خانه > پادکست > قسمت سوم فصل پنجم: شب طولانی

قسمت سوم فصل پنجم: شب طولانی

درود به شما شنوندگان عزیز پادکست رادیو وستروس

با قسمت شماره ۳ فصل پنجم رادیو وستروس در خدمت شما هستیم، در این قسمت به تحلیل نکته به نکته قسمت سوم سریال پرداختیم و نکات ریز و درشت اون رو برای شما روشن کردیم. اگر نظری یا پیشنهادی دارید برای ما بذارید. همچنین این قسمت با همکاری پیتزا پمینا کاله ساخته و منتشر شده.

اسپانسر : پمینا کاله

امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید

۹۱ دیدگاه

  1. به نظر من کار نایت کینگ تموم شده ولی کار برن هنوز ادامه داره… برن اون همه مدت اونجا نشسته بود چیکار میکرد ایا مسخره نیس که بخوایم بگیم تنها کاری که کرد این بود که تو اون کلاغا وارگ کرد رفت نایت کینگو دید؟ به نظرم کار بیشتری کرده… و همچنین اون نگاه اخر طولانیه نایت کینگو برن به همدیگه… به نظرتون میشه به سادگی از کنار برن و همه اینا گذشت؟

    • سلام خدمت بچه های عزیز وستروس
      من به یه یقین رسیدم اونم اینکه فایروال ویندوز و به مراتب صندوق صدقه سرکوچمون از خیلی ایمن تر از امنیت شبکه وستروس هستن،یعنی چی واقعا؟
      هر فصل هر قسمت باید بترسی از اینکه اسپویل نشه،
      اینبارم شد ، چه اسپویلی کل داستان دیگه از شبکه نگم براتون که دلم پره
      و خاک تو سر بنی آف و وایس واسه این پایانشون
      ۶٫۷ سال یه فیلمو دنبال کن ۳ هفته مونده به پایان کلش اسپویل شه ،
      اونم چه پایانی , به قول کوروش که میگه لذت ببریم ، دیگه جای برای لذت بردن هم نیست

  2. سلام بر شما خسته هم نباشید
    آقا تیتراژ دو تا تغییر داشت یکیش همون ک گفتید یکی دیگه هم خاموش شدن مشعل های سردابه وینترفل هست.

  3. آخرش هر چی شد شد … فقط تارگرین ها(جان و دنریس)زنده بمونن?… وقتی دنریس از اژدهاش افتاد چنان از استرس بدنم یخ بست گفتم الانه تبدیل به وایت واکر(آدر) شم که آریا جان نذاشت?

  4. با سلام خدمت گوینده های عزیز پادکست،یه هفته منتظره پادکستتون هستم که دو،سه ساعت لذت ببرم،خدا بهتون قوت بده و انشالله همیشه گروه خوبتون پابرجا بمونه???

  5. میگید چرا جان رفت نشست کنار برن اونم در زمانی ک کولاک بود؟ خب بابا اصل نقشه حفاظت از برن و کنار برن بودنه اونم ک توو اون هوا چیزی نمیدید اونم سر نقشه اصلی. این یبارم ک جان کاره درست کرد شما میگید چرا:)))

    جایی هم که دنریس فرار میکنه بابا ما نایت کینگ رو از نزدیک دیدیم با فضوح که فهمیدیم یدونه نیزه داره دنریس که نمیدونه توی اون هوایی ک هیچی پیدا نیست. تازه بعدشم ما دیدیم نیزه پرت شد و نخورد به اژدها دنریس ترسیده بود و فرار کرد. بعدم اژدهاس نمیتونه دستی بکشه یهو دور بزنه ک.

  6. تورو خدا اینقد از کتاب نگین قرار بود فقط تحلیل قسمت ها باشه همش درباره کتاب صحبت میکنیم و مقایسه میکنید!اصلا وقت برا تحلیل این قسمت نزاشتین!!!!

  7. سلام وقت بخیر … چند تا سئوال :
    ۱- چرا نایت کینگ در اتش اژدها نسوخت ؟
    ۲- چرا نایت کینک تئون رو با شیشه اژدها نکشت ؟
    ۳- با لمس برن و اریا توسط نایت کینگ چه اتفاقی برای برن و آریا قراره بیافته ؟

    • فک کنم جواب سوال ۱ و بدونم ی تئوری هس ک میگه نایت کینگ تارگریانه آتیش نسوزوندش

    • یه جا شنیدم که شیشه اژدها فقط بدرد کشتن وایتها میخوره و نمیتونه از فولاد و زره های آهنی رد بشه

  8. سلام چرا شما فایل این پادکستو تو تلگرام نمیذارید؟ این مدل پادکستی مشکل میشه گوش داد, ممنون میشم این فایلشو بذارین اونجا

  9. منم حس میکنم برن و نایت کینگ هنوز تموم نشده باتوجه ب امتیازشم ک داره کم میشه اینکه بعد از ۷ فصل و ۳ قسمت انتظار همه بیشتر بوده
    و اینکه شاید گذاشتن تو اسپین اف نشون بدن…

  10. مهدی دهقان

    مثل همیشه عالی، خسته نباشید
    به این قسمت نمره ۹ میدم، ۸ تاش برای خود قسمت ۱ امتیاز هم مختص موزیک فوق العاده رامین جوادی نه به خاطر اینکه شاید یه ایرانی تباره فقط و فقط به خاطر اینکه نقششو مثل یک هنرمند معرکه ایفا می کنه کسی مثل هنس زیمر، به نظر من ۱۰ درصد کل گات سهم رامین جوادی که اگه نبود شاید گات معنی نداشت!

    قسمت سوم هم عالی بود فقط اگه چیزی راجع به گذشته نایت کینگ یا هدفش(هدف اصلی) نگن واقعا خلق این کاراکتر بی معنیه مثل دوتراکی ها که سه فصل طول کشید دنریس بدستشون بیاره اما تو ۲ دقیقه نابود شدن!(که هدفشون ضعیف تر جلوه دادن ارتش دنریس جلو ی سرسی و تا حدی برابری دادن با اون)

    و قسمت اصلی داستان برن هستش که سه تا نکته داره:

    ۱-یا برن کمکی به این جنگ کرده شاید با دیدن گذشته یا تاثیر گذاریش مثلا دیدن آینده! که باید حتما نشونش بدن.

    ۲-یا همون تئوری برن، نایت کینگ ادامه پیدا کنه و اون ادامه اش بده که بعیده چون نایت کینگی که چند صد ساله هدفش معلوم نیست و وجودش و… یهویی تو یه صحنه اونم با خنجر والریایی کشته بشه حالا شخصش مورد توجه نیست چون به نظرم آریا می تونست تارگتش باشه چون یه قاتله حرفه ای شده

    ۳-یا اینکه برن همه اینارو خواب دیده باشه که به شخصه متنفر خواهم شد از گات و ۸ سالو بیهوده میبینم برای این سریال یا حتی کتاب! چون مارتین گغته آخرشون یکیه!

    • مهدی دهقان

      یه پیشنهاد هم داشتم براتون اینکه کاش پادکست و تو چند تا قسمت بزارید هم برای بحث اسپانسرینگیش خوب میشه و هم بحث آپلود و دانلودش برای ماها و از همه مهمتر اینقدر پادکستتون جذابه آدم دلش نمیاد قطع کنه دوباره از اول بشنوه من خودم به شخصه این پادکستتون که ۳ ساعت بود رو یه کله گوش دادم چون جذاب بود!

  11. سلام خیلی عالی بودین مخصوصا دعواهاتون.یعنی عاشق وقتیم که کوروش و پویا جر و بحث میکنن
    مرسی واسه اینکه همه جوانب سریالو بررسی میکنین
    ولی چرا درباره موسیقی سریال بحث نمیکنین

  12. سر داستان من حدس میزدم جان اسنو جونش رو میده تا لایت برینگر بوجود بیاد تا دنیا رو نجات بده. به خصوص که اون مردن و زنده شدنش مثل داستان مسیح بود. من میخواستم ببینم کی با اون شمشیر قراره بجنگه. اما فیلم رو یه طوری درست کردن که من واقعا فکر کردم جان اسنو و دنریس مردن.کسی هم تو وینترفل زنده نمیمونه. به خاطر همین نایت کینگ که داشت نزدیک برن میشد ، پیش خودم فکر میکردم که الانه برن وارگ کنه یا پرواز کنه یا بلند شه وایسه یه کاری کنه یا اصلا معلوم شه خودش نایت کینگه. ولی اریا کشتش.
    نایت کینگ الان شد یه چیزی مثل رمزی یا تایوین که فقط جادو داشت. از این نظر موافقم که ما خودمون هم مثل نایت کینگ پر پر شدیم ولی از یه طرف خیلی مشتاقم ببینم چی میشه؟ هر کس دیگه بود نایت کینگ رو علم میکرد تا فصل ۲۰ داستان رو کش میداد ولی اینا جرات کردن مهمترین شخصیت رو همین اپیزود کشتن. پس یعنی حرفی برای گفتن هست. از طرف دیگه زیبایی این سریال تا فصل ۴ بود. همه احساس ها رو درک میکردن و خودشون رو جای ادما میزاشتن ولی از فصل ۵ که جادو و اینا پاش باز شد فقط کشته شدن جان و اژدهای دنریس یکم به سریال جون داد. به خاطر همین دو دلیل از کشته شدن نایت کینگ بدم نیومد به شرط اینکه جادو ها از بین برن و داستان برگرده به دنیای ادم ها. اونجا مفهوم مرده و زنده معلوم شه.
    در اخرم بگم ابدا من از کارگردان طرفداری نمیکنم چون از فصل هفت زیبایی رو فدای منطق کردن. از اینکه این قسمت مرده ها دیده نمیشدن و فقط چشماشون معلوم بود خیلی خوشم اومد ولی سر اینکه اژدهایی که دیوار رو خراب کرده بود نمیتونست جان رو که پشت سنگ قایم شده بود ، بکشه، خیلی تو ذوقم زد.
    اما به هر حال جنگ تو کتاب فقط جوهره ولی تو سینما ۷-۸ ماه زحمته

  13. کوروش عزیزخیلی یاوه میگوید
    باعشق پلیز یاوه‌ مگو

  14. پادکست خیلی مسخره بود این سریاله و اینطوری طراحیش کرده رفقایی که نشستن هی میگن فلان بیسار بیان بگن اخر کارشون که بهش دارن افتخار میکنن چیه اینطور اسختن دیگه خوب یا بد اینثد نشستین چرت میگین اینور دنیا دارین بهترین سریال تاریخو شما میگین فلانه و بیساره؟؟؟؟؟فقط یه اقایی درست میگقت که بقیه نمیزاشتن اون حرف بزنه واقعا مسخرست

  15. این همه ایده و نظر داشتیم راجب سریال و رابطه ی شاه شب و برن اخر دلیل رابطشون ساده ترین چیزه ممکن بود. این اپیزود هم من خداییش باش حال کردم و تا اخر قسمت پلک نزدم ولی انقدر اتفاقات غیر عقلانی توش افتاد که به خودم گفتم ما چه بیکار هایی هستیم این همه تئوری ساختیم اونوقت سازندگان یه قسمت نمیسازن که با عقل جور در بیاد بعد چجوری بخوان به این تئوری ها فکر کنن و بعد بسازنش نه دوستان همه چی خیلی ساده است بدی با خوبی جنگیید و مثل همیشه پیروز شد تمام. اگه سرسی رو شکست دادن و جان و دنریس هردو یه حکومت جدیدو به وجود اوردن و تا اخر عمر با خوبی و خوشی در یک مملکت گلو بلبل زندگی کردن تعجب نکنین

  16. احتمالا برن هم وارگش طول کشید چون یه چند تا دور با کلاغش زد بعد اومد xD والا میشینید هی تئوری میسازین بعد به ساده ترین شکل ممکن رد میشه لذت سریالو ببرین زیاد هم بهش فکر نکنین

  17. بچه ها بشرطی که دیوونه نشین یه تئوری از خودم بگم که اون دوتا همراه نایت کینگ یکیشون یه جوون وایت واکر خیلی خوشتیپ بود که نیزه رو پرت کرد سمت یکی از اژدها ها و کشتش، اون غیب شد، بنظرم به خونخواهی پدر بر میخیزه و قیام میکنه 😐

  18. آقا یه سوال، تو قسمت ۷ فصل هفت تیریون لنیستر برای گرفتن کمک از سرسی بهش قولی داد که مشخص نشد و نشون ندادن که چی بود که پیروش سرسی گفت نیرو برای کمک میفرسته. بعدشم تیریون رو تو چندتا صحنه بعد نشون داد که داره یه شکل عجیب به رفتن جان به اتاق دنریس نگاه میکنه، انگار که نقشه ای داره.
    الان که سرسی کسی رو نفرستاده برای کمک به سرکوب ارتش مردگان دیگه اینکه تیریون چه قولی داده هم ممکنه مشخص نشه و یکی از سکانس ها که همون قول کمک سرسی به دنریس بی اهمیت بشه که
    همیشه داستان این سریال و گفتگوهاش پر اهمیت بوده، حتی بعضی از ساده ترین دیالوگ ها،

  19. سلام. همه تاکتیک نظامی رو چیده بودن که قوای اصلی لشکر مردگان رو معطل کنن و وقت بخرن تا شاه شب به جایی که براش طعمه گذاشته بودن برسه و همه لشکرش پیشش نباشن. جان اسنو هم بهه همین خاطر با اژدها اونجا نشست؛ کمین کرده بود برای شاه شب.

    • پس تاکتیکها برای شکست دادن ویا زنده موندن نبود. بلکه به منظور معطل کردن اونا بود. به عبارتی فقط میخواستن مرحله به مرحله و لایه به لایه بجنگن وکشته بشن تا بخت بیشتری برای روبرو شدن با نایت کینگ در استراتژی اصلیشون داشته باشته باشن. اگه همه نیرو هارو توی یه خط، مثلا پشت خندق یا دیوار، مستقر میکردن در اولین موج حمله ی مردگان همه مزمحل میشدن و…

  20. نگین هم فقط تو هر قسمت باید سوتی بده و پوریا هم همیشه ایستگاهشو میگره واقعا تو جمع انگار زوری جا شده فقط وظیفه داره مطب ها رو بخونه چون هی صحنه ها رو با هم قاطی میکنه

  21. فرار دنریس،؛ اولا اژدهایان بچه های دنریسن، نمیتونه زخمی شدنشونم تحمل کنه پس یه لحظه ترس ازدست دادن فرزند میگیرتش و دور میشه. بعدشم دنریس تقریبا توی طوفان گرفتار بود.. وقتی ازنیزه جا خالی داد بقدری منحرف شد که دبگه جای قبلیشو پیدا نمیکرد. و جایی رو نمیدید وحتی نتونست علامت آتش زدن خندقو ببینه. و تا زمانی که خندق آتیش نگرفته سردرگم میمونه.. بعدش دوباره شروع میکنه به جنگیدن..

  22. کفشم دهنشون :/ اخه اریا؟!!!!!!!!!

  23. فقط نگاه خاص و عجیب تیریون توی دقایق پایانی قسمت آخر فصل هفت؟؟؟!!!!!

  24. واقعا از همون بار اولی که اون نگاهشو دیدم تو کفشم!!!

  25. dostan salam
    man padcast haton ra shenidam va khosham omad , ama 1 nokte be nazaram shoma ham ke mesleh man va digaran inghadr ham serial ra donbal mikonid va ham ketab bayad 1k bar digeh beshinid ghesmathay ghabli ra bebinid:
    amo benjen vaghty bern ra nejat midahad va ghabl az inekeh onha az divar rad beshand be bern migeh : padeshah sb be har sorat 1k zamani az divar rad mishe , vaghty rad shod to bayad onja bashi
    amo benjen midonest ke bern shodeh kalagh 3 cheshm ( hamon ja behesh goft : hala to kalagh 3 cheshm hasty )
    agar padeshah shab ajdeha ra nemigereft be hich onvan nemitonestan az divar obor konan chon tebgheh chizi ke dar serial bod : jadoii dar divar hast ke mordegan nemitonan azash obor konan , magar inkeh divar foro berize , pas hatman bayad 1k ajdehah migereft
    vaght beran zire derakht varg kard , kalagh 3 cheshm raft sameteh padeshah shab , be nzar mireseh ono control mikoneh va kari mikoneh ke mordeha berizan ro khandagh ta rahi peida konan va padeshah shab ham biad samteh beran ta beran ba komak arya ono bokosheh ama chera ???????????baraye nejat donya va hafezeye tarikh ta betonen dobareh divar ra besazeh va ya inkeh khodesh padeshah shab besheh ? momken hast tedady az mordegan ke faseleh daran va hanoz nabod nashodan vaghty lashkar jan va dani miran samteh sersi biarn va beran ra bebaran

  26. va ama edameh :
    az ebtedaye serial hozor jadogar ghermez posh faghat be khatreh khodaye noor bodeh va aslan barash ahamiaty nadareh ki az ensanha roie takht besheineh fagaht nemikhasth khodaye tariki ( padeshah shab ) bar ensanha ghalabeh koneh , dar har zaman fekr mikardeh 1ki nejat dahandeh ensanha hast az jomleh beriton ya staines ya jan vali akharesh mifahmeh ien arya hast ke nejat dahandeh ensanha hast va vaghty khodaye nor bar khodaye tariki piroz shod va ensanha nejat peida kardan on ham digeh barash zendeh mondan ahamayt nadashteh va grdanbandesho dar miareh ta bemireh chon be hadafesh resideh
    jang va teme asli serial hamontor ke az esmeh game of thrones malom hast : bazi taj va takht hast ( bineh enasanha va na mordegan ) , hadaf padeshah shab takhteh padeshahi nabodeh balkeh pirozi bar noor va ensanha bodeh , bayad nabod mishdo vagarna esmeh serial eshtebh bod ,
    kasani ke migan padeshah shab ba hameye ghodratesh nabaid injori mimord , lotfan began che jori baiad mimord? esmeh serial ra deghat konid : hadaf jang baraye taj va takht beineh ensanha hast na ensanha va mordegan
    winter is coming :; yani padeshah shab ke namadeh tariki , siahi , sarma va zemastan hast omadeh ke ba az bein raftanesh onha ham miran , ( albateh be nzaram bern dar edameh 1k padeshah shab digar mishavad , baraye sakhteh serial haye digar )
    be nazaram az 2-3 sal ghabl kamlen malom bod ke arya baiad padeshah shab ra mikosht
    kheili be ien nahveh magr enteghad shodeh , ama besiar hamasi bod , ensanha , noor dar lahzeye akhareh omideshon bodand va taghriban dashtand nabod mishodand ama arya nejateshon daad ( mitoneh azor ahay ) basheh
    yani ta akharin lahzeye naomidi ham baiad omidvar bod
    baziha goftan chera shakhsiathaye asli mesleh jimi , gandri , …. koshtehe nashodan : bazam migam hadaf aslieh serial jang bineh ensanha hast na ensanha va mordegan , bezarid dar jang bineh ensanha bebeinid kia mimirand
    mordegan va padeshah shab bayad inja be haminsorateh hamasi va dar hali ke be nazar miomad daran piroz mishand va khoshhal bodand az ensanha shekast khordand

