کورلیس پس از مرگ رینیس
سریال با تصویری از دریفتمارک آغاز میشود. کورلیس از مرگ رینیس آسیب دیده و هایتاید برای او چون «مقبره» است. رینیس تنها عزیزی نبود که از دست داد. لینا و لینور، فرزندانش، را نیز از دست داده بود؛ حتی برادرش، ویموند. تنها چیزی که برای کورلیس مانده، دریاست. او همیشه در خوشی و ناخوشی به دریا میزد.
بیلا از روزهای اوج کورلیس و هایتاید میگوید و اینکه همگان خیال میکردند کورلیس برای غنیمت و ثروت سفر میکرده؛ حال آن که تمام آن تلاشها، برای جلب توجه شاهدخت رینیس بود. بیایید روایت کتاب را در این مورد بخوانیم:
در سال ۹۰ پ.ف، پادشاه و ملکه [جهیریس و آلیسانه] یکی از آخرین اوقات خوش مشترکشان را در جشن ازدواج بزرگترین نوهی خود، شاهدخت رینیس، با کورلیس ولاریون از دریفتمارک، لرد امواج، جشن گرفتند.
مار دریا در سی و هفت سالگی به عنوان بزرگترین دریانورد وستروس شناخته شده بود؛ پس از نه سفر دریایی طولانی، به خانه آمده بود تا ازدواج کند و خانوادهای تشکیل دهد. به شاهدخت گفت: «تنها تو میتوانی مرا از دریا دور کنی. از آن سوی زمین آمدهام تا تو را به دست آورم.»
رینیس در شانزده سالگی به غایت زیبا، و بهترین گزینه برای دلبر دریانوردش بود. از سیزده سالگی اژدهاسوار بود. اصرار داشت سوار بر ملیس، ملکهی سرخ، اژدهای مادهی سرخ رنگ شگفتانگیزی که زمانی عمهاش، آلیسا، سوارش میشد، به جشن بیاید. به سر کولیس قول داد: «با هم نیز میتوانیم به آن سوی زمین برویم، اما من زودتر خواهم رسید، چون پروازکنان خواهم رفت.»
بیلا به کورلیس از تقاضای رینیرا میگوید؛ او میخواهد کورلیس دستش باشد.
کورلیس: حتی مرگ همسرم هم راضیش نکرده. خاندان ما تا الان به اندازهی کافی بهش خدمت نکرده؟
این حرف کورلیس فقط به مرگ رینیس اشاره ندارد و همانطور که بالاتر نوشتیم، کورلیس در سریال، تمام خانوادهاش را به خاطر رینیرا از دست داده است. البته در کتاب اینطور نیست.
بیلا: نشونهدهندهی میزان احترامیه که برای شما قائله!
کورلیس: شایدم خیال میکنه این مقام میتونه فقدان منو جبران کنه؟
ما مطمئن نیستیم که در کتاب دقیقاً چه زمانی رینیرا، کورلیس را به عنوان دست خویش انتخاب میکند؛ احتمالاً از اولین جلسهی شورای سیاه این اتفاق میافتد.
بیلا: پس برو کینگزلندینگ و با اونا توافق کن. با کمال میل میپذیرنت!
کورلیس در نهایت به نوعی، به رینیرا خیانت میکند. البته درستتر این است که بگوییم رینیرا به او خیانت میکند. بیلا تلاش دارد بگوید که راهی جز این دو انتخاب نیست؛ یا رینیرا و یا اگان. هرچند، کورلیس راه سومی دارد!
کورلیس: ترجیح میدم بزنم به دریا و برم غرب و گم شم.
بیلا: قبلاً که رفتی و ضربهی بزرگی به خودت و عزیزانت زدی!
این مورد اشاره به سفر دریایی کورلیس در سریال و پس از «مرگ لینور» دارد که آلین، کورلیس را نجات داده بود. در غیبت کورلیس، جایگاه رینیس مورد سؤال واقع شده بود.
بیلا: رینیس فقط همسر تو نبود، چیزی نبود که فقط از تو گرفته باشنش. اون یه شاهدخت تارگرینی بود؛ ملکهای که هرگز نبود! و به خواست خودش به روکزرست رفت تا از خویشاوندانش دفاع کنه!
همانطور که پیشتر گفتیم، در کتاب نیز رینیس برای این موضوع داوطلب شده بود، اما از سر اجبار! اما تفاوتی در واکنشها داریم. بیایید وضعیت کورلیس را در کتاب و پس از مرگ رینیس، بخوانیم:
وقتی که خبر کشته شدن شاهدخت رینیس به دراگوناستون رسید، سخنان تند و تیزی میان ملکه و لرد ولاریون ردوبدل شد که او را مسئول مرگ همسرش میدانست؛ مار دریا بر سر ملکه فریاد زد که تو باید به جای او میمردی. استانتون به دنبال تو فرستاد، اما با این وجود تو جواب را به همسرم واگذار کردی و اجازه ندادی پسرانت به او ملحق شوند؛ چون تمام دژ میدانستند که شاهزادهها، جیس و جاف، میخواستند با شاهدخت رینیس به روکزرست بروند.
در سریال به جای بحث میان رینیرا و کورلیس، رینیرا واسطهای (بیلا) را نزد کورلیس فرستاده است.
کورلیس: و مُرد!
بیلا: اونطور که دوست داشت، مُرد… شرافتمندانه و در میان آتش اژدها؛ همون راهی که مادرم انتخاب کرد؛ همون راهی که خودمم تمایل دارم بمیرم. من عزادار مادربزرگمم که عاشقم بود، اما راهشو ادامه میدم. مطمئن میشم رینیرا روی تخت آهنین بشینه، درست همونطور که رینیس میخواست! همونطور که خود رینیس لایق اون جایگاه بود. شما هم هرچی فکر میکنی صلاحه، انجام بده.
در کتاب، بیلا بیشتر شبیه به پدرش، دیمون، است و در سریال شبیه به رینیس. کورلیس، رینیس را در او میبیند.
کورلیس: نوه، دوست دارم تو رو به عنوان جانشینم انتخاب کنم!
بیلا: من آتش و خونم. دریفتمارک باید به نمک و دریا برسه.
آیا حرف بیلا به این معناست که او از هویت آلین و آدام آگاه است؟ او خوب میداند که کورلیس جانشینی ندارد!
بهانههایی برای آغاز یک شورش!
این بخش از تحلیل حاوی اسپویل اتفاقات آتی است.
در مصاحبهی کارگردانها و تهیهکنندگان بارها گفته شده که مردم کینگزلندینگ از شخصیتهای اصلی سریال به حساب میآیند. آنها در رمان مارتین نقش کمرنگتری به نسبت سریال دارند، اما همچنان نقش تعیینکنندهای را ایفا میکنند. در مورد کتاب، فتح کینگزلندینگ توسط رینیرا با شورش رخ نمیدهد. درست است که مردم در کتاب به خاطر بسته شدن گالت در فشار بسیاری هستند، اما چیزی که باعث سقوط کینگزلندینگ به هنگام حملهی سیاهها میشود، آغاز یک شورش نیست؛ بلکه هوش کورلیس، وفاداری رداطلاییها به دیمون و وجود بذرهای اژدهاست!
در سریال نیز تأثیر بسته شدن گالت را از همان اولین صحنه که زنی میوههای کپکزده را سوا میکند، داریم. مردم گرسنهاند. آنها ترسیدهاند و اشتباه مهلک کریستون کول بر ترس آنان افزوده. کول سر میلیس، یکی از محبوبترین اژدهایان، را در شهر میگرداند. دیدن این صحنه شاید برای سربازان باعث قوت قلب باشد، اما برای مردم عادی «نشانهای شوم» تلقی میشود. به نظر نمیآید کسی از این اتفاق خشنود باشد؛ آنها بلند فریاد میزنند که «این عمل شنیعیـه». کریستون از این بابت متعجب است و از گواین میپرسد: «نمیفهمن که ما پیروز شدیم؟»
گواین که گویا در این مورد عاقلتر از کول است، پاسخ هوشمندانهای را میدهد: «اگه هم بشه اسمشو پیروزی گذاشت، پیروزی عجیبی بود!»
به راستی چرا کول خیال میکند که آنها پیروز جنگ هستند؟ اگان که گزینهی اول آنها برای نشستن بر تخت است، تقریباً مرده و آنها یکی از اژدهایانشان و همچنین، بسیاری از نیروهایشان را از دست دادهاند. نام این هرچه باشد، پیروزی نیست!
گرداندن سر میلیس در شهر از جوار اجساد پوسیدهی موشگیرها پروپاگاندای اُتو را متزلزل میکند. اگر رینیرا آن «بیرحمی» بود که سبزها مدعی آن بودند، پس چرا اگان مردم بیگناه (موشگیرها) را کشته بود و سر اژدهایی را که نمادی از برتری و خداگونه بودن تارگرینها به حساب میآمد، در شهر میچرخانْد؟
میساریا جلوتر میگوید که کول اشتباه کرده است و این اشتباه در آیندهای نه چندان دور، دلیلی میشود که مردم جسارت کشتن و انقراض اژدهایان را به خود میدهند!
میساریا: گردوندن سر یه اژدها به عنوان غنیمت جنگی از نظر مردم نشونهی شومیه. مردم ترسیدن، غذا کمیابه، پادشاه سقوط کرده… اونا به هم میگن وقتی ویسریس زنده بود، صلح بود.
