انتخاب همسری مناسب برای شاهدخت
«مطلب زیر حاوی اسپویل میباشد.»
استاد اعظم رونیستر و سر هارولد وسترلینگ، لرد فرمانده گارد شاهنشاهی، هر دو در سال ۱۱۲ بعد از فتح درگذشتند. سر کریستون کول به جای سر هارولد بهعنوان لرد فرمانده گارد شاهنشاهی انتخاب شد و استادان اعظم سیتادل استاد مِلوس را به قلعهی سرخ فرستادند تا وظایف استاد اعظم را بر عهده بگیرد. به جز این، بارانداز پادشاه برای نزدیک به دو سال به آرامش سابقش بازگشت… تا اینکه در سال ۱۱۳ بعد از فتح، وقتی شاهدخت رینیرا به سن شانزده سالگی رسید، دراگون استون را بهعنوان جایگاهش در اختیار گرفت و ازدواج کرد.
خیلی پیشتر از آنکه کسی دلیلی برای شک به دوشیزگی او داشته باشد، مسئلهی انتخاب همسر مناسب برای رینیرا مورد توجه شاه ویسریس و شورایش بود. لردهای بزرگ و شوالیههای دلیر همچون پروانههای گرد شعله گردش میچرخیدند و بر سر کسب علاقهی او با هم رقابت میکردند، پسران لرد براکن و لرد بلکوود بر سر او دوئل کردند و پسر جوانی از خاندان فری آنقدر جسارت به خرج داد که آشکارا از وی درخواست ازدواج کرد.
«بعد از این اتفاق به فری احمق معروف شد.»
در غرب سر جیسون لنیستر و دوقلویش سر تایلند در مهمانیای در کسترلی راک برای جلب توجه او رقابت کردند. پسرهای لرد تالی از ریوران، تایرل از هایگاردن، اوکهارت از اولداوک، تارلی از هورنهیل برای جلب توجه شاهدخت تلاش کردند، همانطور که بزرگترین پسر دست پادشاه، سر هاروین استرانگ نیز تلاش کرد. برک بونز (وی اینگونه خطاب میشد) وارث هرنهال بود و گفته میشد که قویترین مرد در هفت پادشاهی است. ویسریس حتی از ازدواج رینیرا با شاهزادهی دورن با هدف پیوستن دورنیها به مملکت سخن به میان آورد.
ملکه الیسنت کاندید خود را داشت: بزرگترین پسرش، شاهزاده اگان، برادر ناتنی رینیرا. اما اگان پسر بچهای بود و رینیرا ده سال از او بزرگتر. بهعلاوه، این دو خواهر و برادر ناتنی هیچوقت با هم خوب کنار نیامده بودند. «این هم یه دلیل دیگه که اونها رو با ازدواج پیوند بدیم.» ملکه استدلال کرد. ویسریس موافق نبود. «پسر از خون خود الیسنت است.» او به لرد استرانگ گفت: «ملکه میخواد اون رو به تخت بنشونه.»
شاهدخت در آستانهی از دست دادن تاج و تخت
در نهایت شاه و شورا به این نتیجه رسیدند که بهترین انتخاب عموزادهی رینیرا، لینور ولاریون است. با اینکه شورای بزرگ سال ۱۰۱ بر خلاف ادعای او رأی داده بود اما پسر ولاریونی همچنان نوهی پسری ایمون تارگرین (یادش گرامی باد) نتیجهی خود شاه پیر با خون اژدها از هر دو طرف پدری و مادری بود. چنین زوجی خط خونی سلطنتی را متحد و تقویت میکرد و دوستی دوبارهی مار دریا با ناوگان قدرتمندش را برای تخت آهنین به دست میآورد.
اما ایرادی گرفته میشد: لینور ولاریون نوزده ساله بود و تا آن زمان هیچگاه علاقهای نسبت به زنان از خود نشان نداده بود. در عوض اطرافش را با ملازمین خوشچهرهی هم سن و سالش پر میکرد و گفته میشد که همراهی آنان را ترجیح میدهد. اما استاد اعظم ملوس این نگرانی را رفع کرد.
«خوب که چی؟ من به ماهی علاقهای ندارم، اما وقتی ماهی سرو میشه، میخورمش.» بنابراین زوج انتخاب شد.
گرچه شاه و شورا مشورت با شاهدخت را در نظر نگرفته بودند و رینیرا با دیدگاه منحصربهفردش دربارهی فردی که قصد ازدواج با او را داشت ثابت کرد واقعاً دختر پدرش است. شاهدخت کموبیش لینور ولاریون را میشناخت و علاقهای به اینکه عروسش باشد نداشت.
او به شاه گفت:
«برادر ناتنیام بیشتر به سلیقهاش میخوره.»
«شاهدخت همیشه دقت داشت که پسران ملکه الیسنت را برادر ناتنی خطاب کند و نه هیچوقت برادر.»