  27. edameh :
    hamonor ke bazigaran ghabl az seoson 8 goftand , kheiliha mimirand , tedadi dar jange ba mordegan va kheili ha dar jangeh ensanha ( hadafeh aslieh serial va ketab jang bineh ensanha hast va na ensan va mordegan )
    felan bern tarikheh ensanhast va razeh sakhteh shodan divar va jadoii ke tosh hast ra mideoneh
    be nazram aslan halivodi ya balivodi nabod kamelan moshakhas va hesab shodeh
    agar negah konid naghsheh ien bod ke jan va dani az dor nezareh gar bashand ta toie taleye padesh shab naioftan ama dani ehsaasi misheh va miad komak lashkaresh , jan ham majbor misheh baid , 1k ja jan mireh roie divar mishehe : chon hava tireh va tar bod va jaie ro nemidid va mikhast az bern mohafezat koneh ya montazer bod padeshah shab miad va mikhast beres soraghesh chon toie episode ghabli va hamintor vaghty ke rafteh bodan 1k gerogan az mordeha begiran biaran pish sersi va vaghty gir oftadeh bodan onja fahmid agar padeshah shab bemireh hameye mordegan atrafesh mimiran ,
    bern kari kard ke padeshah shab ba hamye ederha biad atrafesh ( naghshe bod) chon be nazaram faseleh kheili mana dareh va agar ederi ba faseleh az padeshah shab bod va nemiomad emkaneh zendeh mondan on eder va mordegani ke be on rabt dashteh bashan vojod dareh ( albateh momkeneh hanoz bazi az ederha vojod dareh )
    agar yadeton basheh vaghty 1k mordeh gerogan geraftan va jan ba 1ki az ien adam yakhi ha jandid va koshtesh be 1k bareh baghyeh mordegan atrafesh ham mordan ke 1ki onja goft agar sar kardashono bokoshim baghyeh zir majmoash ham mimiran
    man hanoz kheili movafegham ke bazi az mordegan va adam shishei ha zendeh hastan v amian va bern ra mibaranad vaghty dani va jan miran ba sersi bejangan v ona bern ra padeshah shab jadid mikonen ( ba foro kardan shisheh be ghalbesh )

  28. baraye ien migam ke beran rafteh va varg kardeh va padeshah shabo control kardeh ta biad pish on ( ke baese koshteh shodan kheili az ensanha shodeh ) , chon bazigar bern ghabl az inkeh season 8 biad gofteh ehtemalan bad az didan serial kheili ha az man motenafer mishand
    vali khob alan bern digeh staark nist , ya kalaghe 3 cheshm hast va ya inkeh chon tavasote padeshah shab lams shodeh bineh ensan va …. , vali khob kheili mashkokeh

  29. درود سوالی داشتم ممنون میشم پاسخ بدید بخاطر شروع سریال به سرم زد دوباره از اول ببینم اونچیزی که برام جالب بود و دفعه قبل متوجه نشده بودم شباهت عجیب خاندان مارتل به ایران باستان هستش فصل ۵ قسمتهای ۴ , ۶ , ۹ که به اتفاقات مربوط به دورن میپردازه لباس های سربازان مارتل بسیار شبیه به سربازان هخامنشی همان طرح پارچه های هخامنشی در موزه لوور و حتی سربند باشلق سربازان هخامنشی که در جنگ بر سر میکردن در فیلم اسکندر هم اگه یادتون باشه میبینیم لباس شاهزادگان مارتل بسیار شبیه به طرح پارچه های شاهان و شاهزادگان ساسانی هستش نشان خاندان مارتل هم شبیه به درفش اشکانیان, معماری قصر دورن هم که در اسپانیا گویا فیلمبرداری شده همان معماری ایرانی ساسانی و بعد اسلامی با طاق ها و فرش و گنبد و… مارتل‌ها هم خودشان را نژادی متمایز نسبت به دیگر مردم وستروس میدانند همچنین سرزمین شراب های ناب و ادویه جات و … ایا همه این شباهت ها اتفاقی هستش؟ یا جایی در وبسایت های خارجی درباره شباهت مارتل و سرزمین دورن به ایران باستان صحبت شده؟

  30. دختر کاستارک با تیون و برن رفتن سمت گادزوود اون توی سکانس های اول که برن و تیریون چشم تو چشم شدن نشونش داد. همه هم مردن اونجا
    پوریا همیشه بهترین بودی ولی ایرادایی که به این قسمت میگرفتی اصلا درست نبود

  31. فصل هشتم نه فصل پنجم

  32. تا اینجا که بنظر میاد برن خدای نور باشه. برن تنها کسیه که تو زمان سفر میکنه. مگر اینکه خدای نور هم اینده رو میدیده که بریک رو زنده نگه میداشته. کاری که برن با هودور کرد.
    داستان وریس هم با اون صدا هایی که میشنید شبیه ند استارکه

  33. علت اینکه در طول پخش سریال سرسی یکی از کسایی بوده که تو توییتر ترند شده این بوده که انقدر اینا داشتند به فنا میرفتند هی همه منتظر این بودن که سرسی بیاد کمکشون کنه

  34. عاشق داستان

    اپیزودِ سوم فصل آخرِ «بازی تاج و تخت» که قبل از تماشای این اپیزود به‌طرز خوفناکی و بعد از اتمام تماشای آن به‌طرز افسوس‌برانگیزی «شب طولانی» نام دارد، پارادوکسیکال‌ترین اپیزودِ تاریخ سریال است؛ این لقب قبل از «شب طولانی»، در اختیارِ «آنسوی دیوار»، اپیزود ششم فصل هفتم سریال بود.
    ولی «شب طولانی» با قدرت رکورددار قبلی را درهم‌ می‌‌شکند و آن را از آن خودش می‌کند.
    مسئله این است که از اول هم سرنوشتِ «شب طولانی» با اپیزودهای «هاردهوم»، «نبرد حرامزاده‌ها» و حتی «جنگ دیوار» پیش‌بینی می‌شد.
    وقتی صحبت درباره‌ی این می‌شد که چه چیزهایی از «شب طولانی» می‌خواهیم، نوبتِ خیال‌پردازی درباره‌ی چیزهای هیجان‌انگیزی که در «شب طولانی» انتظارمان را می‌کشد می‌رسید.
    در «هاردهوم»، نه‌تنها جان اسنو تنها شخصیتِ اصلی‌مان است، بلکه وایت‌واکرها هم بی‌خبر از راه می‌رسند و کاراکترها بیش از اینکه قصد دفاع از موقعیتشان در مقابل مردگان را داشته باشند، قصد فرار کردن با قایق در اسرع وقت را دارند و البته خبری از اژدها هم نیست.

    بنابراین قبل از «شب طولانی»، سؤال این بود که آیا بزرگ‌ترین اکشنِ «بازی تاج و تخت» که از سکانسِ افتتاحیه‌ی سریال منتظرش بوده‌ایم، دنباله‌روی «هاردهوم» خواهد بود ؟یا حداقل این سؤال من بود.
    اگر بخواهم سقوط قدرتِ داستانگویی و از دست رفتنِ چیزی که این سریال را به یکی از بهترین‌های این مدیوم تبدیل کرده بود نشان بدهم، باز از «آنسوی دیوار» مثال می‌زنم.
    موقعیتی که الان در رابطه با «شب طولانی» با آن سروکار دارم، حسی که نسبت به «شب طولانی» دارم، سرچشمه‌اش به آن اپیزود برمی‌گردد.
    «شب طولانی» حلولِ دوباره‌ی «آنسوی دیوار» است و خونِ آن اپیزود در رگ‌هایش جاری است.
    «شب طولانی» از آنجایی که توسط میگل ساپوچنیک (کارگردان «هاردهوم»، «نبرد حرامزاده‌ها») کارگردانی شده است، از تبدیل شدن به تکرارِ موبه‌موی «آنسوی دیوار» قسر در رفته است.
    اما همان‌طور که قهرمانان‌مان بعد از یک دنیا کشته دادن و تکه و پاره شدنِ وینترفل به پیروزی رسیدند، ساپوچنیک هم هر چقدر جادو می‌کند درنهایت تنها چیزی که از دستش بر می‌آید با ارفاق کم کردنِ تعداد تلفات و خسارت‌ها است.
    «شب طولانی» در آن واحد در حالی به‌عنوان دستاوردِ دیگری در زمینه‌ی جنبه‌ی فنی «بازی تاج و تخت» به یاد سپرده خواهد شد که همزمان به‌یادماندنی‌ترین اپیزودِ سریال از لحاظ فضاحتِ داستانگویی بنیاف و وایس هم خواهد بود.
    «شب طولانی» مظهرِ مشکلِ «بازی تاج و تخت» در دنیای پسا-فصل چهارمش است.
    حداقل در حال حاضر اگر فقط بتوانم یک اپیزود را به‌عنوانِ اپیزودی که بهتر از هر اپیزود دیگری نشان‌دهنده‌ی بلایی که بنیاف و وایس در نبود کتاب‌های مارتین سر این سریال آورده‌اند نام ببرم، «شب طولانی» خواهد بود.
    نبردی که این همه برایش صبر کرده بودیم، در عرض ۸۰ دقیقه سر و ته‌اش هم می‌آید و قهرمانان‌ تمرکزشان را به سمت سرسی لنیستر، دشمنِ ضعیف‌تر و غیرجذاب‌تر از ماجرای اصلی (دومزدی) بر می‌گردانند.
    قوسِ شخصیتی جان اسنو و دنریس تارگرین به‌دلیل عدم آگاهی نویسندگان این اپیزود درباره‌ی چیزی به اسم سیرِ دراماتیک شخصیت‌پردازی لگدمال می‌شود و بعد معرفی کردن یک توئیستِ عجیب و غریب با تبدیل کردن آریا به قاتلِ شاه شب.
    اینکه «بازی تاج و تخت» از این همه شخصیت‌های دوست‌داشتنی که سال‌ها جزیی از زندگی بینندگانش بوده‌اند بهره می‌برد کمک می‌کند تا مشکلاتِ این اپیزود کمتر به چشم بیایند، قابل‌چشم‌پوشی یا حتی قابل‌‌توجیه کردن باشند اما اینکه «شب طولانی» دنباله‌روی «آنسوی دیوار» است وقتی بدتر می‌شود که جایگاه این دو اپیزود را با هم مقایسه می‌کنیم؛ دومی در حالی فقط یکی از اپیزودهای سریال است که اولی شاید موردانتظارترین اپیزودِ تاریخ سریال باشد؛ خراب کردنِ دومی شاید قابل‌هضم و قابل‌ترمیم باشد، اما خراب کردن اولی یعنی خراب کردنِ یک عمر زمینه‌چینی بدون قابلیتِ ترمیم.
    همان‌طور که در نقد اپیزود اول هم گفتم، در سریال‌سازی، یک مشکل کوچک در صورتی که جدی گرفته نشود، می‌تواند در طولانی‌مدت به یک گلوله‌ی بزرگِ برف و بعد به یک بهمنِ سهمگین تبدیل شود و همه‌چیز را با خودش خراب کند.
    مخصوصا بعد از اینکه «بازی تاج و تخت» با «شوالیه‌ی هفت‌پادشاهی» یکی از قوی‌ترین اپیزودهایش بعد از مدت‌ها را عرضه کرد؛ اپیزودی که بعد از قسمت اول، یا بهتر است بگویم، بعد از هشت اپیزود قبلی‌ سریال، حکمِ کورسویی در ته تونل را داشت.
    شاید حتی فراتر از کورسو. خیلی فراتر.
    «شوالیه‌ی هفت‌پادشاهی» مثل خواندن یک فصل از کتاب‌های مارتین بود.
    راستش «شب طولانی» آن‌قدر در چند سطح مختلف مشکل‌دار است که واقعا نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم.
    اما از واضح‌ترینش شروع می‌کنیم: جنبه‌ی کارگردانی و فنی این اپیزود.
    اعصاب‌خردکن‌ترین مشکلِ این اپیزود، تاریکی بیش از اندازه‌اش بود.
    در ابتدا فکر می‌کردم که حتما مانیتورِ من مشکل دارد، اما کافی بود یک سر به شبکه‌‌های اجتماعی بزنم تا متوجه شوم که مشکل، سراسری بود.
    کار به جایی کشید که حتی فیلمبردار این اپیزود هم مجبور به مصاحبه کردن درباره این مشکل شد.
    عده‌ای ممکن است، تاریکی بیش از اندازه‌ی این اپیزود را به پای واقع‌گرایی‌اش بنویسند.
    بالاخره داریم درباره‌ی واقعه‌ی «شب طولانی» حرف می‌زنیم؛ آن حسِ شبی ظلمات‌تر از دیگر شب‌های معمولی باید منتقل شود ولی تا وقتی که چیز مهم‌تری قربانی پایبندی به واقع‌گرایی نشود.

  35. عاشق داستان

    طبیعتا بالاخره این دو ارتشِ بزرگ قرار است در این تاریکی که چشم چشم را نمی‌بیند به هم برخورد کنند و از لحظه‌ای که این اتفاق می‌افتد، تاریکی بیش از اندازه‌ی این اپیزود به پاشنه‌ی آشیلش تبدیل می‌شود.
    از لحظه‌ای که برف و کولاک و مدتی بعد خاکسترها و براده‌های آتش هم به تاریکی اضافه می‌شود، قضیه قمر در عقرب‌تر می‌شود.
    از قضا قبلا ما شاهد جنگ بلک‌واتر و جنگِ دیوار بوده‌ایم که هر دو در شب جریان دارند، ولی برخلاف جنگ وینترفل، عدم وضوحِ اتفاقاتی که می‌افتند یکی از مشکلاتشان نیست.
    میگل ساپوچنیک با اپیزودهای «هاردهوم» و «نبرد حرامزاده‌ها» نشان داده است که متود کاری‌اش روی هرچه بیشتر قرار دادنِ بینندگان در خلالِ هرج‌و‌مرج نبرد می‌چرخد.
    ساپوچنیک می‌خواهد بینندگان کنده شدنِ پوستِ قهرمانانشان را حس کنند؛ می‌خواهد نشان بدهد که حتی قوی‌ترین قهرمانان سریال هم وقتی در بحبوحه‌ی نبرد قرار می‌گیرند، دور خودشان سرگردان می‌شوند و تلوتلو می‌خورند؛ مخصوصا وقتی با نبردی مواجه‌ایم که یک‌طرفش را زامبی ‌های سراسیمه و درنده‌خو و شتاب‌زده تشکیل داده‌اند که همچون یک سونامی روی دورِ تُند هستند.
    پس، ریتمِ اکشن خود به خود دو برابر می‌شود.
    ساپوچنیک برای رسیدن به چنین اکشن بی‌آرام و قراری، از کلوزآپ‌های فراوان و دوربین پُرتکان استفاده می‌کند.
    هیچکدام از اینها آن‌طور که اسمشان بد در رفته‌اند، بد نیستند و نمونه‌‌ی خوبش را می‌توان در اپیزود «هاردهوم» یافت.
    ولی این تکنیک وقتی با تاریکی واقع‌گرایانه، برف و کولاکِ کورکننده‌ و تمرکزِ بیش از اندازه‌ی ساپوچنیک روی تصویربرداری اکثر نبردهای تن‌به‌تن با کلوزآپ‌ و دوربین و کات‌های پرتعداد ترکیب می‌شود، به‌جای اینکه به حسِ آشوبِ مدنظرِ کارگردان برسد، به تصاویرِ نامفهومی منجر شده است که دنبال کردنِ اتفاقاتی که در حال وقوع هستند را سخت می‌کند.
    مسئله این است که در حال تماشای اکشن، اولین سوالی که بیننده باید بپرسد این است که چه بلایی سر قهرمانم می‌آید، نه اینکه چه بلایی دارد سر کدام قهرمانم می‌آید.
    اولین سؤال بیننده باید این باشد که قهرمانم از این صحنه چگونه نجات پیدا می‌کند، نه اینکه «این یارو که الان دیدم کی بود؟».
    باید بدانیم چه اتفاقی دارد می‌افتد، نه اینکه از خودمان پرسیم «داره چه اتفاقی می‌افته؟».
    بنابراین این اپیزود دچار ازهم‌گسستگی بدی در نتیجه‌ی کارگردانی ساپوچنیک شده است.
    مسئله این است که تمرکز کردن روی هرج‌و‌مرجِ موقعیت قهرمان در اکشن به‌جای وضوحِ اتفاقی که دارد می‌افتد الزاما اشکالی ندارد.
    یک نمونه‌اش را می‌توان در صحنه‌ای که جان اسنو در حال له و لورده شدن زیرِ جمعیتِ فشرده‌‌ی سربازانش در اپیزود «نبرد حرامزاده‌ها» است دید.
    آن‌جا هدفِ صحنه این نیست که «دقیقا» چه اتفاقی دارد می‌افتد.
    فقط کافی است حسِ ناتوانی و سرگیجه‌ و لگدمال شدن و غرق شدن لای گِل و لای جان اسنو بهمان منتقل شود که می‌شود.
    در این لحظه دوربینِ پُرتکان و تصاویر نامفهومِ ساپوچنیک به بهترین شکل ممکن، ما را با جان اسنو همراه می‌کند (البته آن‌جا نور روز هم در جذابیتِ این تکنیک بی‌تاثیر نیست).