رینیرا: اما زمزمهها دژها رو نابود میکنه؟ یا زرهها رو میشکنه؟
میساریا: رعایای خودتون رو دست کم نگیرید. هزاران آدم در سایهی ردکیپ زندگی میکنن و مدتهاست که فراموش شدن.
هرچه جلوتر میرویم، شباهتهای میساریا و واریس (سریال بازی تاج و تخت) نمایانتر میشود.
رینیرا: و به نظرت به من رو میارن؟
میساریا: وقتی مردم ناراضیان، شایعات سریعتر پخش میشه. جنگیدن یه راه نداره!
و اینطور میساریا به رینیرا متذکر میشود که در جنگ، تنها قدرت جسمانی و توانایی مبارزه با سلاح اهمیت ندارد، بلکه استراتژی و پروپاگاندا نیز میتواند تأثیرگذار باشد؛ به ویژه وقتی حرف رضایت مردم در میان است. از این رو الیندا برای مأموریتی نامشخص به کینگزلندینگ فرستاده میشود. او از طریق یک رداطلایی با ندیمهای که پیشتر توسط اگان مورد تجاوز قرار گرفته بود، دیدار میکند. میساریا در یافتن دوستانی که با آنها دشمن مشترک دارد، موفق است. اما آیا این ملاقات جرقهی شورش را میزند؟
بد نیست بگوییم که در شورای سبز نیز، بار دیگر به بسته شدن گالت اشاره شده و این بار برای اولین قدم، دستور بسته شدن دروازههای شهر توسط ایموند داده میشود. جلوتر میبینیم که این موضوع نه تنها کمکی نمیکند، که بر هرج و مرج میافزاید؛ به خصوص که مردم متوجه میشوند این دستور از طرف شاهزادهی نایبالسلطنته است و این یعنی اتفاق مهلکی برای شاه اگان افتاده است. این یعنی رینیرا میداند که شهر آسیبپذیر است و اکنون عطش انتقام هم دارد. این یعنی ترس بیشتر!
بحثی در جناح سیاه:
«زنان مناسب رهبری در جنگ نیستند!»
با مرگ رینیس، رینیرا بزرگترین حامی خود را از دست داده است و دیگر، کسی در شورا حضور ندارد تا لردهای سیاه را سر جایشان بنشاند. کمی جلوتر، از شورای سیاه خواهیم گفت، اما چیزی که مشخص است، آنها با «زن بودن» رینیرا در جنگ مشکل اساسی دارند. بروم میگوید «زنها تا حالا از استراتژیهای جنگی یا اجرای اون آگاهی چندانی نداشتن.»
اما آیا این نکته درست است؟ بدون شک نه! اگان همراه هر دو خواهرش وستروس را فتح کرده بود و بسیاری معتقدند که ویسنیا از خود اگان جنگجوتر بود. با این حال، چرا هیچ زن تارگرینی دیگری از آن پس به شهرت مشابهی دست نیافت؟ پاسخ ساده است. همانطور که شما میتوانید بر محیط اطرافتان تأثیر بگذارید، محیط اطراف شما نیز باعث تغییراتی بر روی شما میشود و در این امر، تارگرینها نیز مستثنی نیستند. ما به وضوح میبینیم که جهیریس شخصی است که باعث کنار گذاشته شدن زنان در بحث قدرت جنگی میشود. او نقش آلیسانه را محدود به فرزندآوری و تشکیل شوراهای مختص زنان میکند و در همان مباحث هم به طور کامل از او حرفشنوی ندارد. جهیریس پادشاهی صلحآفرین و در عین حال یکدنده بود. زنانی که تحت کنترل او بودند، هرکدام به نوعی شکسته شدند؛ رینا، ایریا، آلیسانه، سیرا و…
و در نهایت با شورای سال ۱۰۱ پ.ف مهر پایانی را بر قدرت زنان زد؛ او میتوانست شخصاً ویسریس را انتخاب کند. فصل «مسئلهی جانشینی» در کتاب آتش و خون مارتین، با جملهی «بذرهای جنگ در زمان صلح کاشته میشوند» آغاز شده است. مارتین در آتش و خون به صورت ضمنی جهیریس را مسبب آغاز رقص اژدهایان میداند؛ چرا که مسائل حلنشدهی بسیاری را باقی گذاشت!
برگردیم به سریال: رینیرا در گفتگو با میساریا علت ضعف زنان در مسائل جنگی را مطرح میکند.
رینیرا: جنگ همیشه یه کار مردونه بوده!
میساریا: شما جانشین منتخب پدرتون بودید.
رینیرا: اما منو برای جنگ آماده نکرد. اگه پسر بودم، به محض اینکه راه رفتن رو یاد میگرفتم، یه شمشیر میدادن دستم. به جاش پیک پدرم رو دادن به من، اسامی لردها و قلعههای بین استورمزاند و تویینز رو بهم یاد دادن، اما فرق بین دسته و تیغهی شمشیر رو یادم ندادن. اما افراد من این چیزا رو میدونن و همچنین دیمون…
فراموش نکنید که اگان از مشکل مشابهی رنج میبرد: آموزش ندیدن!
رینیرا «جنگیدن» بلد نیست، اما با حضور در شورای کوچک، «شنیدن» را یاد گرفته است؛ چیزی که اگان بلد نیست و به خاطر آن تاوان سنگینی را هم پس داده است.
میساریا: میخواین براش پیغامی بفرستید؟
رینیرا: همیشه وقتی کم میاوردم، میرفتم سراغ دیمون. اگه قراره به شوهرم وابسته باشم، چه جور ملکهای میشم؟ من نقشم رو اینجا نمیدونم میساریا. مسیری که در پیش رومه رو هیچکسی قبلاً طی نکرده.
رینیرا «رو انداختن» به دیمون را ضعف بزرگی میبیند، اما کمی جلوتر میساریا او را متقاعد میکند که این موضوع ضعف نیست. یک حاکم بزرگ باید بداند که همهچیز را نمیتواند کنترل کند.
میساریا: اون کاری که نمیتونید انجامش بدید، رو بسپارید تا بقیه انجام بدن. برای جنگیدن یه راه وجود نداره.
بلافاصله پس از این نصیحت میساریا، رینیرا دست به کار میشود و سه عمل مهم انجام میدهد. او وضعیت کینگزلندینگ را به رعایایش میسپارد؛ متقاعد کردن کورلیس برای قبول مقام دست و بازگشت به شورا را به بیلا واگذار میکند؛ و گزارش وضعیت دیمون را به بروم میسپارد. در واقع، کارهایی که از توانش خارج است، به دیگران محول میکند. رینیرا به بیلا میگوید: «دوست ندارم تنها باشم.»
یک حاکم عاقل تکرو نیست. ما نتیجهی این سه کار رینیرا و احتمالاً موضوع بذرهای اژدها را در اپیزود بعدی خواهیم دید.
در مکالمه با جیس، او به مادرش میگوید که «امیدوارم نخوای اونو [ویسنیا رو] الگو قرار بدی.»
اینکه ویسنیا شخصیت مورد علاقهی رینیرا است، بارها ثابت شده. او نام دخترش را ویسنیا گذاشت و به عنوان زنی که وارث تخت است، به او به عنوان الگویی قدرتمند مینگرد. در زمان حکومت فاتح، ویسنیا بر وستروس فرمانروایی کرد؛ چرا که برای مدتی، اگانِ اژدها کینگزلندینگ را ترک کرده بود. اما جیس پسر باهوشی است، خوب میداند که ویسنیا برای چیزی که بود، سالها تمرین دید. رینیرا یک شبه نمیتواند به شخصی چون ویسنیا تارگرین تبدیل شود. نقطهی قوت رینیرا حرف زدن و مشورت گرفتن است. چرا که در اینجا هم با مشورت با پسرش به چارهی دیگری دست یافت. درست است که رینیرا توان جنگی یک رهبر را ندارد، اما هوشش را دارد و این را به کار میگیرد.
بحثی در جناح سبز:
«اینکه در عوضِ تاجگذاری رینیرا ما نیز یک زن را به عنوان نایبالسلطنه انتخاب کنیم، چه دستاوردی برایمان خواهد داشت؟»
هنگامی که الیسنت و ایموند در حال تماشای ورود ارتش سبزها هستند، الیسنت متوجه خنجر اگان (فاتح) میشود. از همانجا او از رهبری ایموند میترسد. ایموند شاید باهوش و مصمم باشد، اما خودرأی نیز هست و در عین خونسردی، اِبایی از بروز خشمش ندارد و الیسنت از این موضوع وحشت دارد. اگر او لوک را نمیکشت، شاید درگیری کمی دیرتر و با جذب نیروهایی آغاز میشد و نه با این سرعت و از روی ناچاری.
احتمالاً الیسنت با دیدن اگان متوجه اشتباهش شده؛ تنها دلیلی که باعث میشد او صدایی در شورا داشته باشد، این بود که اگان از او حرفشنوی داشت. شاید زمانی که اگان از او مشورت خواست، باید نصیحت بهتری به پسر بزرگش میکرد.
الیسنت از کول در مورد نقش ایموند میپرسد، او متوجه شده که اتفاقی رخ داده است و وقتی ایموند بالای سر اگان میگوید که کسی باید جای او رهبری را بر عهده بگیرد، الیسنت پی میبرد که باید خودش این موضوع را در شورا مطرح کند. پس میگوید که «پادشاهی که بیهوشه نمیتونه حکومت کنه. مملکت متوجه این غیبت میشه. الان باید یک نائبالسلطنته انتخاب کنیم.»