و با اینکه شاه برایش دلیل آورد، از او تقاضا کرد و سرش فریاد کشید، هیچ حرفی او را قانع نکرد… تا اینکه شاه قضیهی وراثت را پیش کشید. کاری که زمانی یک شاه انجام داده باشد، یک شاه میتواند باطل کند، ویسریس اشاره کرد. او همانطور که وی دستور داده ازدواج میکند، یا اینکه شاه برادر ناتنیاش اگان را بهجای او وارث تاج و تخت میکند. بهخاطر این مسئله شاهدخت تسلیم شد.
روایات متفاوت از عشق میان پرنسس رینیرا و سر کریستون کول و تبدیل شدن کریستون کول از شوالیهی سپید شاهدخت به سرسختترین دشمن شاهدخت
سپتون یوستاس میگوید بعد از قضیهی تهدید ویسریس مبنی بر انتخاب اگان بهعنوان وارث تاج و تخت، شاهدخت به پای پدرش افتاد و تقاضای بخشش کرد. ماشروم میگوید او به صورت پدرش تف کرد. هر دو توافق دارند که در نهایت شاهدخت به ازدواج رضایت داد.
و در اینجا بار دیگر منابعمان با هم تفاوت دارند. سپتون یوستاس گزارش میکند که آن شب، سر کریستون کول وارد اتاق خواب شاهدخت شد تا عشقش به وی را معترف شود. به رینیرا گفت که یک کشتی در بندر منتظر نگه داشته و از شاهدخت خواهش کرد که همراه او به آن سوی دریای باریک بگریزد. آنها در پنتوس، تایروش یا ولانتیس قدیم، جایی که فرمانروایی پدرش سیطره ندارد، با هم ازدواج خواهند کرد؛ هیچکس به اینکه او به قسمهایش بهعنوان عضوی از گارد شاهنشاهی خیانت کرده است اهمیت نمیدهد. مهارت او با شمشیر و مورنینگاستار آنقدر بود که شک نداشت میتواند شاهزادهی تاجری را پیدا کند که او را به خدمت بگیرد. اما رینیرا او را پس زد. شاهدخت به او یادآور شد که از خون اژدهاست و برای چیزی بیش از سپری کردن عمرش بهعنوان زن عامی یک مزدور مقدر شده است. و اینکه اگر او میتوانست قسمهای گارد شاهنشاهیاش را کنار بگذارد، چرا قسمهای ازدواج باید برایش معنا داشته باشند؟
ماشروم داستان بسیار متفاوتی روایت میکند. در نسخهی او، این شاهدخت رینیرا بود که به سراغ سر کریستون رفت، نه وی به سراغ شاهدخت. شاهدخت او را تنها در برج شمشیر سفید یافت، در را قفل کرد و شنلش را باز کرد تا برهنگی نهانش را آشکار سازد.
«دوشیزگیام رو برای تو نگه داشتم.» شاهدخت به او گفت: «همین الان به نشانهی علاقهام بهت بگیرش. برای نامزدم ارزشی نداره. و شاید وقتی بفهمه دوشیزه نیستم من رو قبول نکنه.»
اما باز علیرغم آن همه زیبایی، حرفهایش گوش شنوایی نداشت، چرا که سر کریستون مردی شرافتمند و وفادار به سوگندهایش بود. شاهدخت تحقیر شده و خشمگین شنلش را پوشید و خارج شد… جایی که بهطور اتفاقی با سر هاروین استرانگ که از عیاشی شبانه در غذاخوریهای شهر باز میگشت، ملاقات کرد. برکبونز برای مدت زیادی شاهدخت را آرزو کرده بود و هیچیک از محذورات اخلاقی سر کریستون را نداشت. بنابراین طبق گفتههای ماشروم که ادعا میکند آنها را صبح در تخت خواب یافته است، این هاروین بود که دوشیزگی شاهدخت را گرفت و خون دوشیزگی او را به شمشیر مردانگیاش جاری ساخت.
به هر شکلی که این اتفاق افتاد، از آن روز به بعد عشقی که سر کریستون به رینیرا داشت تبدیل به نفرت شد و مردی که سابق بر این همراه و قهرمان همیشگی شاهدخت بود تبدیل به سرسخت ترینِ دشمنانش شد.
