گردانندههای اصلی بازی تاج و تخت یعنی «دیوید بنیوف» و «دان ویس» دربارهی آخرین فصل سریال مشهور HBO با آزادی تمام برای اسپویل کردن و اشاره به جزئیات، صحبت میکنند.
در پایین از پشت صحنههای روشن کنندهای دربارهی ساخت شش قسمت نهایی سریال که بسیاری مشتاق شروع شدن آن هستند میشود و نیز صحبت دربارهی نویسندگی فصل آخر، قسمتی که شامل نبردی بزرگ است، نقش نویسندهی بزرگ «جورج آرآر مارتین» در نویسندگی این فصل، ترس از لو رفتن داستان این فصل، صحنههای مورد علاقهی آنها، و بحثهای نادر آنها برای علاقهی شدید آنها برای ساخت بهترین نمایش ممکن، میشود.
خب حالا به این مرحله از کار رسیدید. فصل آخر. اون چطوره؟ شما بابتش خوشحالید؟
«دیوید بنیوف»: هنوز خیلی زوده که بخوایم بگیم.
«دان ویس»: میتونه آخرش به عنوان یه افتضاح بزرگ شناخته بشه.
شماها همیشه همین حرف رو میزنید. هر فصل.
«بنیوف»: آره. ولی هر سال فشار بیشتری بر روی ماست. برای ما «خب، سال دیگه درست انجامش میدیم» وجود نداره. همینه که هست.
چه مدت هستش که شما نکات کلیدی داستان فصل آخر رو میدونید؟
«بنیوف»: یادمه که ما دوتا توی فصل سوم در موردش صحبت میکردیم.
«ویس»: اتفاقات بزرگش رو حداقل پنج سال هست که ازش با خبریم.
این قضیه بخاطر اینه که شما خیلی وقت هستش که به فصل آخر، فکر میکنید؟ وقتی که زمانش رسید و تونستید قسمتهای آخر رو بنویسید راحتتر شدید؟
«ویس»: از طرفی وقتی که روی یه چیزی ۱۰ سال هست که کار میکنید و میدونید که دارید آخرین قسمتهای اون رو مینویسید سخت تر میشه بخاطر اینکه توی اون سکانسها فشار و بار بیشتری روی شما قرار میگیره. این سوال که «این دیالوگ درسته؟» از فصلهای قبل اهمیت بیشتری داره. از طرف دیگه انگیزههایی که پشت سکانسها قرار داره چیزی هست که حدود پنج سال داشتید بهش فکر میکردید. پس پایه و اساس اون چیزی که دارید روی کاغذ مینویسید در مغزتون بسیار مستحکمتر از قبل شده. ولی با این وجود سعی میکنید که زمان بیشتری بگذارید که کارتون رو درست انجام بدید.
قبلا به بازیگرانتون نمایشنامه رو میدادید و واکنش اونها رو میشنیدید. بازیگران شما برای کاراکترهاشون خیلی حس مالکیت دارن ولی شما فقط شش قسمت فرصت داشتید تا داستان رو تموم کنید. وقتی که نوشتههاتون رو بیرون فرستادید نگران بودید؟
«بنیوف»: ما دقیقا میدونستیم که مسئول هماهنگی نمایشنامه کِی اونا رو میفرسته واسه بازیگرها. دقیقا زمانش رو میدونستیم. و بعدش فقط منتظر این میبودیم تا بهمون ایمیل بزنن و نظرشون رو بگن.
«ویس»: (وقتی که ایمیلی نمیومد از خودمون میپرسیدیم.) چرا چیزی نمینویسن؟ یعنی خوششون نیومده؟ یعنی ازش متنفرن؟
«بنیوف»: سوفی ترنر، اولین کسی بود که برامون نظرش رو نوشت، پس باید بهش یه امتیاز داد که در حدود یک ساعت یا همچین چیزی تونست زودتر از بقیه، نمایشنامهی شش قسمت رو بخونه. ولی بعضیها حتی تا زمان جلسهی «دور میز خوانی» چیزی نخونده بودند.