    اما این حرکت در «شب طولانی»، شاید به‌دلیل تعداد بالای کاراکترها، پُرهرج و مرج‌تر بودنِ نبرد یا حتی تاریکی جواب نداده است.
    از طرف دیگر ما بعضی‌وقت‌ها نمی‌توانیم یک قهرمان اصلی را از یک سیاهی‌لشگر تشخیص بدهیم؛ کار جایی رسیده که باید فرق جیمی و بریین را با حالت موهایشان به زور تشخیص بدهیم.
    نتیجه به یکی از اعصاب‌خردکن‌ترین اتفاقاتی که در اکشن می‌تواند بیافتد منجر شده؛ به این صورت که بیننده کاملا حس می‌کند چیزی که دارد می‌بیند بسیار هیجان‌انگیز و دیوانه‌وار است، اما همزمان خودِ سریال جلوی ما را از حس کردنِ آن می‌گیرد.
    تفاوتِ بزرگی بین قرار دادنِ بیننده وسط هرج‌و‌مرج و گم‌نشدن و قرار گرفتن وسط هرج‌و‌مرج و گم‌شدن وجود دارد.
    خودِ «بازی تاج و تخت» چه در اپیزودهای «نبرد حرامزاده‌ها» و «غنایم جنگی» (پلان‌سکانس دویدن جان اسنو و بران وسط هرج‌و‌مرج جنگ) و چه در پلان‌سکانسِ تلوتلو خوردن جان اسنو در وینترفل برای پیدا کردن راهش به سوی شاه شب در «شب طولانی»، نمونه‌ای از آشوبِ منظم را اجرا کرده است، اما در اکثر لحظات این اپیزود از انجامش عاجز است.
    کافی بود ساپوچنیک چندتا مدیوم شات می‌گرفت (مثل صحنه‌ای که سندور و دیگران در حال محافظت کردن از ملیساندرا در حال آتش زدن خندق هستند) یا وضوحِ اکشن را قربانی واقع‌گرایی در نورپردازی نمی‌کرد تا همه‌چیز به مراتب بهتر شود.
    این اپیزود صحنه‌های خیره‌کننده‌ی متعددی دارد؛ مثل اکستریم لانگ‌شاتِ نزدیک شدن طوفانِ یخ به وینترفل که با دودِ شعله‌های زرد و نارنجی آتش و پروازِ اژدهایان در پهنای آن ترکیب شده و به لحظه‌ای منجر می‌شود که انگار یک آخرالزمانِ فانتزی را در یک نما معنی می‌کند؛ صحنه‌ای که از لحاظ پتانسیلش برای تبدیل شدن به یک تابلوی نقاشی غول‌پیکر با صحنه‌‌ای در «غنایم جنگی» که دراگون در حالتِ دوبعدی از سمتِ چپ قاب وارد می‌شود و قطارِ گاری‌ها را به آتش می‌کشد و از آن سمت راست قاب خارج می‌شود برابری می‌کند؛ یا صحنه‌ای که ویسریون با آرواره‌ی متلاشی‌شده‌اش به‌طرز سرگردانی در حیاط وینترفل دور خودش می‌چرخد؛ یا صحنه‌‌ی هجوم بُردن دار و دسته‌ی دوتراکی‌ها با آرخ‌های شعله‌ورشان و خاموش شدن یکی‌یکی آن‌ها در تاریکی دوردست؛ یا صحنه‌ی مبارزه‌ی اژدهایان که اگرچه کماکان به خاطر همان قضیه‌ی عدم وضوح، آزاردهنده بود، اما باز برای کسانی مثل من که عاشقِ واقعه‌ی «رقصِ اژدهایان»، جنگِ داخلی تارگرین‌ها هستند و درباره‌ی نبردهای هوایی اژدهایان خوانده‌اند و همیشه می‌خواستند تا نمونه‌ی تصویری‌اش را ببینند عالی بود.
    با توجه‌ به تمام اینها می‌توان به این نتیجه رسید که «شب طولانی» هرچه از لحاظ داستانی کم داشته، حداقل از لحاظ بصری هیچ کمبودی ندارد.
    ولی شخصا باور دارم ابعادِ غول‌آسای جلوه‌های کامپیوتری بدونِ ستون فقراتی از جنسِ داستان و منطق روایی، لحظاتِ خیره‌کننده اما توخالی‌ای بیش نیستند.
    بنابراین همیشه جلوه‌‌های کامپیوتری کوچک‌تر (مثلا منفجر شدنِ کشتی حاوی وایلدفایر در جنگِ بلک‌واتر) که از ستونِ فقراتِ داستانی محکم‌تری بهره می‌برند، به جلوه‌های کامپیوتری بزرگ‌تری که تنها ویژگی‌شان گردن‌کلفتی‌شان است و هیچ بویی از عقل و هوش نبرده‌اند می‌ارزند.

  36. عاشق داستان

    بدون‌ شک «شب طولانی» سرشار از صحنه‌های خیره ‌کننده است، اما به محض اینکه پرده را کنار می‌زنیم و به فراسوی آن‌ها نگاه می‌کنیم با یک فضای خالی روبه‌رو می‌شویم.
    مثلا همه‌ درباره‌ی خفن‌بودنِ صحنه‌ی خاموش شدنِ آرخ‌های دوتراکی‌ها در تاریکی دوردست صحبت کرده‌اند.
    روی کاغذ این صحنه‌ وسیله‌ی خوبی برای اثبات کردنِ وحشتِ جنگ و قرار دادنِ قهرمانان از همان بدوِ آغازِ جنگ در موقعیتِ ضعف است.
    بالاخره چه چیزی بدتر از حذف کردنِ کردن یکی از لشگرهای اصلی قهرمانان، آن هم درست قبل از شروع شدنِ جنگ اصلی.
    اما به محض اینکه شروع به فکر کردن درباره‌ی این صحنه می‌کنی، این صحنه درست به شکل همان غولی که با فرو رفتن شیشه‌ی اژدها در چشمش فرو ریخت، فرو می‌ریزد.
    مشکلِ اول این است که هجوم بُردنِ دوتراکی‌ها به درون تاریکی به سوی دشمنی که نمی‌بینند با عقل جور در نمی‌آید.
    اگرچه دوتراکی‌ها قبلا در اپیزود «غنایم جنگی» نشان داده بودند که پیش‌قراول‌های قدرتمندی هستند، اما نه در مقابلِ ارتشِ سونامی‌وارِ مردگان.
    کارِ سواره‌نظامِ سبکی مثل دوتراکی‌ها این است که به‌عنوان پیش‌قراول به دلِ دشمن بزنند، آن‌ها را خسته کنند و برگردند.
    اما این متود در برابرِ ارتش مردگان جوابگو نیست.
    اگر دوتراکی‌ها، شوالیه‌های سنگینی مجهز به اسب‌های زره‌ای بودند، هجوم اولشان برای وارد کردن شوک اساسی به دشمن با عقل جور در می‌آمد.
    ولی با کله فرستادنِ یک سواره‌نظام سبک به سمت ارتشی که هر شوکی که بهشان وارد می‌شود را قورت می‌دهند، به سمت ارتشی که هیچ خستگی و وحشی احساس نمی‌کند احمقانه است.
    دار و دسته‌ی جان اسنو تا حالا دو بار با رسیدن سواره‌نظام در لحظه‌ی آخر نجات پیدا کرده‌اند؛ حتی اگر رسیدن سواره‌نظام تایوین لنیستر در جنگ بلک‌واتر را هم اضافه کنیم که می‌شود سه بار.
    چه در نبرد حرامزاده‌ها که ارتشِ جان اسنو تحتِ محاصره‌ی نیروهای رمزی بولتون قرار می‌گیرد و چه در جنگِ آنسوی دیوار که آن‌ها در محاصره‌ی زامبی‌ها قرار گرفته بودند، شوالیه‌های وِیل و دنی و اژدهایانش (نوعی سواره‌نظام) از راه می‌رسند و محاصره را می‌شکنند.
    پس تا حالا دو بار اهمیتِ حفظ کردن سواره‌نظام برای بعد از شروع شدن جنگ به جان اسنو ثابت شده است.
    حذف شدنِ دوتراکی‌ها در صورتی می‌توانست به لحظه‌ی واقعا خوفناکی تبدیل شود که قهرمانان نقشه‌ی هوشمندانه‌ای برای استفاده از آن‌ها کشیده بودند، اما باز دربرابر نقشه‌ی بهترِ شاه شب یا قدرتِ بیشتر ارتشش شکست می‌خوردند.
    حذف شدنِ دوتراکی‌ها این‌قدر سریع و این‌قدر بی‌ در و پیکر فقط دو دلیل می‌تواند داشته باشد؛ اول اینکه هدفِ نویسندگان از این سکانس، درست همان‌طور که «بازی تاج و تخت» خیلی وقت است به آن تبدیل شده، خلق یک لحظه‌ی خیره‌کننده اما بدون منطق روایی بوده است و دوم اینکه از آنجایی که خرجِ تصویربرداری جنگ‌هایی که شامل اسب می‌شوند خیلی گران تمام می‌شود، سازندگان خواسته‌اند تا هرچه زودتر، از دستشان خلاص شوند.
    تئوری اول وقتی قوی‌تر می‌شود که هجومِ دوتراکی‌ها با شعله‌ور شدنِ آرخ‌هایشان توسط یک جادوگر آغاز می‌شود.
    حقیقت این است که دوتراکی‌ها دو قانون ناشکستنی دارند؛ اول اینکه آن‌ها اجازه‌ی ورود هیچِ سلاحی را به وس دوتراک، شهر مقدسشان نمی‌دهند و دوم اینکه آبِ آن‌ها با جادوگران توی یک جوب نمی‌رود.

    هرکسی این را نداند، جورا مورمونت باید بهتر است هرکسی از اعتقادِ دوتراکی‌ها در این زمینه خبر داشته باشد.
    بالاخره جورا در فصل اول، در صحنه‌ای که میری ماز دور با استفاده از جادوی خون، کال دروگو را در وضعیتِ نباتی رها کرد و بچه‌ی متولد نشده‌‌ی دنی را کُشت حضور داشت.
    دوتراکی‌ها روی کاغذ حتی تحمل دیدنِ قیافه‌ی جادوگران را هم ندارند، چه برسد به اینکه آرخ‌هایشان، وسیله‌ی جنگیدنشان درست قبل از نبردِ آخرالزمان توسط یک جادوگر شعله‌ور شود و با نابود شدن دوتراکی‌ها، چرایی ترسشان از جادوگران تایید می‌شود.
    ایراداتِ نقشه‌ی نظامی جنگ وینترفل اما به دوتراکی‌ها خلاصه نمی‌شود.
    مشکلِ بعدی این است که ارتشِ زنده‌ها اگرچه منجلیق داشتند و دور وینترفل خندق کندند و آن را برای آتش زدن آماده کردند و آن با سیم‌خاردارهای مجهز به شیشه‌ی اژدها پُر کردند، اما پیاده‌نظامشان را به‌جای قرار دادن در پشتِ موانع، در جلوی موانع مستقر می‌کنند.
    بعد از اینکه ارتشِ مردگان پشتِ خندق‌های شعله‌ور متوقف می‌شوند، اولین چیزی که به ذهن می‌رسد این است که کماندارها روی دیوارها صف بکشند و از توقف آن‌ها به نفع خودشان استفاده کنند.
    اما تا وقتی که زامبی‌ها شروع به عبور از خندق نکرده‌اند، نه‌تنها کماندارها شروع به تیراندازی نکرده‌اند، بلکه هنوز روی دیوارها صف هم نکشیده‌اند.
    تازه بعد از عبور زامبی‌ها از خندق است که دستورِ صف کشیدن روی دیوار صادر می‌شود که دیگر به درد نمی‌خورد و تا آن موقع زامبی‌ها در حال بالا آمدن از دیوار هستند.
    «نبرد حرامزاده‌ها» به این دلیل جذاب است چون ما در جریان آن شاهد اجرا یا خراب شدن نقشه‌ها و استراتژی‌ها هستیم.
    آن‌جا هدفِ ارتش جان اسنو این است که برای حمله کردنِ ارتش رمزی بولتون صبر کنند، اما رمزی از ریکان سوءاستفاده می‌کند تا جان را مجبور به حمله کردن کند.
    سپس به محض اینکه نیروهای غیربولتونی فرستاده می‌شوند، رمزی به کماندارها دستورِ تیراندازی می‌دهد تا با ساختنِ کوهی از جنازه‌، راه پیشروی ارتشِ جان اسنو را ببندد و بعد آن‌ها را با ارتشِ خودش محاصره کند.

  37. عاشق داستان

    نبرد حرامزاده‌ها ازطریق اکشن، داستان می‌گوید؛ داستان اینکه چگونه نقشه‌ی ارتش جان از هم می‌پاشد و چگونه‌ی نقشه‌ی زیرکانه و شرورانه‌ی رمزی مرحله به مرحله اجرا می‌شود؛ نویسندگان از این طریق، نه‌تنها رمزی را تا لحظه‌ی آخر به‌عنوان کاراکتری سرسخت‌تر‌ و تنفربرانگیزتر از چیزی که می‌شناختیم پرداخت می‌کنند، بلکه جان اسنو هم به‌عنوان کسی که برخلاف رمزی همراه‌با سربازانش در حال زجر کشیده در بطنِ این جهنم است، بیش‌ازپیش به‌عنوان قهرمانی مردمی پرداخت می‌شود.
    این موضوع درباره‌ی «جنگ بلک‌واتر» و «جنگ دیوار» هم صدق می‌کند.
    در طول «شب طولانی» خبری از روایتِ نقشه‌ای در حال به درستی اجرا شدن یا نقشه‌ای در حال به بیراهه کشیده شدن نیست.
    برای اینکه متوجه شوید که نویسندگان به جز خلق یک صحنه‌ی خفن با کشتن دوتراکی‌ها، به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردند، کافی است یک سؤال ساده از خودتان بپرسید: اگر ملیساندرا از راه نمی‌رسید، دوتراکی‌ها می‌خواستند چه خاکی توی سرشان بریزند؟

    دوتراکی‌ها قبل از رسیدن ملیساندرا قصد داشتند تا با سلاح‌هایی به دلِ دشمن بزنند که هیچ اثری روی آن‌ها نمی‌داشت.
    مرگِ دوتراکی‌ها اما تنها صحنه‌ای نیست که نویسندگان در «شب طولانی» به‌جای روایت یک داستان طبیعی در راستای منطقِ دنیای سریال، آن را برای خلقِ لحظاتِ خفن زیرپا می‌گذارند.
    مثلا یکی دیگر از بدترین‌هایش صحنه‌ی کشته شدن یکی از غول‌ها توسط لیانا مورمونت است.
    این صحنه به‌تنهایی برای توضیح دادن بلایی که سر «بازی تاج و تخت» آمده کافی است.
    یعنی من می‌توانستم در این نقد، همین یک صحنه را مثال بزنم و دیگر کاری به هیچ‌یک از دیگر لحظات این اپیزود نداشته باشم.
    نه‌تنها ضربه‌ای که غول به بدنِ کوچکِ لیانا می‌زند و او را به گوشه‌ای از حیاط پرتاب می‌کند باید به مرگش منتهی می‌شد، بلکه ما قبلا در «جنگ دیوار» دید‌ه‌ایم که چهار نفر از نگهبانان شب در حالی موفق به کشتن یک غول می‌شوند که خودشان هم این وسط نفله می‌شوند.
    اما مشکل اصلی از جایی آغاز می‌شود که لیانا در حال فریاد زدن به سمتِ غول حمله می‌کند، غول او را در مشتش می‌گیرد و از روی زمین بلند می‌کند، شروع به خرد کردنِ اسکلت بدنِ لیانا در مشتش می‌کند و در همین حین، لیانا را به سمت صورتش نزدیک و نزدیک‌تر می‌کند.
    اگر با یک غولِ معمولی طرف بودیم، این صحنه با عقل جور در می‌آمد اما مسئله این است که زامبی‌های شاه شب، چه از نوع انسانی‌اش و چه از نوع غولش، شخصیت و انسانیت ندارند.
    آن‌ها فقط می‌خواهند در سریع‌ترین و درنده‌خوترین شکل ممکن، اهدافشان را بکشند.
    در مغزِ مُرده‌ی آن‌ها، هیچ مانعی بین دیدن هدف و کشتنِ آن در سریع‌ترین زمان ممکن وجود ندارد اما این غول، نه‌تنها لیانا را لگد نمی‌کند یا بلافاصله سر و بدنش را از هم جدا نمی‌کند و سراغ اهداف بعدی‌اش نمی‌رود، بلکه او را بلند می‌کند و آن‌قدر به صورتش نزدیک می‌کند تا لیانا بتواند خنجرِ آبسیدینش را در چشمش فرو کند.
    تمامش برای چه؟ برای اینکه یک صحنه‌ی خفن داشته باشیم.
    سلاخی منطق روایی به منظورِ خلق یک صحنه‌ی خفنِ توخالی.
    منطقی که این سریال با مرگِ ند استارک پی‌ریزی کرده می‌گوید که مهم نیست چقدر قهرمان به نظر می‌رسی، این دنیا حکم چرخ‌گوشتِ قهرمانانی را دارد که قوانینِ بازی‌اش را بلد نباشند.
    سریال با کشتنِ لیانا مورمونت می‌توانست ذره‌ای از بُرندگی گذشته‌اش را پس بگیرد.
    با کشتن لیانا می‌توانست بهمان یادآوری کند که جنگ جای یک بچه نیست.
    تغییری در معنای این صحنه ایجاد نمی‌شد.
    حتی اگر لیانا توسط غول کشته می‌شد، باز سازندگان به هدفشان در خفن نشان دادن او می‌رسیدند، اما این بار در چارچوب منطق این دنیا.
    کشته شدن لیانا چیزی از ارزش‌هایش کم نمی‌کرد.
    او برخلاف چیزی که باور داشت به‌طرز بدی می‌مُرد، اما همزمان روحیه‌ی جنگنده و جسورِ شمالی‌ها را نشان می‌داد.
    آیا این واقعا همان سریالی است که ند استارک و کال دروگو، دوتا از پرطرفدارترین شخصیت‌های سریال را در فصل اول کشت؟
    حالا کار سریال به جایی کشیده که فقط دنبالِ تقدیم کردن همان چیزی که عموم مردم از آن می‌خواهند به آن‌ها است. اما هنوز تمام نشده.
    یکی دیگر از صحنه‌های خفن اما توخالی این اپیزود همراه شدنِ گوست با جورا و دوتراکی‌ها بود.
    قبلا با نحوه‌ی مرگِ سامر در محاصره‌ی زامبی‌ها دیده بودیم که دایروولف‌ها در چنین شرایطی کاری از دستشان بر نمی‌آید. شاید می‌شد استفاده‌ی بهتری از گوست کرد.
    مثلا او را برای محافظت از زن و بچه‌ها در سردابه‌ها قرار می‌دادند.
    ولی فکر می‌کنم تا حالا دیگر الگوی تکرارشونده‌ی نویسندگان در نوشتن سناریوی این اپیزود را متوجه شده باشید: گور پدرِ منطق روایی به هوای خلق یک صحنه‌ی خفن.
    پس، ما گوست را مشغول دویدن درکنار ارتشِ دوتراکی‌ها در حالی می‌بینیم که شاید از لحاظ بصری در آن لحظه جالب باشد، اما کمی که بهش فکر می‌کنی، با خودت می‌گویی «گوست دقیقا به جز خفن‌تر کردنِ این صحنه، چه دلیل دیگری اینجا هست؟».
    بعد از دوتراکی‌ها و لیانا مورمونت، یکی دیگر از شخصیت‌هایی که به ابزار داستانی نزول کرده ملیساندرا است.

