هشدار محتوا: این مقاله حاوی اسپویل از اپیزود جدید و پایانی این فصل است و رویدادهای آتی که در آتش و خون توسط جرح مارتین روایت میشود، را نیز اسپویل خواهد کرد.
فصل دوم سریال خاندان اژدها پایان یافت. کسانی که کتابخوان هستند، مطمئناً اپیزود جدید که عنوان «ملکهای که همیشه بود» را دارد و این نام تغییری در لقبی است که به شاهدخت رینیس داده شده و اکنون کورلیس کشتی جنگی خود را به نام او نامگذاری کرده است. این اپیزود با منبع اصلی، آتش و خون اثر جرج آر.آر. مارتین، بسیار متفاوت است و هرگز در رویاهای عجیبم نیز فکر نمیکردم داستان را بتوان در این جهت پیش برد. برخی از تغییرات از همان قسمت اول فصل اول شروع شد و برخی دیگر، تحولات جدیدتری هستند. به هر حال، میتوان با اطمینان گفت که اپیزود پایانی، چیزها را به گونهای تغییر میدهد که نویسندگان هرگز نمیتوانند از آن بازگردند: جنگ توسط چه کسی و برای چه چیزی انجام میشود؟ بیایید تا نگاهی به اتفاقات رخ داده در سریال بیاندازیم.
تیم سبز
میتوانیم درست از پایان شروع کنیم: در صحنهای که شبیه صحنهی اپیزود دوم این فصل بود؛ جایی که رینیرا به امید برقراری صلح با الیسنت به کینگزلندینگ رفت. ملکهی بیوه به دراگوناستون میرسد تا از رینیرا برای آزادی خودش، هلینا و جهیرای کوچک درخواست کند. الیسنت که از نقشههایی که دیگر نمیتواند آنها را کنترل کند، خسته است و همچنین از بیرحمی ایموند وحشتزده و بیمار، میخواهد خودش را از جنگ دور کند و دستهایش را از همهی عواقب آتی آن بشوید. او نمیخواهد بخشی از این دیوانگی باشد و برای افراد بیگناه خانوادهاش امنیت میخواهد که رینیرا آن را به تمسخر میگیرد. در یک نکته آن دو اختلاف نظر دارند: رینیرا نمیتواند اجازه دهد اگان زنده بماند و مهم نیست که چقدر اگان شکسته باشد. رینیرا میگوید: «پسر در ازای پسر». الیسنت متأسفانه رضایت میدهد (شاید یک تله؟)، و رینیرا را متقاعد میکند که تا سه روز دیگر به پایتخت برود؛ زمانی که ایموند به ریورلندز رهسپار میشود. در نهایت، او به اعدام اگان راضی میشود.
اما آیا هیچکدام از اینها در آتش و خون اتفاق افتاده است؟
نه، زیرا اگر الیسنت در دراگون استون – یا رینیرا در کینگزلندینگ – ظاهر میشد، بدون تردید دیگری او را زندانی میکرد. در سریال، این دو در زیر پرچم نمادینِ صلح ملاقات میکنند که باعثِ آن، دوستی سابقشان و خاطرهی ویسریس فقید که هر دوی آنها را دوست داشت، است. با این حال، این نقشه یکی از مهمترین پیروزیهای استراتژیک سیاهها در کتاب را از بین میبرد: فتح کینگزلندینگ که کاملاً زمانبندی و طرحریزی شده و نقشهی آن را دیمون کشیده بود. دیمون، ایموند را به سمت هرنهال میکشاند و به صورت پنهانی دژ را رها میکند و بر فراز کینگزلندینگ به رینیرا میپیوندد؛ پایتختی که بدون محافظ مانده و آمادهی تصاحب است. هنگامی که الیسنت، آخرین مسئول باقیمانده در پایتخت، دستور میدهد که پیامهایی برای متحدانشان ارسال شود، رداطلاییها شورش کرده و ضد سبزها اقدام میکنند و به فرمانده افسانهای خودشان، دیمون تارگرین، خوشامد میگویند. آنها جایگاهشان را مدیون دیمون بودند و او را بسیار دوست داشتند. اینجاست که این دیالوگ نمادین بیان میشود: «دیمون این رداها را به ما داده و مهم نیست که چگونه تلاش کنید تا آنها را تغییر دهید، آن رداها طلایی هستند.» [یعنی رنگ آنها به سبز تغییر پیدا نمیکند.]
