد، جایی که شیاطین از یاد رفته افسانهها، آدرهای غیر انسان، گروههای نامیرایان، و به دنیا نیامدهها ظهور میکنند، تا با بادهای زمستانی همراه شوند و هر آنچه ما «زنده» خطاب میکنیم را نابود کنند. تنها چیزی که میان هفت پادشاهی و یک شب بیپایان قرار گرفته، دیوار و چند تن از مردان سیاهپوش که نگهبانان شب نام دارند، هست. داستان آنها قلب کتاب سوم، یعنی بادهای زمستانی، را تشکیل خواهد داد. همچنین در نبرد نهایی تمام شخصیتها و داستانهای هر سه کتاب به هم پیوند میخورند و در یک نبرد نهایی که نقطه اوج داستان است، همه چیز پایان میگیرد.
سیزده فصلی که به تو دادم، آنچه در نظر دارم را به تو نشان میدهد. هر سه کتاب از طرف شخصیتهای مهم و متفاوتی روایت میشود. اشخاص داستان همیشه همان افراد قبلی نخواهند بود. داستان به یک شکل ادامه پیدا نمیکند، شخصیتهای قدیمی خواهند مرد، و شخصیتهای جدیدی معرفی خواهد شد. شخصیتهای راوی ممکن است کشته شوند. من میخواهم خواننده احساس کند که هیچکس در امان نیست، حتا اگر به نظر میرسد یکی از قهرمانان داستان باشد. این موضوع که بدانید هر کسی ممکن است بمیرد باعث میشود یک احساس دلواپسی همیشگی داشته باشید.
با وجود این، پنج شخصیت اصلی در هر سه کتاب حضور دارند، آنها از کودکی تا بزرگسالی رشد میکنند و در این فرایند هم دنیا و هم خودشان را تغییر میدهند. تا حدی، میشود گفت که سهگانه من یک حماسه مربوط به نسلهای متفاوت است، که داستان زندگی این پنج شخصیت را روایت میکند. این پنج شخصیت شامل سه مرد و دو زن هستند که عبارتند از : تیریون لنیستر، دنریس تارگرین، و سه فرزند وینترفل، آریا، برن، و حرامزادهای به نام جان اسنو. همه آنها در قسمتهایی از فصلهایی که در اختیار داری، معرفی میشوند.
این قرار است به یک حماسه تبدیل شود(امیدوارم). آنها چه از نظر کلیت داستان، چه از نظر اتفاقاتی که رخ میدهد، و چه از نظر طول داستان یک حماسه را رقم میزنند. اینطور که انتظار دارم، هر کتاب بهقدری بزرگ است که نسخه دستنوشته آن ۷۰۰ تا ۸۰۰ صفحه خواهد شد، پس به جرأت میتوان گفت اتفاقاتی که در فصلهای ارسالی افتاده، چیزی از داستان کلی به حساب نمیآید.
من تا حدود زیادی میدانم که کتاب اول، بازی تاج و تخت، قرار است چگونه جلو برود. متاسفانه، قبل از آنکه شرایط برای استارکهای بیچاره بهتر شود، به شدت اوضاعشان خراب میشود. لرد ادارد استارک و همسرش کتلین تالی هر دو به دست دشمنانشان کشته میشوند. ند متوجه میشود که چه بلایی سر دوستش، جان ارن افتاده،[نامشخص] بر اساس آنچه میداند عمل کند [نامشخص] به یک اتفاق ناگوار ختم میشود، و تاج و تخت به [نامشخص ] جافری که [نامشخص] بیرحم است و هنوز به سن لازم برای پادشاهی نرسیده میرسد. جافری موافقت نمیکند و ند به جرم خیانت اعدام میشود، اما قبل از دستگیریاش به همسر و آریا، دخترش، کمک میکند که فرار کنند و به وینترفل برگردند.
هر دو خاندان در حال جنگ متوجه میشوند که شخصی در بینشان هست که مشکوک به خیانت است. سانسا استارک، با جافری براتیون ازدواج میکند، و از او صاحب یک فرزند پسر میشود، که وارث تاج و تخت است، و وقتی که اوضاع خراب میشود او تصمیم میگیرد، همسر و فرزندش را به خانوادهاش ترجیح دهد، تصمیمی که پس از مدتی به شدت از آن پشیمان میشود. در همین زمان، تیریون لنیستر، در همان زمان که هم با سانسا و هم با آریا دوست میشود، خانوادهاش بیشتر و بیشتر از او رو برمیگردانند.
برن جوان پس از یک رؤیای عجیب همراه با پیشگویی، به هوش میآید، و میفهمد که او دیگر نمیتواند راه برود. او در ابتدا برای آنکه بتواند دوباره راه برود، به جادو روی میآورد، اما پس از مدتی برای تفریح این کار را میکند. وقتی پدرش ادارد استارک اعدام میشود، برن سایه نابودی را که بر سر تمام آنها افتاده، میبیند، اما هیچ کدام از حرفهایش نمیتواند برادرش راب را از خبر کردن پرچمدارانشان برای قیام منصرف کند. تمام شمال به جنگ کشیده میشود. راب در چندین جنگ به خوبی پیروز میشود، و جافری براتیون را در میدان نبرد مجروح میکند، اما در آخر نمیتواند در برابر جیمی، تیریون لنیستر، و متحدانشان ایستادگی کند. راب استارک در میدان جنگ میمیرد، و تیریون لنیستر وینترفل را محاصره میکند و به آتش میکشد.