    خط داستانی ملیساندرا در این اپیزود مثل پرده‌ی سوم داستانی است که ما قبلا نه پرده‌ی اول و نه پرده‌ی دومش را دیده‌ایم.
    بازگشت ملیساندرا برای انجام وظیفه و قبول کردن مرگش، باید کشمکش درونی جذابی باشد و آدم را کنجکاو می‌کند که در طول سفر او به وولانتیس و بازگشتش چه بر سرش گذشته است، ولی اتفاقی که در این اپیزود برای او افتاده نمونه‌ی مشابه‌ی اتفاقی است که برای عمو بنجن افتاد.
    او فقط در لحظه‌ی آخر ظاهر می‌شود تا به‌عنوان فندک انسانی عمل کرده و یک سری چیزها را آتش بزند و وظیفه‌ی آریا را برای او یادآوری کند و بعد خودکشی کند.
    ملیساندرا همیشه به‌عنوان شخصیتی در جدال با ایمانش و اشتباهاتی که در قبالش انجام داده، یکی از خاکستری‌ترین و دست‌کم‌گرفته‌شده‌ترین شخصیت‌های «بازی تاج و تخت» بوده، ولی سریال با نادیده گرفتن پرده‌ی اول و دوم سفر شخصیتی نهایی‌اش و فقط خلاصه کردن آن به نحوه‌ی به سرانجام رسیدنش، خیلی به او بد می‌کند.
    وقتی می‌گویم شتاب‌زدگی آفت این سریال است، منظورم دقیقا چنین چیزی است.
    تازه بماند که تا آنجایی که یادمان می‌آید پروردگار روشنایی، هرچه هست، موجود خوبی نبود.
    همین ملیساندرا در دنباله‌روی از پروردگار روشنایی بود که مردم را در دراگون‌ استون و بعد شیرین را به آتش کشید.
    از آن مهم‌تر اینکه جادو در دنیای مارتین، بدون بها نیست.
    دنی می‌خواهد کال دروگو زنده بماند و بهای آن را با مرگ بچه‌ی متولد نشده‌اش می‌دهد.
    استنیس می‌خواهد سرمای هوا کاهش پیدا کند و این کار را با آتش زدن شیرین انجام می‌دهد.
    چه می‌شد اگر پروردگار روشنایی فقط در صورتی به ملیساندرا و قهرمانان‌مان کمک می‌کرد که آنها چیزی برای او قربانی می‌کردند.
    این‌گونه ناگهان یک موقعیت دراماتیک و غیرقابل‌فرار فوق‌العاده داریم که این سوال را مطرح می‌کند که آیا کشتن یک نفر برای نجات دادن دنیا درست است یا نه؟
    خیلی دوست دارم جان اسنو را در حال گرفتن این تصمیم ببینم.
    اما نه، اتفاقی که می‌افتد این است که ماجرای قربانی کردن برای خدایان یا قربانی کردن برای جادو برای به دست آوردن قدرتشان نادیده گرفته می‌شود و همه‌چیز به سرراست‌ترین شکل ممکن جلو می‌رود.
    اگر مرگ ند استارک لحظه‌ای بود که سریال ثابت کرد هیچکس در امان نیست، «شب طولانی» جایی بود که بالاخره قانونی که خیلی وقت بود نادیده گرفته شده بود، کاملا برعکس شد.
    «بازی تاج و تخت» نه‌تنها با کشتنِ ند استارک نشان داد که این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست، بلکه با عروسی خونین هم ثابت کرد که یک وقت فکر نکنید حالا که ند استارک مُرده، پسرش قرار است انتقام او را بگیرد.
    سریال حتی با کشتن جافری و تایوین لنیستر هم نشان داد که قضیه این نیست که با یک سریال نهلیستی طرفیم که فقط از قهرمانانش متنفر است.
    در عوض نشان داد دنیای مارتین، یک دنیای بی‌تفاوت است و طرفِ هیچکس را نمی‌گیرد؛ نشان داد این دنیا، دنیای بی‌رحمی است که اگر سوتی بدهی، فارغ از اینکه چه کسی هستی، خودت را به کشتن می‌دهی.
    اما خیلی وقت است که آرواره‌ی تیز و درنده‌ی «بازی تاج و تخت»، به لثه‌ی بی‌دندان یک نوزاد تازه متولد شده تبدیل شده است.
    و این موضوع بیش از هر جای دیگری در «شب طولانی» مشخص بود.
    «شب طولانی» به‌عنوان جنگِ آخرالزمانی که تمام سریال در حال حرکت کردن به سوی آن بوده است، جایی بود که بالاخره سریال باید بی‌رحمی از دست رفته‌اش را دوباره اثابت می‌کرد.
    نه صرفا به خاطر اینکه کشتنِ کاراکترهای اصلی به کیفیتِ سریال می‌‌افزاید، بلکه به خاطر اینکه طبیعتا قسر در رفتنِ قهرمانان‌مان از مرگ، جلوی احساس کردنِ وزن و فوریت این جنگ را می‌گیرد.
    چیزی که «بازی تاج و تخت» با مرگِ ند استارک گفت، این بود که وقتی سرِ کاراکتری زیر شمشیرِ جلاد قرار می‌گیرد، دیگر هیچ چیزی جلوی آن را در لحظه‌ی آخر نخواهد گرفت.
    دیگر هیچکس نیست تا فریاد بزند: «صبر کنید!».
    چیزی به اسم قهرمانِ کلاسیک وجود ندارد.
    «بازی تاج و تخت» با مرگ ند استارک، یک انتظار در بینندگانش درست کرد: از این بعد هر وقت قهرمانی در موقعیت مرگ قرار گرفت، خربزه خورده است و باید پای لرزش هم بنشیند.
    اما مشکل این است که چند وقتی است که کاراکترهای سریال در موقعیت مرگ حتمی قرار می‌گیرند، اما بدون هرگونه عواقبی از آن‌ها جان سالم به در می‌برند.
    نویسنده با بُردن کاراکترها به یک سانتی‌متری مرگ طوری رفتار می‌کند تا نظر مخاطب را جلب کند، اما چون قصد کشتنش در این مقطع از داستان را ندارد و چون اصلا کاراکترش در این مقطع از داستان نباید بمیرد، او را از یک سانتی‌متری مرگ بازمی‌گرداند.

  38. عاشق داستان

    این اتفاق در «بازی تاج و تخت» زمانی افتاد که آریا توسط ویف چاقو باران شد و بعد جان سالم به در بُرد و فردای آن روز انگار نه انگار که شکمش بخیه خورده است، در فرار از دست ویف، روی پشت‌بام‌های براووس، «اساسینز کرید»بازی در می‌آورد.
    این اتفاق وقتی افتاد که جیمی در اپیزود «غنایم جنگی» به سمتِ دنی حمله‌ور شد و خودش و نجات‌دهند‌ه‌اش بران، هم از آتش اژدها و هم غرق شدن در کف دریاچه جان سالم به در بردند.
    این اتفاق وقتی افتاد که جان اسنو در اپیزود «آنسوی دیوار» نه‌تنها درون آبِ یخ دریاچه می‌افتد و از آن جان سالم به در می‌برد، بلکه بلافاصله بعد از بیرون آمدن از دریاچه، توسط امداد غیبی عمو بنجن از محاصره‌ی زامبی‌ها هم نجات پیدا می‌کند (فقط به خاطر اینکه نویسنده‌ها می‌خواستند پرونده‌ی عمو بنجن را به‌طرز بدی ببندند).
    حالا به اپیزودِ «شب طولانی» می‌رسیم که فستیوالِ نقضِ این قانون است.
    تعداد دفعاتی که قهرمانان در این اپیزود در موقعیت مرگ قرار می‌گیرند و کارگردان تمام تلاشش را می‌کند تا تمام شدن کارشان را القا کند و بعد یک نفر از راه می‌رسد و آن‌ها را نجات می‌دهد از دستم در رفته بود.
    از قسر در رفتنِ جورا از حمله‌ی انتحاری دوتراکی‌ها تا نجات پیدا کردن سم توسط اِد.
    از نجات پیدا کردن جیمی توسط بریین تا نجات پیدا کردن بریین توسط جیمی.
    از نجات پیدا کردن جان اسنو توسط اژدهای دنی تا نجات پیدا کردنِ دنی توسط جورا.
    از نجات پیدا کردنِ آریا توسط بریک تا دوباره نجات پیدا کردنِ سم توسط جورا.
    از نجات پیدا کردنِ دراگون از ازدحامِ زامبی‌ها روی بدنش بعد از تصمیم مهلک دنی برای نشستن روی زمین و البته نجات پیدا کردنِ جان اسنو از آتشِ ویسریون با مخفی شدن پشت ویرانه‌های وینترفل (درحالی‌که این همان آتشی است که دیوار با آن عظمت را خراب کرد) و درنهایت بزرگ‌ترینش: نجات پیدا کردن کلِ وینترفل توسط آریا.
    مشکل من این نیست که چرا هیچکدام از این کاراکترها نمی‌میرند.
    مشکلم این است که چرا سریال در حالی ‌که علاقه‌ای به کشتنشان ندارد، آن‌ها را بارها و بارها تا یک سانتی‌متری مرگ می‌برد و دوباره برمی‌گرداند.
    شاید یکی-دو بارش اشکالی نداشته باشد.
    ولی از جایی به بعد بیننده دستِ نویسنده‌ها را می‌خواند و هر وقت قهرمانانش در خطر قرار می‌گیرند، به‌طور ناخودآگاه، نتیجه‌‌اش را پیش‌بینی می‌کند و ترسی به خودش راه نمی‌دهد.
    شاید در لحظه، جذاب احساس شود، ولی بعد از اتمام اپیزود، آدم را با یک احساسِ بد تهی‌بودن تنها می‌گذارد.
    این اتفاق زمانی می‌افتد که واقعا سریال به جز تهدید کردنِ جان کاراکترها، راه نوآورانه‌تر و تامل‌برانگیزتری برای تنش‌آفرینی ندارد.
    اما لحظه‌ای که ضربه‌ی اصلی را دریافت کرد، همان ضربه‌ای که دیگر آن را به زانو در آورد، در لحظاتِ پایانی‌اش از راه می‌رسد؛ جایی که جان اسنو در تعقیب شاه شب وارد محوطه‌ی وینترفل می‌شود و با این صحنه روبه‌‌رو می‌شود: تورموند و گندری روی تپه‌ای از جنازه‌ها در حال کشتن زامبی‌ها هستند، بریین و جیمی و پاد پشت به دیوار در حال کشتن زامبی‌ها هستند، کرم خاکستری گوشه‌ای از حیاط در حال کشتن زامبی‌ها است، سم گریه‌کنان روی زمین افتاده و در حال کشتن زامبی‌ها است. به عبارت دیگر درحالی‌که تمام سیاهی‌لشگرها مُرده‌اند، تمام قهرمانان اصلی باقی‌مانده‌اند.
    سونامی زامبی‌هایی که برای سیاهی‌لشگرهای بی‌نام و نشان، مرگبار است، برای قهرمانان بُرندگی‌اش را از دست می‌دهد.
    جذابیتِ «نبرد حرامزاده‌ها» این بود که جان اسنو در بحبوحه‌ی نبرد فرقی با سربازانِ بی‌نام و نشان نمی‌کرد.
    این حرکت در هر سریالی به جز «بازی تاج و تخت» هم بد است، چه برسد به سریالی که کلِ فلسفه‌اش از مرگ ند استارک جوانه زده و رشد کرده باشد.

    مسئله این است که وقتی به نبردهای قبلی سریال نگاه می‌کنی، می‌بینی آن‌ها هم چندان در بین شخصیت‌های اصلی سریال، پُرتلفات نیستند.
    ولی چرا در جریان آن‌ها، احساسِ تهی‌بودن نمی‌کردیم؟
    اینجا به همان بخشی می‌رسیم که در پایانِ نقد «شوالیه‌ی هفت‌پادشاهی»، آن را گناه نابخشودنی سریال ناامیدم و وعده‌اش را داده بودم.
    مرگِ ند استارک درباره‌ی کشته شدنِ فیزیکی ند استارک نبود، بلکه درباره‌ی تصمیم سختِ ند استارک برای زیر پا گذاشتنِ شرافتش و اعلام کردن جافری به‌عنوان پادشاه به ‌حق سرزمین برای نجاتِ بچه‌هاش بود؛ به این می‌گویند درگیری درونی.
    ند استارک قبل از فرود آمدنِ شمشیرِ جلاد با این دروغ ‌می‌میرد و دیگر کشته شدن بدن فیزیکی‌اش اهمیت ندارد.
    پس مارتین به او رحم می‌کند و او را بعد از مرگ اصلی‌اش، می‌کشد.
    به این می‌گویند درام.
    قدرتِ مرگِ ییگریت فقط صرفا از کشته شدن یکی از دوست‌داشتنی‌ترین کاراکترهای سریال سرچشمه نمی‌گیرد، بلکه سرانجامِ غم‌انگیزِ درگیری درونی جان اسنو درباره‌ی انتخاب کردن از بین عشق و وظیفه است.
    منفجر شدنِ سپت جامع بیلور توسط سرسی فقط به خاطر جلوه‌های کامپیوتری خیره‌کننده‌‌اش جذاب نیست، بلکه حکم تکمیل کردنِ مرحله‌ی دیگری از شخصیت‌پردازی سرسی را دارد؛ خودتخریبی سرسی لنیستر را کامل می‌کند.
    اما درگیری درونی جان اسنو در جریانِ جنگ وینترفل چیست؟
    شاید بگویید، نجات دادنِ وینترفل و کشتنِ شاه شب.
    نه، این درگیری درونی نیست.
    سؤال بهتر این است که ذهنِ جان اسنو در جریان نبرد وینترفل به جز تکان دادن شمشیرش و تکه و پاره کردن زامبی‌ها، مشغولِ چه چیز دیگری است؟
    جواب به این سؤال در حالی «هیچ‌چیز» است که می‌توانست «خیلی چیزها» باشد.
    می‌دانید رازِ والدینِ جان اسنو به چه دلیل مهم است؟
    احتمالا جواب می‌دهید، به خاطر درگیر شدن جان و دنی سر تصاحبِ تخت آهنین.
    نه، راز والدین جان اسنو به این دلیل مهم است که افشای این راز برای او حکمِ مرگِ روانی‌اش را ایفا می‌کند.
    افشای راز والدینِ قهرمانان در داستان‌های فانتزی، یک کلیشه‌ی باقدمت است.
    یکی از کلیشه‌های فانتزی که مارتین قصد دارد تا ازطریقِ داستان ریگار و لیانا برعکس کند، کلیشه‌ی شاهزاده و قهرمان و ناجی ناشناس و پنهانی است.
    قهرمانی که همیشه احساس می‌کرده که می‌تواند به آدم بزرگ‌تری تبدیل شود و یک روز در لحظه‌ای پیروزمندانه‌اش از «اورجین استوری»‌اش که جایگاه قهرمانی‌اش را براساس هویتِ والدینش تایید می‌کند، از آن با خبر می‌شود و او را در مسیرِ نجات دنیا قرار می‌دهد.
    اگر داستانِ آشنایی ریگار و لیانا و متولد شدنِ جان اسنو، یک داستانِ عاشقانه‌ی تراژیک معمولی باشد، جان اسنو مشکلی نخواهد داشت، اما چه می‌شود اگر داستان به دنیا آمدنِ جان اسنو لابه‌لای فاجعه‌ای بزرگ قرار گرفته باشد.
    آن وقت آن لحظه‌ی قهرمانانه از آگاهی از هویت باشکوه والدینش، به یک لحظه‌ی هولناک برای جان اسنو تبدیل می‌شود.
    جان اسنو یکی از قهرمانانِ اصلی داستان است و خوانندگان می‌خواهند که او آن لحظه‌ی پیروزمندانه را داشته باشد و در نتیجه کارهای ریگار باید توجیه شوند.
    اما مارتین همواره در حال به چالش‌ کشیدنِ کلیشه‌های سفر قهرمان با جان اسنو بوده است و یکی از آخرین کلیشه‌هایی که برای برعکس کردن باقی مانده زمانی است که جان اسنو از چگونگی به دنیا آمدنش اطلاع پیدا می‌کند.
    آن موقع، لحظه‌ی پیروزمندانه‌ی واقعی جان اسنو نه به دنیا آمدن به‌عنوان شاهزاده‌ی موعود توسط پدرش، بلکه تصمیم خودش برای تبدیل شدن به قهرمانِ بشریت خواهد بود. ماجرا از این قرار است که افشای راز والدین جان اسنو برخلاف چیزی که سریال نشان داده است، باید حکم یک فروپاشی روانی کامل برای جان اسنو درست قبل از جنگ با وایت‌واکرها را داشته باشد.
    ماجرا از این قرار است که فرار کردنِ ریگار با لیانا اصلا این‌طور که سریال نشان می‌دهد اتفاق خوبی نیست.
    سریال طوری رفتار می‌کند که ریگار و لیانا یکدیگر را دوست داشتند و برخلاف مخالفت‌های دیگران با هم ازدواج می‌کنند و به‌طرز «رومئو و ژولیت»‌واری می‌میرند.
    اما واقعیت این است که مارتین با استفاده از داستان عشقِ ممنوعه‌ی ریگار و لیانا می‌خواهد کلیشه‌ی داستان‌های عاشقانه‌ی تیر و طایفه‌ی «رومئو و ژولیت» را متلاشی کند.
    حقیقت این است که ریگار واقعا به خاطرِ خود لیانا، عاشقِ او نبوده است.
    ریگار فقط به این دلیل با لیانا فرار می‌کند چون آن‌قدر تمام فکر و ذکرش معطوفِ به حقیقت تبدیل کردن پیش‌گویی شاهزاده‌ی موعود شده بوده که هیچ چیز دیگری برای او اهمیت نداشته است.
    کاری که ریگار انجام می‌دهد منجر به آغازِ شورش رابرت می‌شود که نه‌تنها به مرگِ پدر و برادر بزرگ‌تر ند استارک به دست اِریس تارگرین منجر می‌شود، بلکه جرقه‌‌‌زننده‌ی جنگ خونینی است که موجب مرگ انسان‌های زیادی از جمله زن و بچه‌های بیچاره‌ی خودِ ریگار توسط گرگور کلیگین که اوبرین مارتل قصد انتقام گرفتنشان را داشت می‌شود.
    مارتین این‌گونه قصد شکستنِ کلیشه‌ی والدینِ مرموز قهرمان را دارد.