اگر الیسنت به قول خود وفا کند، دلیلی ندارد که این اتفاقات رخ بدهد. و اگر او این کار را نکند و دوباره، نقشهای در ذهنش داشته باشد، ممکن است بدتر از این هم شود! نویسندگان با او مانند عروسکی رفتار میکنند تا در هر قسمت به هر طرحی که نیاز دارند، خدمت کند. الیسنت در کتاب، در مقابل رینیرا به زانو افتاده و التماس بخشش دارد. او پیشنهاد میکند که یک شورای بزرگ را فراخوانند تا تصمیم بگیرند که چه کسی باید حکومت کند.
کریستون کول نیز اعتراف میکند که اکنون که تمام ابعاد این جنگ را میبیند، به نوعی پشیمان است. او از نظر تئوری میدانست که اژدهایان درگیر خواهند شد، اما تا قبل از روکزرست به چشم خود نابودگری آنها را در جنگ ندیده بود و اکنون پی برد که این میزان نابودگری بسیار بیش از حد تصور است. بدیهی است که هزاران نفر در این جنگ میمیرند که بدون دخالت اژدها هم میمردند، اما به نظر میرسد کول با آن مشکلی ندارد. در کتاب، تنها یک لحظه وجود دارد که او به فکر پایین آوردن پرچمهای اگان و تسلیم شدن است، اما تنها زمانی که میبیند دشمن ارتش قویتری دارد. مشخص نیست که آیا این رسوایی کول در سریال به جای جدیدی منتهی میشود و یا اینکه او همچنان با پشیمانی، نفرت از گذشته و اعمالش به زندگی خود ادامه میدهد تا دفتر او نیز بسته شود.
مانند کتاب، اگان ناپدید میشود و لاریس نیز همینطور؛ اگرچه در کتاب مشخص نیست که آیا آنها با هم فرار کردهاند یا نه – من نسخهی سریال را دوست دارم که مشخص است آنها این کار را انجام دادهاند – و به علاوه، در آتش و خون، پسر اگان، میلور (که در سریال به دنیا نیامده)، و دخترش، جهیرا، نیز ناپدید میشوند و ما تا مدتها خبری از آنها نمیشنویم.
در سریال، ذکر شد که سانفایر، اژدهای اگان، مرده است. اژدها در کتاب زنده میماند و هنوز هم نقش مهمی در داستان دارد. باید ببینیم که آیا او در سریال زنده ظاهر میشود و این تنها حدس و گمان اگان است؟ اگرچه جای تعجب است که اگان اژدهای خود را از طریق پیوندشان احساس نکند.
در سریال، ایموند از هلینا میخواهد که با اژدها به او بپیوندد تا با دیمون مبارزه کنند. هلینا با امتناع، به ایموند اطلاع میدهد که چگونه میمیرد: در گادزآی غرق خواهد شد و منطقی است که هلینا آن را در رویاهایش دیده باشد. هنوز مشخص نیست که چرا هلینا در رویای دیمون ظاهر شده و ما تا پخش فصل جدید نخواهیم فهمید. میتوان حدس زد که هلینا ممکن است برای رویارویی با عمویش نقشه چیده و حتی شاید بر دریمفایر سوار شود، هرچند که انتقام در طبیعت او نیست. او سرنوشت دیمون را میبیند و احتمالاً میداند که او خواهد مرد. در این مرحله، او نمیتوانست چیزی را که آلیس قبلاً به او گفته را به دیمون بگوید، پس حتی در این اندازه هم نمیتواند انتقامی بگیرد، اما من از هر صحنهای بین این دو نفر استقبال میکنم. آنها نمیتوانند با هم مبارزه کنند و از طرفی هم کشته شدن هلینا به دست دیمون جالب نیست. خودکشی هلینا که در کتاب رخ داده هم در سریال منطقی به نظر نمیرسد، اما مرگ هلینا به احتمال زیاد به هر رابطهای که با دیمون دارد، گره خورده است. البته شاید هم میلور متولد شود و سرنوشت او دلیل خودکشی مادرش باشد.
