خانه > مقالات > هفت مرتبه که «بازی تاج و تخت» انتظارات را برآورده نکرد!

هفت مرتبه که «بازی تاج و تخت» انتظارات را برآورده نکرد!

«بازی تاج و تخت» در ابتدا سریالی قدرتمند بود، اما کیفیت آن در طول فصل‌ها افت کرد.

به‌طور کلی، شاید هیچ سریال تلویزیونی‌ای کامل نباشد. سریال‌هایی که شروع قدرتمندی دارند، ممکن است در میانه راه کُند و خسته‌ کننده شوند، اما گاهی دوباره اوج می‌گیرند؛ البته به شرطی که فرصت داده شود. با این حال، برخی آثار دیگر هرگز دوباره اوج نمی‌گیرند. «بازی تاج و تخت» یکی از آن‌ها بود که کیفیتش به‌ویژه بعد از فصل پنجم به‌طور مداوم افت کرد.

با این وجود، سریال همچنان از نظر ساختار خوب بود. داستان‌های زیادی در جریان بود و هرچند بسیاری از آن‌ها آن‌طور که انتظار داشتیم به نتیجه نرسید، اما ما را درگیر حدس و گمان و نظریه‌پردازی کرد. متأسفانه، این سریال همیشه در حد و اندازه‌ی تبلیغات و هیاهوی اطرافش ظاهر نشد.

بعضی از خط‌های داستانی بیش‌ از حد تبلیغ شدند یا برعکس، به‌شدت کم‌رنگ ماندند. در ادامه، به هفت موردی اشاره می‌کنیم که سریال ارزش هیاهوی ذکر شده را نداشت و می‌شد خیلی بیشتر روی شخصیت‌ها کار کرد.

۱. والدین جان اسنو

بیایید از مهم‌ترین نکته شروع کنیم. نظریه‌ی این‌که جان اسنو پسر لیانا استارک و ریگار تارگرین است، از همان ابتدا در میان طرفداران وجود داشت. پس وقتی نویسندگان سریال در پایان آن‌را وارد ماجرا کردند، برای بسیاری چندان غافل‌گیرکننده نبود.
مشکل این‌جا بود که این افشاگری هرگز در حد و اندازه‌ی نظریه‌ها و انتظارات از تأثیرش در داستان اصلی عمل نکرد. اگر جان متوجه می‌شد که پادشاه حقیقی وستروس است، می‌توانست داستانی فوق‌العاده رقم بخورد؛ جان و دنریس متحد می‌شدند تا سرسی را شکست دهند. این می‌توانست پایان ماجرای «ملکه دیوانه» را تغییر دهد و اتحاد قدرتمندی میان «یخ و آتش» شکل بگیرد.
اما در عوض، کل این خط داستانی به‌نوعی رها شد. جان علاقه‌ای به پادشاهی نداشت و همین منجر به تصمیم‌گیری‌های ضعیف در پایان شد.

۲. نبرد وینترفل

می‌دانم بسیاری از مردم از تاریکی صحنه‌های نبرد شکایت داشتند، اما دلیل اصلی ناامیدکننده بودن این بخش، تاریکی تصویر نبود. مسئله اصلی در نحوه‌ی رخ دادن و پایان نبرد بود. همه‌چیز حول این ساخته شده بود که کشتن «پادشاه شب» کار بسیار دشواری است. مدت‌ها این انتظار وجود داشت که جان اسنو کسی خواهد بود که پادشاه شب را شکست می‌دهد؛ چرا که بارها رو در روی او قرار گرفته بود. اما در نبرد وینترفل، جان تنها در تلاش برای نجات جان خودش از دست ویسریون مرده بود و در نهایت آریا استارک ناگهان از ناکجا رسید و پادشاه شب را کشت! این نبرد نباید با پیروزی زنده‌ها به پایان می‌رسید و بهتر بود پادشاه شب به‌عنوان آخرین مرگ بزرگ سریال باقی می‌ماند، درست همان‌طور که آغاز سریال نویدش را داده بود.

۳. گاتیک شدن سانسا استارک

به فصل چهارم برمی‌گردیم؛ جایی که سانسا استارک در پایان تصمیم گرفت لباس‌های رنگی و ظریفش را کنار بگذارد و به سراغ پوششی تیره‌تر برود. خیلی‌ها این تغییر را «گاتیک شدن سانسا» نامیدند، چون او لباس‌های مشکی پوشید و حتی موهایش را هم سیاه کرد. این تغییر نشانه‌ای واضح بود که سانسا دیگر نمی‌خواهد اجازه دهد مردان او را بازیچه کنند. او نمی‌خواست مهره‌ای در بازی دیگران باشد. با این‌حال، در ادامه همچنان اسیر بازی‌های لیتل‌ فینگر شد و همین مسیر او را به ازدواج و رابطه‌ای شکنجه‌وار با رمزی بولتون کشاند. این‌جا ما سانسا را مقصر نمی‌دانیم، بلکه خودِ خط داستانی مشکل داشت. این تغییر برای سانسا آن‌طور که باید معنادار و قوی نبود، چون او همچنان قربانی دست‌کاری و فریب شد. تنها نکته مثبت ماجرای رمزی این بود که در نهایت سانسا توانست در برابرش بایستد؛ اتفاقی که مسیر او را برای تبدیل‌شدن به «ملکه‌ی شمال» هموار کرد.

