تغییرات جدید در تیتراژ و رد خون!
بالاخره اولین تغییر را در تیتراژ جدید داشتیم: خاکسپاری جهیریس و اعدام موشگیرها.
تیتراژ فصل دوم سریال، کشیده شدن نقش تاریخچهی تارگرین را بر روی پردهی بایو نشان میدهد. هرچند پیشتر اشاره نکرده بودیم، اما بدون شک به این موضوع دقت کردهاید که همزمان با دوخته شدن تصویر بر روی پرده، ریختن خون بر روی آن را نیز شاهد هستیم و در واقع تیتراژ، بخشی از تاریخچهی تارگرینیی را ثبت کرده که باعث نابودی و قتلعام شدهاند. حتی در مورد شاه جهیریس که دوران حکومتش اغلب به صلح گذشت، کشتار و جنگ و خونریزی بود. برای مثال زمانی که تصویر شاه جهیریس و ملکه آلیسانه در تیتراژ به نمایش در میآید، ستارهی هفت را غرق در خون میبینیم که میتواند اشاره به اتفاق چشمهی جاکوئیل داشته باشد. این رد خون اما ادامهدار نیست و در بخشی از تیتراژ کمرنگ و در بخشی دیگر پررنگ است. در انتهای تیتراژِ دو اپیزود اول، رد خون ادامه نمییابد، حال آنکه در انتهای تیتراژ اپیزود سوم، ادامه پیدا میکند. این یعنی جنگ آغاز شده و از این به بعد، نابودی ادامه دارد.
اما نکتهی جالب بخش جدید تیتراژ، این بود که نخی که پرده را میدوخت، از گلوی جهیریس عبور کرد و از همه مهمتر، این بخش و اعدام موشگیرها جایگزین بخش اعلان قدرت سبزها و سیاهها و کشته شدن لوسریس و آراکس بود (پسر در ازای پسر).
آسیاب سوزان!
همانطور که پیشتر گفته شد، عنوان این اپیزود «آسیاب سوزان» است که به نبرد (نمایش داده نشدهی) اول این اپیزود اشاره دارد. به نظر ، این اپیزود برای طرفداران کتاب یک ناامیدی بزرگ است و حتی این عنوان برای این اپیزود، خندهدار!
براکنها و بلکوودها سالهای درازی در حال دشمنی با یکدیگر بودند و هر زمان آتش خصومت بین این دو خاندان خاموش میشد، بهانهای دیگر برای ادامهی این دشمنی پیدا میکردند. اینکه دشمنیشان در ابتدا از چه جایی شروع شد، به صورت دقیق مشخص نیست.
تا پیش از این اپیزود، ما چه چیزی را از این دو خاندان در سریال و تاکنون دیدیم و یا شنیدیم؟
در فصل گذشته، ما شاهد نزاع بین دو خاندان بلکوود و براکن در جریان حضور خواستگاران رینیرا در استورمزاند بودیم. البته این دوئل تفاوتهایی را به نسبت کتاب داشت: اول اینکه جای سمول بلکوود و آموس براکن، ما ویلم بلکوود و جرل براکن را میبینیم. و دوم اینکه، پیروز این دوئل در کتاب، براکنها بودند و کسی نیز کشته نشد. بد نیست اشاره کنیم که بورموند براثیون در معرفی خاندان بلکوود، آنها را خاندانی باستانی و از نسل نخستین انسانها معرفی کرد. خود ویلم نیز به این نکته اشاره کرد.
در فصل دوم، خبری از ویلم بلکوود نیست، اما ما نام سمول بلکوود را میشنویم.
بیایید با نزاع آنها در سریال شروع کنیم:
ایرن براکن که به عنوان بدترین سوار براکنها معرفی میشود، مانند ویلم بلکوود و جرل براکن از شخصیتهای سریال است و در کتاب چنین نامهایی را نداریم. جالب اینکه تا پیشتر خیال میکردیم که او یک دختر است!
میبینیم که نزاع بین دو خاندان بر سر سنگهای مرزیشان است. سپس ایرن، رینیرا را «بچهکش» میخواند که تأثیر خبررسانی سبزها را نشان میدهد و اینکه نقشهی اُتو تا حدودی جواب داده است. اینجا میفهمیم که ایرن، برادرزادهی لرد براکن (در سریال فعلاً نمیدانیم لرد براکن چه کسی است) و یک شوالیه است.
بلکوود نیز «داووس» است و اینجا تنها نام او را میفهمیم؛ همان که به اشتباه تصور میشد که «بلادی بن» است.
تنها با شنیدن صدای شمشیر، ما نتیجهی این نبرد را میبینیم که تعداد بیشماری جسد (از جمله ایرن براکن) و در انتهای آن، آسیابی سوخته دیده میشود.
چون تهیهکنندگان شما را از دیدن اولین جنگ در رقص اژدهایان محروم کردهاند، بیایید ببینیم در کتاب چه شده است:
در ریورلندز مهاجمانی از ریونتری با به اهتزاز درآوردن پرچمهای رینیرا به سرزمینهای خاندان براکن وارد شدند و محصولات را سوزاندند، گوسفندان و گاوها را فراری دادند، دهکدهها را غارت کردند و هر سپتی که بر سر راه خود دیدند را به تاراج بردند. بلکوودها از آخرین خاندانها در نک جنوبی بودند که هنوز خدایان قدیم را میپرستیدند.
هنگامی که براکنها نیروی کافی برای تلافی حملات وارده را جمع کردند، لرد سمول بلکوود آنان را در حالی که در زیر آسیابی در حاشیهی رودخانه اردوگاه زده بودند، غافلگیر کرد. در نبردی که در پی آن انجام شد، آسیاب آتش زده شد و سربازان در زیر نور قرمز شلعهها با یکدیگر ساعتها جنگیدند و کشته شدند. سر آموس براکن، فرمانده ارتشی که از استونهج میآمد، لرد بلکوود را در نبردی تن به تن از پای درآورد و خود نیز پس از آن با برخورد تیری از جنس وایروود که از شکاف کلاهخودش عبور کرد و در جمجمهاش فرو رفت، کشته شد. گویا آن تیر توسط خواهر شانزده سالهی لرد سمول رها شده بود که بعدها به الی سیاه معروف میشود. اما این که این داستان واقعیت دارد و یا تنها یک افسانهی خانوادگی است، مشخص نیست.
طرفین جنگ هر دو تلفات بسیاری را متحمل شدند و این نبرد به نبرد آسیاب سوزان معروف شد و زمانی که براکنها در نهایت فرصت فرار پیدا کرده و به سرزمینهای خود تحت فرمان برادر ناتنی و نامشروع سر آموس، سر ریلون ریورز، بازگشتند، دیدند که استونهج در غیابشان تصاحب شده است. ارتشی قدرتمند متشکل از دریها، روثها، پاپیرها و فریها با رهبری شاهزاده دیمون بر روی کاراکسس، دژ را در غیاب بخش بزرگ نیروهای خاندان براکن تسخیر کردند.
همانطور که خواندید، در کتاب آتش و خون در انتها نقش دیمون تعیینکننده است. در حالیکه دیمون در کتاب در زمان کشته شدن لوک در هرنهال حضور داشت، اکنون به تازگی و در این اپیزود به آنجا رسیده است.
تهیهکنندگان رقص ترجیح دادند تا در مورد نبرد آسیاب سوزان دست به جیب نشده و به راحتی از آن عبور کنند. اینکه آیا میتوان از این موضوع گذشت را اپیزود بعدی و جنگ «راکزرست» مشخص خواهد کرد. اما نکتهی جالب اینجاست که کل بخش مربوط به رقص اژدهایان در کتاب چیزی حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه است و گویا تهیهکنندگان اصرار دارند تا از همان منبع نیز استفاده نکنند!