  39. عاشق داستان

    معمولا قهرمانانِ فانتزی در حالی از هویتِ باشکوه واقعی‌شان آگاه می‌شوند که جان اسنو متوجه می‌شود که تولدش حاصل یک فاجعه بوده است.
    این پاسخی است که جان اسنو برای بزرگ‌ترین سؤالِ زندگی‌اش دریافت می‌کند؛ اینکه مادرش، خواهر پدر ناتنی‌اش است که نمی‌توانسته حقیقت را به خاطر عمقِ درد و رنجی که در آن نفهته بوده به او بگوید.
    اینکه پدرش، شاهزاده‌ای بوده که با فرار کردن با لیانا استارک و شکستنِ تمام اصول اخلاقی و دلیری و شرافتمندی و جرقه زدن آتشِ جنگی عظیم و درست کردن شرایطی که منجر به قتلِ ریکارد و برندون استارک شد شناخته می‌شود.
    اینکه پدرش، از مادرش به‌عنوان وسیله‌ای برای به دنیا آوردن بچه‌ای برای پیش‌گویی‌اش استفاده کرده و مادرش در تخت زایمان، تنها در وسط ناکجا آباد می‌میرد و پدر ناتنی‌اش، با معرفی کردنِ او به‌عنوان بچه‌ی حرامزاده‌اش و دروغ گفتن به همسرش، به زندگی زناشویی‌ خودش و شرافتمندی‌اش آسیب می‌زند تا او را از دست بهترین دوستش که می‌توانست او را در نوزادی بکشد مخفی نگه دارد.
    معمولا افشای راز والدینِ قهرمانان فانتزی حکم لحظه‌ای را دارد که قدرتشان برای پیروزی تایید می‌شود، ولی این اتفاق برای جان اسنو لحظه‌ای است که تمام زندگی‌اش را درست قبل از آغاز شب طولانی، زیر سؤال می‌برد.
    این ظالمانه‌ترین اتفاقی است که می‌تواند برای او بیافتد.
    حتی مرگبارتر از مرگِ فیزیکی.
    به این ترتیب، افشای والدینِ جان اسنو بدل به کشمکش درونی جدید او در قوس شخصیتی‌اش می‌شود.
    جان اسنو باید انتخاب کند؛ آیا او قهرمانی است که اجدادش باور داشتند و پیش‌بینی شده بود و ریگار باور داشت که خواهد بود، یا آیا به خاطر اینکه خودش سرنوشت خودش را انتخاب می‌کند، قهرمانِ بشریت خواهد بود؟
    آیا او به خاطر اینکه فرزندِ یک پیش‌گویی است علیه ارتش مردگان برای بشریت می‌جنگد یا به خاطر اینکه انجام این کار، تصمیم درستی خواهد بود این کار را انجام می‌دهد؟
    جان اسنو چه کسی است و برای چه چیزی و چرا می‌جنگد؟
    حذف کردنِ این بخشِ حیاتی از ماجرای فرار کردن ریگار با لیانا یعنی به قتل رساندنِ شخصیتِ جان اسنو.
    راه دیگری که «شب طولانی» برای تزریقِ کمی کشمکش درونی به این اپیزود داشت، مربوط‌به افشای پس‌زمینه‌ی داستانی خودِ شاه شب می‌شد.
    فکر نمی‌کردم که بنیاف و وایس آن‌قدر پرت باشند که پس‌زمینه‌ی داستانی شاه شب را نادیده بگیرند.
    طرفداران از مرگِ شاه شب بدون به دست آوردن اطلاعات بیشتری درباره‌ی او فقط به خاطر به حقیقت تبدیل نشدنِ تئوری‌هایشان عصبانی نیستند، بلکه به خاطر پایبند ماندنِ «بازی تاج و تخت» به یکی از قدیمی‌ترین کلیشه‌های داستان‌های فانتزی عصبانی هستند.
    نظریه‌های متعددی درباره‌ی ماهیتِ شاه شب و چیزی که در مغزش می‌گذرد وجود داشت.
    از مسخره‌ترین‌شان که می‌گفت شاه شب و برن استارک یک نفر هستند تا معقولانه‌ترین‌هایشان که می‌گفتند در گذشته پیمانی بین وایت‌واکرها و استارک‌ها بسته می‌شود که یکی از بندهایش این است که وایت‌واکرها تا وقتی که برای حفظ نسلشان از انسان‌ها، بچه دریافت کنند، در قلمرویشان در آنسوی دیوار می‌مانند؛ به خاطر همین است که یکی از شعارهای معروف استارک‌ها این است که «همیشه یه استارک باید تو وینترفل بمونه».
    یعنی همیشه یک استارک باید برای عمل کردن به این عهد قدیمی در وینترفل بماند و در گذر هزاران هزار سال، معنای واقعی این جمله فراموش شده است؛ چه خوب و چه بد، چیزی که درباره‌ی تمام این نظریه‌ها یکسان است، تلاشی برای شخصیت‌پردازی ماهیتِ تک‌بعدی ترمیناتورهای یخی وستروس است؛ تلاشی برای خلقِ کشمکش درونی و تبدیل کردن این نبرد به چیزی فراتر از یک سری زامبی‌کشی‌های هالیوودی است.
    اما نه‌تنها وایت‌واکرها با بدل شدن به اُرک‌های وستروس به گور می‌‌روند، بلکه تهدیدشان در منقرض کردن نسل بشر که از سکانس آغازینِ سریال در حال زمینه‌چینی بوده در عرض ۸۰ دقیقه به پایان می‌رسد.

    «بازی تاج و تخت» همیشه درباره‌ی این بوده که چرا نبردهای شخصی خاندان‌ها هیچ اهمیتی دربرابر تهدید اصلی ندارند؛ دلیلِ آغاز شدن سریال با معرفی وایت‌واکرها این است تا از این بعد هر کسی را در حال دسیسه‌چینی‌ برای نشستن روی تخت آهنین و خودخواهی دیدیم، بهتر متوجه‌ی تهی‌بودنِ نتیجه‌ی این قدرت‌طلبی‌های شخصی شویم.
    بنابراین حذف شدن وایت‌واکرها بدون اینکه آن‌ها تهدیدی برای سرسی که عملا در تلاش برای خراب کردن اتحاد انسان‌ها بود و از خراب شدن دیوار نیشخند می‌زد حساب شوند، در تضاد با این موضوع قرار می‌گیرد.
    این در حالی است که هیچکدام از تصمیماتِ سرسی هیچ تاثیری روی نبردِ وینترفل نمی‌گذاشت.
    اگر کار ارتش جان اسنو با نیروهای سرسی برای پیروزی در نبرد راحت‌تر می‌شد یا ارتشِ زنده‌ها با نیروهای سرسی شانس پیروزی می‌داشتند، می‌شد گفت که او با عدم همکاری با آنها، چوب لای چرخِ موفقیت جان اسنو کرد ولی با توجه‌ به پایان رسیدن جنگ نه با یک کار تیمی، بلکه با مخفی‌کاری یک نفر، تغییری در سرنوشت آن ایجاد نمی‌کرد.
    بنابراین جان اسنو و دنی برای مبارزه با سرسی به این دلیل به جنوب می‌روند که او ملکه‌ی سمتگر و افتضاحی است، نه به خاطر اینکه او با تصمیماتش، ارتشِ شمال را فلج کرده بود.
    سازندگان با به انتها رساندنِ خط داستانی شاه شب در عرض یک اپیزود و جلوگیری از پیشروی آخرالزمانِ یخی آن‌ها به فراتر از وینترفل کاری می‌کنند کارستان: آن‌ها عملا می‌گویند که حق با سرسی بود که به اتحادِ شمال کمک نکرد.
    در «بازی تاج و تخت» تا دلتان بخواهد شخصیت‌های آب‌زیرکاه و دسیسه‌چین وجود دارد؛ از لیتل‌فینگر و وریس گرفته تا تایوین لنیستر و اُلنا تایرل.
    اما چیزی که سرسی را از دیگران متفاوت می‌کند این است که او یک سیاست‌مدار واقعی نیست، بلکه فقط ادای آن را در می‌آورد.
    سرسی فقط فکر می‌کند که در حال پیشرفت کردن در هرمِ قدرت است.
    سرسی‌ آن‌قدر خودشیفته و کوته ‌بین است که با تاکید بدون مدرک روی قاتل بودن تیریون به قتلِ جافری، موجب مرگ تایوین لنیستر می‌شود.
    او با قدرت دادن به گنجشک اعظم برای اینکه تحمل قیافه‌ی مارجری را ندارد، تندروهای مذهبی را آزاد می‌گذارد که به پیاده‌روی شرمساری خودش منجر می‌شود.
    سرسی فقط گند بالا آورده است و همین شده که کارش به هم ‌نشینی با یک دانشمند دیوانه و یک هیولای فرانکنشتاین کشیده شده.
    بنابراین اگر یک کاراکتر وجود داشته باشد که باید متوجه شود که دنیای بزرگ‌تری فراتر از نوک دماغش هم وجود دارد سرسی است.

  40. عاشق داستان

    حتی جیمی هم با دیدنِ زامبی‌ای که جان اسنو به پایتخت آورده بود از اهمیتِ جنگ اصلی آگاه شد.
    ولی زمانی‌که سرسی از کمک کردن به جان اسنو سر باز زد، حکم لحظه‌ای را داشت که سریال نابینایی سرسی را تایید کرد.
    لحظه‌ای که سرسی امنیتِ فعلی‌اش را به هر چیز دیگری می‌فروشد.
    حتی در اپیزود اول فصل هشتم، وقتی کایبرن خبر فروپاشی دیوار را با نگرانی به سرسی می‌دهد، سرسی با نیشخند از آن استقبال می‌کند.
    سرسی درحالی‌که همه مشغول آماده شدن برای نجات دنیا هستند، بران را می‌فرستد تا با کشتنِ جیمی و تیریون، دلش را خنک کند.
    اما حق با سرسی بود.
    چون «جنگ بزرگ» که بقای دنیا به آن وابسته بود، در یک لوکیشن، در یک شب و در جریان چند ساعت اتفاق افتاد و نیازی نداشت تا وقتی که می‌تواند ارتشش را تازه و سرحال برای «جنگ اصلی سر تخت آهنین» حفظ کند، خودش را درگیر این جنگِ بچه‌گانه کند.
    چه جان اسنو که در هاردهوم با شاه شب چشم در چشم شد، چه کلاغ سه‌چشم که می‌تواند در فضا-زمان سفر کند و چه دنی که یکی از اژدهایانش را با نیزه‌ی شاه شب از دست داد، چه آنهایی که هزاران سال پیش چنین دیوار عظیم‌جثه‌ای را برای بیرون نگه داشتن لولوخورخوره‌های آنسوی دیوار علم کرده بودند.
    هیچکس به اندازه‌ی سرسی باهوش نبود.
    هیچکس به اندازه‌ی سرسی متوجه نشده بود که همه‌ی این چرت و پرت‌های مربوط‌به وایت‌واکرها، د‌ست‌اندازهای زودگذری در مسیر رسیدن به تخت آهنین هستند.
    مشکل هم همین است: سرسی نباید بهتر از دار و دسته‌ی جان اسنو می‌دانست.

    حذف سریع و ساده‌ی وایت‌واکرها باعث می‌شود تا آن‌ها به‌جای تهدیدی که قرار بود کلِ تنظیمات دنیا را به هم بریزند، شبیه یک دست‌انداز به نظر برسند.
    مشکل این نیست که وایت ‌واکرها باید برنده‌ی جنگ می‌شدند، مشکل این است که همیشه وایت‌واکرها حکم یک عذاب الهی را داشتند که قرار بود از راه برسند و همچون سیلِ نوح، وستروس را به سزای اعمالش برسانند و آن را با شخم زدن، پاکیزه کنند.
    وا‌یت‌واکرها نباید برنده می‌شدند، ولی وستروس هم به جز از دست دادن دو قلعه و مُردن چندتا از شخصیت‌های فرعی، باید بهای بیشتری برای تمام گناهانش پرداخت می‌کرد.
    باید لحظه‌ای وجود داشته باشد که وستروس ناگهان به خودش می‌آید و متوجه می‌شود که چقدر منابع سر جنگ‌های شخصی‌شان هدر داده‌اند و چقدر این جنگ‌ها، انسان‌ها را دربرابر تهدید اصلی ضعیف کرده است.
    به خاطر همین بود که یکی از انتظارات طرفداران این بود که ارتشِ سرسی درست در این موقعیت بحرانی به ارتشِ شمال خیانت می‌کند و وضعیتِ آن‌ها را برای مبارزه کردن با شاه شب بدتر می‌کند.
    این اتفاق به خوبی نشان می‌داد که بفرمایید، این هم از جنگِ انسان‌ها و ببینید که چگونه شرایط‌مان را بدتر کرده است.
    این‌طوری حتی عوض شدنِ تمرکز داستان از شاه شب به سرسی هم این‌قدر بد به نظر نمی‌رسید.
    چون این‌طوری سرسی نقشِ پُررنگی در وخیم شدنِ اوضاعِ قهرمانان در برابر وایت‌واکرها را می‌داشت.
    ولی در حال حاضر نه‌تنها کمک نکردنِ سرسی تاثیری در نتیجه‌ی جنگ نداشت، بلکه اتفاقا او تصمیم هوشمندانه‌ای برای دخالت نکردن در این جنگ گرفته بود (این نقطه‌ی ضعف نویسندگان است).

    حالا کارمان به جایی کشیده که برخلاف چیزی که در هفت فصل و نیم گذشته گفته می‌شد، جنگ واقعی، دشمنِ اصلی که همه باید علیه‌اش متحد می‌شدند نه وایت‌واکرها، بلکه سرسی بوده.
    اتفاقی که در این اپیزود می‌افتد درست در تضاد با هشدار داووس در فصل قبل قرار می‌گیرد: «اگه دشمنی‌هامون رو کنار نذاریم و با هم متحد نشیم، می‌میریم.
    اون وقت دیگه مهم نیست که اسکلت چه کسی روی تخت آهنین می‌شینه».
    تا قبل از «شب طولانی»، در حالی جنگ‌های شخصی انسان‌ها، «یکی به دو کردن و خاله ‌زنک‌ بازی‌ های بی‌ اهمیت سر چیزهای کوچک» معرفی می‌شدند که حمله‌ی وایت‌واکرها تهدید اصلی بودند، حالا حمله‌ی وایت ‌وایت‌ واکرها، جر و بحث‌ها و خاله ‌زنک ‌بازی ‌های بی‌اهمیتی به نظر می ‌رسند که جنگِ شخصی انسان‌ها سر تصاحب تخت آهنین حرفِ اصلی را می‌زند.
    قهرمانان ‌مان همین حالا با ارتشِ زامبی‌های سونامی ‌وار شاه شب مبارزه کرده‌اند و حالا آن‌ها قرار است به جنگ با کسی بروند که در حالی فقط یک زامبی دارد که زامبی‌ساز قبلی با بلند کردن دست‌هایش، هزارتا هزارتا، زامبی می‌ساخت.
    یک حس بدی دارم که می‌گوید سازندگان از قصد هیچ حرفی درباره‌ی پس‌زمینه‌ی داستانی شاه شب نزدند.
    چون از قرار معلوم بخشی از اسپین‌آفِ «بازی تاج و تخت» به بررسی راز و رمزهای وایت ‌واکرها اختصاص دارد و حالا سازندگان خواسته‌اند با مخفی نگه داشتنِ بزرگ‌ترین راز سریال اصلی، برای اسپین‌آفشان بیننده بخرند.
    امیدوارم این فقط یک حس بد باشد وگرنه چنین کاری از سازمان معظمی مثل HBO خیلی بعید است.
    اما در حالی تمام بحث‌های پیرامونِ «شب طولانی» به مرگِ شاه شب به دست آریا استارک خلاصه شده که ترجیح دادم آخر از همه سراغش بروم. چرا؟
    چون می‌خواستم یادآوری کنم که مشکلِ «شب طولانی» کشته شدن شاه شب به دست آریا نیست، بلکه کشته شدن شاه شب به دست آریا «فقط» یکی از بی‌شمار مشکلاتِ این اپیزود است.
    عده‌ای از طرفداران اعتقاد دارد که کشته شدن شاه شب به دست آریا همه‌رقمه با عقل جور در می‌آمد و نشان از زمینه‌چینی هوشمندانه‌ی سازندگان از مدت‌ها قبل می‌دهد.
    فقط در صورتی می‌توانستیم به هوشمندی سکانس آریا فکر کنیم که سازندگان قبل از آن بهمان ثابت می‌کردند که هنوز کمی هوشمندی در این سریال باقی مانده است.