در جناح از هم پاشیده شدهی سبز، واضح است که ایموند تنها کسی است که هنوز تمایل به جنگ دارد. اگان متقاعد میشود که برای نجات جانش فرار کند و منتظر جنگی داخلی باشد. ارتش سبز از اُلدتاون (شاهزاده دیرون)، کینگزلندینگ (کریستون و گواین) و کسترلیراک (جیسون لنیستر) در حال حرکتاند تا در ریورلندز به هم بپیوندند. تایلند لنیستر در مأموریت خود برای استخدام مزدوران در ایسوس موفق است؛ کاری که اتو هایتاور در کتاب از طریق زاغها انجام داده بود… صحبت از اینکه اُتو زندانی کیست؟ میتوان حدسهایی زد و در آینده خواهیم گفت. تفاوت دیگر با کتاب این است که فرمانده ناوگان سهسالاری شاراکو لوهار یک زن است و شخصیتی شبیه به ریکالیو در کتاب دارد؛ لوهار زنی است که میخواهد همسرانش از تایلند بچهدار شود. در کتاب، ریکالیو دو همسر خود را نزد آلین مشتبلوطی میفرستاد تا از او صاحب پسرانی قدرتمند شود.
جناح سیاه
رینیرا پس از متهم شدن به اینکه با استفاده نکردن از اژدهایانش گویی به نوعی تسلیم شده، در نهایت تصمیم به حمله میگیرد. بیلا، جیس را متقاعد میکند که از غرغر کردن دست بردارد و از مادرش حمایت کند. بیلا ثابت کرده که به رینیرا وفادار است و اهمیت داشتن یک جبههی متحد را درک کرده است. شاید سؤالها و تردیدها راهی برای نویسندگان است تا بیان کنند که ملکه کمی تند میرود و به هر قیمتی میخواهد پیروز جنگ باشد؟ با توجه به دو صحنهی پایانی، به نظر میآید که رینیرا درون زندانی است که او را محدود کرده و در مقابل، الیسنت آزاد و رها شده است. چرا که رینیرا به ادامهی جنگ و کشتن (اگان) اصرار دارد و الیسنت نه؟
رینیرا دستور نمیدهد که بر مردم آتش بریزند، بلکه دستور میدهد تا قدرت دشمنان خود را بگیرد. در حال حاضر، شباهتهایی با دنریس تارگرین میبینیم. کمکم مردم به این میرسند که رینیرا را «ملکهی دیوانه» خطاب کنند و یا بهتر است لقبی که در کتاب گرفته را عنوان کنیم: «میگورِ پستاندار»؛ درست مانند دنریس که جرأت کرد تا چیزی را که باید متعلق به او باشد و با زور از آنها گرفته شده، با زور تصاحب کند. با این حال، مردم در مورد ایموند آنقدر سختگیر نیستند؛ گویا یک مرد میتواند شهرها را به آتش بکشد و بیگناهان را از روی هوس بکشد و فقط بیرحم باشد، اما زنی که اژدهایانش را پس از بحثهای داخلی زیاد به جنگ میفرستد، باید دیوانه باشد.
جالب است که چگونه میساریا، قهرمان مردم، اکنون به رینیرا توصیه میکند که با توجه به اینکه رینیرا عادل است، چند باخت اجتنابناپذیر و قابل تحمل است. من از این کلمات تعجب میکنم؛ آیا این خارج از شخصیتی که تاکنون از او به تصویر کشیدهاند، نیست؟ یا میساریا چیزی در سر دارد؟ در کتاب، میتوان با بیرحمی میساریا کنار آمد، اما در سریال ما شخصیتی از او دیدهایم که مردمدوست توصیف شده است. از سوی دیگر، من نگرانم که چگونه رینیرا هیو را از دست میدهد؟ کسی که فعلاً به نظر نمیرسد از روی حرص و طمع به او پیوسته باشد؛ برخلاف اُلف که مشخصاً به مأموریت یا اخلاق اهمیت خاصی نمیدهد. در کتاب، رفتار این سه شخصیت قابل توجیه است.
ما رینا را میبینیم که چندین روز شیپاستیلر را در ویل دنبال میکند – به نظر میرسد هیچکسی به دنبال رینا نیست – ما فعلاً از این موضوع صرفنظر میکنیم، چون هنوز هم صددرصد مشخص نیست که او این اژدها را رام کند. این موضوع برای فصل آتی است و ما در این پست نیت داریم به تفاوتهای بارز کتاب و سریال بپردازیم.