آسیاب سوزان و پیامدهای آن!
خطر اسپویل اتفاقات آتی
در شورای سبز، ایموند به نبرد آسیاب سوزان اشاره میکند. اینجا میفهمیم که لرد سمول بلکوود نیز کشته شده است. همانطور که در پست قبلی گفته شد، دیمون در کتاب، دژ خاندان براکن را تصرف میکند و پیروز واقعی آن جنگ سیاهها هستند. حال اینکه در شورای سبز به نظر براکنها پیروز شدند. هرچند که جلوتر، تایلند لنیستر به این موضوع اشاره میکند که برادرش، جیسون، میتواند به بلکوودها حمله کند. پس احتمال اینکه ما همچنان فتح استونهج توسط دیمون با لشکر ریورلندیها را، درست مثل کتاب داشته باشیم، هست.
لرد جسپر در شورای سبز نیز اشاره به پیشینهی دشمنی دو خاندان کرده و معتقد است نباید آن را جنگ به حساب آورد. اما در سریال نشان داده میشود که این نبرد بهانهای برای آغاز اقدامات آتی و جنگهای پیش رو است. پس لشکرکشیها شروع میشود.
در شورای سیاه نیز اشاره به نبرد آسیاب سوزان میشود. آلفرد بروم کسی است که موضوع را مطرح میکند.
پ.ن: دو شخصیت «آلیسانه بلکوود: الی سیاه» و «بنجیکوت بلکوود: بلادی بن» در آینده در رقص نقش بسیار پررنگی را ایفا میکنند. بلکوودها تا آخر برای سیاهها میجنگند، در حالیکه نقش براکنها پس از فتح استونهج توسط دیمون تاحدودی تمام میشود.
تنشها در جناح سیاه!
خطر اسپویل اتفاقات آتی
ما در هر دو جناح شاهد تنشهایی میان افراد هستیم. در جناح سیاه، دیمون آغازگر این تنشها بود و با ترک قهرگونهی دراگوناستون به سمت هرنهال، سرنوشت نامعلومی را در نظر حاضرین در شورای سیاه دارد.
در خاکسپاری برادران کارگایل، جیس خشمگین است. او اَریک را «پستترینِ شرورها» میخواند که قبر برادرش را نیز آلوده کرده است و از مادرش، رینیرا، میخواهد تا کاری در مورد افرادی بکند که او را فرستادند. جیس از شرایط موجود و انفعال مادرش راضی نیست. از اپیزود قبل هم مشخص بود که دوست دارد کاری کند. او بارها پیشنهاد داده تا با اژدهایش بر فراز کینگزلندینگ پرواز کند. با توجه به اینکه توانسته حمایت شمال و ویل را به دست بیاورد، لیاقت خود را نیز ثابت کرده است.
در شورای سیاه نیز به نظر لردهای رینیرا با انفعال او مشکل اساسی دارند. خبری از دیمون نیست و نمیدانند که او هرنهال را گرفته است. آلفرد بروم پیشنهاد میکند که باید از اژدهایان بهره ببرند. رینیرا پاسخ میدهد: «اگه اژدهایان شروع به جنگ با اژدهایان کنن، نابودی خودمون رو رقم زدیم. ترس از اژدهایان خودش یه سلاحه.»
در اینجا به وضوح ناخشنودی جیس از این تصمیم رینیرا را شاهد هستیم و آلفرود بروم به این سخنان رینیرا میخندد. گورمون مسی، لرد استوندنس و پدر الیندا مسی (ندیمهی رینیرا که در اپیزود قبلی او را دیده بودید. بد نیست بدانید که لرد مسی در کتاب به وقت تلاش برای رام کردن ورمیتور کشته میشود)، به آسیبپذیر بودن موقعیت رینیرا اشاره میکند. شورای سیاه که به نظر رینیرا را مانع پیشروی میبینند، به او پیشنهاد میکنند تا به جایی امن برود.
رینیرا در اپیزود قبلی به بیلا گفته بود تا با احتیاط پرواز کند، اما جلوتر و در دورهمی دوبارهی شورای سیاه، به نظر میآید دست کم روحیهی سرکش بیلا شبیه پدرش باشد و از این نظر تفاوتی را با کتاب نداشته باشد. یعنی حتی بیلا هم به فرمان رینیرا به صورت دقیق گوش نداده است.
در این شورا و پس از پی بردن به حرکت ارتش سبزها، لردهای سیاه به رینیرا فشار میآورند تا کاری کند. همه، از جمله جیس، منتظر اقدامی هستند. جیس به نظر ناامید شده است. فکر میکنم که در آینده باید منتظر اقدامی عجولانه از جانب جیس نیز باشیم و یا شاید او این نگرانی را جور دیگری ابراز میکند؟ شاید پیشنهادی برای بذرهای اژدها؟ میدانیم که در کتاب او این موضوع را مطرح میکند!
همانطور که از اپیزود اول بارها گفتیم، وضعیت هرنهال و فتح آن توسط دیمون در کتاب از همان ابتدا مشخص و در این نقطه، دیمون استونهج را نیز به همراه ارتش نسبتاً بزرگی فتح کرده بود؛ اتفاقی که احتمالاً در اپیزود بعدی و یا شاید دو اپیزود بعد شاهد آن باشیم.
اما به نظر، فشار لردهای سیاه به رینیرا و غیبت کورلیس در شورا، باعث تصمیمی میشود که در اپیزود بعدی منجر به مرگ رینیس میگردد.
در بخشی از این اپیزود، رینا را داریم که تمایل ندارد به ویل برود. او خیال میکند چون اژدهاسوار نیست، در نظر ملکه هیچ استفادهای ندارد. حسی که پیشتر از جانب پدرش، دیمون، به او منتقل شده بود. از طرفی، سفر به ویل موقت است و رینیرا نیت دارد تا کمی بعد، اگان، ویسریس و رینا را به پنتوس بفرستد؛ جایی که مادر رینا و بیلا، لینا ولاریون، در آنجا کشته شده است. جلوتر نیز در گفتگوی رینا با بیلا دوباره ناخشنودی رینا از سفرش را شاهد هستیم. جلوتر در مورد وضعیت رینا بیشتر خواهیم گفت.
تنشها در جناح سبز!
تنشها در جناح سبز از همان ابتدای حضور کول در شورا ملموس است. شورا مرگ سر اَریک را غیرضروری و مخرب میداند. اگان با تمام لردهایش سر ناسازگاری دارد، اما برخلاف رینیرا او مایل به «انجام کاری» است. جای خالی اُتو، وقتی اگان میپرسد که «در موردش [نبرد آسیاب سوزان] باید چیکار کنیم؟» و سکوت بعدش، حس میشود. بدتر اینکه شورا پس از آن سکوت، دچار هرج و مرج میشود. دوباره یادآوری میکنم که خلع اُتو در سریال، بسیار زودتر از کتاب رخ داده است.
تنش میان الیسنت و کول نیز در اینجا آغاز میشود. الیسنت جای خالی اُتو را پر نمیکند، فقط لحن سرزنشگر او را دارد. کمی جلوتر، عضو تازهوارد خاندان هایتاور، سر گواین هایتاور، نیز به خاطر خلع پدرش رابطهی خوبی را با کریستون آغاز نمیکند. کریستون تمایلی به همراهی گواین در نبرد پیشرو ندارد. گواین نیز به نظر به رابطهی الیسنت و کول مشکوک شده است. گواین حرفشنو نیست و این با شخصیت نظامی کول در تضاد است. از حساسیت بر روی شنل اریک تا نگاه سنگین به دیگر اعضای گارد شاهی، نشان میدهد که کول بر روی نظم حساسیت ویژهای دارد. اما گواین به وقت اردو گرفتن موقعیت جنگ را درک نکرده و کریستون نیز درس خوبی را به او میدهد. بالاخره کریستون کتاب دارد خود را نشان میدهد!