زمانی که الیسنت خود را به عنوان گزینهای مناسب معرفی میکند، چرا که به جای همسرش هم فرمانروایی کرده بود، به او متذکر میشوند که او در زمان صلح توانا بوده و در زمان جنگ، شرایط متفاوت است و نائبالسلطنگی باید به جانشین او، ایموند، برسد.
ایموند پیش از این در شورای سبز درخشیده بود و باعث پیروزیهای متوالی شده بود. بزرگترین اژدهای رقیب نیز به دست او حذف شد؛ البته به قیمت حذف اژدهایی از جناح خودشان! شورای سبز میخواهد که اکنون فردی قدرت را در دست بگیرد که افراد از او حساب ببرند و بترسند. در جناح سبز، شخصی ترسناکتر از ایموند وجود ندارد.
الیسنت به عدم خویشتنداری ایموند نیز اشاره میکند و میگوید او بسیار جوان است. حرف اُتو به الیسنت را به خاطر بیاورید: «جوانان چون طاووس هستن.» اُتو نیز مشاوری در زمان صلح بود، اما خوب میدانست عجول بودن چه بهای سنگینی را در جنگ به همراه خواهد داشت. خطاهای اگان اکنون باعث هرج و مرج در کینگزلندینگ شده بود. البته که ایموند شبیه برادرش نیست و در کتاب نیز شخص عجولی توصیف نشده و کارهای احمقانهای را نیز انجام نمیدهد (البته استثناء وجود دارد و اکنون منظور در مبارزه است که جلوتر به آن خواهیم پرداخت).
تنها حامی الیسنت در شورا اورویل است که به «تجربه» اشاره میکند. همان موضوعی که الیسنت بر آن اصرار دارد. اما بالاخره شورای سبز حرف دلش را میزند: «تجربه ارزشمنده، اما ملکهی بیوه یه زنه!» و لاریس به درستی میگوید که آنها حکومت یک زن را قبول نکردهاند و قبول نایبالسلطنگی زنی دیگر، مضحک خواهد بود. اینکه الیسنت توقع داشت تا چیزی جز این رخ دهد، عجیبتر است. چرا که در این صورت، چرا باید رینیرا که دختر پادشاه است و توسط آن پادشاه نیز به عنوان جانشین انتخاب شده، کنار گذاشته شود، تا مملکت مادرِ پادشاه کنونی را به عنوان رهبر قبول کند؟ ادعای جناح سبز بر ذکور بودن فرد صاحب قدرت است و اقدامی جز این، مشروعیت خودشان را زیر سؤال خواهد برد.
در اینجا لاریس شیطنت دیگری میکند و این انتخاب را به کول واگذار میکند که در این مورد بیشتر خواهیم گفت، اما کول که به وضوح خودش از ایموند ترسیده، پی میبرد که این ترس برای جنگ راهگشاتر است و باید دستانی که توان آلوده شدن داشته باشند، در این زمان حاکم باشند؛ و اینطور، احتمال پیروزی بیشتر است.
در کتاب بحثی در شورای سبز در مورد این موضوع سر نمیگیرد و ایموند، اولین و آخرین انتخاب است.
هیو همر و تصمیم بر ترک کینگزلندینگ
خطر اسپویل اتفاقات آتی
در زمان چرخاندن سر میلیس در شهر، پسری که همراه هیو همر است، میگوید: «خیال میکردم اژدهایان چون خدایان هستند». آیا این پسر نسبتی با هیو همر دارد؟ شاید شاگرد اوست؟
کمی جلوتر، همسر هیو همر به او متذکر میشود که دیگر غذایی در شهر نیست و همه از یکدیگر دزدی میکنند و باید از کینگزلندینگ خارج شده و به تامبلتون بروند.
نکتهی بسیار جالب اینجاست که بدترین مکان از این نظر که مردم یک منطقه درگیر جنگ شده و آسیب فراوانی ببینند، تامبلتون است؛ شهری که از مهمترین شهرهای تجاری به حساب میآمد و پس از رقص، دیگر توان بازسازی پیدا نکرد. تامبلتون در جریان رقص اژدهایان دوبار غارت شد.
نکتهی جالب دیگر این است که همر در کتاب، زن بیوهی یک شوالیه از تامبلتون را فاحشهی خود میکند. برای من از حد تصور خارج است که چنین مرد دلرحمی، به آن شخص تبدیل شود!
زن هیو همر میگوید که برادرش در تامبلتون زندگی میکند و به نکتهی دیگری هم اشاره میکند؛ اینکه از طرف تخت هیچ چیزی به همر پرداخت نشده و همر نیز ابزار و وسایلی تهیه کرده است. همسرش به او میگوید: «شاه دروغ میگوید» و اگر هم شاه دروغ نگفته باشد، دیگر توان کمک به آنها را نخواهد داشت. شاید به این دلیل است که همر اول به رینیرا رو میاندازد و در آینده متوجه میشود که رینیرا باعث شورش کینگزلندینگ شده و با او دشمنی میکند؟
هر چه که باشد، گویا همر رام شده و تصمیم به ترک کینگزلندینگ میگیرد. با این حال با دروازههای بستهی شهر رو به رو میشوند. میتوان حدس زد که در شورش کینگزلندینگ ما شاهد اتفاق ناگواری باشیم که برای خانوادهی همر خواهد افتاد. یا شاید هم او بتواند از طریق قایق خانوادهی خود را از شهر خارج کرده و به دراگوناستون سفر کند و در آنجا از فراخوان رینیرا خبردار شود؟ شاید حتی در این سفر اُلف نیز همراه او باشد؟ تمام اینها حدس و گمان است. تا اینجا ما میدانیم که او نیت دارد تا کینگزلندینگ را ترک کند.
مشکل بزرگی به نام آلفرد بروم
آلفرد بروم تاکنون در سریال مردی تندمزاج و رُک معرفی شده که سرسختانه تلاش میکند تا رینیرا و سایر زنان حاضر در شورا را کوچک کند. در این اپیزود، در شورای سیاه میبینیم که او دست از این تلاش برنمیدارد.
آلفرد بروم: دیمون بعد از یه اختلاف زناشویی، ما رو رها کرد!
رینیرا: مشکلی با من دارید، سر آلفرد؟
بروم: وفاداری من به شما ثابت شدهست، ملکهی من.
رینیرا: وفاداریت شاید، اما قرار هست در جریان جنگ تسلیم فرمان من باشی؟
بروم: من هرگز به شما، هوش و تواناییهاتون شک ندارم، حرفم فقط اینه که زنها از استراتژی جنگ و عمل به اون هیچی نمیدونن!
رینیرا: در طول زندگی ما همهش صلح بوده. تو هم بیشتر از من تجربهی جنگی نداشتی.
چیزی که میتوان با اطمینان در مورد آن نظر داد، این است که بروم با زن بودن رینیرا مشکل دارد. او با رینیس و بیلا نیز رفتار مشابهی را داشت و در اپیزود قبلی، تنها حضور کورلیس موجب شد تا دهان او بسته شود. در این اپیزود هم گویا از غیبت دیمون آزردهخاطر است.
اما بروم تنها منتقد رینیرا نیست. در ادامهی شورا او در حال صحبت کردن است که استفون دارکلین میان حرف او میپرد و از آن پس، کسی به او توجهی ندارد. هرچند، سر دارکلین به خاطر مرگ پدرش تشنهی انتقام است. به هر حال، شورای سیاه به رینیرا نه اجازهی حرف زدن میدهد و نه اجازهی حضور در نبرد!
رینیرا از این وضعیت کلافه شده و آن را با میساریا مطرح میکند. نصیحت میساریا باعث میشود تا رینیرا به هرکسی مأموریتی بدهد و بدین صورت «کاری کند». او گفتگوی عاقلانهای را با بروم آغاز میکند.
رینیرا: حق با شما بود… وقتی گفتید بهترین شانس ما برای داشتن یه ارتش، دیمونه! و من هم شاید اشتباه کردم که منتظر بودم تا خودش رو ثابت کنه. میخوام به هرنهال برید.
رینیرا در اینجا به نصیحت میساریا گوش سپرده و فهمیده است که به تنهایی نمیتواند کاری را پیش ببرد. از طرفی، با جملهی «حق با شما بود»، مردی را رام میکند که به نظر، تمایل به تأیید و دیده شدن دارد.
بروم: دارید منو از شوراتون برکنار میکنید؟
رینیرا: سر آلفرد، اینو انکار نمیکنم که اخیراً چندباری صبر منو لبریز کردین… یا اینکه ترجیح میدم اعضای شورا حمایت بیشتری ازم داشته باشن، اما… شما و خاندانتون به خوبی به پدرم خدمت کردین و اینو هم میدونم که هرگز ادعای هایتاورها رو نمیپذیرید!
بروم: نه تا زمانی که زندهام، علیاحضرت!
در کتاب، مشخص نیست که پدر بروم چه کسی است و اینکه آیا خدمتی به شاه ویسریس کرده است؟ شاید او قلعهبان دراگوناستون بوده؟ این هم مشخص نیست که چرا بروم ادعای هایتاورها را نمیپذیرد. شاید تهیهکنندگان سعی دارند تا کینهای شخصی را در سریال جای بدهند؟
بنا بر هر دلیلی، مشخصاً انتخاب بروم توسط رینیرا برای برقراری آرامش در شورا هم بوده است. در واقع رینیرا با یک تیر دو نشان میزند. علاوه بر رهایی از نقدهای او، رینیرا مأموریت را به شخصی مطمئن (که گویا از هایتاورها چندان دل خوشی ندارد) میسپارد.