    آیا ذره‌ای هوشمندی در به هدر دادن دوتراکی‌ها وجود داشت؟ نه.
    آیا ذره‌ای هوشمندی در به پایان رساندنِ خط داستانی وایت‌واکرها بدون جلوگیری از آن‌ها از تبدیل شدن به اُ‌رک‌های تالکین وجود داشت؟ نه.
    آیا ذره‌ای هوشمندی در تولید تنشِ کاذب و پوشالی ازطریقِ بُردن قهرمانان تا یک سانتی‌متر مرگ و برگرداندن آن‌ها دیده می‌شد؟ نه.
    آیا ذره‌ای هوشمندی در خط داستانی برن که کلِ ماجراجویی‌هایش به تبدیل شدن به طعمه‌ی بی‌خاصیتی برای شاه شب منجر شده وجود دارد؟ نه.
    آیا ذره‌ای هوشمندی در خلاصه کردن حمله‌ی وایت‌واکرها به یک اپیزود وجود داشت؟ نه.
    آیا ذره‌ای هوشمندی در عدم وجود کشمکش‌های درونی شخصی برای کاراکترها در جریان این اپیزود و جلوگیری از خلاصه شدنِ حضور آن‌ها به شمشیرزنی‌های خشک و خالی و غیردراماتیک وجود داشت (منهای تیان)؟ نه.
    آیا صحنه‌ی کشته شدن لیانا مورمونت چیزی بیش از وسیله‌ای برای خلق لحظه‌ای خفن را داشت؟ نه. نه، نه، نه و نه.
    اگر جواب این سوالات، بله بود، آن وقت می‌توانستیم بگوییم که آره، سازندگان کاملا حواسشان بوده که چه قصدی با سکانسِ آریا داشته‌اند و این ما هستیم که آن را درک نکرده‌ایم.
    اما این تازه در حالی است که مدارکی که برای اثباتِ بد بودن این سکانس داریم را در نظر نگیریم.

  41. عاشق داستان

    سکانسِ آریا را می‌توان از دو نظر قضاوت کرد: از لحاظ منطقِ روایی و از لحاظِ تماتیک.
    از لحاظ منطقی همه‌چیز با عقل جور در می‌آید.
    آریا یک قاتلِ بی‌چهره است.
    ما آریا را قبلا در حال یواشکی نزدیک شدن به جان بدون اینکه او بفهمد دیده بودیم.
    ما قبلا آریا را در حال تمرین کردنِ تکنیک رها کردن چاقو با یک دست و گرفتن آن با دست دیگرش در سکانس مبارزه‌ی او با بریین در فصل قبل دیده بودیم.
    آریا بعد از بیرون آمدن از خانه‌ی سیاه و سفید به خدای مرگ پشت می‌کند و او حالا با کشتنِ شاه شب به‌عنوان تجسم مرگ، بالاخره‌ ضایعه‌ی روانی ناشی از بخشِ ترسناکی از زندگی‌اش را پشت سر می‌گذارد.
    در زمانی‌که دیگران توانایی رسیدن به شاه شب را ندارند، آریا تنها کسی است که با استفاده از مهارت‌های مخفی‌کارانه‌اش، توانایی رساندن خودش به او را دارد.
    اصلا ما آریا را چند صحنه قبل‌تر، در حال نشان دادن توانایی‌های مخفی‌‌کاری‌اش در سکانس کتابخانه می‌بینیم.
    اصلا خودِ ملیساندرا، در فصل سوم وقتی با آریا روبه‌رو می‌شود به او می‌گوید که او چشم‌های قهوه‌ای، چشم‌های آبی و چشم‌های سبز را خواهد بست و منظورش از چشم‌های آبی، شاه شب بوده است.
    اما نه‌تنها آریا شخصیت اصلی سریال نیست، بلکه تم خط داستانی‌اش هم ربطی به وایت‌واکرها ندارد.
    تازه ماجرای پیش‌گویی ملیساندرا، به‌عنوان صحنه‌ای که حکم ریشه‌ی اصلی تمام این اتفاقات را دارد هم درواقع ریشه‌ی چیز دیگری است که به زور به‌عنوان ریشه‌ی یک پیش‌گویی دیگر جا زده شده است.
    ماجرا این است که بنیاف و وایس در برنامه‌ی بعد از «شب طولانی» می‌گویند که آن‌ها از سه سال پیش تصمیم گرفته بودند تا آریا را به قاتل شاه شب تبدیل کنند.
    سه سال پیش در حالی به معنای زمانِ فصل پنجم است که سکانس پیش‌گویی ملیساندرا در فصل سوم رخ می‌دهد.
    پیش‌گویی ملیساندرا از اشاره کردن به بسته شدنِ چشم‌های آبی این نیست که آریا، به قاتلِ شاه شب تبدیل خواهد شد، بلکه به این معنا است که او قاتلِ بی‌چهره تبدیل خواهد شد.
    حتی اگر این صحنه را دوباره تماشا کنید، در جریان پیش‌گویی ملیساندرا، قطعه‌ی موسیقی مردانِ بی‌چهره به گوش می‌رسد.
    در جریان اپیزود این هفته، وقتی ملیساندرا دوباره پیش ‌گویی ‌اش را به او یادآوری می‌کند، این‌بار جای رنگ‌های چشم را عوض می‌کند.
    در پیش‌گویی اولیه در حالی رنگ چشم آبی، به‌عنوان دومین رنگ نام برده می‌شود که حالا ملیساندرا، رنگ آبی را به‌عنوان رنگِ سوم و آخر اعلام می‌کند.
    به این معنی که آریا تا حالا صاحبانِ رنگ‌های قهوه‌ای و سبز را کشته است و حالا نوبت به اخرین قتل مهمش یعنی صاحب چشم‌های آبی‌رنگ رسیده است.
    پس به عبارت خیلی ساده‌تر اتفاقی که افتاده این است: نویسنده‌ها ناگهان وسط داستان تصمیم گرفته‌اند تا با نادیده گرفتن تمام زمینه‌چینی‌ها قبل از پیش‌گویی ملیساندرا در فصل سوم و بعد از پیش‌گویی در فصل‌های بعدی، آخر داستان را صرفا جهت رودست زدن به بینندگان عوض کنند.
    اول اینکه ملیساندرا در حالی در فصل سوم این پیش‌گویی را می‌کند که همان موقع در حال معرفی کردن استنیس به‌عنوان آزور آهای است و بعد از اینکه استنیس قلابی از آب در می‌آید، سراغ جان اسنو و بعد دنی می‌رود.
    اگر از لحظه‌ای که ملیساندرا پیش‌گویی‌اش را اعلام کرده بود، سروکله‌ی آریا در شمالِ دیوار پیدا می شد و زندگی‌اش را به مبارزه کردن با وایت‌واکرها و متحد کردن انسان‌ها اختصاص می‌داد هیچ مشکلی وجود نداشت.
    ولی این اتفاق نمی‌افتد.

    خط داستانی آریا قبل از پیش‌گویی ملیساندرا از لحاظ تماتیک حول و حوشِ تماشای سلاخی شدن یک به یک اعضای خانواده‌اش و شکل‌گیری آرزوی انتقام‌جویی از لنیسترها و تکرار کردن اسم فهرستِ قربانی‌های آینده‌اش قبل از خواب می‌چرخد و بعد از پیش‌گویی ملیساندرا، حول و حوشِ هرچه نهیلیستی‌تر شدن دیدگاهش نسبت به دنیا و به دست آوردن قابلیت‌های لازم برای تبدیل شدن به انتقام‌جوی خانواده‌اش می‌چرخد.
    می‌دانید یکی از مهم‌ترین نقاط عطف خط داستانی آریا چیست؟ آشنا شدنِ او با بانو کرین؛ همان بازیگر زنی که در براووس در تئاترِ جنگ پنج پادشاه، نقشِ سرسی را برعهده داشت.
    آریا در حالی قبل از آشنایی با بانو کرین، قصد جویدنِ خرخره‌ی سرسی را داشت که تماشای نمایش‌ نبرد پنج پادشاه و ضجه و زاری‌های بانو کرین بالای جنازه‌ی جافری، آریا را در موقعیتِ پیچیده‌ای در رابطه با احساسی که نسبت به سرسی دارد قرار ‌می‌دهد.
    پس کشمکش درونی آریا پیرامونِ از دست دادن هویتِ استارکی‌اش در مسیر تبدیل شدن به انتقام‌جوی خانواده‌اش و به دست آوردن احساساتِ پیچیده‌ی تازه‌ای نسبت به دشمنانش مثل سندور کلیگین و سرسی می‌چرخد.
    از سوی دیگر «بازی تاج و تخت» دارای شخصیت دیگری به اسم جان اسنو است که کلِ تم داستانی‌اش با قربانی کردن تمام دارایی‌هایش که شاملِ جانش هم می‌شود در جهت مبارزه برای ازبین‌بردنِ دعوا‌های قبیله‌ای بی‌اهمیتِ بین انسان‌ها برای آماده شدن دربرابر ارتش مردگان است.
    جان اسنو نه ‌تنها ییگریت را در راه وظیفه ‌شناسی از دست می‌دهد، بلکه در اپیزود «هاردهوم» مزه‌ی تلخِ شکست از شاه شب را می‌چشد.
    و یک بار آنجا و یک بار در اپیزودِ «آنسوی دیوار» با او چشم در چشم می‌شود.
    آریا در حالی در اپیزود اول فصل هشتم با شاه شب و ارتش مردگانش آشنا می‌شود، که جان اسنو از فصل اول تاکنون درگیرِ تحولاتِ آنسوی دیوار بوده است.
    جذابیت داستانگویی این است که یک قهرمان و یک آنتاگونیست برای مدتی با هم سروکله می‌زنند تا ببینیم بالاخره درنهایت چه کسی روی دست دیگری بلند می‌شود.
    پس طبیعی است که از لحاظ استخراج کردن نهایتِ احساسی که در طول این تقلاها روی هم جمع شده است، ختم شدنِ مبارزه‌ی نهایی به جان اسنو و شاه شب قوی‌تر از کشته شدن شاه شب توسط آریایی که همین دو اپیزود پیش از وجودِ شاه شب خبردار شده بود است.
    برعکسش هم صدق می‌کند.

    مطمئنا کشته شدنِ سرسی به دست آریایی که در مراسم قطع شدن سر پدرش حضور داشته و در لحظه‌ی بعد از عروسی خونین حضور دارد، قوی‌تر از کشته شدن سرسی به دست جان اسنویی است که در زمانِ مرگ ند استارک، مشغول آماده شدن برای تبدیل شدن به نگهبان شب بوده است.
    بتمن و جوکر به‌عنوان کسانی که تجسمِ نظم و هرج‌و‌مرج هستند در طول «شوالیه‌ی تاریکی» آن‌قدر با هم گلاویز می‌شوند تا اینکه ببینیم بالاخره کدامیک فلسفه‌اش را به دیگری اثبات می‌کند.
    در آخرِ «شوالیه‌ی تاریکی» ناگهان کمیسر گوردون ظاهر نمی‌شود و جوکر را دستگیر نمی‌کند.
    چون شکست دادنِ جوکر، مبارزه‌ی بتمن است و برای اینکه داستان به سرانجام رضایت‌بخشی برسد، خود بتمن باید او را دستگیر کند یا از او شکست بخورد و فکر کنم همگی قبول داریم که «ارباب حلقه‌ها» و «شوالیه‌ی تاریکی» هر دو دوتا از بهترین فیلم‌هایی هستند که دیده‌ایم و بارها بدون اینکه ازشان خسته شویم، بازبینی‌شان می‌کنیم.
    «بازی تاج و تخت» هم شرایط مشابه‌ای دارد.
    جان اسنو به‌عنوان تجسمی از آدمی که از دعواهای قبیله‌ای انسان‌ها خسته شده است و شاه شب به‌عنوان تجسم کسی که می‌خواهد از عدم اتحاد انسان‌ها به نفعِ هرچه راحت‌تر فتح کردن وستروس استفاده کند با هم درگیر می‌شوند و این درگیری آن‌قدر تشدید می‌شود که بالاخره به نقطه‌ی جوش می‌رسد. سؤال این است که چه کسی دیگری را شکست می‌دهد؟
    آریا استارک.
    چی شد!؟ این از کجا پیداش شد!؟
    کشته شدن شاه شب به دست آریا مثال بارزِ به سرقت رفتن پایان‌بندی کشمکش درونی یک شخصیت دیگر به دست شخصیتی که هیچ ربطی به آن کشمکش نداشته است.
    عده‌ای دلیل می‌آورند از آنجایی که همه‌ی ما انتظار رویارویی جان اسنو و شاه شب را داشتیم، کشته شدن او به دست شخص دیگری به جز جان اسنو، غافلگیرکننده‌تر از آب در آمد و به همین دلیل با نتیجه‌ی بهتری طرفیم.
    سؤال این است که آیا انتظار ما از رویارویی بتمن و جوکر در پایانِ «شوالیه‌ی تاریکی»، آن را به پایانِ غیرهیجان‌انگیز و نارضایت‌بخشی تبدیل کرده؟
    یک نوع غافلگیری داریم که از زمینه‌چینی سرچشمه می‌گیرد و یک نوع غافلگیری داریم که نویسندگان صرفا جهت رودست زدن به بیننده از آستینشان در می‌آورند.
    کشته شدن شاه شب به دست آریا از نوع دوم است.
    طرفداران این اپیزود هرچقدر می‌خواهند می‌توانند بگویند که سکانس آریا منطقی است، اما خودِ سازندگان به وضوح در برنامه‌ی بعد از «شب طولانی» می‌گویند که پیش خودشان تصمیم می‌گیرند تا با تبدیل کردن آریا به قاتلِ شاه شب، دست به حرکتِ غیرمنتظره‌ای بزنند؛ غیرمنتظره از وسط داستان ظاهر نمی‌شوند.
    غیرمنتظره‌ نتیجه‌ی پی‌ریزی داستان به سوی سرانجامی غیرمنتظره است.
    مرگ ند استارک و عروسی خونین در حالی غافلگیرکننده هستند که ناگهان از ناکجا آباد سر در نمی‌آورند.
    معروف‌ترین دیالوگِ تاریخ سریال جایی است که سرسی به ند استارک می‌گوید: «تو بازی تاج و تخت، یا می‌بری یا می‌میری»، چند اپیزود بعد هشدار سرسی به واقعیت تبدیل می‌شود و ما در پیشانی‌مان می‌زنیم که چرا هشدار سرسی را این‌قدر دست‌کم گرفته بودیم.

    عروسی خونین در حالی اتفاق می‌افتد که ما قبل از آن می‌بینیم که والدر فری چه پیرمردِ خرفتِ کثیفی است و نگرانی‌های کتلین درباره‌ی تصمیم راب برای ازدواج با تالیسا به‌جای دخترانِ والدر فری را می‌شنویم و حتی قبل از آن، داستان قتل‌عام خاندانِ رِین‌های کستمیر به دست تایوین لنیستر را شنیده‌ایم و حتی قبل‌تر از آن، از سرانجام فاجعه‌بار فرار کردن ریگار با لیانا که منجر به عصبانی شدن رابرت براتیون می‌شود خبردار می‌شویم، پس وقتی عروسی خونین اتفاق می‌افتد، در حالی شوکه هستیم که با توجه‌ به مسیری که پشت سر گذاشته‌ایم، ایستگاه آخر هیچ چیزی به جز عروسی خونین نمی‌توانست باشد.
    همین که غافلگیری‌های سریال با ند استارک و عروسی خونین به محبوبیتِ غول‌آسایش منجر شد و غافلگیری کشته شدن شاه شب توسط آریا، در بهترین حالت به دو دستگی بین طرفداران و در بدترین حالت به صحبت کردن اکثر طرفداران درباره‌ی مُردن سریالِ دلخواه‌شان منجر شده نشان می‌دهد که یک جای کار در رابطه با این یکی نسبت به قبلی‌‌ها می‌لنگد.
    مسئله این نیست که طرفداران چیزی از تشخیص دادن غافلگیری حالیشان نمی‌شود، مسئله این است که طرفداران می‌توانند فرقِ بین یک غافلگیری خوب و یک غافلگیری بد را تشخیص بدهند.
    دلیل می‌آورند که آریا کل زندگی‌اش را صرف قاتل شدن کرده، اما آریا کل زندگی‌اش را صرف قاتل شدن برای کشتن شاه شب نکرده است.
    اینکه آریا مهارت‌های کشتن دارد آن را به‌طور اتوماتیک به گزینه‌ی خوبی برای کشتنِ شاه شب تبدیل نمی‌کند.
    می‌گویند باتوجه‌به اینکه هیچ راه دیگری برای نزدیک شدن به شاه شب به جز مخفی‌کاری وجود نداشت، پس آریا بهترین کسی بود که می‌توانست این کار را انجام بدهد.
    ولی دلیلش است که از آنجایی که نویسندگان از قبل می‌خواستند کسی به جز آریا توانایی کشتن شاه شب را نداشته باشد، سناریوی این اپیزود را به‌گونه‌ای نوشته بودند که هیچکس توانایی رسیدن به جنگل خدایان را نداشته باشد.