تنش اگان و ایموند نیز در شورای سبز آغاز میشود؛ جایی که ایموند میگوید اگان نباید آسیب ببینید، پس بهتر است که در جنگ شرکت نکند. وقتی اگان در حال پرو زره جنگی خود است، لاریس حس ترسی را در دل اگان میکارد. اگان قبلتر در شورا مدعی شده بود که به اندازهی تمام اژدهاسواران دیگر باابهت و ترسناک هست. در میان اژدهاسواران، اگر دیمون نامدارترین در نبردها باشد، ایموند مخوفترینشان است. او سوار اژدهای هراسناکی چون ویگار است. اگان در کودکی برادر خود را به خاطر نداشتن اژدها بسیار آزار میداد. از طرفی، این ترس از قدرت و مرگ (به خصوص حالا که جانشین مذکری در سریال ندارد) و اینکه میداند ایموند همهچیز او را به راحتی صاحب خواهد شد، در او رشد میکند. به علاوه، اگان در ناخودآگاهش برادر خود را مقصر مرگ پسرش میبیند. نه تنها او قاتل لوک بود، که خون و پنیر برای ترور او آمده بودند. لازم نیست به این معترف باشد، او دلایل زیادی برای ترس از ایموند دارد و از همه مهمتر، جوان و خام است. بنابراین، وقتی برادر خود را در فاحشهخانه و در آغوش روسپی میانسالی میبیند، شروع به تحقیر او میکند. ایموند اما ایموند سابق نیست. او سوار بر ویگار، قدرتمندترین اژدهاسوار وستروس محسوب میشود. پس خود را نمیبازد، اما در اینکه این موضوع را به دل گرفته، تردیدی نیست.
بد نیست که اشاره کنیم، در میان سبزها به نظر تنش میان هلینا و الیسنت حل شده است.
اما بیایید از اینجا به بعد اینکه چه در شورای سبز و سیاه گذشته و چه نتایجی داشته، بگوییم.
چه در شورای سبز گذشت؟
خطر اسپویل اتفاقات آتی
در ابتدا بیایید به گردنبند «دست» بر گردن کول اشاره کنیم و اینکه در گذشته این گردنبند را بر گردن تیریون لنیستر به وقت جنگ دیده بودیم.
کول دلیل تأخیرش به شورا را برگزیدن گاردهای جدید پادشاه عنوان میکند. ما بارها این گاردهای رداسپید را در این اپیزود دیدیم. کریستون اشاره میکند آنها جایگزین گاردهایی هستند که از دست رفتهاند. به جز سر اَریک کارگایل که کشته شد، سر اِریک کارگایل و سر استفان دارکلین نیز به رینیرا پیوسته بودند.
الیسنت تلاش میکند تا جایگزین اُتو باشد، اما جز سرزنش، کار دیگری نمیتواند بکند. او به کریستون میگوید که فرستادن اَریک عجولانه بود. حتی معتقد است که لشکرکشی به هرنهال هم نباید عجولانه رخ دهد. با این حال کریستون او را نادیده میگیرد. او یک زن است و مانند رینیرا ملکه هم نیست که قدرتی برای کنترل افراد حاضر در شورا داشته باشد.
در شورا به نبرد آسیاب سوزان و تلفات سنگین هر دو طرف اشاره میشود. اگان جناح خود را (احتمالاً به خاطر کشته شدن سمول بلکوود، لرد جناح سیاه) پیروز میبیند.
در شورا اورویل پیشنهاد میکند تا لرد گروور تالی بلکوودها و براکنها را کنترل کند. لرد گروور به سبزها اعلام وفاداری کرده است، اما در کتاب نوهاش، المو تالی، بر خلاف خواستهی پدربزرگش عمل میکند و به سیاهها ملحق میشود. همانطور که در سریال گفته شده، او بسیار مسن و بیمار است.
از لرد اورموند هایتاور به عنوان دایی/عموی اگان یاد شده است. اورموند در کتاب پسرعموی الیسنت است.
به دیرون و اژدهایش، تساریون، اشاره شده که تأیید دوبارهای بر حضور او در سریال است.
تایلند لنیستر به لرد جیسون و ارتش کسترلیراک اشاره میکند. این ارتش در نبرد بسیار مهم ردفورک حضور خواهد داشت.
در نهایت، کول پیشنهاد لشکرکشی به سوی هرنهال در ریورلندز را میدهد تا متحدینی را جمع و ارتش سبزها را بزرگتر کند.
احتمالاً سکهی ایموند هم توجهتان را جلب کرده باشد؛ همان سکهای که خون جا گذاشت. شاید نمادی از دشمنی بین او و دیمون باشد و ما باز هم آن را ببینیم.
نبود اتو در شورای سبز احساس میشود و میتوان توصیف رینیس را شاهد بود: «اُتو هایتاور هرگز اجازهی این رو نمیداد. به نظرم تندمزاجها قدرت گرفتن.»
و تندمزاجها قدرت گرفتهاند و اصرار بر آغاز هرچه سریعتر جنگ دارند.
نتیجهی شورا اعزام ارتش به سوی ریورلندز توسط کول و گواین است. البته بد نیست اشاره کنیم که در کتاب گواین در این لشکرکشی حضور ندارد. او اکنون باید فرمانده نگهبانان شهر باشد. هرچند احتمال دارد که پس از بازگشتش از این جنگ به این سمت برسد. اگان نیز میخواهد با سانفایر به آنها ملحق شود. هر چه رهبر سیاهها در جنگ تردید دارد، رهبر سبزها مصمم است! اما عضو مخفی شورای سبز بذر ترس را در سینهی اگان میکارد. لاریس که به مرور خود را به اگان ثابت کرده، توسط شاه وارد بازی میشود: «ارباب نجواها به درد من میخوره». او به راحتی روی اگان تأثیر میگذارد، شاه پشیمان شده و رفتنش را تأخیر میاندازد.
در نهایت، بیلا به خاطر حماقت گواین از اعزام لشکر سبزها به ریورلندز آگاه میشود. پس سبزها برتری استراتژیک خود را از دست میدهند؛ و یا شاید هم نه؟ شاید این همان تلهای باشد که کریستون به آن میاندیشد. چرا که موقعیت خود را لو رفته دیده و بهترین واکنش میتواند تور پهن کردن برای اژدهایی از رقیب باشد؟ شاید این همان دلیلی شود که رینیس را به کام مرگ میکشاند.
چه در شورای سیاه گذشت؟
هشدار اسپویل اتفاقات آتی
ما مشاورههای رینیس را در همهجا میبینیم. رینیس مدام در حال هشدار دادن در مورد عواقب جنگ است. در خاکسپاری برادران کارگایل او به رینیرا میگوید:
هیچ جنگی در نزد خدایان منفورتر از جنگ بین خویشاوندان نیست و هیچ جنگی خونینتر از جنگ بین اژدهایان نیست.
ما جملهی نسبتاً مشابهی را از رینیرا در روز تاجگذاری و به منظور تعلل در آغاز جنگ، در کتاب داریم:
هیچ زن و مردی نفرینشدهتر از خویشاوندکش نیست.