رینیرا: ما بدون ریورلندز نمیتونیم به جنگ کینگزلندینگ بریم، ولی با فرستادن زاغ برای دیمون، ممکنه اون اعتنایی نکنه. از شما میخوام تا برید و منطقی باهاش صحبت کنید. ببینید نیت و قصد و غرضش چیه.
بروم: قصد و غرض؟
رینیرا: اینکه داره برای خودش سرباز جمع میکنه یا من؟
بروم: چنین جرأتی نداره.
رینیرا: تا حالا دیدی اون جرأت کم بیاره؟
گویا رینیرا بر خلاف ادعای قبلیاش، به خوبی دیمون را شناخته است. کمی بعد، بروم را میبینیم که رهسپار هرنهال شده است.
رویای همخوابی دیمون با مادرش
بسیاری معتقدند که همخوابگی دیمون با مادرش میتواند بیانگر عقدهی ادیپ در او باشد. به ظاهر نیز میتوان چنین نتیجه گرفت، چرا که هم تصاحب مادر را میبینیم و هم رقابت با پدر (ویسریس چهرهای پدرانه برای دیمون دارد). اما به نظر من، این رویا بیانگر ایستادن او در لبهی پرتگاه است. در بحث روانشناسی، وقتی پسری در خواب و یا رویا، در حال برقراری رابطهی جنسی با مادرش باشد که او را خیلی زود از داده، بیانگر آسیبدیدگی در اوست. این شخص نیاز به کمک فوری دارد.
در سریال، دیمون از اینکه میفهمد آن زن مادر اوست، جا میخورد. این موضوع را کلر کیلنر نیز تأیید کرده که دیمون نمیداند با مادرش همبستر شده است.
دیمون بازی خطرناکی را شروع کرده و مدام دستان خویش را آلوده به خون میبیند. به همین خاطر من معتقدم که این رویاها به «نیاز به کمک» در دیمون اشاره دارند و نه صرفاً یک رقابت با برادر و همسرش!
دیمون پس از دستور قتل جهیریس، فرزند اگان، احساس عذاب وجدان دارد و دستان آلوده به خون او نیز به همین موضوع اشاره دارد، اما عذاب وجدان اصلی او به خاطر رینیراست. به نظر، او هنوز آگاه نیست که در موضوع سلطنت، ابداً جزو گزینهها به حساب نمیآید. با این حال، این هم میتوان فهمید که آلیس تلاش میکند تا از همان ابتدا این افکار را در سر او جای دهد، چرا که بحثی را با همین موضوع با همسرش داشته است. دیمون در ابتدا در رویاهایش از رینیرا در مورد تمایلش به تخت میشنود. سپس از مادرش میشنود که لایق آن جایگاه است:
دیمون، تو همیشه قویتر بودی؛ بهترین شمشیرزن؛ اژدهاسواری بیباک و شجاع… قلبِ برادرت لبریز از عشق و محبت بود، اما مثل تو عزم و اراده نداشت. ویسریس لیاقت به سر گذاشتن تاج پادشاهی رو نداشت، اما تو… تو به دنیا اومدی تا اون تاج رو روی سرت بذاری. ای کاش زودتر به دنیا میومدی، پسر مورد علاقهی من!
و در هر دوبار که بحث عطش برای قدرت میشود، آلیس به این رویاها اشاره میکند.
در مقابل، دیمون توهمات دیگری را نیز شاهد هست. او لینا، همسر دومش، را نیز میبیند؛ اما به هنگام خودآگاهیاش. گویا راه نجات او در این رویاها لیناست. وقتی لردهای شاکی به هرنهال آمدند تا از وحشیگری بلکوودها بگویند، لینا از دیمون میپرسد: «جنگ هولناکی در این منطقه شروع شده، مراقب دخترهامون هستی؟»
تنها چیزی که میتواند دیمون را از این خواستهی شوم دور کند، فرزندان اوست. دیمون در واقع دارد با خود میجنگد، اما به نظر کنترلی بر روی این توهمات ندارد. او تنها زمانی متوجه میشود اشتباه کرده، که از رینیرا به عنوان ملکه یاد میشود. بار اول که او لینا (راه رهاییاش) را دیده بود، درست زمانی بود که ویلم بلکوود از جنگیدن برای ملکهاش گفت و بار دوم نیز، زمانی که حرف از بنرهای سرخ و سیاه رینیرا شد!
عطش قدرت حتی در سریال هم خواستهی دیمون نیست، افکاری است که توسط آلیس نهادینه شده، چرا که دیمون گفتگوی خود با همسرش را به پایان نرسانده است. شاید و شاید، راه رهایی دیمون، حضور آلفرد بروم باشد؟ آیا اگر بحث نیمه رها شدهی او و رینیرا به سرانجامی برسد، دیمون بر قدرت آلیس غلبه میکند و سر عقل میآید؟ آیا خبری از جانب رینیرا، همان راه رهایی دیمون و گریز از هرنهال است؟
دیمون و چالش براکن-بلکوود
ما بخشهایی از کتاب مربوط به فتح هرنهال، ریورلندز و استونهج را در سایر بخشهای تحلیل آوردهایم. شما میدانید که دیمون در این موضوع سختی خاصی را متحمل نشد و به راحتی ارتشی را در آنجا فراهم کرد. میتوان ادعا کرد که در آن زمان، ریورلندز برای رینیرا میجنگید. اما در سریال، شاهد این هستیم که دیمون از پس چالش میان براکن و بلکوود برنمیآید. او با اژدهایش مقابل براکنها حاضر شده و آنها، آتش را به زانو زدن در برابر بلکوودها ترجیح دادند. در کتاب، براکنها تا این اندازه جسور نبودند.
در سریال، ویلم در پاسخ لرد براکن میگوید:
براکنها از اعماق جهنم هفتگانه اومدن، اعلیحضرت. برشون گردونین همونجا که میخوان!
این موضوع به تغییر مذهب براکنها اشاره دارد. بلکوودها از معدود خاندانهایی هستند که همچنان خدایان قدیم را میپرستند و پیروان مذهب هفت را کافر میدانند. حتی این موضوع نیز دلیل دیگری بر دشمنی این دو خاندان است. سپس لرد براکن به مرگ سمول بلکوود اشاره میکند. به نظر میآید که براکنها پس از نبرد آسیاب سوزان، سر او را برای بلکوودها فرستادهاند.
در صحنهی بعدی، گفتگوی دیمون و ویلم را داریم. دیمون به مردانی نیاز دارد که حتی مقابل آتش اژدها نیز تسلیم نشوند، اما بلکوودها با براکنها کنار نمیآیند، پس ویلم باید آنها را جور دیگری متقاعد کند. چرا که «هر کسی یه نقطه ضعفی داره». کارهایی وجود دارد که رهبران نباید خودشان درگیر آنها شوند؛ کارهایی چون بریدن سر یک پسربچه در بستر و دزدیدن کودکان و غارت روستاها!
اما این جملهی دیمون کمی آشنا نیست؟ میساریا نصیحت مشابهی را به رینیرا میکند:
اون کاری که نمیتونید انجامش بدید، رو بسپارید تا بقیه انجام بدن.
سایمون استرانگ، گزارش وضعیت روکزرست را به دیمون میدهد. اینطور که پیداست، ارتش سبزها توان لشکرکشی به هرنهال را فعلاً ندارند. پس بهترین موقعیت برای دیمون ایجاد شده تا خودی نشان دهد. او از تسلیم براکنها مطمئن است.
حین بازسازی هرنهال، دیمون صدای فریاد زنان و بچهها را میشنود؛ به نوعی همزمان در جایی، روستاهایی توسط بلکوودها و به دستور او در حال غارت شدن هستند. جلوتر آلیس به او میگوید که چیزهایی را چون زمزمهی باد شنیده:
نوزادایی که از دست مادراشون گرفته میشن، مردهایی که به خونه میان و میبینن قفل در خونهشون شکسته شده و زنهاشون رو بردن.
آیا بلکوودها در کتاب نیز چنین غارتی کردهاند؟ بله، اما نه به دستور دیمون. در کتاب و پیش از آغاز نبرد آسیاب سوزان، بلکوودها وارد اراضی براکنها شده و دهکدهها را غارت کرده و سپتها را سوزاندند. سپس براکنها برای تلافی نزد آنها بازگشته و این گونه نبرد آسیاب سوزان آغاز شد.
کمی بعد، سایمون خبر تسلیم استونهج را میدهد که پیشتر نوشته بودیم در کتاب به صورتی دیگر رخ میدهد. دیمون خیال میکند که سایر لردها پس از تسلیم براکن، به راحتی تسلیم شوند، اما گویا عکس آن اتفاق میافتد. باید اینجا اشاره کنیم که در کتاب، براکنها آخرین لرد ریورلندزی هستند که تسلیم دیمون میشوند. در سریال، این تسلیم شدن باعث نارضایتی سایر لردها شده، چرا که با غارت و بربریت رخ داده است.
اما این افراد از چه خاندانهایی هستند؟ در تصویری که از این لردها هست، به ترتیب از راست: موتون، دری، مالیستر و پایپر.