شنیدم که «کیت هرینگتون»، صبر کرده بوده و نخونده بودتش.
«ویس»: این خنده دار بود. همش با خودمون فکر میکردیم که «یعنی اون از داستان بدش میاد؟ اگه ازش بدش بیاد، یعنی ما اشتباهی رو مرتکب شدیم؟» خیلی وقت گذاشتیم تا دربارهی کاراکتر اون فکر کنیم. در روز جلسهی «دور میز خوانی» دیدیمش و گفتش: «خب؟» به همون حالت خاص خودش گفت:«اوه، هنوز نخوندمش. میخوام برای اولین بار توی این اتاق تجربهش کنم.
«بنیوف»: که آخرش به خیر گذشت.
«ویس»: عالی بود و واقعا راحت شدیم.
هیچکدوم از بازیگرها گفتند که «من این رو واسهی کاراکترم نمیخواستم»؟
«بنیوف»: فکر نمیکنم کسی همچین چیزی رو گفته بوده باشه.
«ویس»: به نظر میومد که همه اون لزوم وجود صحنههای دراماتیک و چشمگیر رو میدونستند.
شنیدم که بر سر میز برای همهی بازیگرها ضوابط بازیگری رو گفتید، دربارهی اسپویل کردن صحبت کردید، و اینکه گفتید:«حتی یه عکس از کفشهاتون هم در صحنه نباید بگیرید»
«ویس»: آره. اینکه بخوای بهترین کار رو انجام بدی، روز به روز کارِت سختتر میشه.
«بنیوف»: فکر میکنم قبلا این رو بهتون گفته باشیم: اگه سازمان ناسا و سیا نتونن از اطلاعاتشون محافظت بکنن، پس ما چه امیدی داریم؟ یه سری چیزها هرکاری هم که بکنی به بیرون درز پیدا میکنه، پس باید نهایت تلاشِت رو بکنی که اون درز کردنها رو محدود کنی. همیشه یه مقدار مشخصی از افراد احمقی وجود داره که میخوان چیزهای مختلف رو اسپویل کنن. ولی خوشبختانه اکثر مردمی که اون بیرون هستن نمیخوان که داستان براشون اسپویل بشه.
«ویس»: توی فصل یک در ویکیپدیا میتونستی بخونی که ما میخوایم سر «ند استارک» رو قطع کنیم. این حقیقت که همه میدونستند که توی اون کتابهای اول چه اتفاقی میوفته باعث میشد تا مردم کمتر دنبال سرک کشی برن. وقتی یه چیزی باشه که کسی درموردش چیزی نمیدونه، بدتر باعث میشه تا مردم وسوسه بشن تا برن و دنبالش بگردن.
«بنیوف»: تا وقتیکه قسمت آخر بدون اینکه به بیرون درز کنه روی آنتن پخش بشه، خیالمون راحت نمیشه. قطعا خوشحالیم که بدون هیچگونه درزی به بیرون، تونستیم فیلم رو آماده کنیم. ولی در گذشته مشکلاتی وجود داشته که بعد از ساخت به وجود اومده. یا یه هفته قبل از پخش یه قسمتی روی آنتن مشکلی بجود اومده. پس الان خطرناکترین زمان ممکن برای ماست.
شما پیشگیریهای خیلی مختلفی کردید. یادم میاد که یه بار یه تیم تلاش میکرد تا پزشک قانونیوار، مکان دقیق اینکه یه نفر یه تصویر از راه دور از یک ساختمون گرفته بود رو محاسبه کنن تا بعدش بتونن دید اون نقطه رو کور کنن.
«بنیوف»: در یه دورهای این کانتینرهای بزرگ بارگیری رو توی خیابون گذاشته بودیم که کسی نتونه فیلمبرداری ما رو ببینه. بعدش یکی از این کنسرتها که برای اجرا به شهر «بلفاست» اومده بود، صاف اونطرف خیابون یه چرخ و فلک خیلی بزرگ گذاشت.
«ویس»: عملا یه مکان عالی برای دید زدن فیلمبرداری ما قرار دادن.