سپس رینیرا را در کنار میساریا میبینیم و گویا حدسمان درست بود، میساریا جان رینیرا را نجات داده و اکنون به عنوان پاداش یک صندلی در شورای سیاه را طلب میکند. او نیت دارد تا هایتاورها را تنبیه کند و بدون شک نقش پررنگی را در شورش کینگزلندینگ و فتح آنجا توسط سیاهها در آینده خواهد داشت.
چند نکته اینجا قابل تأمل است. میساریا بیشترین شباهت را به لاریس در میان سبزها دارد، اما به لحاظ نیات و اهداف، بیشتر شبیه به واریس است.
میساریا میگوید:
من مشکل رعایای کینگزلندینگ رو میشناسم. یا شما حاکم اونا میشید و یا غاصب… و تا اینجا، فقط یکی از شما بخشایش خودش رو نشون داده.
اهداف کرم سفید در سریال به عنکبوت شبیهتر و نزدیکتر است. گویا او طرفِ مردم کینگزلندینگ است!
نکتهی دوم، همزمانی درخواست میساریا از رینیرا برای ملحق شدن به شورای سیاه، با درخواست اگان برای همراه شدن لاریس به عنوان ارباب نجواها به شوراست. البته لاریس ارباب نجواها بود، فقط جایی در شورای اُتو نداشت!
نکتهی سوم، بیقراری اژدهای لینور، سیاسموک، است. میساریا اشاره میکند که شاید او تنهاست. پس احتمال مرگ لینور وجود دارد. چرا که اژدهایان به وقتِ مرگِ سوار خود بیقرار میشوند. میتوان نتیجه گرفت که تهیهکنندگان نسبت به این موضوع بیتفاوت نبودهاند.
پس از راه افتادن ارتش سبزها، شورای سیاه را داریم و گزارش رینیس که هیچ خبری نیست. هرچند جنگ در ریورلندز آغاز شده و خبری هم از دیمون نیست. آلفرد بروم به برتری سیاهها در اژدهایانشان اشاره میکند. در سریال به جز کاراکسس، سیاهها ملیس، سیراکس، موندنسر و ورمکس را نیز دارند. دو اژدهای نابالغ دیگر هم استورمکلاود و تیراکسس هستند. اما تأثیر حرف رینیس در مورد جنگ اژدهایان را بر رینیرا شاهد هستیم. او میگوید:
اگه اژدهایان شروع به جنگ با اژدهایان کنن، خودمونو نابود کردیم.
بد نیست به نگاه معنادار رینیس به بروم اشارهای کنیم. من خیال میکنم این مخالفتهای علنی بروم باعث میشود تا رینیرا در آینده او را قلعهبان دراگوناستون نکند. چرا که به او اعتماد ندارد.
در انتهای این شورا، رینیس میگوید:
این شورا به نفعشه که به خاطر بیاره که ملکه تاج پدربزرگ من رو به سر داره: جهیریس صلحجو. یک حاکم حسابگر، خردمندترینِ پادشاهانِ تارگرین که سلطنتش بیشتر از همه طول کشید؛ حتی اگان فاتح!
به نظر میآید که تهیهکنندگان میخواهند بگویند که هم رینیرا تلاش دارد تا شبیه جهیریس باشد و هم اگان تلاش دارد تا شبیه فاتح باشد، اما هیچکدام الگوی خود را به درستی نشناختهاند و بنابراین تنها تقلیدی کودکانه میکنند. اگان زره، نام، خنجر، تاج و تخت فاتح را غصب میکند تا چه؟ ظاهری شبیه به او بگیرد؟ چرا جسارت و مصمم بودن او را بلد نیست؟ اگان در ذاتش یک بزدل است و حتی تمسخر برادرش به همین خاطر است. جایی هم که جسارت کافی برای شرکت در نبرد را به خرج میدهد، همان زره او را میسوزاند و عجب طعنهی خندهداری است! و رینیرا… به تقلید از صلحجویی جهیریس تصمیم گرفت به کینگزلندینگ برود؟ با چه هدفی؟ دیدن رفیق دیرینهاش؟ پی بردن به اینکه از طرف پدرش تا آخر حمایت شده؟ یا تمام اینها از ترس و نابلدی است؟ به راستی این سفر چه نتیجهای برای او داشت؟ شاید دست کم او را برای جنگ پیش رو مصمم کند!
در کل، در نظر رینیس شورای سیاه خودسر است و نیاز به بازگشت کورلیس در شورا حس میشود.
اما در شورا و پس از دیدن کول، لرد استانتون اشاره به بازگشت به راکزرست میکند. او پس از نبرد راکزرست اعدام میشود و سر او به کینگزلندینگ منتقل شده و بر روی نیزه بر سردر دروازهی قدیمی قرار میگیرد.
در شورا اشاره میشود که ارتش کریستون به هرنهال خواهد رفت، اما ما میدانیم که پیشبینی لرد استانتون درستتر است.
در انتها رینیرا باز به رینیس نگاه میکند و همچنان در آغاز جنگ تعلل میکند. سپس تصمیم میگیرد تا به ملاقات الیسنت برود. به نظر میآید او پس از بازگشت به دراگوناستون تصمیم بگیرد تا لرد استانتون را به همراه رینیس به سمت راکزرست راهی کند و کریستون که از آگاهی جناح سیاه از موقعیتشان خبر دارد، نقشهی جدیدی بکشد. دست کم با توجه به محتوای کتاب، میتوان این گونه حدس زد.
موضوع جانشینی دریفتمارک و عاقبت رینا!
کمی بعد از بیقراری سیاسموک، رینا و رینیرا گفتگویی را دارند. در اپیزود اول فصل دوم، جیسریس به رینیرا گفته بود که جین ارن لشکرش را در ازای یک اژدها میفرستد. رینیرا نمیتواند از اژدهایان بزرگتر خود دست بکشد، پس جافری و اژدهای تازه متولد شدهاش را نزد دخترعمویش، جین ارن، میفرستد. در کتاب گفته نشده که جین ارن نسبتی با رینیرا داشته باشد، اما مادر رینیرا یک ارن است و بدون شک با هم نسبت خونی دارند. از طرفی، در کتاب جافری و اژدهایش به دستور جیسریس راهی ویل میشوند و رینا نیز همراه او میرود، اما دو فرزند دیگر رینیرا نه.
به خاطر حملهای که به دراگوناستون شده، رینیرا اگان و ویسریس را نیز تا پیدا کردن جایی امنتر به ویل میفرستد و از رینا میخواهد تا بچهها را همراهی کند. رینا در مورد جایگاه خود ترس دارد و احساس کافی بودن نمیکند. رینیرا نیز با فرستادن او به ارن بر این حسش میافزاید. رینیرا از رینا میخواهد که وقتی به ویل رسید، برای پرنس رجیو نامه بنویسد تا مقصد بعدی ویسریس و اگان پنتوس باشد و رینا نیز همراه آنها برود. پنتوس همیشه حامی تارگرینهای فراری از وستروس بوده است، اما پرنس رجیو کیست؟
پرنس رجیو حاکم پنتوس است که ما در کتاب نام او را نداریم. میدانیم که رینیرا، اگان و ویسریس را برای امنیت بیشتر نزد او میفرستد، اما به خاطر حمله به کشتی حامل دو شاهزاده در گالت توسط سهخواهر، او هرگز موفق به مراقبت از شاهزادگان جوان نمیشود.
این به آن معناست که رینا نیز در نبرد گالت در کشتی حضور خواهد داشت و یا اتفاق دیگری میافتد که رفتن او را مانع میشود. رینا میداند که چون او اژدهایی ندارد، محکوم به این تبعید شده است.
