«اگه دوباره مُردم، من رو برنگردونید.»
– جان اسنو
حالا که همهجا بحث میان مدافعان و مخالفانِ فصل آخر سریال داغ است، کمتر کسی به فکر پایان است. کمتر کسی از پایان، از دلتنگی حرف میزند.
چه از فصل هشتم لذت برده باشید، چه از دست عوامل و سازندگان سریال بخاطر روند فصلهای پایانی عصبانی باشید، چه از بینندگان قدیمیای باشید که سریال را از اول دنبال کردهاند، چه آنها که نیمهی راه ملحق شدند و چه آنها که تازگی به جمع بینندگانِ سریال اضافه شدهاند، همه و همه با پایان روبرو هستیم.
پایان، بخشی جداییناپذیر از هر چیزیست؛ اما حتی درک این موضوع هم گاهی نمیتواند از ناراحتی مواجه شدن با آن کم کند.
وقتی کتابی را به پایان میرسانیم، بدون آنکه متوجه باشیم در نزدیکی آخرین کلمات میمیریم. هیچچیز بیرحمانهتر از صفحهی آخر کتاب نیست. گاهی ناشرین در فاصلهی بین صفحهی آخر کتاب با جلدش چند صفحهی سفید قرار میدهند. رسیدنِ به جلد کتاب، درست هنگام رسیدنِ به نقطهی پایان، میتواند قلب را از کار بیندازد. آخرین جمله را باید خواند. بعد صفحات سفید را یکییکی ورق زد و به جلد کتاب رسید. صفحات سفید جواز خروج از کتاب هستند. در عرصه سینما و تلویزیون اما اینطور نیست. پایان هم مثل هر چیز دیگری اتفاق میافتد و شما را به حال خود رها میکند.
شاید همین تحمل ناپذیر بودن پایان باشد که باعث شده مارتین نوشتن کتاب را تا جای ممکن عقب بیندازد. او در مصاحبههای مختلفی راجع به پایان صحبت کرده. جایی گفته بود اگر پایان داستان را بداند، انگیزهاش برای نوشتن از بین میرود. گفته بود این برای او پایان نیست و به پایان فکر نمیکند، آرزو میکند که به اندازهی کافی عمر کند چون کارهای زیادی برای انجام دادن با دنیای نغمه دارد. یکبار گفته بود شاید در کتاب ششم همهی شخصیتها بمیرند، و کتاب هفتم هزاران صفحه دربارهی بارش برف روی گورها باشد…
شاید کار درست همراه شدن با مارتین است، یعنی فرار کردن از پایان. اگر کتابها را خواندهاید احتمالاً بیشتر از هرچیزی منتظر جلد ششم هستید و اگر نخواندهاید، شاید باید بعد از پایان سریال به سراغ کتابها بروید و به جای فکر کردن به پایان، غرق ماجراهای وستروس شوید.
ما اینجا در تیم وستروس، سعی کردهایم همیشه فعالیتمان خبری-تحلیلی باشد و کمتر پیشآمده که به صورت مستقیم با مخاطبان صحبتی بکنیم. اما اینبار پای پایان سریال در میان است و بهتر است این حس دلتنگی را با همدیگر شریک شویم.
به آغاز سریال فکر کنید، روزی که اولین قسمت آن را تماشا کردید. آشنا شدن با شخصیتها در اول راه. ند استارک مردد. کتلین نگران. برن کنجکاو. سانسای خوشخیال. راب ارشد. تیریون عیاش. سرسی و جیمی بدجنس. آریای بازیگوش. دنریس بیپناه. و جان اسنوی تنها… کمتر کسی در اول راه فکر میکرد که شخصیتها برای یک دهه تبدیل به بخشی از زندگی ما شوند. بهانهای شوند برای فراموشی زندگی روزمره. دلیلی شوند برای گفتگوهای فراوان.
پایان همیشه چیز تلخی است ، شاید به همین دلیل است که مخاطبان همیشه هپی اندینگ می خواهند باوجود اینکه می دانند کلیشه شده ، تکراری ایست یا پایان متفاوت جذاب تر است ، اما انگار اگر بدانند حال شخصیت ها خوب است ، راحت تر می توانند رهایشان کنند ،
شاید به همین دلیل است که باوجود اینکه ماخره کتاب هری پاتر (۱۹ سال بعد) را دوست نداریم ، اما مرهمی می شود بر غم پایان کتاب ،
ولی به هر حال دل مخاطب از پایان راضی نخواهد بود ، همانطور که دوستدارن فرندز ، سالهاست منتظر ادامه سریال یا حداقل یک اپیزود ویژه هستند ، زیرا چنان غرق آن شده بودند که احساس می کنند ف وسط ماجرا از قطار پیاده شان کرده اند ، خیلی ها دوباره و دوباره دیدن سریال آرامشان می کند ،
اما برخی هم مثل من ، دوست ندارند قسمت های قبل را تکراری ببینند مبادا مزه آن از بین برود ، بلکه با خاطره خوش آن راضی تر هستند
باز خوبه که واسه شما خاطره خوشی بر جا میمونه. من که با این اوضاعی که در این فصل آخر به راه افتاد، دیگه رغبت مرور این سریال را دارم از دست میدم.
تو خوب بودن و ارزش دیدن داشتن سریال که شکی نیست. بدون شک میشه حداقل ۲بار از اول دید. اصن به خاطر همین خوب بودنشه که اونقدر توقع ها ازش زیاد شده که وقتی تو فصل آخر یکم افت میکنه همه شاکی میشن که چرا اینجوری شد.