موتون اینجا میگوید که غارت با پرچم تارگرینها صورت گرفته است. اینکه دلیل شوکه شدن دیمون در اینجا چه چیزی است، را ما فعلاً به طور قطع نمیتوانیم بگوییم،اما میتوانیم حدس بزنیم. آیا او از شنیدن این عمل شنیع شوکه شده؟ بعید است! از اینکه بلکوودها پرچم رینیرا را برافراشتند؟ این یعنی به نام او نمیجنگند؟ شاید! از اینکه چرا اصلاً پرچم تارگرینی باید به اهتزاز در میآمد؟ ممکن است. آیا طبیعت خود و ترسِ «از دادن» به سراغش آمده؟ این محتملترین حدس است. چرا که او همزمان همسر سابقش را میبیند و همچنین، جملهی بعدی لرد دری، او را میهراساند:
نباید از یه مردی که دستور قتل یه بچه رو در آغوش مادرش میده، انتظار بیشتری بره!
ما اضطراب دیمون را میبینیم. به نظر، او نمیخواهد یک «ستمگر» باشد. دیمون حقیقتاً بر لبهی پرتگاه است و تمام این کارها را از سر لجبازی بچگانهای که همیشه داشته، انجام میدهد.
به یاد بیاورید که او برای اثبات خود، «پادشاه دریای باریک» شده بود و آن مقام را در آخر به برادرش تسلیم کرد. همه خیال میکردند او به برادرش خیانت میکند و بارها هم خودش به زبان آورد که برادرش لایق نیست، اما در نهایت، همیشه تسلیم او میشد. در مورد رینیرا هم هرچقدر فریاد بزند که او را به عنوان ملکه نمیپذیرند، در آخر تسلیم او میشود و در برابرش زانو میزند. البته فعلاً او همهچیز را خراب کرده است!
دیمون، آلیس و بازسازی هرنهال
سایمون از دیمون میپرسد که آیا اردک مورد پسند او نیست و اگر او غاز را ترجیح میدهد، آن هم موجود است. گفتگوی رینیرا و لینور در مورد اردک و غاز را به یاد بیاورید که به عنوان استعارههایی در مورد همجنسگرا بودن لینور مطرح شد. سپس سایمون میگوید که سقف هرنهال «از زمان سلطنت شاه اینیس» آسیب دیده است. شاه اینیس، دومین پادشاه تارگرینی است که پس از اگان فاتح، قدرت را به دست گرفت. یعنی سقف حداقل ۸۰ سال است که آسیب دیده و تعمیر نشده است. از طرفی، طبقات بالای برج مملو از خفاشهای بزرگ است که عدم بازسازی را توجیه میکند.
سایمون میگوید که امیدوار است آهنگر و اسلحهسازی را از ناتون و ریوربِند استخدام کند. این دو، شهرهای کوچکی در نزدیکی مسافرخانهی معروف در چهارراه هستند؛ جایی که بسیاری از رویدادهای مهم در «بازی تاج و تخت» رخ میدهد: ند استارک دایرولف سانسا، لیدی، را میکشد و یا آریا و سگ شکاری، سربازان لنیستری را میکشند.
دیمون به سر سایمون دستور میدهد تا کشاورزان را از آنتلرز تا هایهارت برای آوردن گوشت و چوب به هرنهال وادار کند. آنتلرز قلعهای در کراونلندز و مقر خاندان باکوِل است. هایهارت اما قلعه نیست، بلکه تپهای بلند است که اطراف آن را چوبهای عجیب و غریبی احاطه کرده و برای فرزندان جنگل، مکانی مقدس بوده است. آریا استارک در کتاب یورش شمشیرها، یک شب را در آنجا سپری میکند؛ جایی که با زنی کوچک به نام «روح هایهارت» که قدرت آیندهنگری دارد، آشنا میشود.
سایمون به دیمون میگوید که پس از آتشسوزی در هرنهال و مرگ پدر لاریس، او تمام ثروت را به کینگزلندینگ منتقل کرده و شاید بهتر باشد تا از ملکه تقاضای پول کنند. دیمون یکدندهتر از این حرفاست که چنین چیزی را بپذیرد! او درخواست کمک برادرش، ویسریس، را وسط جنگی نفسگیر قبول نکرد، حال بیاید از همسرش گدایی کند؟ محال است. دیمون چنین آدمی نیست!
در صحنهی بعدی، دیمون را میبینیم که در حال بریدن چوب در حیاط قلعه است و به نظر میرسد که کار بازسازی دژ، در واقع بد پیش نمیرود. روی دیوارهایش داربستهایی قرار دارد و کارگران هم سخت مشغول کار هستند 🙂 دیمون نمیتواند سر جایش بنشیند تا کارها پیش برود و دیگران تخت آهنین را برای او حاضر کنند.
آلیس ریورز میگوید که از سرزمینهای براکن، استونهج، لمبزولد و موری «چیزهای عجیبی» را میشنود. کمی پیشتر او از حرفهای دیمون با سایمون متوجه نقشههایش شد، اما جزئیات آن را از کجا میدانست؟ شاید آلیس توانایی ذهنخوانی دارد. چون تا امروز نشانههای بسیاری را برای اثبات این موضوع داشتیم. شاید هم او توانایی وارگ کردن دارد و این چیزها را به چشم دیده است. پیشتر، او به شوخی گفته بود که یک جغد است!
دیمون مقابل آلیس میگوید که مرد درستکاری نیست؛ گویی که نتواند به او دروغ بگوید. همچنین بین تمام افراد حاضر در هرنهال، فقط به او معترف شده که سرزمین، رینیرا را به عنوان حاکم قبول نمیکند. درست است که او مدام به دیگران گوشزد میکند که او را اعلیحضرت و شاه خطاب کنند، اما هرگز مستقیم نمیگوید که رینیرا شایسته نیست. همچنین، او حتی مقابل رینیرا نیز معترف نشد که دستور قتل جهیریس را داده، اما مقابل آلیس اعتراف کرد که دستور داده تا بلکوودها غارت کنند و به کودکان آسیب برسانند. آلیس میگوید: «پس بار دیگه، زنان و ضعفا باید به نام قدرت تاوان پس بدن!»
دیمون به آلیس میگوید که «اگر ایموند تکچشم حکومت کند، سرزمین زجر میکشد»، که به نظر بسیار نزدیک به استدلالی است که اتو هایتاور همیشه به پادشاه ویسریس در مورد خود او میگفت. دیمون همچنین به آلیس میگوید که دعا کند هرگز ایموند را ملاقات نکند، زیرا احتمالاً او را میکشد. اما خب ما میدانیم ایموند در هرنهال همه را قتلعام میکند، به جز آلیس!
در نهایت، آلیس میگوید که مطمئن است دیمون تمام کارها را با تأیید ملکهاش انجام میدهد. حرفهایی که دیمون در پاسخ او میزند، همان حرفهایی است که آلیس در ملاقات اولش با دیمون به او زده بود و دیمون زیر بار آن نمیرفت. پس چه اتفاقی افتاده؟ جالب اینجاست که به نظر من، آلیس پس از آن غیب میشود!
در صحنهی بعدی، برای یک بار هم که شده، گویا دیمون در هرنهال خوابیده، بدون اینکه رویایی ببیند. وقتی سایمون پیش میآید، دیمون خیال میکند همچنان در رویاست و از او در مورد اینکه آیا «پودینگ اکنون سرو شده است»، میپرسد و به این واقعیت اشاره میکند که آخرین باری که در بستر بود، به ناگاه وسط میز شام از خواب بیدار شده است.
هر سؤالی که در مورد موفقیت و یا عدم موفقیت دیمون و همچنین، «قصد و غرض» او داشته باشیم، به احتمال زیاد در اپیزود بعدی به پاسخ آن خواهیم رسید، اما اینکه آلیس کیست را نمیتوان فعلاً فهمید!
اگان و هلینا پس از روکزرست
اگان درون جعبهای به کینگزلندینگ منتقل شده و تلاش شده تا به خوبی روی آن جعبه پوشانده شود تا مردم متوجه آن نشوند. کنایهی خوبی است، به ویژه اینکه او را به مردم، به عنوان قهرمان روکزرست معرفی، و این نبرد را پیروزی تلقی میکنند.
هلینا را جلوتر میبینیم که وقتی مشغول تماشای سربازان است، به جای لباس سبز، لباس مشکی پوشیده. شاید او هنوز در سوگ جهیریس است؟ یا شاید میدانست که قرار است اتفاق بدی برای اگان بیافتد؟ ما میبینیم که او ناراحت نیست، اما خوشحال هم نیست. به نظر میآید که او رخداد این مصیبت را هم پیشبینی کرده باشد.
شمشیری که از جعبهی اگان بیرون آورده شد، بلکفایر است؛ شمشیر اگان فاتح که جلوتر ایموند همانند خنجر اگان، آن را نیز صاحب میشود.
زره اگان آب نشده، اما پوست بدنش چرا! و به همین خاطر، گویا زره درون بدنش نفوذ کرده است. این مورد به همراه پای شکستهاش، زخمهاییست که مستقیماً از کتاب آتش و خون گرفته شده؛ البته با جزئیاتی متفاوت! به نظر میرسد که زره فولادی والریایی اگان فاتح، تکه تکه از او جدا میشود. بنابراین، نمیتوان گفت که آیا این زره مانند بلکفایر از سقوط سال مانده و یا خیر.
نمیتوان به شباهت ظاهری زخمهای اگان و پدرش معترف نبود. این تغییر که ویسریس در سریال بیمار بود، اما در کتاب نه، از جمله تغییرات زیبای سریال است و باعث ایجاد گرههای جالبی در سریال شده است.