جلوتر، کورلیس و رینیس در مورد موضوع جانشین کورلیس گفتگو میکنند. رینیس معتقد است که یا جافری باید جانشین باشد و یا رینا. چرا که سفری در راه است و نباید جانشین دریفتمارک به پنتوس برود:
اگه رینا به عنوان جانشین دریفتمارک انتخاب بشه، نه باعث رنجش رینیرا میشه و نه خدایان.
کورلیس رینا را لایق نمیبیند، چرا که او نه چیزی از کشتیها میداند و نه اژدهایی رام کرده است. پس به رینیس میگوید:
راهمون رو یه جوری پیدا کنیم.
به نظر، کورلیس از هویت آدام و آلین آگاه است و در این مورد خودخوری میکند. چون نمیتواند به رینیس معترف شود. شاید میخواهد مرگ خودش این موضوع را حل کند. او قطعاً مرگ رینیس را نمیخواهد، چرا که عاشقانه دوستش دارد.
رینیس هشدار میدهد که جنگی در پیش داریم و اگر کشته شویم و جانشینی تعیین نشده باشد، موقعیت سختی پیش میآید.
حدس من این است که پس از مرگ رینیس، کورلیس رینا را به دریفتمارک ببرد، چون احساس عذاب وجدان پیدا میکند و اینگونه از رفتن رینا جلوگیری کند. اما آیا اینکه او را جانشین خود بنامد، بعید به نظر میآید. هرچند، سریال تفاوتهای زیادی را به نسبت کتاب دارد و هیچ چیز بعید نیست.
رینیرا چهار تخم به رینا میدهد که اعلام شده سه تا از آنها همان تخم اژدهایان دنریس هستند (بله، ما حدس میزدیم آن اژدهایان نتیجهی دزدی الیسا فارمن باشد، اما خب…)، اما یکی از تخمهای دیگر متعلق به رینا میشود.
معرفی اُلف سفید!
در اپیزودهای قبلی شاهد معرفی سه بذر اژدهای دیگر، آدام، آلین و هیو، بودیم. اکنون از اُلف میبینیم که پیشتر، او را در صحنهی اعدام موشگیرها دیده بودیم.
از نگاه اولِ اُلف به زن، نوع خونگرمی و جوشیدنش با همه و بلوفزدنهایش، میتوان مطمئن بود که بر خلاف ظاهرش، روحیاتی شبیه به اُلف در کتاب داشته باشد. هرچند، به نظر من تهیهکنندگان قصد داشتند تا لقب او را در آینده چون طعنهای به او به کار ببرند. یکی از همراهانش به رنگ موی او اشاره کرد!
اُلف خیلی حوصلهی حرف زدن ندارد و در عین حال، وراجی میکند. بدون شک بذر اژدهاست، اما شاید از یک حرامزادهی دیگر. به نظر در مورد اصل و نسبش نزد مرد دورنی بلوف میزند. میگوید پسر بیلون است؛ مردی که به وفاداری به همسرش شهره بود.
او رینیرا را ملکهی بر حق و پسرش را جانشین بر حق مینامد و با دیدن اگان «زندهباد شاه» میگوید. این مورد میتواند شخصیت فرصتطلب او را به تصویر بکشد که به آنی رنگ عوض میکند. چون اگر واقعاً به بر حق بودن رینیرا اعتقاد داشت، سکوت میکرد.
نکات جالب این سکانس، یکی پیشخدمتی بود که در فصل گذشته ندیمهای در قصر بود و اگان به او تجاوز کرده بود. جالب اینکه اگان کمی بعد در اینجا حضور پیدا میکند. ندیمه اگان را میبیند، اما کاش میدیدیم که آیا اگان او را به خاطر میآورد؟
نکتهی دیگر اینکه، اُلف اشاره میکند که هیچگاه تارگرینها در دورن ساکن نشدند، اما حتی دورنیها نیز به خاطر مرگ شاه جهیریس عزاداری کردند.
وقت آن رسیده تا به هرنهال برویم.
فتح هرنهال در کتاب و گفتگویی ناامیدکننده!
در اپیزود قبلی آخرین چیزی که از دیمون دیدیم، این بود که سوار بر کراکسس به سوی هرنهال رهسپار شد. بارها گفتیم و دوباره میگوییم که در کتاب، دیمون به هنگام مرگ لوسریس، هرنهال را فتح کرده بود.
پیش از بررسی سریال، بیایید ببینیم که در کتاب چه روایتی داریم:
بگذارید ابتدا از هرنهال بگوییم.
با این که بخش بزرگی از دژ به ویرانه تبدیل شده بود، اما دیوارهای رفیع آن به حفظ موقعیتش به عنوان دژی مستحکم در سراسر ریورلندز کمک میکرد. اما اگان اژدها ثابـت کـرده بـود کـه ایـن دژ نفوذناپذیر، از آسمان آسیبپذیر است. دژ به خاطر اقامت لرد آن، لاریس استرانگ، در کینگزلندینگ، سربازان و محافظین زیادی نداشت. دژبان کهنسال آن، سر سایمون استرانگ، عموی لرد لایونل مرحوم و عموی بزرگ لرد لاریس، که نمیخواست به سرنوشت هارن سیاه دچار شود، به محض آنکه کراکسس را در بالای یکی از برجهای دژ دید، پرچمهایش را پایین کشید. شاهزاده دیمون علاوه بر دژ و در یک حمله، ثروت غیرقابل چشمپوشی خاندان استرانگ و دهها تن گروگان ارزشمند که در میانشان سر سایمون و نوههایش نیز بودند، را تصاحب کرده بود. مردم دژ نیز به گروگانهایش تبدیل شدند؛ در میان آنها دایهای بود به اسم آلیس ریورز…
سقوط ناگهانی و بدون خونریزی دژ هارن سیاه، پیروزی بزرگی برای ملکه رینیرا و سیاهانش محسوب میشد. این پیروزی یادآوری خوبی بر مهارت نظامی شاهزاده دیمون و قدرت کراکسس، اژدهای سرخ، بود و به ملکه دژی را در قلب وستروس اعطا کرد که حامیانش میتوانستند در آنجا گرد هم آیند؛ و رینیرا بسیاری از این حامیان را در سرزمینهایی که توسط ترایدنت آبیاری میشدند، در جبههی خود داشت.
در سریال، ما شاهد فرود دیمون بر روی یکی از باروهای دژ هرنهال هستیم؛ همان باروهایی که اگان فاتح جوری آنها را سوزانده بود که از دور چون شمعی در حال آب شدن بودند. چند گارد متوجه حضور دیمون شده و بدون شک به سایمون استرانگ اطلاع دادند.
هرنهال اما در سریال، به اعتقاد کُندال و سارا هِس، چون خانهی خالی از سکنهی فیلم «درخشش»، سوت و کور است و به دیمون (حتی مخاطب) حس ناامنی میدهد؛ مکانی ترسناک که جز افرادی از خاندان استرانگ و یک خدمتکار عجیب و مرموز، آلیس ریورز، کسی را نمیتوان در آن یافت. بدون شک متوجه شدید که در کتاب هرنهال مکانی تا این اندازه خوفانگیز نیست و سرزندگی بیشتری دارد.
دیمون پس از طی مسافتی نسبتاً طولانی و کتک زدن یک سرباز بیچاره، به میز شام سر سایمون و همراهانش میرسد و اینچنین هرنهال را تصاحب میکند. سایمون بلافاصله تسلیم شده و زانو میزند. دیدیم که در کتاب نیز او مقاومت نمیکند، اما به دلایل دیگری.