۴. تغییر ناگهانی شخصیت دنریس در پایان

باید بگویم این تغییر آن‌قدر هم ناگهانی نبود که خیلی‌ها فکر می‌کنند. همیشه نشانه‌هایی وجود داشت که دنریس در پایان «بازی تاج و تخت» به سوی انتقام و دیوانگی کشیده می‌شود. مشکل این بود که فصل‌های هفتم و هشتم هیچ نشانه‌ی ظریف و زمینه‌سازی مناسبی برای تصمیم او به حمله به مردم بی‌گناه «کینگزلندینگ» ارائه نکردند. مسئله‌ی دیگر سرعت بیش‌ازحد این تغییر در میانه‌ی نبرد بود. زنگ‌ها به صدا درآمدند و او ناگهان به یک ستمگر تبدیل شد! هیچ دلیلی وجود نداشت که زنگ‌ها بهانه‌ای برای این تغییر باشند؛ هیچ‌چیز قبلاً برای چنین محرکی آماده نشده بود. همین موضوع باعث شد سؤال پیش بیاید که چرا او اجازه نداد مردم «کینگزلندینگ» از شهر خارج شوند. البته دست‌کم پیش‌گویی «تخت آهنین در میان خاکستر» تحقق یافت، اما نه به دلایلی که ما پیش‌بینی کرده بودیم. همین ماجرا پتانسیل داستانی بزرگی را خراب کرد، به‌ویژه با توجه به این‌که در نهایت جان بود که دنریس را کشت.

۵. گروه طلایی و فیل‌ها

در فاصله‌ی بین فصل هفتم و هشتم، همه‌ی ما برای ورود «گروه طلایی» هیجان‌زده بودیم. قرار بود فیل‌ها هم برسند و این شانس را به سرسی بدهند که کنترل «کینگزلندینگ» را حفظ کند. اما وقتی فصل هشتم آغاز شد، اول از همه خبری از فیل‌ها نبود که البته با توجه به هزینه‌ها می‌شد نادیده گرفت. اما چیزی که غیرقابل چشم‌پوشی بود، نابودی سریع و آسان «گروه طلایی» در نبرد «کینگزلندینگ» بود.
این مردان قرار بود جنگجویان بزرگی باشند. دست‌کم باید نبردی واقعی میان آن‌ها و آنسالیدها رخ می‌داد. اما در عوض، همان ابتدا تار و مار شدند و تنها گارد شهر باقی ماند تا با آنسالیدها روبه‌رو شوند. واقعاً چه معنایی داشت؟

۶. مرگ و بازگشت جان

در پایان فصل پنجم، جان اسنو توسط افراد خودش در شورشی کشته شد. بسیاری نمی‌توانستند بپذیرند که همکاری با وحشی‌ها بهترین تصمیم است، چون هنوز باور نداشتند «وایت‌واکرها» تهدید بزرگی باشند البته با وجود این‌که خودشان نیز با آن‌ها روبه‌رو شده بودند! با این حال، همه می‌دانستیم که جان شاید کشته شود، اما قطعاً مرده باقی نمی‌ماند. بازگرداندن جان از مرگ قرار بود یک نقطه‌ی عطف بزرگ باشد. فرصتی بود که او بیشتر بر نبرد با وایت‌واکرها تمرکز کند و پس از اعدام خائنان دوباره رهبری نگهبانان شب را ادامه دهد. اما جان عقب کشید. در خودش فرو رفت و تنها به تاریکی پس از مرگ اشاره کرد. انگار دیگر علاقه‌ای به زندگی نداشت. او حتی یارانش را رها کرد و فکر می‌کرد وظیفه‌اش با مرگش به پایان رسیده است. پس هدف از زنده کردن او چه بود؟

۷. تحول و مرگ سرسی

بیایید این مطلب را با پایان سریال تمام کنیم: مرگ سرسی. در ابتدا، سرسی یکی از شخصیت‌های فوق‌العاده حیله‌گر بود. او به‌وضوح دختر پدرش بود، اما چون زن بود، نادیده گرفته می‌شد. با این‌که از او متنفر بودیم، لحظات نمادینی داشت و عشق بی‌قید و شرطش به فرزندانش قابل تحسین بود. اما وقتی همه‌ی فرزندانش مردند، او دیگر هدفی نداشت و بی‌هیچ مخالفت جدی، کنترل کینگزلندینگ را حداقل از درون به دست گرفت. این می‌توانست لحظه‌ای عالی برای نشان دادن هوش و توانایی واقعی سرسی باشد. اما در عوض، دیدیم که دیگر مردان اداره‌ی امور را به دست گرفتند و سرسی تنها به خاطر «کوه زامبی شده» تهدیدآمیز به نظر می‌رسید. مرگ او هم یکی از بدترین پایان‌های کل سریال بود. لازم بود کسی او را بکشد، اما او همراه جیمی با فرو ریختن سرداب‌های «رد کیپ» مُرد. حتی صحنه‌ای هم نبود که دست طلایی جیمی روی گردن او باشد تا به پیشگویی معروف سریال معنا دهد! بسیاری از چیزها در داستان سرسی اشتباه پیش رفت و در نهایت خط داستانی‌اش هرگز به پتانسیل واقعی خود نرسید.

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*