«بنیوف»: یادم میاد که با «دن» بودم و داشتم این چیزه رو میدیدم که داره ساخته میشه و میخواد شروع به کار کنه. به اون گفتم :«خب، اینم از این. بعد از چندین ماه آماده سازی ضوابط امنیتی، حالا یه چرخ و فلک کارمون رو خراب کرد.»
چقدر از این فصل رو از روی صحبتهاتون با «جورج آر آر مارتین» برای پایان این سریال، تحت تاثیر قرار دادید؟
«بنیوف»: در گذشته ما نگران این بودیم که کتابها، سریال رو برای مردم اسپویل میکنن و خوشبختانه در بیشتر مواقع این اتفاق نیوفتاد. حالا که سریال، از کتابها جلوتر هستش به نظر میاد که سریال میتونه کتابها رو برای مردم نابود کنه. به همین دلیل یه چیزی که دربارهاش با «جورج» صحبت کردیم این بود که قرار نیست به مردم بگیم که تفاوتهای بین کتاب و فیلم چی هست، پس وقتی کتابهاش اومد بیرون، مردم احساس تازگی بهشون دست میده.
«ویس»: یه جورایی واسه اون هم مشکلی نداره چون بخاطر الزاماتی که ما این چند وقته باهاش سر و کار داشتیم، این سریال توی فصلهای اخیر خیلی متفاوتتر شده که مردم با دیدن اون هیچ راهی برای دونستن اینکه چه اتفاقی توی کتاب میوفته و چه اتفاقی نمیوفته ندارن. و راستش رو بخواید خود ما هم از روی سریال نمیتونیم داستان کتاب رو حدس بزنیم.
«بنیوف»: آره ما هم نمیتونیم. و اینکه «جورج» وقتی که داره مینویسه، از چیزهای مختلفی پردهبرداری میکنه. فکر نمیکنم که کتاب آخر، هنوز روی کاغذ نوشته شده باشه. همونطور که «جورج» میگه، اون یه باغبون هستش و منتظره که ببینه دونههاش جوونه میزنن یا نه.
در سریالهای تلویزیونی، در فصل آخر فشار خیلی زیادی وجود داره. نظر مردم دربارهی آخرین قسمت میتونه احساسشون دربارهی کل سریال رو تحت الشعاع قرار بده. چقدر برای شما اهمیت داره که قسمت آخر با موفقیت تموم بشه؟
«ویس»: ما میخوایم تا مردم عاشقش بشن. خیلی برامون اهمیت داره. ۱۱ ساله که داریم این کار رو میکنیم. همچنین میدونیم که مهم نیست که چیکار بکنیم، حتی اگه بهترین عملکرد ممکن رو داشته باشیم، یکسری آدمهای خاص هستند که از بهترین نسخهی ممکن هم متنفر میشن. هیچ نسخهای از فیلم وجود نداره که همه در موردش بگن :«باید اعتراف کنم که با همهی افراد دیگهای که توی این سیاره هستند موافق هستم که میگن این بهترین راه برای انجام این سریال بود.» این یه واقعیت غیرممکن هستش که اصلا وجود نداره. تو باید آرزو کنی که بهترین عملکردت رو داشته باشی و اونموقع این کار از بقیهی کارها موفقتر میشه ولی با این وجود میدونی که یه نفر هستش که قراره از این سریال خوشش نیاد. من خودم با یه سری چیزهای دیگه همون فردی بودم که خوشم نمیومد. توی مواردی که مردم عاشق یه چیز بودن و من میگفتم:« آره، اون بد نبود. ولی انتظار بیشتری داشتم.»