دو خواهر ساکت در اتاق منتظر هستند، در حالی که استاد بزرگ اورویل به جراحات اگان رسیدگی میکند. آنها راهبههایی هستند که اجساد مرده را در وستروس برای خاکسپاری/سوخته شدن آماده میکنند. بنابراین اگر آنها در اتاق هستند، به این دلیل است که ممکن است اگان بمیرد.
کریستون در مورد سانفایر میگوید که اژدها در حال مرگ بود، بنابراین او عدهای را گذاشت تا از او محافظت کنند. در کتاب، سانفایر به سختی مجروح شده و نمیتوانست سفر کند، بنابراین در جایی در نزدیکی روکزرست رها شد. به نظر میرسد که کریستون فرض میکند که اژدها میمیرد، اما اگر سریال به منابع اصلی پایبند باشد، نباید این اتفاق بیافتد. نقش او هنوز تمام نشده و در واقع، بسیار پررنگ است.
اورویل میگوید که شاه اگان علاوه بر زخمهای سطحی و وحشتناکش، احتمالاً آسیبهای داخلی هم دیده و آنها هیچ راهی برای درمان آن در وستروس ندارند. شاید قرار است این بهانهای برای وارد کردن ایسوس به سریال باشد؟
سپس ایموند را میبینیم که به تخت آهنین خیره شده است. خواهرش هلینا نیز آنجاست و از او میپرسد که «به بهاش میارزید؟»؛ او میتواند به چیزهای مختلفی اشاره کند:
ایموند به برادرش خیانت کرد و نزدیک بود اگان را به قتل برساند؛ باید چشم خود را از دست میداد تا اژدهاسوار شود؛ یا حتی گناه کشتن لوک! چیزهای وحشتناک کمی نیست که بر روح ایموند تارگرین سنگینی کنند و دست کم ما میدانیم که از کشتن لوک پشیمان است.
حتی ممکن است که ایت پرسش هلینا یک پیشگویی باشد و نه اشاره به گذشته. در مورد هلینا، هرگز نمیتوان مطمئن بود! ولی، او دوباره سبز پوشیده است.
آخرین صحنهی ما از اگان در این اپیزود، او را در رختخواب نشان میدهد که وضعیت خوبی ندارد، در حالی که الیسنت مراقب اوست. این صحنه شاید شما را به یاد صحنهی مشابهی بیاندازد که رینیرا در کنار ویسریس نشسته بود. اگان در این اپیزود تنها یک دیالوگ دارد و زمانی آن را به زبان میآورد که مادرش اتاق را ترک میکند: «مامانی»؛ دلخراش و تکان دهنده!
رینا و بیلا پس از روکزرست
در ویل، اولین حضور بانو جین ارن را داریم. جین یک طرح شاهین کوچک در جلوی لباسش دارد که نماد خاندان اوست. پیشتر در گزارش جیس به مادرش، به او اشاره شده بود. سفر جیس که در کتاب بسیار مفصلتر بود، در سریال خلاصه شد و در عوض، ما بانو جین را در جوار رینا میبینیم.
جین میگوید که ایری «غیرقابل نفوذ» است. در طول بازی تاج و تخت هم همه این را میگویند. این یک ضربالمثل رایج است، زیرا ایری به معنای واقعی کلمه هرگز شکست نخورده است. تنها کسی که تا به حال ایری را شکست داده، ویسنیا تارگرین، خواهر اگان فاتح، بود که ارتش ایری را به سوی میدان و بیرون از دژ کشید و سپس اژدهای خود را به جای رویارویی با آنها، به دژ برد. هنگامی که بانوی ارن، مادر شاه، بازگشت، فرزند خردسال خود را دید که در دامان ویسنیا نشسته است. او تحت تأثیر این تهدید نه چندان ظریف، تسلیم ویسنیا شده و زانو زد. جالب است که ویسنیا برای به دست آوردن وفاداری خاندان ارن، به تهدید یک کودک متوسل شد و شمشیر او، دارکسیستر، به دیمون رسید که نه تنها کودکی را کشت، که سعی کرد کار مشابهی با کار ویسنیا با براکنها انجام دهد… با این تفاوت که کاملاً نتیجهی معکوس گرفت. او فقط توانست براکنها را تسلیم کند و حمایت سایر خاندانها را از دست داد.
رینا به بانو جین یادآوری میکند که قول ۱۵ هزار سرباز را داده و جین ارن حرف او را کامل میکند که در ازای اژدها! رینا میگوید ملکه دو اژدها فرستاده و جین ارن از دو اژدهای کوچک راضی نیست. در کتاب، ما چنین مسئلهای را نداریم.
جین ارن میگوید که «از احساس ضعف متنفرم». این موضوع را رینا نیز دوست ندارد. شاید ما در اپیزود بعدی شاهد رام شدن اژدهایی توسط او باشیم، تا هم خودش و هم جین ارن را از چنین حسی نجات بدهد و لشکری را برای رینیرا تضمین کند.
پس از مکالمهی رینیرا با میساریا، ملکه با دختر ناتنیاش، بیلا، وقت میگذراند. رینیرا داستانی را نقل میکند که چگونه رینیس در سن ۱۳ سالگی مخفیانه به دراگونپیت رفت و توانست ملیس را رام کند. ملیس اژدهای مادر دیمون تارگرین، آلیسا تارگرین، بود. در کتاب، چیزی در مورد واکنش دیمون به سوار شدن رینیس بر اژدهای مادرش وجود ندارد.
رینیرا همچنین میگوید که رینیس «همیشه به او اهمیت نمیداد»؛ به این دلیل که رینیس در بخش زیادی از زندگیاش متقاعد شده بود که رینیرا برای قتل پسرش، لینور، توطئه کرده، زیرا هیچکس به او نگفت که لینور زنده است (البته به نظر اکنون مرده). اگر به خاطر بیاورید، در فصل گذشته، وقتی رینیرا پیشنهاد ازدواج پسرانش با بیلا و رینا را مطرح کرده بود، در ابتدا پاسخ منفی شنید.
رینیرا همچنین به بیلا میگوید که از جهاتی شبیه رینیس است. اینکه بلافاصله پس از این موضوع سنجاق «دست» را به او میدهد تا کورلیس را برای پذیرفتن این مقام متقاعد کند، نشان میدهد که بیلا میتواند مار دریا را متقاعد کند؛ در آخر هم کورلیس سنجاق را برمیدارد.
در صحنهی بعد، میبینیم که بیلا و کورلیس در مورد مرگ رینیس در اسکلهی دریفتمارک بحث میکنند. در اینجا نکات زیادی وجود دارد:
بیلا از نُه سفر کورلیس یاد میکند؛ جایی که او ثروت زیادی را از سرزمینهای دوری چون آشای و ییتی به ارمغان آورد. کورلیس در واقع اولین نفر در وستروس بود که به آشای رفت و توانست بازگردد؛ و همانطور که بیلا میگوید، بسیاری از این کارها برای تحتتأثیر قرار دادن رینیس بود.
گفته بودیم که کورلیس از پیشنهاد رینیرا به عنوان دست ملکه خشمگین است و میگوید که ترجیح میدهد «به غرب سفر کند و گم شود». همانطور که در بازی تاج و تخت آریا گفته، هنوز هیچ اطلاعاتی از آنچه در غرب وستروس است، وجود ندارد. بنابراین، به طور ضمنی این سفر یک طرفه است. بیلا به او یادآوری میکند که آخرین باری که با کشتی رفت، هزینهی زیادی برای عزیزانش داشت. گفته بودیم این اشارهای به بازگشت کورلیس به استپاستونز پس از مرگ (جعلی) لینور است. او سالها آنجا ماند تا اینکه مجروح شد و مجبور به بازگشت به خانه شد. به همین دلیل، برادرش ویموند ادعای لوک در مورد جانشینی اش را به چالش کشید و درامهای زیادی از پس آن رخ داد؛ بدون اشاره به استرس و هزینهی احساسی برای رینیس!
بیلا این را هم میگوید که برای نشستن رینیرا بر تخت، تمام تلاشش را میکند؛ تمام این درگیری ریشه در این واقعیت دارد که رینیس برای تصاحب تاج و تخت به ویسریس باخت، چرا که او یک زن بود! و بیلا میخواهد این اشتباه نسلی را اصلاح کند.
اینکه بیلا میگوید چون «من از آتش و خونم»، نمیتواند جانشین کورلیس باشد، دیالوگی زیبا و حماسی است، اما او در عین حال به کورلیس میگوید که توان دریفتمارک به نیروی دریایی آن است و جانشین، باید فردی شایسته در دریانوردی باشد.
الیسنت و کول
در صحنهای که الیسنت و کریستون در مورد نتیجهی نبرد روکزرست بحث میکنند، کریستون از لیمو برای جلا دادن شمشیر خود استفاده میکند. از لحاظ تاریخی، آب لیمو به عنوان یک مادهی تمیز کننده برای شمشیرها استفاده میشده، اما همانطور که در مقالهای گفتیم، کریستون اهل دورن است. اگر به خاطر بیاورید، در مورد درخت لیمویی که در رویای دنریس بود، تئوریهای زیادی مطرح شد. چون دنریس آن درخت را در براووس دیده بود و در براووس درخت لیمویی نباید باشد. درخت لیمو در دورن، میرین و پنتوس دیده شده است.