تبدیل شدن جشن و شادمانی به محل سوگواری و بیشتر شدن اختلافات میان شاهدخت و ملکه
مدتی بعد، رینیرا با همراهی ملازمانش (که دو نفرشان دختران دست و خواهران سر هاروین بودند)، ماشروم دلقک، و قهرمان جدیدش برک بونز به دریفت مارک سفر کرد. در سال ۱۱۴ بعد از فتح، رینیرا تارگرین، شاهدخت دراگون استون، سر لینور ولاریون (که شب قبل از ازدواجش، چون ضروری بهنظر میرسید که شاهزاده مصاحب شوالیه باشد، به مقام شوالیه منصوب شده بود) او را به همسری گرفت. عروس هفده ساله و داماد بیست ساله بود، و همه بر اینکه زوجی دوستداشتنی میساختند توافق داشتند. ازدواجشان با هفت روز مهمانی و مبارزه جشن گرفته شد. در میان شرکتکنندگان برادران ملکه الیسنت، پنج نفر از گارد شاهنشاهی، برک بونز، و فرد مورد علاقهی داماد سر جافری لونموث معروف به شوالیهی بوسهها قرار داشتند.
هنگامی که رینیرا بخشی از لباس زیرش را به سر هاروین عطا کرد شوهر جدیدش خندید و مال خودش را به سر جافری داد.
سر کریستون سراغ ملکه الیسنت رفت. ملکه از اینکه لطفش را شامل حال وی کند خشنود بود. لرد فرمانده جوان گارد شاهنشاهی در حالی که با خشمی مهارنشدنی مبارزه میکرد و هدیهی ملکه را پوشیده بود، تمامی رقیبان را شکست داد. وی ترقوه و بازوی برک بونز را شکست. «و ماشروم از آن پس بداهتاً او را بروکن بونز لقب داد»، اما این شوالیهی بوسهها بود که طعم خشم او را کامل چشید، سلاح مورد علاقهی کول مورنینگ استار بود، و ضرباتی که بر سر قهرمان سر لینور فرود آورد کلاهخود او را شکست و وی را بی حس در گل رها کرد. او را خونین از زمین خارج کردند، سر جافری شش روز بعد بدون آنکه به هوش بیاید درگذشت. ماشروم میگوید سر لینور هر ساعت از آن روزها را در کنار او سپری کرد و زمانی که مُرد به تلخی اشک ریخت.
شاه ویسریس نیز به غایت خشمگین بود؛ جشن شادمانی به محل سوگواری و نزاع مجدد تبدیل شده بود. گفته شده که ملکه الیسنت عدم رضایت شاه را شریک نبود. وی چندی بعد درخواست کرد که سر کریستون محافظ شخصیاش شود.
سردی بین همسر شاه و دختر شاه بر همگان آشکار بود؛ حتی فرستادگان شهرهای آزاد هم در نامههایی که به پنتوس، براووس و ولانتیس قدیم فرستادند به این موضوع اشاره کردند.
نزدیکی بیشتر پرنسس رینیرا به سر هاروین استرانگ
بعد از ازدواج سر لینور به دریفتمارک بازگشت، و بسیاری را با پرسش اینکه ازدواجش را رسمی کرده است یا نه باقی گذاشت. شاهدخت در دربار و در حلقهی دوستان و ستایشگرانش باقی ماند. سر کریستون کول که کاملاً به حزب ملکه، سبزها، پیوسته بود در میان آنان حضور نداشت. اما برک بونز، یا به قول ماشروم «بروکن بونز» عظیمالجثه و موحش جای او را گرفت، و تبدیل به سردمدار سیاهها شد. همیشه در کنار رینیرا در مهمانیها، مجالس رقص و شکار بود. همسرش اعتراضی نداشت. سر لینور رفاههای تاید، جایی که در مدت کوتاهی شوالیهی مورد علاقهی جدیدش به نام سر کارل کوری را پیدا کرد را ترجیح می داد.
از آن به بعد، گرچه سر لینور برای وقایع مهم دربار که حضورش انتظار میرفت به همسرش میپیوست ولی اکثر روزهایش را جدا از شاهدخت میگذراند. سپتون یوستاس میگوید که آنها دفعات معدودی شریک تختخواب هم شدند. ماشروم تأئید میکند، اما اضافه میکند که کارل کوری هم اکثر اوقات آن تخت را شریک میشد؛ وی میگوید دیدن لذت بردن دو مرد از یکدیگر شاهدخت را تحریک میکرد و گاه و بیگاه آن دو او را نیز در لذتشان شریک میکردند.
با این حال ماشروم حرف خودش را نقض میکند، چرا که جایی دیگر ادعا میکند چنین شبهایی شاهدخت همسرش را با معشوقهاش تنها میگذاشته و خودش را در میان بازوان هاروین استرانگ تسلی میداده.
کتاب شاهزادهی شریر
سر کریستون کول در قسمت های پایانی فصل اول شخصیتی زشت رو نشون میداد
کلا جناح سبز دو رهبر خوب داشتند،هایتور مدیریت سیاسی و کریستین کول مدیریت نظامی.
اگر دیمن اون دو قاتل رو برای این ها میفرستاد خیلی زودتر تمام میشد
اگه زود تموم میشد اونوقت دیگه داستانی برای نوشتن باقی نمیموند