«بنیوف»: از ابتدا، ما دربارهی اینکه سریال چطور باید تموم بشه صحبت کردهایم. اگه یه داستان خوب، پایان بدی داشته باشه دیگه داستان خوبی نیستش. البته که ما نگران این موضوع هستیم. و اینکه این بخشی از لذت هر سریالی هستش که مردم عاشق بحث کردن در موردش هستن. من عاشق روشی هستم که «دیوید چیس» باهاش سریال «سوپرانو» رو تموم کرد. که به صورت غیر منتظرهای صفحه رو سیاه کرد. من خودم یکی از اونایی بودم که فکر میکردن تلویزیونشون خراب شده. بلند شدم و سیمها رو بررسی کردم؛ باورم نمیشد که آنتن وسط مهمترین لحظههای سریال محبوبم خراب شده باشه. فکر میکنم اون بهترین پایان ممکن برای اون سریال بود. ولی خیلیها از این پایان متنفر بودن. با مردم خیلی بحث میکردم در مورد اینکه اون یه پایان فوق العاده بود، ولی مردم احساس میکردند که گول خوردن و حق هم دارن که همچین حسی رو داشته باشن، همونطور که من حق دارم این حس رو نسبت به اونها داشته باشم که اونها احمق هستن. همیشه این رو یادم میمونه که یکی دو روز بعد از اتمام «سوپرانو» توی مترویی که به استادیوم تیم «یانکیها» میخوره، بودم. و اونجا حدود سه تا بحث مختلف وجود داشت که همشون دربارهی یه چیز بود.
من از پایان «سوپرانو» خوشم نیومد، اولین باری که دیدمش. چند سال قبل دوباره سریال رو دیدم و عاشق پایانش شدم. ولی اون هم بخاطر این بود که از این فکر اومده بودم بیرون که «تونی» مرد و این موضوع بهم یه حس آرامش داد. با اینکه میدونستم که پایان سریال نزدیکه، ولی این حس وجود داشت که از ابتدای فصل آخر مرگ اون مشخص بود و توی سکانسهای مختلف خیلی واضح بهش اشارههایی میشد.
«بنیوف»: وقتی که صفحه سیاه میشه، سریال تموم میشه. در هر صورت من که باهاش مشکلی نداشتم. یه نفر یه توضیح طولانی همراه با جزئیات گذاشته بود برای اینکه چرا «تونی» مرد. خیلی قانع کننده بود. ولی در عین حال، اون بخشی از سریال نبود. وقتی که صفحه سیاه میشه هیچ کسی نمیدونه چه اتفاقی میوفته، و همین موضوع این سریال رو استثنایی میکنه. تنها بخش غمگینش اینه که هیچکس دوباره نمیتونه اون پایان رو بسازه.
«ویس»: بجز ما.
«بنیوف»: بجز صفحهی سیاه.
«ویس»: یادم میاد که با کارگردان، «آلن تیلور»، که هم در سریال ما و هم در «سوپرانو» کار میکرد صحبت میکردم. ازش پرسیدم که آهنگ «از اعتقاد خودت دست برندار»، آهنگی هستش که «دیوید چیس» دوست داشت یا اینکه آهنگی بود که «دیوید چیس» ازش متنفر بود ولی فکر میکرد که «تونی سوپرانو» ازش خوشش میاد. و هیچ جوابی برای اون وجود نداره. امیدوارم که اون بحثی که درمورد پایان «بریکینگ بد» شد رو داشته باشیم که دربارهاش میگفتن:« اون یه آ هستش یا آ مثبت؟» میخوام که همچین بحثی رو داشته باشیم. فقط ای کاش که کارگردانهای بهتری براش پیدا میکردیم.
چی باعث شد که فصل آخر رو خودتون کارگردانی کنید؟ وقتی که این خبر رو شنیدم اولین چیزی که به فکر رسید این بود که: احتمالا نمیخوان به یه نفر دیگه برای پایانشون اعتماد کنن.
«ویس»: ما به کارگردانهامون اعتماد داریم. وقتی یه چیزی به مدت زمان زیادی باهات باشه، همچین حس خاصی رو داری که هر لحظه باید اینطور بازی بشه و این حس رو منتقل کنه. نه فقط از لحاظ «این سکانس یا اون سکانس»، گرچه بعضی وقتها سکانسها هم همین موضوع در موردشون صدق میکنه. پس واقعا خیلی منصفانه نیست که از کس دیگهای بخوایم تا این کار رو به درستی درست کنه. هر برداشت باید روی سر و کول اونها باشیم و دیوونهشون کنیم، که همین باعث میشه کارشون سختتر بشه. اگه قرار باشه کسی رو دیوونه کنیم بهتره که اون فرد خودمون باشیم. حداقل اگه یه چیزی درست پیش نره، اون میتونه سر من داد بزنه و من میتونم سر اون داد بزنم.