کریستون میگوید که آنها دژ روکزرست را «به قیمت جان ۹۰۰ سرباز» فتح کردند. کل ارتشی که کریستون در زمان حمله به آنجا داشت، حدود ۱۴۰۰ تا ۱۵۰۰ سرباز بود. او تقریباً دو سوم از سربازان تحت فرمان خود را به همراه اگان و اژدهایش، سانفایر، در حمله به آن دژ از دست داده است. این هزینهی بسیار سنگینی برای یک پیروزی است؛ آن هم دژی که ارزش آنچنانی ندارد. لازم به ذکر است که فعلاً خبری از سرنوشت لرد استانتون نیست.
الیسنت از کول در مورد ایموند میپرسد و میداند که کول چیزی را مخفی میکند. سپس در شورا عدم تأیید او از جانب همخوابهاش، رابطهی آنها را سردتر هم میکند.
در خیابان، کریستون کول در حال پایین آوردن اجساد موشگیرها به دستور ایموند است. نکتهی جالب اینجاست که سگ (همان سگ پنیر) تا پوسیده شدن جسد صاحبش که او را آزار هم میداده، رهایش نکرده است؛ طعنهی سنگینی به کول، آن هم در جایی که وفاداریاش به الیسنت زیر سؤال رفته. اگرچه، کول تاکنون به شخص خاصی وفادار نبوده؛ اول رینیرا را کنار زد، بعد با ایموند نقشه ریخت و اگانی که او را «مشت فولادین» خطاب کرده بود، را نادیده گرفت و اکنون نیز به الیسنت از پشت خنجر زد. گویا کول بویی از وفاداری نبرده است!
اما، کول توجیهی میآورد. او تحت تأثیر چیزی که در روکزرست دیده، قرار گرفته و نمیخواهد دستان الیسنت در این جنگ آلوده شود؛ به نوعی از او محافظت میکند. الیسنت از این موضوع خوشنود نشده و حتی به کول میگوید که به اسم او را خطاب نکند!
این طلسم نابودی و جدایی که رقص اژدهایان باعث آن است، همهچیز را از بین میبرد. دوستی، عشق و خون استثناء نیستند. رقص هر چیزی را در هم میشکند، چرا که نفرین خدایان است:
هیچ جنگی نزد خدایان منفورتر از جنگ خویشاوندان نیست و هیچ جنگی هم خونینتر از جنگ اژدهایان نیست.
این حرف رینیس اکنون ملموستر است. برادری به جان برادرش افتاده تا تخت او را تصاحب کند و شوهری میخواهد همسرش را کنار بزند. خانوادهها و دوستیها از هم پاشیده است و در میدان نبرد نیز سربازان سوختند، زرههایشان ذوب شد و در حال راه رفتن به آتش کشیده شدند. پس چارهای جز این نیست که به نابودی تن داده و چون جنگ به اژدهایان تقدیم شده، اژدهاسواران رهبریاش کنند!
اکنون خواستهی کول نابودی است و با خواستهی الیسنت در تضاد است؛ صدای شکسته شدن چیزی جدید به گوش میرسد…
یک تیر و دو نشان: باز کردن مسیر پیشروی گرگهای زمستان و بزرگتر شدن لشکر رینیرا
در گفتگوی جیس و بیلا پی میبریم که نیت اولیهی جیس سفر به هرنهال و متقاعد کردن دیمون است. به نظر، بیلا فقط قدرت متقاعد کردن پدربزرگش را ندارد، او به راحتی جیس را از این سفر منصرف میکند؛ چرا که از منطق میگوید:
فکر میکنی تو میتونی دیمون رو کنترل کنی، در حالیکه خود ملکه هم نتونست؟
جیس از وضعیتی که مادرش او را در آن قرار داده، راضی نیست. در کتاب هم رینیرا به جیس اجازهی شرکت در نبرد را نمیدهد، اما از آنجایی که رینیرا حال خوبی ندارد، اقداماتی چون انتقال برادران کوچکش به ایسوس و فرستادن جافری به ویل را او انجام میدهد. جیس در کتاب هم اهمالکار نیست و شاید یکی از شبیهترین شخصیتها به خودش در کتاب باشد. ما شاهد تغییرات زیادی در دیمون، اگان، ایموند، هلینا، الیسنت و رینیرا هستیم، اما جیس تا اینجا، شبیه توصیفات شخصیتش در کتاب است. در کتاب پسری باهوش و مستعد معرفی شده و در غیاب دیمون و مادرش، به راحتی وضعیت برادرانش را کنترل میکند.
بیلا تلاش میکند تا به جیس توضیح دهد که مادرش حق دارد از او محافظت کند، اما جیس خواهان تلاش برای «انجام کاری» در راستای احقاق حقوق خودش و مادرش است. با این حال، از رفتن به هرنهال پشیمان شده. او به یاد مردان استارک و مسیر حرکت آنها میافتد، پس تصمیم میگیرد تا راه را برای رسیدنشان هموار کند. احتمالاً از بازی تاج و تخت به خاطر دارید که شمالیها، راهی جز عبور از تویینز برای رسیدن به ریورلندز ندارند. پیمان کتلین و راب استارک را با فریها به خاطر بیاورید که شکستن آن پیمان، منجر به تراژدی «عروسی خونین» شد.
جیس از بیلا میخواهد تا رفتن او، چیزی به رینیرا نگوید.
اما در کتاب، جیس هرگز به تویینز نرفت. منتها در سریال، به سفر جیس به وایتهاربر و ملاقات با لرد مندرلی هم اشاره نمیشود. بنابراین، ما تغییرات بسیاری را در سریال به نسبت کتاب داریم.
این اژدهای جیس، ورمکس، است که تویینز را از بیرون تماشا میکند.
فریها یک میز ملاقات را به مرکز پلِ بینِ دو دژِ تویینز آوردهاند. این نوع تشکیل جلسه را فقط خاندان فری میتواند انجام دهد و میتوان گفت نوعی شوآف و برای یادآوری اهمیت این پل به میزبان است.
لرد و بانوی فری که نامی از آنها گفته نمیشود، معترفاند که لرد گروور به رینیرا اعلام وفاداری نکرده و مجازات عدم تبعیت از لرد والیشان اعدام است. در کتاب، لرد و بانوی فریها دو فرد استثنائی در میان فریها هستند؛ لرد فارست فری که شوالیهای دلیر بود و بانو سابیتا فری که پس از مرگ همسرش، از سکانداران جنگ شد. این دو شخص، هر دو، شجاع و دلیر معرفی شدهاند و با چیزی که ما در سریال دیدیم، تفاوت ظاهری و شخصیتی بسیاری دارند. فریها از همان ابتدا برای رینیرا جنگیدند؛ بدون گفتن شرط و شروطی!
مانند ایموند، جیس نیز در مورد پیشروی ارتش لنیستر به سمت ریورران سخن میگوید. او از خاندان فری میخواهد که به ارتش شمالیهای کریگان استارک اجازه دهد تا بتوانند از تصرف ریورران توسط لنیسترها جلوگیری کنند.
بانو فری میگوید که از ویگار میترسند و جیس پاسخ میدهد که اژدهای خودش بیرون است. با توجه به تفاوت اندازهی ورمکس و ویگار، این حرف جیس کمی خندهدار است، ولی وقتی بانو فری میپرسد که آیا قول محافظت آنها را میدهد، جیس آنقدر باهوش هست که بداند، ورمکس به تنهایی ضمانتی نیست. بنابراین از جانب دیمون نیز قول میدهد.
فریها وقتی که سیاهان در جنگ پیروز شوند، هرنهال را میخواهند. به نظر، در سریال تلاش شده تا الگوی رفتاری فریها را ببینیم؛ افرادی حسابگر و چرتکهبنداز!
و اگر تعجب میکنید که چرا کسی آن دژ فرسوده را میخواهد، به خاطر داشته باشید که این دژ، بزرگترین دژ در کل هفت پادشاهی است و موضوعِ نفرین را عوام باور میکنند و نه خواص!
در آخر، جیس نه تنها مسیر حرکت لشکر شمال را باز کرد، بلکه مردان فری را نیز به لشکر مادرش اضافه کرد.
رابطهی رینیرا و جیس و ایدهی بذرهای اژدها
به صحنهی پایانی اپیزود پنجم میرسیم: رینیرا با پسرش جیس وقت میگذراند که کاملاً در تضاد با رابطهی الیسنت با اگان است: سکانس یکی مانده به آخر این اپیزود.
تهیهکنندگان قصد دارند تا یک رابطهی سالم مادر و فرزندی را با یک رابطهی ناسالم مقایسه کنند. بله، تلاش شده تا نشان دهند الیسنت به نسبت رینیرا مادر خوبی نبوده و نتیجهی این روابط را میتوان مشاهده کرد: جیس با دیپلماسی و بدون به خطر انداختن کسی موفقیت بزرگی را کسب میکند، در حالی که ایموند به برادرش آسیب زده و اگان بدون فکر عمل میکند. اگر بنویسم که منطق درستی در پشت آن است، احتمالاً به جبههگیری متهم میشوم؛ با این حال توضیح کوتاهی را مینویسم: رینیرا در زندگیاش همیشه از جانب پدر حمایت شده، در حالی که الیسنت حمایتی را حس نکرده است. این آسیبدیدگی الیسنت و حامی نبودن ویسریس، برای پسرانش مشکل مشابهی را ساخته، حال آنکه اطراف جیس را افراد حامی احاطه کردهاند. از این رو، چنین رفتارهایی از هر سه پسر جوان، منطقی است.