    یادتان می‌آید چه کسی دستورِ قطع شدن گردن ند استارک را می‌دهد؟ لنیسترها (جافری و سرسی).
    یادتان می‌آید ند استارک در طول فصل اول در کش و قوس با چه کسی است؟ لنیسترها (سرسی و جیمی).
    ند استارک و لنیسترها در طول فصل در حال مبارزه هستند و بالاخره یکی‌شان توسط دیگری شکست می‌خورد و این لحظه تبدیل به یکی از بزرگ‌ترین لحظاتِ تاریخ تلویزیون می‌شود.
    بدون اینکه شخص سومی در پایان خودش را وسط بیاندازد و بدون اینکه شخص سومی که ربطی به درگیری ند استارک و لنیسترها ندارد، ند استارک را بکشد.
    همان‌طور که هر کسی به جز لنیسترها در کشتن ند استارک نقش می‌داشت، نتیجه‌ی نارضایت ‌بخشی می‌بود، همان‌قدر هم نقش داشتنِ آریا در جمع‌بندی درگیری جان اسنو و شاه شب، نتیجه‌ی نارضایت‌بخشی است.
    اتفاقی که با کشته شدن شاه شب توسط آریا افتاده اما فراتر از به اتمام رسیدن نارضایت‌بخشِ این خط داستانی است، بلکه خراب کردنِ بهترین فصل‌های سریال هم است.
    کار سریال حالا به جایی رسیده که نه‌تنها در حال حاضر بد است، بلکه فصل‌های خوب سریال را هم بد می‌کند.
    تصور کنید با آگاهی از نتیجه‌ی خط داستانی وایت‌واکرها، شروع به بازبینی سریال می‌کنیم.
    باتوجه‌به چیزی که از آینده می‌دانیم، باتوجه‌به چیزی که در رابطه با بی‌خاصیت‌بودنِ جان اسنو در فینالِ خط داستانی شخصی‌اش می‌دانیم تمام شخصیت‌پردازی‌ها و تقلا کردن‌های جان اسنو در کسل‌بلک و آنسوی دیوار دیگر آن جذابیت همیشگی را نخواهد داشت.
    البته که از داستانگویی قوی سریال در زمان حال لذت خواهیم بُرد، اما کافی است به سرانجامی که این لحظات به سوی آن در حرکت هستند فکر کنیم تا لذت‌مان در دهان‌مان به خاکستر تبدیل شود.
    «زمستون تو راهه» شعار تمام متریال‌های تبلیغاتی سریال بود و بارها به شکل‌های مختلفی توسط کاراکترها هشدار داده می‌شد؛ زمستان آمد و در یک ساعت به پایان رسید.
    همیشه بهمان گفته می شد در زمانی‌که جنگِ بزرگ بین پروردگار روشنایی و تاریکی بی‌پایان از راه برسد، دیگر چه اهمیتی دارد که چه کسی روی تخت آهنین می‌نشیند؛ منظور از تاریکی بی‌پایان، یک ساعت بود.
    جادوگر و نکرومنسرِ چند هزار ساله‌ای که قرن‌ها در تلاش برای منقرض کردنِ نسل بشر بوده است حتی از وینترفل هم عبور نمی‌کند و در کمتر از یک ساعت شکست می‌خورد.
    هیچکس در قدمگاه پادشاه و دیگر نقاط جنوب تحت تاثیر این وحشتِ آخرالزمانی قرار نمی‌گیرند.
    شهرهای اِسوس که احتمالا اصلا باور نخواهند کرد که چنین جنگی صورت گرفته است.
    ننه‌ی پیر می‌گفت «شب طولانی یک نسل طول کشید. که بچه‌ها به دنیا می‌آمدند، زندگی می‌کردند و در تاریکی می‌مردند»، اما نه این یکی. این یکی یک ساعت بیشتر طول نکشید.
    یادتان می‌آید در پایان فصل هفتم، نشستن دانه‌ی برف روی دستِ جیمی به این معنا بود که با آمدن وایت‌واکرها حتی جنوب هم در امان نخواهد بود. حالا با بازبینی آن صحنه، دیگر چنین حسی نخواهیم داشت.
    چیزی که قرار بود «شب طــــولانــی» باشد، بیشتر شبیه «یک عصر تقریبا اذیت‌کننده» بود.
    حالا بازبینی سریال و تماشای تاکیدش روی وایت‌واکرها، دردناک خواهد بود.

    چنین چیزی درباره‌ی خط داستانی برن هم صدق می‌کند.
    برن در طول نبرد وینترفل بی‌خاصیت‌تر از زن و بچه‌هایی که در سردابه‌ها مخفی شده بودند بود.
    کلِ خط داستانی برن در آنسوی دیوار فقط برای این بود که او رازِ والدین جان اسنو را فاش کند و بعد به‌عنوان طعمه در جنگل خدایان منتظر شاه شب بنشیند.
    در ابتدای این اپیزود برای لحظاتی انتظار داشتم که شاهد درگیری برن و شاه شب به‌عنوان دو سبزبین قوی در ذهن‌هایشان باشیم یا حداقل برن را در حال وارگ کردن به درون اژدهایان و استفاده از آن‌ها ببینیم. اما هیچی به هیچی.
    سه قسمت آینده را نمی‌دانم، اما برن بعد از مرگِ هودور تا حالا آن‌قدر بلااستفاده رها شده بود که الان که فکر می‌کنم، به‌راحتی می‌شد خط داستانی او را به‌ کلی حذف کرد و به هیچ‌جا برنخورد.
    مشکل برن از عدم علاقه‌ی سازندگان سریال به عناصرِ جادویی نشئت می‌گیرد.
    دنیای مارتین در حالی کتاب به کتاب جادویی‌تر و عجیب‌تر و باشکوه‌تر از قبل می‌شود و در حالی خط داستانی برن و کلاغ سه‌چشم یکی از جادویی‌ترین خط‌های داستانی «نغمه‌ی یخ و آتش» است که انگار سازندگان سریال از جادو خجالت می‌کشند یا شاید آن را بچه‌گانه می‌دانند.
    هرچه هست، سریال به‌طرز سفت و سختی در مقابل جادویی‌‌تر شدن مقاومت کرده است و این به منفعل شدن برن به‌عنوان یکی از کاراکترهای جادویی سریال منجر شده است.
    برای کسانی مثل بنیاف و وایس که «باحال‌»گرایی و «خفن‌»گرایی را به داستانگویی منطقی ترجیح می‌دهند و دنبال واکنش‌های توییتری بعد از هر اپیزود هستند، به جز این فاجعه چیز دیگری هم انتظار نمی‌رود.
    من بروم قطعه‌ی «شب طولانی» از رامین جوادی را برای صدمین بار گوش کنم!
    این قطعه، موسیقی پیروزی غم‌انگیز قهرمانان وینترفل در یک قدمی نابودی نیست.
    این قطعه، موسیقی جان دادنِ غم‌انگیز یک سریال بعد از عبور از تمام خط‌ قرمزهای بدون بازگشت است.

    • همیشه اینطور بوده که زمان پخش سریال، بخش کامنتها و تالار گفتگوها ناگهان برای مدتی خیلی شلوغ‌ می‌شوند. الان هم که برای ادامه‌ی گفتگوی قبلی با یکی از دوستان آمده بودم، متاسفانه نتوانستم مسیر گفتگویمان را پیدا کنم اما در عوض به این مطلب برخوردم.
      نقد خیلی جالبیه و با قلم بسیار توانایی نوشته شده. خیلی از مطالبی را که احساس می‌کردم اما نمی‌توانستم توضیح بدهم به وضوح بیان کرده.
      جسارتا ممکن است بپرسم نویسنده‌ی این مطلب چه کسی است؟ با تعریف‌هایی که قبلا در همینجا درباره آقایی به اسم حاج‌محمدی و سایت زومجی خوانده‌ام تصور می‌کنم که نویسنده‌ی این مطلب هم ایشان باشند.
      به هر حال ممنون از لطف و زحمات شما

      • عاشق داستان

        متن و از یک گروه تلگرامی کپی کردم ولی در مورد نویسنده چیزی ننوشته بود

      • سلام
        سایت زومجی دو تا منتقد داره برای این سریال اولی چون عاشق کتابه سریال رو به شدت میکوبونه دومی چون عاشق سریاله به شدت بالاش میبرن. جفت نقدها ارزش خوندن نداره چون بی طرفانه نیست و به شدت مغرضانه هستن. مخصوصا اینکه تقریبا ۹۰ درصدش ترجمه نقدهای اونوریاس.

  42. سلام
    با خیلی از نظرات گفته شده تو پادکستون موافقم و چند تایی بود که من مخالفشون هستم ولی وقتی این جمله رو شنیدم که یکی از دوستان در جواب غیر منطقی بودن بسیاری از وقایع این اپیزود گفت:
    “تو توی گیم او ترونز دنبال منطقی؟ اژدها از کجا اومده (چطوری وجود دارن)؟”
    یا “این یه تی وی شو هستش و اگه قرار بود اونطوری باشه (با سیر روایی منطقی باشه) لذت نداشت!!”
    در کمال احترام به نظرات دیگران، یعنی من این استدلال ها رو شنیدم و نابود شدم…

    دوست گرامی هر داستانی با هر سطحی از تخیل و موجودات و قوانین تخیلی باز هم باید تابع منطق باشه
    در جهان های آفریده شده در داستان های خیالی پس از تعریف ویژگی های پارامتر های خیالی هیچ چیز متفاوتی با جهان واقع باقی نمیمونه و جهان خیالی مورد نظر باید درست به اندازه جهان ما تابع منطق و زنجیره ی علت و معلولی منطقی باشه.
    به عنوان مثال در سری هری پاتر ما شاهد یک جهان خیالی با وجود موجودات خیالی و وجود جادو و جادوگران هستیم.
    تو تمام این سری هیچ وقت یکی از قوانین خیالی جادویی به واسطه ی اینکه اینها همه تخیلات هستند، یکدیگر رو نقض نکردند و تمام مجموعه در بردارنده ی سطح منطق بالا، نزدیک به جهان واقع ما بود.
    تمامی کنش ها حاصل کنش های قبلی بودند و بصورت منطقی یکدیگر رو کامل می کردند
    تمام اتفاقات حاصل زنجیره ی بشدت حساب شده ی علت و معلولی بودند و روند داستان کاملا بر مبنای همین منطق بود اگر نویسنده مسیری برای داستانش در نظر داشت با توسل به منطق و رویداد های منتهی به یکدیگر اون مسیر رو میساخت نه اینکه مانند این اپیزود شب طولانی با خود بگوید بگوید من میخواهم پس اینونه است!!
    (البته من در مورد فیلم صحبت میکنم.)
    اگر گفته ی من رو در مورد سری هری پاتر قبول داشته باشید پس میشه هم هزار عامل خیالی در جهان فانتزی داشت هم از لحاظ پیشبرد اتفاقات داستان منطقی و حساب شده بود.

    و در مورد اپیزود شب طولانی خدمتتون عرض کنم که همون طور که شما دوستان هم در پادکست اون رو با اپیزود نبرد حرامزادگان مقایسه کردید من هم همین نظر رو دارم و اون رو یک کپی بسیار بی کیفیت از لحاظ داستانی و البته باکیفیت بالای فنی و ساخت از اپیزود نبرد حرامزادگان میدونم.
    در واقع سازندگان سعی دارن فضاهت روایت گری این اپیزود رو پشت ساخت پر خرج و حماسی و پر جلوه ی ویژه ی آون بپوشونن.
    کار به جایی میرسه که سازندگان حتی آنچه که خودشون هم درون محتوای اپیزود دارن رها می کنن و فقط بنا بر خواست نویسنده با استفاده از تکنیک دست خدا بدون وجود زنجیره ی منطقی علت و معلولی داستان رو به سمت خواست نویسنده پیش میبرند.
    چینش ابلهانه ی نیروهای برای جنگ
    رزمیدن ابلهانه
    استفاده نکردن از تدارکات نظامی
    تله ی ابلهانه برای نایت کینگ
    تن دادن نایت کینگ به تله ی ابلهانه
    عدم نقض هیچ کدام از این حرکات حماقت وار بدست هیچ یک از کاراکتر ها برای رسیدن به خواست سازندگان ( مثلا اگر تنها یک کمان دار با سلاح مخصوص به سمت نایت کینک تیری پرتاب میکرد کار تمام میشد…)
    و در نهایت حمله ی بدون توضیح آریا و کشته شدن ابلهانه ی نایت کینگ.
    در مورد حمله ی آریا شاید ما بتونیم یک توضیح منطقی برای چگونگی حمله و حرکت آریا پیدا کنیم اما همین موضوع که ما مخاطب ها بایددر ذهن خودمون جور ساختار روایی منطقی نویسنده رو بکشیم یعنی یک افتضاح داستانی و اثبات ناتوانی سازندگان.

    این اپیزود از نظر منطقی و طرح نقشه، با منطق حماقت وار سریال واکیگ دد برابری میکرد و جان اسنو همراه ریک گرایمز از نادونترین کاراکتر ها برای پیشبرد یک نقشه هستند و این شباهت برای من بسیار نا امید کننده بود.

    متاسفانه مقایسه ی اپیزود با اپیزود نبرد حرامزادگان و اینکه پیش از دیدن اپیزود میدونستم کارگردان هردو اپزود یکیست باعث شد هر آنچه در حین دیدن اپیزود شب طولانی فشار به کاراکتر ها و وینترفل بیشتر میشد من احساس قویتری برای نجات یافتنشان و حدس زدن نجات کاراکتر های اصلی و شکست شاه شب بوسیله ی یک دست خدا داشته باشم!
    و تو چند دقیقه ی آخر اپیزود فقط از خودم میپرسیدم یعنی واقعا میخواد دوباره همون کار رو بکنه؟

    یک حرف خوب هم یکی از دوستان گفت که به جای واژه ی کامنت از “دیدگاه” استفاده کنیم.
    من هم پیشنهاد میدم به جای واژه ی “ری اکشن” از واژه ی “واکنش” و به جای “اپیکال” از “حماسی” استفاده بفرمایید.

    سپاس

  43. خنده دار ترین جوکی که شنیدم این بود که پوریا و کوروش خیلی با اعتمادبه نفس گفتن ما نمیتونیم و نمیخوایم کتاب رو اسپویل کنیم !!!!!!
    وژدانا چیزی هم مونده که نگفته باشین!!!!!!!!!!!
    مشتی شماها هر یک دقیقه یه بار کتاب رو با سریال کقایسه میکنین و سرنوشت تمام کاراکتر هاو تمام تفاوتهتی داستانی رو کاملا لو میدین

  44. سلام
    چند هفته پادکست هاتون رو گوش میدادم و این هفته منتظر بودم که بیاد و گوش بدم , اما وقتی اومد واقعا نا امید شدم.
    این دوستی که صداش رو گذاشته بودید اول پادکست واقعا کیفیت کار رو پایین آوورد و انقدر جیغ میزد که من مجبور شدم صدا رو ببندم, خیلی از شنونده ها هنگام کار دارند گوش میدن و این جیغها اصلا براشون خوشایند نیست. ولی اون سوزان روشنش با حال بود.
    به نظرم اومد خیلی از تیکه های فیلم درست دیده نشد. مثلا اینکه برای روشن کردن آتش هیچ پلنی غیر از اژدها نبود درست نیست , چند نفر برای روشن کردن آتش مردند و با تیر هم میخاستن آتش رو روشن کنند که به خاطر طوفانی که نایت کینگ راه انداخته بود چوب ها یخ زده و روشن نمیشدند. یا اینکه گفته شد که تله های دراگون گلس به چه درد میخورد , در صورتیکه نشون داد که چقدر وایت به اینها گیر کردن و مردن.
    ولی یه نکته ای که به نظرم مهم بود اینه که کلاغ سه چشم (برن) میدونه که چه اتفاقی میوفته و هیچی درین مورد نمیگه. رفتم قسمت های قبلی رو دیدم در فصل قبل اول نشون میده که هنگام خداحافظی میرا ازش عصبانی میشه و برن میگه من کلاغ سه چشم ام و برن نیستم و میرا میگه برن تو اون غار مرد, پشت سرش بیلیش خنجنر رو بش میده و وقتی خنجر رو میبینه براش جالبه و میپرسه این از اول برای کی بوده , مطمئنا برای اینکه قرار بود با این خنجر برن رو بکشن این سوال رو نکرده و برای این بوده که میدونسته آریا اینکارو میکنه و با این خنجر نایت کینگ میمیره(با توجه به اینکه نویسنده های سریال گفتن اون موقع تصمیم گرفته بودن که چطور و کی نایت کینگ رو میکشه) و بعد ازون خنجر رو میده به آریا. توی اپیزود وارگ میکنه و میره پیش نایت کینگ و به نظرم میخاد جاش رو به نایت کینگ نشون بده(نظر هست تئوری نسازین ;-)) و در آخر با صحبت با تئون )و یه جورایی خداحافظی با اون ( و تشویقش به حمله به نایت کینگ میخاد که تئون ناخواسته آریا رو لو نده (شاید هم نه و این چیزی بوده که تقدیر تئون بوده)
    در آخر بگم که قدر این کوروش رو نمیدونید و هی میگید فلان چیز غیر منطقیه و تا میاد حرف بزنه میزنید تو پرش و پوریا میگه من اصلا صحبتی ندارم , بابا کل داستان فانتزیه مگه قراره پرش یه آدم تو داستان با یکی تو دنیای واقعی یکی باشه و …. خلاصه کوروش جان بیا یه پادکست دیگه بزار من خودم میشینم گوش میدم , اگه خواستی منم میام تو پادکست هر چی گفتی تایید میکنم 😉

  45. قشنگ بی منطق ترین پادکستتون بود تا الان
    خواهشا به کوروش بگید عزیز من تو هیچی از تکنیکای سینمایی نمیدونی هی میای میگی شما نمیدونید اینا تکنیک سینماییه
    بعدشم اینکه کوروش میگه استراتژی بی منطق باید باشه تا صحنه های برگ ریزون ببینیم یعنی تو نبرد هلمز دیپ جای اینکه منطقی برن تو قلعه دفاع کنن میومدن بیرون همشون توسط ارک ها پودر میشدن فیلم بهتری میشد؟
    کلا چیزی که خیلی بدم میاد اینه که با جلوه های ویژه و صحنه های اکشن بخوای ضعفای داستان و سناریو رو بپوشونی

  46. درستش این بود که نایت کینگ تموم وستروس به چالش بکشه ویا سرسی پیامد تصمیم اشتباهشو حس کنه لااقل به بقیه ثابت بشه که وایت واکرا خرافات نیستن ..نمیدونم چرا اینقد سعی دارن کمک سرسی کنن تهیه کننده ها که نگهش دارن شخصیت های خیلی باهوشتر و قویتر حذف شدن ولی سرسی کودن هنوز قدرت دستشه کاشکی یه مشاوره از مارتین میگرفتن
    کار رادیو وستروس دوست دارم فقط بزارین محدثه بیشتر حرف بزنه ..پوریا هم خوبه ..نگین تن صداش بیاره پایین بهتره و کوروش هم که فکرنکنم تاثیری داشته باشه اگه بهش بگیم کمتر تیکه بنداز پسرخوب

  47. اینا که هدفشون تو تله انداختن نایت کینگ بود پس چرا چندتا جنگجوی بنام پیش برن از قبل کمین نکرد بیچاره تیون ناچارن مثل گاو اسپانیایی عمل کرد
    مثلا چی میشد اگر آریا تو درخت استتار میکرد
    منجنیق ها که هویج بودن
    من میتونم یه تاکنیک طراحی کنم که لشکر مردگان شکست بدن با کمترین تلفات ??
    دروگون هم که فندکش گاز تموم کرد بیچاره وقتی زامبی ها اومدن سمتش
    در کل با مقایسه با جنگهای فصول قبل سریال خیلی تو ذوقم خورد انتظار بیشتری داشتم
    سریال به دوبخش تقسیم میشه ۵فصل اول و ۳ فصل آخر البته که نبرد حرامزادگان باید تو پرانتز گذاشت یا حتی انفجار سپت بیلور
    خیلی بده که چیزی ازهوش تیریون ندیدیم که مخ وستروس تشریف دارن
    یا اینهمه جنگجوی باتجربه مثل داووس بریک جیمی جان دنریس
    حتی واریس و سم و مجددا تیریون
    شناخت ملیساندر تو تاریکی از طرف داووس هم از اون کارا بود
    در کل باعرض معذرت حسابی ریدن حالا دارن ماله میکشن????