اما بد نیست اشاره کنیم که وقتی در آینده ایموند هرنهال را فتح میکند، تمام استرانگها را به جرم خیانت قتلعام کرده و این چنین این خاندان از بین میرود (البته در این نقطه لاریس زنده است). پس این تسلیم شدن سایمون و دلیل تنفر او از لاریس منطقیتر به نظر میآید. استرانگها یک ولیعهد از خودشان را باید عزیزتر بدانند. اشاره به مرگ مشکوک لایونل و هاروین هم دلیل دیگری بر آن است.
دیمون به سایمون اعتماد ندارد. سایمون دلیل دشمنی خود را با لاریس مطرح میکند تا اعتماد او را جلب کند. در ادامهی گفتگوی دیمون و سایمون، مسائل مهمی مطرح میشود:
سایمون:چه چیزی شما رو به این گوشه از ریورلندز کشونده؟
دیمون: هرنهال بزرگترین دژ کل هفت پادشاهیه… یا شاید حواست به این موضوع نبوده؟
سایمون: بحثی نیست، اما از زمانی که جد شما با اژدهاش اینجا رو سوزونده، در وضعیت مناسبی نیست.
دیمون: برای همین باید مرمتش کنیم!
سایمون: حتی اگه پولش باشه، با چه هدفی؟
اینجا یک مکث کنیم. همانطور که بالاتر عنوان شده، استرانگها در این نقطه ثروت عظیمی داشتند و هرنهال آنقدر هم دژ مخروبه و غیرقابل استفادهای نبود.
دیمون: چهل هزار سرباز توی ریورلندزن؛ بزرگترین منطقهی بیطرف در قلمرو. فقط هرنهال جای کافی براشون داره.
ریورلندز مهمترین سرزمین درگیر جنگ در جریان رقص است. مهمترین اتفاقات و مهمترین و سرنوشتسازترین نبردها در این مکان رخ میدهد.
سایمون: خیلیاشون دیگه بیطرف نیستن و دارن میجنگن. براکن و بلکوود سالهاست از همدیگه بیزارن.
دیمون: چرا؟
سایمون: پاسخش توی تاریخ گم شده. گناهها زنجیرهوار رخ میدن!
اینجا مقصود سایمون فقط نزاع بین براکنها و بلکوودها نیست؛ همانطور که مقصود رینیس فقط نبرد برادران کارگایل نبود.
کلید پیروزی و یا تلهی مرگ؟
دیمون هرنهال را بهترین مکان برای مستقر کردن یک ارتش بزرگ میدید؛ کلیدی برای پیروزی!
احتمالاً هرنهال را از زمان سکونت تایوین لنیستر به وقت جنگ با راب استارک به خاطر بیاورید. ما هم پیشتر در مقالهای دو پارتی از هرنهال نوشته بودیم. مهم نیست شما چه مدت به عنوان حاکم در آنجا باشید و بر صندلی قدرت تکیه کنید، هرنهال شما را خواهد کشت و اگر خاندان شما صاحب دژ باشد، خاندانتان منقرض خواهد شد و نسلی از شما باقی نخواهد ماند. این خاصیت این دژ باستانی است و نیازی به پیشگویی هم ندارد. ما در صحنهی تسلیم شدن سایمون استرانگ، پیشگو را دیدیم. اما پیش از پرداختن به آلیس ریورز، بیایید گفتگوی دیمون و سایمون را به پایان برسانیم:
دیمون: لرد والیت رو احضار کن!
سایمون: لرد گروور تالی پیره و نمیتونه حرف بزنه و حتی جلوی رودهش رو بگیره. تسلطی هم به پرچمدارانش نداره و اونا هرکاری بخوان میکنن.
از لرد گروور تالی هم گفتهایم و به این موضوع که المو، نوهاش، از او پیروی نمیکند هم اشاره کردهایم. المو به فرمان پدربزرگش برای حمایت از سبزها گوش نمیکند و دروازههای ریورران بسته، و بیطرف میماند؛ البته نه برای مدتی طولانی!
نکتهی پایانی نیز اخطار دیمون به سایمون برای خطاب کردن اوست. دیمون میخواهد «اعلیحضرت» خطاب شود و نه «شاهزاده». ما مطمئن نیستیم که چرا چنین چیزی میخواهد. در تاریخ چندان روال نیست که همسر ملکه «اعلیحضرت» خطاب شود. به نظر نمیآید او تمایلی به خیانت به رینیرا داشته باشد، اما حکومت رینیرا نیز برایش کافی نیست. رینیس گفته بود که دیمون تحت سلطه نخواهد بود.
دیمون در هرنهال از همان ابتدا بیقرار است و این بیقراری به وقت خواب بیشتر هم میشود.
شخصی در اقامتگاهش را از پشت میکوبد. دیمون شمشیر «دارکسیستر» را میکشد. صدای زمزمهی زنی شنیده شده و رینیرای جوان در حال دوختن گردن جهیریس دیده میشود:
رینیرا: مدام میری و میای، نه؟ بعدش من باید گندکاریهات رو جمع کنم!
پیش از تحلیل چرایی دیدن این توهم، معنای این جملات چیست؟ بیایید از فصل گذشته اقدامات دیمون را مرور کنیم. دزدیدن تخم اژدها، بردن رینیرا به فاحشهخانه، کشتن همسر اولش و قتل جهیریس… رینیرا یا تاوان اشتباهات دیمون را پس داده و یا آنها را حل کرده است.
اما چرا دیمون در توهم است؟ عذاب وجدان و یا جادوی سیاه آلیس؟
به نظر، هر دو! دیمون پیش از آمدن به هرنهال مشاجرهای را با رینیرا در مورد قتل جهیریس داشته و بیشترین آسیب را نیز به رینیرا تا به امروز رسانده است. او فقط به خاطر قتل یک کودک عذاب وجدان ندارد، بلکه به خاطر رفتارش با رینیرا نیز در عذاب است.
با چشم بر هم زدن، شمشیر روی زمین افتاده و با چشم باز کردن دیمون در جایی دیگر است (و یا جایی که از اول بود).
آلیس ریورز: «تو اینجا میمیری.»
ما میدانیم که دیمون در این مکان میمیرد. زمان آن مهم نیست، این اتفاق خواهد افتاد و دیمون هم حرف او را باور کرده است.
و سپس آلیس میرود. ما در مورد آلیس ریورز پیشتر در مقالهای به اندازهی کافی گفتهایم، اما بد نیست بدانید که در کتاب، زمانی که دیمون در هرنهال است، آلیس قدرتی بر روی او ندارد:
با قطعیت میتوان گفت آلیس ریورز هنگامی که رقص اژدهایان رخ داده، دست کم چهل سال سن داشت؛ با این که ماشروم او را به مراتب مسنتر از اینها میدانست. همگان توافق دارند که او جوانتر از سن واقعی خود نشان میداد، اما این که این ظاهر جوان اتفاقی بود و یا با استفاده از هنرهای تاریک به دست آمده بود، هنوز مورد بحث است. قدرتهایش هر چه بود، به نظر میرسد دیمون تارگرین نسبت به آنها مصونیت داشت. چرا که وقتی شاهزاده هرنهال را در اختیار داشت، خبری از این زن به ظاهر جادوگر به گوش نرسید.
در آخر، باید یادآور شویم که هرنهال کلید پیروزی موقت سیاهها خواهد بود، اما دلیل نابودیشان نیز میشود. هرنهال همان جایی است که عاقبت جنگ سیاهها و سبزها را تعیین میکند و چیزی جز نابودی برای طرفین جنگ ندارد! هرنهال پایان اژدهایان است، و رقص اژدهایان در واقع در آنجا به پایان میرسد. چیزی که پس از آن رخ میدهد، تقلا برای بقاست.