فرزند حرامزاده، جان اسنو، در نقاط دور شمال باقی میماند. او بخاطر شجاعتش به یک تکاور تبدیل میشود، و در آخر باعث میشود عمویش به فرمانده نگهبانان شب تبدیل شود. وقتی وینترفل میسوزد، کتلین استارک مجبور میشود به همراه پسرش برن و دخترش آریا به سمت شمال فرار میکنند. از آنجا که به وسیله سواران لنیستر زخمی شده بودند، آنها میخواهند که در دیوار پناه بگیرند، اما مردان نگهبانان شب هنگامی که سیاه میپوشند، خانواده خود را ترک میکنند، و با وجود ناراحتی جان، نه او و نه بنجن نمیتوانستند به آنها کمک کنند. این موضوع باعث ایجاد خصومتی تلخ بین جان و برن میشود. آریا بخشندهتر بود…تا اینکه با ترس متوجه شد، که عاشق جان شده که نه تنها برادر ناتنیاش است، بلکه جزو نگهبانان شب هم میباشد، و سوگند خورده که همسری نداشته باشد.عشق آنها در سهگانه ادامه پیدا میکند، تا اینکه راز مربوط به پدر و مادر واقعی جان در کتاب آخر فاش میشود.
از آنجا که نگهبانان شب به کتلین و فرزندانش کمک نکردند، آنها تنها امیدشان برای امنیت را در نقاط شمالیتر، یعنی آن سوی دیوار، یافتند، جایی که به دست منس ریدر، پادشاه آنسوی دیوار، افتادند، و هنگام حمله آدرها به قرارگاه وحشیها گرفتار شدند. جادوی برن، شمشیر آریا که نیدل نام دارد، و وحشیگری دایرولفهایشان باعث نجات آریا و برن میشود، اما مادرشان کتلین به دست آدرها کشته میشود.
آن سوی دریای باریک، دنریس تارگرین متوجه میشود همسرش، کال دروگو دوتراکی، که تازه با او ازدواج کرده علاقه کمی به حمله به هفت پادشاهی دارد که باعث ناامیدی برادرش میشود. ویسریس برای گرفتن تاج و تخت به شکل غیر عقلانیای به آنها فشار آورد، در نهایت کال دروگو که بیش از حد اذیت شده بود او را میکشد، و باعث میشود دنریس آخرین بازمانده تارگرینها شود. دنریس دست روی دست میگذارد، اما فراموش نمیکند. هنگامی که وقتش میرسد، او با کشتن همسرش، انتقام برادرش را میگیرد، سپس با دوست مورد اعتمادش به سمت فضای وحشی آن سوی ویس دوتراک فرار میکند، او به وسیله [نامشخص] زندگیاش شکار شده، [نامشخص] سپس شروع میکند به نقشه کشیدن برای حمله به هفت پادشاهی
تیریون لنیستر به سفر کردن، نقشه کشیدن، و شرکت در بازی تاج و تخت ادامه میدهد، و در آخر برادرزاده خود جافری را که بخاطر بیرحمیاش از او متنفر بود، میکشد. جیمی لنیستر از روی مصلحت، پس از جافری، با کشتن هر کسی که سد راه نشستن او بر تخت آهنین هفت پادشاهی بود و محکوم کردن برادرش بخاطر قتل، بر تخت آهنین مینشیند. تیریون که تبعید شده بود، تغییر جهت میدهد، و با استارکهای باقی مانده متحد میشود تا برادرش را به زیر میکشد، و در آنجا عاشق آریا استارک میشود. عشق او، بسیار شدید، پایدار، و ناراحت کننده است، و این عشق به رقابتی مرگبار میان تیریون و جان اسنو منجر میشود.
[این پاراگراف سیاه شده]و حالا کتاب دوم شروع میشود…
چه خوب که حین نوشتن کتاب متوجه شده که عشق آریا و جان اسنو مسخره س یا انتقام دنریس و کشتن دروگو مسخره تر و یا تمام اتفاقات دیگه ای که اول قرار بوده بی افته :))
با نظرت کاملا موافقم ولی از این پیرِ خرفت هیچی بعید نیست
اگر اینطور هم بازگو میشد شاید برامون لذت بخش میبود چون مارتین تو نوشتن واقعا مااااهر هستتت من که عاشق قلمش هستم
بعدم این یک خلاصه از تمام ایده هایی بوده که برای این کتاب داشته و ادما موقع نوشتن ایده های بهتری تو ذهنشون میاد ….
واقعا خیلی حیف شد که سریال از کتاب جلو زد مطمئنم که اگر کتاب جلوتر میبود از سریال این فاجعه داستانی رخ نمیداد