  48. کوروش جان جهت کمک به آقا پوریا یادآوری کنم که بشکه های قیر تو حمله وحشی ها به دیوار استفاده شده قبلا

  49. سلام وای ایندفعه کلی خندیدم خیلی خوبین
    فقط یه سوالی داشتم تو کتاب چه بلایی سر داریو ناهاریس اومد؟؟ امکانش هست که تو سریال دوباره برگرده؟؟
    و اینکه تو رو خدا یهویی داد نزنین نصفه شبی سکته کردممم

  50. درسته باز مسخره میکنین ولی برین دوباره ببینین اون صحنه ای که تیون به برن گفت خندقو آتیش زدن همون موقع برن رفت پیش نایت کینگ و نایت کینگو برای اولین بار تار نشون دادن که مشکوک بود چشماش که آبیه یا سفید و همونموقع اون کارو کرد که مرده ها پل ساختن و رد شدن!

  51. واقعا پادکست اینسری افتضاح بود
    یه بار دیگه بشینین خودتون گوش کنید ببینین چی کردین
    اینکه دنریس کجا رفت چرا فرار کرد چرا دوتراکی ها جلو بودن و اینجوری نباید میجنگیدن و آریا نمیتونه انقده بپره!!!!!
    واااااااااااااااای برشما

  52. به نظرم قبل ظبط این پادکستا یه بار نقدای زومجی رو بخونید یکم دیدتون باز بشه
    همین الانم دیر نیس …

  53. چن بار این ۳قسمتو دیدم که بفهمم واقعا چرا اینکارا رو کردن به نظرم عالی بود حالا دلیلا رو ببینید. ۱)جان تو قسمت ۲گفت که تو نبرد رو در حریفشون نمیشن و نقششون این بود که واسه نایت کینگ تله بزارن. ۲)اگه نقشه میکشیدن که سپاه نایت کینگ رو شکست بدن دیگه نایت کینگ نمیومد جلو پس نمیمرد میرفت چن سال دیگه با یه ارتش دیگه برمیگشت ۳)همه این استراتژی هارو چیدن که نایت کینگ خیال کنه همه چی تمومه خودش بیاد تو میدون جنگ بعد بکشنش

    • عزیز برادر اگه آریا چندثانیه دیرتر رسیده بود برن میکشت از طرفی که همشون هم لب موت بودن ?
      نقشه کجا بود خود آریا هم خبر نداشت قراره چیکارکنه

  54. با سلام و تشکر از تحلیل هاتون. در مورد اون صحنه ی جان اسنو که جلوی اژدهای نایت کینگ بلند میشه و فریاد میزنه میخواستم بگم اولین سوالی که پیش میاد اینه که هدفش ازین کار چی بود؟ با توجه به ضروری بودن نجات برن که حتی جان از کمک به سمول امتناع کرد، به جای این که بلند شه و جلوی اژدها فقط بایسته و فریاد بزنه و وقت رو تلف کنه، میتونست به طرف گادزوود فرار کنه و آخرین تلاششو بکنه چون به حر حال از جونش گذشته بود. بنابراین به نظر اون نظری که میگن جان داره فریاد میزن go میتونه درست باشه. چون خودم هم چند بار اون صحنه رو دیدم و وقعا انگار داره کلمه ای رو میگه نه اینکه صرفا فریاد بزنه.

  55. عاشقتم کوروش امروز یکی از بچه ها تو کلاس ساعت مچیش صدا داد یاد محدثه افتادم یعنی جوری این کوروش با حرفاش پوریا رو قانع کرد که کیف کردم در یک مورد با پوریا هم عقیدم که داستان شاه شب باید تو ۳ اپیزود اول تموم بشه اولین تریلری که از فصل هشت پخش شد اژدها و گرگ که یخ زده بودن از شمال به طرف جنوب حرکت میکردن و شیر که آتش گرفته بود و به سمت شمال میومد … من همون موقع گفتم که شاه شب رو میکشن و بعد به سم جنوب حمله میکنن واینقدر به این اپیزود گیر میدن که آدم حرسش میگیره… من افتادن دنریس از اژدهاش داشتم سکته میکردم و آخرش عالی تموم شد گرچه که دوست داشتم جان شاه شبو بکشه ولی این اپیزود بنظرم عالی بود و با کوروش که میگه این قسمت واقعیت جنگ واشتباهاتشون و اینکه سریال اینطوری هستش رو قبول دارم

  56. به نظر من مثل سلمان فارسی باید یه گودال پر از آتیش دور وینترفل میکشیدن خخخ ولی به نظر تخت آهنی میرسه به برن

  57. کسی میدونه آهنگ یا شعری که قبل شب طولانی توسط پادو تریون لنیستر (اسمش یادم نیست ) رو داره یا میدونه اسم دقیق اش چیه و یا متنشو داره؟

  58. سلام دوستان خسته نباشید
    وضعیت سریال یه جوری شده که دیگه حال تحلیل و تئوری هم نداریم این اپیزود بدترین اپیزود سریال با اختلاف و این فصل یکی از بدترین فصل های کل سریال هایی هست که دیدم حتی خاطرات خون اشام و مختار نامه هم منطقی تر از این بودن ! واقعا پیش خودشون چی فکر کردن . ما رو چقدر احمق فرض کردن !؟ الان سطح پادکست های شما خیلی بالاتر از سریاله فقط یه خواهش دارم در مورد کتاب حرف بزنید حداقل مطالب کتاب این سریال مزخرف رو بشوره ببره .
    f*cking disappointing

    • روال کار تاکنون چنین بوده که در زمان پخش سریال، پادکستها هم طبیعتا به سریال اختصاص می‌یافتند، و در فاصله‌ی بین پخش فصل‌های سریال، هرچه از سریال دور می‌شدیم به همان نسبت، پادکستها هم تنوع و عمق و غنای بیشتری پیدا می‌کردند:
      فصل ۱ پادکستها مصادف شد با سیزن ۶ سریال. فصل ۲ پادکستها مصادف شد با سیزن ۷ سریال. بعدا در فاصله طولانی که بین سیزن ۷ و ۸ سریال پیش آمد، فصلهای ۳ و ۴ پادکستها پخش شدند که نقطه‌ی اوج کار حرفه‌ایِ تیم رادیو وستروس بودند.
      با وجود همه حرفهایی که گفته شده، به نظرم متاسفانه احتمالش خیلی خیلی ضعیف است که پادکستها بعد از اتمام‌ سریال ادامه پیدا کنند، یا اگر ادامه پیدا کنند برای دوستانی مثل شما رضایتبخش باشند. میدانید به چه دلیل؟ چون از طرفی، اکثر علاقه‌مندان قدیمی که الان از سریال دلسرد هستند حال و حوصله‌ی تعقیب این ماجرا را ندارند (خود من هنوز اپیزود چهارم را دریافت نکرده‌ام و فکر نمی‌کنم حالاحالاها دریافتش کنم چون دیگه رغبتی ندارم. سایر فن‌های قدیمی که می‌شناسمشون هم به همین ترتیب)، و از طرف دیگر، این فن‌های پرشور جدید که بیشترشان هم بچه‌مدرسه‌ای‌های کم‌سواد و جوگیر و هندی‌پسند هستند، اساسا اهل شنیدن کارهایی در سطح دو فصل قبلیِ پادکستها نیستند. پس در نتیجه، یا جریان تولید پادکستها متوقف می‌شود، و یا مثل خود سریال، سطح پادکستها هم انقدر نازل‌سازی می‌شود تا بچه‌مدرسه‌ای‌های جوگیر و هندی‌پسند بهش توجه کنند.
      واقعیت اینه که با کمال تاسف، پادکستها هم (مثل خود سریال) برای علاقه‌مندان پرشور قدیمی، از همین الان تمام شده محسوب می‌شوند.

    • در مورد نازل‌سازى که فن اشاره کرد کاملا موافقم.
      کافیه به بحثهایى که قبلا میشد و بحثهایى که الان در جریانه نگاه مختصرى بیندازید و اونا رو با همدیگه مقایسه کنید تا به عمق فاجعه پى ببرید.
      در یه سایتى که اسمشو نمیارم دیدم نشسته بودند داشتند توى سر و کله همدیگه میزدند که آیا گات بهتره یا واکینگ دد!!! واقعا جا داره چنین موفقیت بزرگى در جلب نظر چنین مخاطبانى را به دو کله‌پوک (وایس و بنیوف) تبریک بگیم. خسته نباشند با این شاهکارى که زدند 🙁

  59. به نظر من وارث اصلی و نهایی تخت اهنین اونایی بودن که رفتن سریال رو با کیفیت ۴۸۰ دانلود کردن (یعنی چرچیل هم انقد سیاس نبوده). من خل که همش رو ۱۰۸۰ فول اچ دی دانلود کردم. الانم مونده رو دستم
    تو تریلر قسمت ۵ که به قول کلارک بهترینه دنریس و ترین رفتن جلسه تشکیل دادن برای جنگ بعدی . اونم تو شرایطی که تو دو قدمی سرسی وایستاده بودن و اژدهاشون هم عین گربه رفته بود اون پشت نشسته بود. حالا اینکه چطور ی فرار کردن یا خودشون زدن کوچه علی چپ و فلنگ رو بستن بماند.
    حالا این ایپیزود چون فلش بک کارکتر ها به شخصیت های قبلیشون رو نشون میده و جنگی هم هنوز اتفاق نیافتاده کمتر باگ داشت. هنوز باورم نمیشه سریال اونطوری شروع شه ولی اخرش فیلم هندی تموم شه. یعنی مرگ جان اسنو و اوبرین مارتل هم منو اینطوری شوکه نکرد

  60. منظور تیریون از شاهزاده مارتل کی هستش؟ مگه شاهزاده ای از خاندان مارتل باقی مانده؟ شاهزاده مارتل که بدست مارهای شنزار کشته شد

  61. شایان کریمی

    در یک کلام قسمت ۴ در اکثر صحنه هاش شبیه یه پارودی از بازی تاج و تختی بود که میشناختم.
    خدا لعنتتون کنه

  62. یک چیزی که در وبسایتهای خارجی سر و صدا کرده استراتژی احمقانه جنگ وینترفل! معتقد هستند کارگردانان سریال تاکتیکهای جنگی باستانی رو به سخره گرفتند!
    از برگه یکی از دوستان مورخ ججناب روشن ضمیر این مطلب میزارم
    در این سریال دوتراکی ها که فرهنگ نظامی اونها از پارتها و سکاها اقتباس شده یعنی چابکسواران سبک اسلحه از طرفی آنسالیدها که شبیه به لژیونهای یونانی و رومی هستند یعنی پیادگان سنگین اسلحه و کاتافراکت ها یا همان شوالیه ها در زمان اشکانی ساسانی و بعد اروپای قرون وسطا وجود داشتند با پشتیبانی دو فروند اژدها
    اما مدیریت جنگی و آرایش نظامی شون مضحک بود. سواره نظام سبک اسلحه را به شکل هیاتی و بسیجی فرستادند جلو که نابود بشه میتوانستن از جناحین برای اینها استفاده کنند
    جای منجنیق هم پشت پیاده نظام نه جلو که اینهم خطای مضحک دیگری بود. نیروهای مدافع قلعه نباید آغازگر نبرد باشند. این هم خطای بعدی
    نکته دیگر خندق بود. خندق در این مورد باید با فاصله زیاد از قلعه کنده میشد و نیروهای پیاده پشت خندق قرار میگرفتند تا هر نیرویی که رد شد را بزنند. بدین ترتیب تلفات بسیار کم شده و دشمن تاحدود زیادی متوقف میشد.
    در واقع فرماندهی وینترفل بیشتر داشت ورق بازی میکرد و دانه به دانه ورق رو میکرد و برگهایش را میسوزاند تا آخرین نفس

  63. سلام خسته نباشید دمتون گرم
    به نظرم قسمت چهار از نظر داستانی و سطح دیالوگا برگشته بود به فصلای اول وکیفیت قابل قبولی از این نظر داشت…شخصیت پردازیای خوب…نظر های متفاوت…تقابل منطق و احساس و خیلی چیزای قشنگ دیگه که خیلی وقت بود ندیده بودیم.ولی بازم متاسفانه دو تا اتفاق غیر منطقی داشت به نظرم…کوروش میگه سریالو واسه خودمون کوفت میکنیم ولی واقعا اذیت کنندس این اتفاقای غیر منطقی از گیم آو ترونز واسه شخص من…یکی اینکه چرا یورون اژدها دنریسو نکشت…با این کار دنریسم کشته میشد و تماام. دوم اینکه چرا سرسی دنریسو که با بیستا سرباز جلوش بودو نکشت؟! یسریا میگن رسم مذاکرست و اینا…ولس آیا به نظرتون شخصی مثل سرسی که از مردم به عنوان سلاح انسانی استفاده میکنه و تا این حد پسته و همه هدفش کشتن دنریسه به رسم و اینجور چیزا احتزام میذاره؟؟ خیلی راحت میتونستن با حمله کردن بهشون یا با تیر و کمان بکشنشون…یا حداقل تلاش کنن واسه کشتنش.واقعا به نظرم منطقی پیش رفتن داستان مهم ترین بخش این سریاله و الا ما صرفا واسه چنتا اتفاق هیجان انگیز دنبال نکردیم این سریالو…

    • نکته قابل توجه و خاص بازی تاج و تخت همین قیر منطقی بودن و غیر قابل پیش بینی بودن خط داستانیشه همین دور از منطق بودنشه که اینقدر جذاب و پر مخاطبش کرده اگه قرار بود مثل سریال های دیگه قابل حدس زدن میبود که دیگه game of thron نبود. اگه دنریس به این سادگی کشته میشد اصلا جذاب نبود و نشانه ترس لنیسترا بود. جنگ رسم و رسوم سنت خودشو داره بلاخره

  64. این همه نظریه دادین و نقدکردین اما فکر نکنم کسی متوجه دیالوگ پر مفهومه آریا شده باشه.
    آریا به پسر حرومزاده رابرت گفت : این من نیستم. خوب اریا جزو افراد بی چهره شده و یک بار توی تالار سیاه و سفید مردشو نشون دادن. و میتونه یک روح در چندین بدن و چهره باشه.این اریا خودش نیست

  65. بنظرم نایت کینگ میخواست برنو تبدیل به وایت واکر کنه

  66. باسلام خسته نباشید بابت پادکست جالبتون.
    بعدازینهمه وقت ودنبال کردن پادکستتون،اولینباره ک بهردری زدم بهتون پیام بدم،بسکه شاکیم ازحرفای محدثه خانم گل واقاپوریای گل.
    اخه عزیزان،شماگویایکم عقبین و چین ری اکشنها رودنبال نمیکنید.
    ۱_مرده ها بعدازینکه شاه شب مرده هاروزنده کرد،ازقبربیرون اومدن،و ویسریون هم دوباره زنده شدبعدازنبردش باریگار
    ۲_لطفا نقدی روکه به اقای رایفی پوردارید خودتون هم رعایت کنید،یعنی اگ شاکی هستیدازصحبتهای ایشون درزمینه های مختلف،خودتون هم صرفادرزمینه پادکستتون حرکت کنید،ویا هرجابایشون نقدی دارید صحبتون رو بادلایل واضح ردیانقدکنید،نه تمسخر.
    ۳_اقا کوروش گل،این قسمت رو عالی پوشش داد،ودلایلی ک برای ایرادات این قسمت مطرح کرد واقعا درست وصحیح بود.چون تریل داستانهای فانتزی خلق الساعه بودن وبهم ریختن چهارچوبهای منطقی ذهنه.درغیراینصورت داریم درام رئال میبینیم.
    دوستون دارم وامیدوارم مثل همیشه موفق وسبزباشین.

  67. کوروش خیلی خوب میگه محدثه چرت میگه

  68. مزخرف ترین پادکست که تو عمرم شنیدم. خسته نباشی.

  69. عارف میرخان

    اگه واقعا نویسنده ها خواستند جوری نشون بدن که همه نقشه های نظامی و استراتژی های جنگی زنده ها غلط پیش میره باز هم نتونستن تو انجام این کار موفق باشن. اگه اینطور بود باید حداقل در ۲۰ دقیقه اول میدیدیم که ارتش زنده ها میخواد نقشه خودش رو عملی کنه ولی قدرت نایت کینگ میاد رو دستش. ما از همون اول اشتباه نظامی تو چینش ارتش داریم و این رو میشه یه نوع lazy writing دونست. جذابیت نبرد هایی مثل نبرد حرام زاده ها یا جنگ دیوار به اینه که یک طرف نقشه زیرکانه ای رو نشون میده و طرف مقابل هم یک واکنش خوبی داره. مثلا در نبرد بلک واتر با وجود نابود شدن نیروی دریایی استنیس جنگ هنوز ادامه داشت ولی تو این نبرد ما شاهد کلی باگ بودیم و هیچ نقشه ای در کار نبود. اون هم برای نبردی که قرار بود سر بقای زنده ها و مرده ها باشه

  70. نایت کینگ خیلی حیف شد، صد حیف
    تنها شخصیت مورد علاقه ام در سریال ??

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*