جنگیدن و یا بخشیدن؟
اگان تارگرین دوم پس از مرگ جهیریس و حالا که انتقام خون فرزندش را با کشتن خون و اعدام موشگیرها (از جمله پنیر) گرفته است، میخواهد انتقامش را از رینیرا نیز بگیرد. پس مشتاق آغاز جنگ است. تا پیش از این که جهیریس به قتل برسد، اگان (در سریال) انگیزهی آنچنانی برای دشمنی با رینیرا نداشت، او حتی تخت را هم نمیخواست، اما اکنون همهچیز تغییر کرده است. با قتل جهیریس، او انگیزهای شخصی دارد.
با این حال، همانطور که رینیرا جلوتر میگوید و همانطور که از شواهد پیداست، اگان «سست عنصر» است. میخواهد به جنگ برود، اما با توصیهی لاریس پا پس میکشد و آن را به تأخیر میاندازد. به اعضای گارد خود در مورد سوگند پاکدامنی گوشزد میکند و بعد، آنها را به فاحشهخانه میبرد. میخواهد چون اگان فاتح باشد، اما نه جسارت او را دارد و مشاورینش را!
تمام این تقصیر اگان نیست، اما بخشی از آن چرا. میداند، در واقع اطمینان دارد که از جنگ گریزی نیست، اما لجوجانه و خودسرانه درگیر آن میشود. نمیداند چه میکند و فقط میخواهد جنگ آغاز شود.
بد نیست اشاره کنیم که محافظینش افراد نالایقی هستند و این موضوع، چرایی اتفاقات آینده را توجیه میکند. شواهد حاکی از آن است که ما فتح کینگزلندینگ توسط جناح سیاه را در این فصل خواهیم داشت. احتمالاً این برهم ریختگی خط زمانی چیزی فراتر از تصور ماست و فتح کینگزلندینگ پیش از نبرد گالت رخ خواهد داد.
اما هلینا چطور با داغ فرزندش کنار آمده است؟
ما جهیرا را در آغوش الیسنت میبینیم. وقتی هلینا وارد شده و به دخترش محبت میکند، ندیمه جهیرا را بیرون میبرد.
هلینا در کتاب مادری دلسوز و مهربان است. در سریال تغییرات زیادی کرده، اما این صحنه نشان میدهد که همچنان چهرهی مادری مهربان را در او میتوان دید. همدردی و محبت هلینا نسبت به سایرین در ادامه ملموستر میشود:
هلینا: بابت مرگ جهیریس ناراحتم، ولی نباید باشم. مردم همیشه میمیرن، بخصوص بچهها. خیلی کوچولوئن و این آسیبپذیرشون میکنه.
الیسنت: غم بخشی از مادر بودنه.
هلینا: چیزی ازش در نمیاد. موقع تشییع جنازه، رعایا بهم خیره شدن. مطمئنم معتقدن که بیشتر از اونا حق عزاداری ندارم. شک ندارم که از بانوهای اشرافزاده بیشتر داغ بچه میبینن.
الیسنت: مرگ سراغ همه میاد… ملکه یا مردم. تو هم به اندازهی بقیه حق عزاداری داری!
هلینا: تو چی؟
الیسنت: جهیریس رو دوست داشتم. اما الان نگران توئم و دردی که کشیدی.
هلینا: میبخشمت!
بخشش هلینا تنها به نفع الیسنت نیست. در حالی که خیال الیسنت راحت شده، هلینا نیز رهایی پیدا کرده است. اگان سوگ خود را با بروز خشم نشان داد و هلینا با بخشش. از این رو، هلینا آرامتر از اگان است. برای هلینا این موضوع تاحدودی تمام شده به حساب میآید، اما برای اگان این موضوع آغازی بر یک دشمنی است.
در دو بخش پایانی تحلیل، به مهمترین اتفاق اپیزود سوم، ملاقات رینیرا و الیسنت، خواهیم پرداخت.
چرا آسیاب سوزان؟
رینیس: جوونها ابتکار عمل رو به دست گرفتن و به دنبال انتقام هستن، خیلی زود حتی یادشون نمیاد چه چیزی باعث شروع جنگ شده!
رینیرا: خیلی سادهست، به خاطر این که تختم رو غصب کردن.
رینیس: این یکی از جوابهاست؛ یا به خاطر بریدن سر اون بچه؟ یا وقتی ایموند، لوک رو کشت؟ یا وقتی لوک چشم ایموند رو کور کرد؟ الان به نقطهای رسیدیم که هیچکدوم از این مسائل اهمیت خاصی ندارن و میل به کشتن و سوزوندن ابتکار عمل رو به دست میگیره و منطق فراموش میشه. شاید راه دیگهای باشه!
رینیرا با دقت گوش میدهد.
رینیس: الیسنت هایتاور!
رینیرا: آخرین باری که دیدمش بهم گفت ملکهی خوبی میشم.
رینیس: بعد مرگ پدرت اومد سراغ من. خودش میدونست جنگ در راهه. هیچ جنگی نزد خدایان منفورتر از جنگ خویشاوندان نیست و هیچ جنگی هم خونینتر از جنگ اژدهایان نیست. فکر نمیکنم اینو بخواد.
رینیرا: یه زاغ فرستاده. علاقهای به خوندن پیاماش ندارم. کاری که کرد…
رینیس: اون کاری نکرده. مردهای اطرافش دنبال خون و خونریزی هستن.
رینیرا: اون هم اجازه داده!
رینیس: همونطور که تو اجازهی قتل یه بچه رو دادی!
رینیرا کمی به خود میآید، اما در این نقطه هنوز سرسختی نشان میدهد: پسرش روی تخت من نشسته!
ما الیسنت را در شورا میبینیم که تمایلی به آغاز جنگ، دست کم با این سرعت را ندارد. از طرفی، میبینیم که در شورای سیاه کمکم رینیرا به حرف رینیس میرسد. شورای سیاه علناً میخواهد او را کنار بزند! بیخبری از دیمون، تعلل و دودلی رینیرا آنها را آشفته کرده است.
اولین ملاقات با میساریا در این اپیزود، قدمهای اولیهی ملاقات با الیسنت است. سپس رینیرا کودکانش را راهی ویل کرده و اسباببازی آنها را در دست دارد و دلتنگ آنهاست. در همین حین نامهی الیسنت را میخواند. در شورای سیاه عنوان میشود که جنگ به نظر از طرف سبزها شروع شده. تعلل مجدد و عدم تصمیم برای انجام کاری از جانب رینیرا اضطراب لردهای سیاه را بیشتر و بیشتر کرده است. رینیرا تصمیم میگیرد تا با الیسنت ملاقات کند.
او به ملاقات میساریا میرود که مشغول صحبت با الینداست. الیندا در مورد برادرش، امون، با میساریا صحبت میکند که پدرش، لرد استانتون، او را به سیتادل فرستاده است. رینیرا الیندا را مرخص کرده و از میساریا میخواهد تا راهی برای ملاقات با الیسنت به او نشان دهد.
میساریا پیشنهاد میدهد که پیام ببرد و حتی میگوید کشتن الیسنت سادهتر است. رینیرا اصرار میکند و به روشی که دیمون وارد کینگزلندینگ شد، راهی آنجا میشود.