در هرنهال، فرستاده و مشاور رینیرا، سر آلفرد بروم، با دیمون زمزمهای از خیانت را سر میدهد و به او پیشنهاد میکند که خود را پادشاه اعلام کند تا در برابر غاصبان پیروز شوند. اما آلیس رویایی از درخت ویروود را به دیمون نشان میدهد. دیمون آینده را میبیند: وایتواکرها، تولد سه اژدهای دنریس و…
دنریس از پشت نشان داده میشود. شاید به این دلیل که ناشناس بودن به دیمون اجازه میدهد تا باور کند که این زن تارگرین میتواند خود رینیرا باشد و یا شاید فرزند آیندهیشان باشد. به هرحال، تمام چیزهایی که او در هرنهال از سر گذرانده، باعث تغییر عقیدهاش میشود و در مورد روایت سریال بسیار هم منطقی است. اما در کتاب، دیمون بسیار متفاوتتر است. دیمون سریال شخصی ضعیف و بیهویت است که در هرنهال تازه هدفی مییابد. طعنه آمیز است که ویسریس نمیخواست به دیمون در مورد پیشگویی اعتماد کند، اما رویاهای آن دو به علاوهی پیشگویی اگان، همان چیزی بود که دیمون را متقاعد کرد که به این پیشگویی اعتماد کند.
هنگامی که رینیرا در هرنهال ظاهر میشود، دیمون بدون تردید در مقابل او زانو میزند. گفتگوی آنها کوتاه است و خیلی علنیتر از آن است که آنها بتوانند در مورد موضوعات دیگر صحبت کنند: محل نگهداری فرزندان خردسالشان، اژدهاسواران جدید، وضعیت جنگ و غیره. در کتاب، رینیرا هرگز به هرنهال نمیآید و خب لزومی هم ندارد. چرا که دیمون ارتش ریورلندیها را به نام همسرش جمع میکند. البته، اگر سریال بنا بود تا مانند کتاب پیش برود، ما اصلاً دیمون را در این فصل نمیدیدیم؛ شاید نهایتاً در دو اپیزود!
کورلیس ولاریون با پسر نامشروع خود در مورد گذشته صحبت میکند. به گفتهی آلین، او مجبور به پذیرش لطف پدری است که او و برادرش در تمام زندگی بدون حمایت او بزرگ شدند. به نظر نمیآید که در کتاب چنین کششی میان این دو باشد و باید معترف شویم که از تغییرات زیبای داستان است و صحنهی خوبی هم هست. ما عادت کردهایم کورلیس را دانا، عاری از خطا و معصوم ببینیم و این بیزبانی او تغییر خوبی ایجاد میکند تا این شخصیت سفیدِ سفید نباشد! در کتاب، کورلیس در لحظهای که آدام سیاسموک را رام میکند، پسرها را به عنوان فرزندان مشروعی از نسل خود میخواند، در واقع با این ادعا که آنها حرامزادههای لینور هستند و نه او… در نهایت هم او آدام را وارث خود میکند که فرزند ارشد است. همانطور که گفته شد، من این احساس را دارم که سریال سن آدام و آلین را تغییر داده و منطقی است که آلین با این رفتارش بزرگتر باشد و کورلیس او را وارث خود کند. زیرا او کسی است که زمان بیشتری را با او سپری میکند، در حالی که آدام قبلاً با یک اژدها و وعدهی شوالیه شدن تحسین شده است. البته در کتاب هم در نهایت، آلین دریفتمارک را به ارث میبرد.
این اپیزود یک پایان غیرعادی بود. عواقب تمام انتخابهایی که نویسندگان قبلاً انجام داده بودند، را به بدترین حالت به نمایش گذاشت و فصلی با سرعتی کند و عجیب بود. فصل اول در آخر، آغازِ جنگ را وعده داد و فصل دوم با نمایش حرکت ارتشها، همان پایان را وعده میدهد. چرا؟
شاید نویسندگان فکر میکردند این اپیزود را با تصویری از دنریس، آدرها و دیمون تارگرین که جملهی «زمستان در راه است» را به زبان میآورند، مخاطب را هیجانزده کنند، اما آنها قبلاً و در فصل گذشته این ترفندها را به کار بردهاند. طرفداران به جای اینکه هیاهوی سریال اصلی، بازی تاج و تخت، را زنده کنند، به مطالب جدیدی برای هیجانزده شدن نیاز دارند. من معتقدم، به استثنای چند مورد، فصل دوم افت شدیدی پیدا کرده است که البته قابل تحلیل و بررسی است. امیدواریم فصل سوم هیجانانگیزتر باشد و مطالب زیادی را پوشش دهد و ارزش صبر کردن برای دو سال را داشته باشد.