تنها سریالی بود که در عمرم ۳ بار کامل از اول تا اخر دیدم (اخرین بار که از قسمت اول دیدم همین یک ماه پیش بود) و جدا از این سه بار دیدن بارها و بارها لحظات جذابش را نگاه کردم با اینکه فصل اخر کمی بهم ضد حال زد اما مثل بقیه نیستم که ناراحت باشم و اینطور بیرحمانه بهش بتازم به هر حال کمی هم باید برای لحظات خوبی که با این سریال داشتیم ارزش قائل باشیم
در شرایطى که چیزى به پخش فصل چهارم نمونده بود، من از فصل اول تا سوم را یکسره و بدون وقفه تماشا کردم و بلافاصله بعدش هم فصل چهارم پخش شد و خیلى عالى بود مثل محاکمه تیریون و باقى قضایا.
میتونم بگم نحوه واکنش تیریون به توهینهاى جافرى در جریان عروسى ارغوانى در سریال را حتى از کتاب هم بهتر درآورده بودند البته فقط به لطف مشورتهاى مارتین چون الان برام جاى تردید نیست که شعور پت و مت اصلا در حدى نبوده و نیست که به گرد پاى مارتین برسند چه برسه به این که بتونن کار مارتین را تکمیل کنند.
از آغاز فصل پنجم متوجه افول داستان شده بودم یعنى دقیقا از زمانى که به دلیل ناتمام ماندن کتاب، خط سریال از کتاب جدا شده بود. فصل ششم کمى بهتر شد اما این دو فصل اخیر واقعا فاجعه است و هرچه میگذره بیشتر معلوم میشه که دیگه این سریال رسما تبدیل به تلفیق و ترکیبى از عناصر مقتبس از سینماى هالیوود و بالیوود شده (رودست زدنهاى احمقانه پت و مت به بیننده که فقط تقلید ناشیانه و مضحکى از غافلگیریهاى استادانه مارتینه، شخصیتپردازى مسخره و گند زدن به همه کاراکترهایى که مارتین براى پروراندن آنها کلى زحمت کشیده بود و و و و ) که فقط به درد جذب مخاطب کم سن و سال و افراد جوگیر و عشق اکشن میخوره و حتى براى منى که فصل اول تا سوم را سریع دیده بودم هم این دو فصل آخرش مثل یه کابوس شده. وقتى فکرش را میکنم که اونهمه تصورات و خاطرات خوبى که از این سریال داشتم چطور به فنا رفت، بلافاصله به وایس و بنیاف لعنت میفرستم.
فکرش را بکن به خاطر گندى که پت و مت به داستان زدند با وجود اینهمه امکاناتى که براى خلق اپیزود پنجم این فصل صرف شده بود، نتیجه و حاصلش این بود که این اپیزود عنوان بدترین و ضعیفترین اپیزود کل سریال را به خودش اختصاص داد (۴۷%) یعنى حتى ضعیفتر از اپیزودى که تا پیش از این به عنوان بدترین اپیزود شناخته میشد (۵۷%). ببین عمق فاجعهاى که این پت و مت به بار آوردند در چه حده.
اعتراض ها شادی خودت رو کم می کنند
موافقم که می تونست بهتر باشه،خیلی بهتر….همیشه همینطوره.همیشه می شه چیز بهتری باشه.ادما رویا می سازن.سعی کنیم رویاهای زیباتری بسازیم.
امیدوارم GOT سرآغاز سریال ها،داستان ها و رویاهای زیباتری باشه
فردا یک پایان خواهیم داشت و من می خوام با بهترین احساسم باهاش روبرو بشم
برادر عزیز داستان گات و شخصیت پردازی هاش ۲۰-۳۰ سال زمان برده.
ای کاش خمر رنگرزی بود و هی از این داستانا می ساختن
همین حالا هم رویا هایی ساخته شدن ولی هنوز اقتباس تلویزیونی و سریال نداشتن
فقط با این قسمت گفته شما موافقم که هنر خم رنگ رزی نیست
پلان جلسه سران خاندان در قسمت ۶ بیشنر تم کمدی داشت
و تمام پیش فرض ها قبلی خودش رو بهم زد
کتاب هر چی که بیشتر می گذر بیشتر به سمت معنوی و اسطوره ای می ره ولی سریال تمایلی به این چبزا نداره وببشتر سمت همون بازی های سیاسی می ره اگه شما به اول کتاب یا سریال توجه کنید اژده ها. جادو و ادرها شبیه افاسنه شده بودند و دبگه کسی زیاد به این چیزا اعتقاد نداشت و بیشتر به صورت داستان برای بچه ها گفته می شد ولی کم کم این افسانه ها زنده شده و به واقعبت تبدیل شدن، به نطر چیزی که تو کتاب خواهیم دید همین اتفاقا هستن ، اما تفاوت در جزیات ابن ماجرا هست، جنگ کلی بین خدای تاربکی و خدای نوره یا خدای یخ و خدای اتش که شاه شب و کلاغ سه چشم نماینده اونا هستن و شاه شب به این شکل نیس که صد در صد زده و برن شخصیت خوب هر کدوم از این دو جنب های خوب و بد دارن، شاه شب به دلیل انتقاب از خدای نور (اتش) یا هرچیز دیگه ای به دنبال کشتن نماینده خدای نور وه به نظرم شخصیت منفور این داستان برن هستس که با وارگ شدن به گذشته و سو ایتفاده از جان اسنو و دنریس و اریا و… به هدفش می ریه هم شاه شب نماینده خدای یخ و تاریکی رو نابود می کنه هم سایر رقیب های سلطنت کنار می زنه کلا به پازل رو جوری می چینه که همه اتفابا به ابن شکل بیفتن… مثل زنده شدن شخصیت ها توسط خدای نور که مقابل به مثل با زنده کردن شاه شب… یه جا تو سریال که سر داووس که می گه ما مثل مهر های هستیم که توسط خدای نور بازی می شیم و…