من در ابتدا علاقهای به این پایان در سریال نداشتم. به نظرم این موضوع اضافه و بیجهت میآمد، اما اکنون چنین فکری نمیکنم. چرا نام این اپیزود آسیاب سوزان است، حال آنکه ما هیچ چیز از آن نبرد را ندیدیم؟
زمانی که زمینهی دشمنی بلکوود و براکن به عنوان تمثیل در نظر گرفته شود، تلاش نهایی رینیرا برای اجتناب از فاجعه بسیار منطقی است. لرد سایمون گفته بود که چرایی این خصومت در تاریخ گم شده و رینیس نیز به بررسی خصومت سیاهها و سبزها پرداخت. بلکوودها و براکنها مستثنی نیستند، در واقع، آنها عادی هستند. این فقط بیننده نیست که دشمنی کوچک ریورلندیها را به عنوان تقلیدی از بازی تاج و تخت میشناسد. شخصیتهای واقعی بازی تاج و تخت نیز این کار را میکنند.
در حالی که آخرین مکالمهی آلیسنت و رینیرا به نظر شما ضروری نیست، اما نمادین و دراماتیک است. به لحاظ روایی به جاست. یک دوستی میان این دو زن در سریال شکل گرفته و تراژدی تکهپاره شدن این دوستی، در کنار تکه پاره شدن هفت پادشاهی و تمام روابط و دوستیها و علایق، داستان را بیاندازه غنی کرده است. رابطهی میان رینیرا و دیمون، اگان و هلینا، کورلیس و رینیس و هزاران مثال دیگر… حتی رابطهی الیسنت و کول نیز در این راستا نابود شد. الیسنت تمایلات جنسیاش را به کول پس از شکست در دستور حمله به رینیرا از دست داد. بیلیاقتی او منجر به مرگ نوهاش شده بود و این موضوع هم مهر پایانی بر آن رابطه بود.
هیچ راهی وجود ندارد که رینیرا و آلیسنت، ملکههای دو جناح، برای آخرین بار صدای یکدیگر را بشنوند؛ اما رینیرا و آلیسنت، دو دختری که دوست داشتند زیر درخت ویروود کتاب بخوانند، این کار را میکردند.
شباهت رینیرا و آلیسنت، به بلکوودها و براکنها، ستون داستانی و موضوعی این قسمت را تشکیل میدهد، اما در اینجا پایان نمییابد.
رینیرا لباس سپتاهای در خدمت مذهب هفت را میپوشد. این، نوعی طعنه به وضعیت کنونی است. الیسنت که همیشه به گناهان رینیرا اعتراض داشت، مرتکب گناه مشابهی شد و رینیرا در چهرهی دین به ملاقاتش رفت. جدای از این، اگان زره جنگ میپوشد و رینیرا لباس صلح. پیشتر به تاج جهیریس و اگان فاتح اشاره کرده بودیم.
نغمهای از یخ و آتش و آغاز رقص!
سر دارکلین (یکی از دو محافظی که اگان را ترک کرده و به رینیرا پیوستند) شخصی است که رینیرا را در این سفر همراهی میکند.
این سپت کدام است؟ «سپت بزرگ»، که پیش از «سپت بیلور» ساخته شده بود. سالهای سال بعد از رقص، شاه بیلور دستور بازسازی سپت بزرگ را میدهد و سپت بیلور (همان که در بازی تاج و تخت منفجر شد) جایگزین آن میشود.
و اما ملاقات رینیرا و الیسنت که شروعی خندهدار و احمقانه داشت:
وقتی معلوم شد که ویسریس در مورد «شاهزادهی موعود» و نغمهای از یخ و آتش حرف میزد و نه اگان، پسر الیسنت، این یک مکاشفهی بسیار بزرگ برای هر دوی آنهاست. الیسنت، اگرچه به وضوح متزلزل شده، میگوید که دیگر دیر شده است، جنگ در راه است و او هیچ کاری نمیتواند انجام دهد و یا نخواهد کرد. او درست هم میگوید. آیا رینیرا امیدوار بود که بیان دوبارهی اعتقاداتش دربارهی تاج و تخت، به نحوی ملکهی بیوه را متقاعد کند و پس از آن، او با دست خالی بتواند از جنگ جلوگیری کند؟ اگان را متقاعد کند به چه چیزی؟ تاج و تخت را رها کن؟ زمانی برای آن وجود داشت، زمانی که اگان به وضوح آن را نمیخواست، اما اکنون بسیار دیر شده است.
در این نقطه، بیایید به سریال بازی تاج و تخت برگردیم.
چه پایان احمقانهای! مطمئن نیستم که مارتین هرگز کتابهایش را تمام کند تا به همهی ما ثابت کند که جان شاهزادهی موعود است؛ نغمهای از یخ و آتش… او هم نامش را دارد و هم ویژگیهایش را. در واقع، سریال به سادگی، تمام پیشگوییها را تا حد امکان، بیرحمانه و ناشیانه کنار گذاشت، چون «نمیخواستیم جان ناجی باشه!»
جان خون استارک و تارگرین در رگهایش جاری است؛ بهترین شخصیت برای این پیشگویی! و وقتی این پیشگویی به اندازهای بزرگ است که بتوان آن را در یک پیشدرآمد گنجاند، چرا باید تا این اندازه نادیده گرفته شود؟
به هر حال…
تلاش رینیرا برای اجتناب از جنگ در بهترین حالت نیمهکاره بود. او هرگز به الیسنت چیزی پیشنهاد نکرد. تنها کاری که او کرد این بود که اصرار داشت که جانشین بر حق است، پدرش او را دوست داشته و الیسنت در اشتباه است. البته، رینیرا دیگر تردید ندارد و شاید این همان دستاوردی باشد که به آن محتاج بود.
به نظر میرسد که هیچکس در خاندان اژدها نمیداند که رقص اژدها از چه زمانی شروع شده است. آیا آغاز جنگ زمانی بود که پادشاه ویسریس درگذشت و اگان دوم برای اولین بار بر تخت آهنین نشست؟ آیا زمانی بود که اژدهای باستانی شاهزاده ایموند، خویشاوندی را بر فراز سواحل خاکستری سرزمین طوفان بلعید؟ اگر این رسماً جنگ را آغاز نمیکرد، مطمئناً خون و پنیر باید این کار را میکرد، درست است؟ شاید هم این جنگ ریشههای کهنهتری دارد. با این حال، ما در اپیزود سوم از فصل دوم سریال دیدیم که همچنان تردیدی برای آغاز جنگ وجود دارد. آخرین معیار این درگیری، نبردی است که بین خاندان براکن و خاندان بلکوود است، اما اولین صحنهی اپیزود نشان میدهد که نزاع براکن و بلکوود، نزاعی بر سر زمینهایشان بود که به یک قتلعام تبدیل شد. دعوای بلکوود و براکن یک تفسیر نه چندان ظریف دربارهی این است که چگونه بیشتر درگیریها در وستروس آنقدر بیمعنی هستند که هرگز چرایی آنها قابل درک نخواهد بود. رقص اژدهایان استثنا نیست و گویا هنوز هم آغاز نشده است. شاید به راستی باید رقص اژدهایانی را ببینیم!
امیدواریم از تحلیل اپیزود سوم لذت برده باشید.
بچهها کجان
چه بلایی سر بچهها آوردین
کوروش نگین پوریا محدثه کجان
جواب بده لعنتی
بچهها خدارو شکر صحیح و سالمند 🙂
فعلاً برنامهای برای ادامۀ پادکستها اعلام نشده ولی میتونید مطالب و اخبار جدید مرتبط با کتاب و سریال رو در تلگرام و اینستاگرام دنبال کنید.
شنگو خیلی ممنونم
لطف کردی🩵