رابطهی رینیرا و جیس نیز تنشهایی را به همراه دارد، با این حال، دست کم رینیرا برای بهبودی آن تلاش میکند. او اول عصبانیت خود را نشان میدهد، اما در آخر از در دوستی وارد میشود تا بینشان اختلافی باقی نماند و در نهایت هم با یکدیگر به یک چاره میرسند، چون تلاش میکنند که مشکلات را حل کنند؛ رفتاری که الیسنت بلد نیست، یا تا اینجا نتوانسته بروز دهد!
رینیرا از جیس میپرسد که اگر ایموند به دنبال او بیاید، آیا «میخوای مثل لوک از ویگار فرار کنی؟» و در مورد فرضیات صحبت میکند. همچنین میگوید که «ملیس با دو اژدها جنگید و یکی از آنها کشته شد.»
اژدهای کشته شدهای که او به آن اشاره میکند، سانفایر است… اما اگر سریال از کتاب پیروی کند، که به احتمال زیاد هم پیروی میکند، او نمرده و فقط مجروح شده است. از طرفی، جناح سیاه اکنون فقط اژدهای رینیرا، سیراکس، را برای مقابله با ویگار دارد. چون قصد و غرض دیمون چندان معلوم نیست.
جیس در اینجا اشاره میکند که اژدهایان بزرگ دیگری در غارهای دراگوناستون زندگی میکنند و دو تا از آنها، ورمیتور و سیلوروینگ، به اندازهای بزرگ هستند که ویگار را به چالش بکشند. هر دو تقریباً ۱۰۰ سال سن دارند و هیچ یک از آنها از زمان مرگ پادشاه جهیریس و همسرش، سواری نداشتهاند. ما هنوز سیلوروینگ را ندیدهایم، اما ورمیتور همان اژدهای برنزی بزرگی است که دیمون در پایان فصل اول برای او آواز خواند.
وقتی جیس به این موضوع اشاره میکند که خواهر بیلا، رینا، میتواند تلاش کند تا یک اژدهاسوار شود، رینیرا میگوید که «تقریباً در آخرین تلاش، جان خود را از دست داد». ما به طور قطع نمیدانیم که رینا سعی کرد کدام اژدها را رام کند، اما وقتی دیمون نزدیک پایان فصل اول به سیلوروینگ اشاره کرد، او خوشحال شد؛ بنابراین، شاید آن اژدها سیلوروینگ بوده باشد.
سپس جیس پیشنهاد میکند که ممکن است فرزندان نجیبزادهی دیگری با خون تارگرین وجود داشته باشند، زیرا برخی از تارگرینها خارج از خانواده ازدواج کردهاند. این بهانهای برای رینیرا فراهم میکند تا سوابق دراگوناستون را جستجو کند، تا این کودکان نجیبزاده را پیدا کند که هنوز ممکن است بتوانند اژدهایی را رام کنند.
جیس همچنین این نظریه را که فقط کسانی که خون والریایی دارند، میتوانند سوار اژدها شوند، مورد سؤال قرار میدهد. به نظر میرسد که او آن داستانهای والریایی را بیشتر به عنوان تبلیغاتی برای حفظ شکوه خانوادههای اژدهاسوار میداند.
اما، هنوز خبری از بذرهای اژدها نیست و آن دو به فکر این بذرها نیافتادهاند. در کتاب، اولین ایده در مورد حرامزادههای تارگرینی است و حرفی از نجیبزادگان نمیشود.
این اپیزود که کاملاً آهسته پیش رفت، زمینههای بسیاری را چید و این توقع را ایجاد میکند که در اپیزود بعدی، شاهد تنشهای زیادی باشیم. چرا که با ایدهای «دیوانهوار» به پایان رسیده است: آغازی برای ورود بذرهای اژدها به جریان رقص!
نایب السلطنه
اعتبار مرگ رینیس به اگان میرسد و نه ایموند. اما این موضوع دیگر قرار نیست ادامه داشته باشد. هرچند، کشتن ملیس و رینیس بیشتر باعث خشم مردم میشود، تا خوشحالیشان و شاید بد هم نباشد که این اعتبار به ایموند نرسد!
هنوز موشگیرها در خیابانهای کینگزلندینگ در حال پوسیدن هستند. آنها بیش از یک ماه پیش اعدام شدند.
خنجر اگان فاتح، اکنون در دست ایموند است. این اولین قدم ایموند برای نشستن بر جای برادرش است. از طرفی، الیسنت نمیداند که پیشگویی اگان فاتح بر دستهی آن خنجر حک شده است.
بد نیست اشاره کنیم که گارد پادشاه که در این صحنه همراه الیسنت است، سر ریکارد ثورن با بازی وینسنت ریگان است. با حذف میلور، مشخص نیست که سرنوشت او در سریال چگونه خواهد بود.
جلوتر ایموند اشاره میکند که اگان نمیتواند فرمانروایی کند و باید کسی به جای او بنشیند. او این ایده را در سر مادرش میاندازد تا الیسنت آن را در شورا مطرح کند. الیسنت بو برده که اتفاق ناگواری در روکزرست افتاده و از کول در مورد ایموند میپرسد، اما کریستون ترجیح میدهد از او محافظت کند. به چه دلیل؟ چون کول احمق نیست. شاید ایموند ترجیح به حذف یکی از خودیها بدهد، اما کول میداند که دلیل برتری آنها ویگار است؛ در غیر این صورت، آنها محکوم به شکست هستند. از طرفی، او از قصد و غرض ایموند مطمئن نیست. دست کم تا زمانی که مطمئن شود، نباید چیزی را بروز دهد. او آدم حسابگری است.
در طول جلسهی شورای سبز، قبل از اینکه ایموند به عنوان نایبالسلطنه معرفی شود، کلمهای بر زبان نمیآورد. فقط گوش میدهد تا جایگاهش را به دست بیاورد. سپس همانند یک حاکم مقتدر دستور میدهد و تلاش بر کنترل وضعیت دارد؛ در مقایسه با برادرش، هم مصممتر است و هم باجذبهتر!
پس در شورا جایگاه برادرش را نیز به دست میآورد. در کتاب، اگان هنوز یک پسر دیگر دارد و ایموند جانشین او نیست. این اتفاق در سریال با حذف میلور رخ داده است. البته باید این را عنوان کرد که حتی اگر میلور پادشاه شود، تا رسیدن به سن مشخصی باید نایبالسلطنه داشته باشد. برای مثال، نایبالسلطنتهی شاه جهیریس، مادرش بود. در کتاب، ایموند انتخاب اول و آخر نایبالسلطنگی است و نایبالسلطنگی الیسنت مطرح نمیشود.
پس از تعیین نایبالسلطنه، لاریس استرانگ پیشنهاد میکند تا یک زاغ برای لرد اسکار تالی جوان بفرستند، زیرا او پس از مرگ گروور پیر، ریورران را به ارث میبرد. اما ایموند میگوید که نمیتواند به مشورتهای لاریس اعتماد کند، زیرا او بدون مراقبت هرنهال را ترک کرد تا به راحتی به دست دشمن بیافتد. در عوض، ایموند به تایلند لنیستر دستور میدهد که به برادرش جیسون بگوید تا ارتش خود را به داخل ریورلندز هدایت کرده تا به شورش در حال ظهورِ آنجا پایان دهد.
تمام این دستورات، زمینهچینیهایی برای جنگهای بسیار مهم و کلیدی در فصل بعدی خواهد بود. البته شاید ایموند اشتباه کرد که به مشورت لاریس گوش نکرد. چون سریال تفاوتهای بسیاری را با کتاب دارد، نمیتوان با اطمینان حدس زد؛ اما مطمئناً جیسون لنیستر به تنهایی قادر نیست که مشکل ریورلندز را حل کند. دیمون با اژدهایش نتوانست و ایموند نیز از این موضوع آگاه است.
اورویل میگوید که مردم از گرسنگی ناشی از محاصرهی گالت توسط مار دریا بیقرار شده و از شهر فرار میکنند. در پاسخ، ایموند دستور میدهد دروازهها را ببندند. اینجا او مرتکب اشتباه دیگری میشود. چون این موضوع، هرج و مرج را بیشتر میکند. الیسنت از این دستورات وحشت میکند، شاید چون از عواقب آنها آگاه است. در کتاب البته این دستور توسط خود الیسنت داده میشود، اما الیسنتِ کتاب زنی جسورتر و بیپرواتر است. و اینکه ایموند در آخر میخواهد تا اجساد موشگیرها پایین آورده شود.
نکتهی مهم دیگر در اینجا این است که بدون شک ایموند قرار نیست پولی را به هیو پرداخت کند و ما میبینیم که در مکالمهی همر و همسرش به این موضوع اشاره میشود. پس ساخت اسکورپین برای سبزها متوقف میشود و این خبر خوبی نیست. هرچه تاکنون شرایط به نفع سبزها بود، اکنون به ضرر آنها پیش میرود!
در نهایت، ایموند را میبینیم که به تخت آهنین خیره شده و بد نیست بگویم که حرکت دوربین در اینجا هوشمندانه است. خواهرش از او میپرسد: «به بهاش میارزید؟»
میبینیم که ایموند شمشیر فاتح، بلکفایر، را نیز به همراه دارد و تنها چیزی که از برادرش نگرفته، همان تختی است که به آن خیره شده. به نظر، به بهای آن میارزد، اما در اپیزود بعدی خواهیم فهمید که حس ایموند در این باره چیست. تاکنون اثری از پشیمانی در او دیده نشده، اما در مورد کشتن لوک نیز تا زمانی که به فاحشه ابراز پشیمانی نکرده بود، از احساسات او آگاه نشده بودیم.
امیدواریم از تحلیل اپیزود پنجم لذت برده باشید.