حالا که صحبت از دادن زدن بر سر همدیگه شد؛ شماها معمولا جوری هستید که انگار خیلی با هم هماهنگ هستید. تا حالا با هم دعوا کردید؟ چیزی بوده که دربارهی داستان فصل آخر به شدت با هم توش اختلاف نظر داشته باشید؟
«ویس»: اینطوری نبوده که مثل پنج سال قبل یکی از ما بگه که :«فکر میکنم این باید اتفاق بیوفته و میدونم که این درسته.» داستان یه جوری بود که کم کم باز شد و هیچ کدوم از ما نمیخواستیم حرف خودمون رو به کرسی بشونیم. بخاطر اینکه اگه نظرمون اشتباه میبود چی؟ اگه یه ایدهی بهتری وجود داشته باشه و تو یه ایدهی اشتباه داده باشی چی؟ پس بیشتر مواقع همین سوالات «اگه» توی ذهنمون بوده تا اینکه بخوایم بحث کنیم دربارهی اینکه «من فکر میکنم باید …». پس وقتیکه به جایی رسیدیم که باید کارهامون رو طبقه بندی میکردیم، از قبل بیشتر چیزهای بزرگ رو میدونستیم.
«بنیوف»: بحثهای بین ما توی چیزهای خیلی جزئی هستش.
«ویس»: چیزهایی مثل اینکه چندتا فریم آخر یه سکانس داشته باشیم. یا اینکه مثلا اگه برداشتمون با خندهی بازیگر باشه بهتره یا اینکه یه نیمچه لبخندی داشته باشه. اینجور چیزها هستند که بخاطر اونها برای ۲۰ صفحه هِی عقب و جلو میریم و مدام بررسی میکنیم.
«بنیوف»: یه بحث خیلی طولانی دربارهی این داشتیم که وقتی اژدهاهای دنریس، توی آسمون دتراکی پرواز میکنند، اسبهاشون باید بترسن یا نه. و «دن ویس» میگفت: «میدونی… اسبها خیلی وقته که باهاش هستن…»
«ویس»: چرا باید بترسن؟
«بنیوف»: بخاطر اینکه اونا اسبن و خیلی احمقن و اژدهاها بزرگ و ترسناک هستن. پس حدود یه ساعت روی همین موضوع گذاشتیم.
«ویس»: یک ساعت بحث برای ۴ ثانیهی فیلم. ثانیههایی که احتمالا وقتی اتفاق میوفتن که اکثر تماشاگران دارن یا پیامهاشون رو چک میکنن یا به ساعت مچیهاشون نگاه میکنن.
خب بیاید یه ذره در مورد فصل آخر صحبت کنیم. چه چیزی شما رو بیشتر دربارهی قسمتهای آخر هیجان زده میکنه؟
«بنیوف»: بخشی از چیزی که من رو هیجان زده میکنه، عملکرد بازیگرهاست. خب خیلی از اونها از از ابتدا با ما بودند و بزرگتر شدهاند، هم اونایی که بچه بودن و هم اونایی که کاراکترشون بزرگتر شده. در خیلی از موارد اونها خیلی بیشتر از اون چیزی که ازشون انتظار میرفت، عمل کردند. بعضیهاشون، مثل «لیانا مورمونت» (بلا رمزی) قرار بود که فقط توی یه صحنه باشن. «بلا» اونقدر بازیگر خوبی بود که همش دوباره برمیگردوندیمش، بخاطر اینکه باز میخواستیم اون رو ببینیم. و در بعضی موارد، مثلا بازیگرهای بزرگی مثل «لنا هیدی» و «پیتر دینکلیج»، وقتی که به قسمتهای اولیه میری و میبینی که از اول اونا خیلی عالی بودن ولی با این وجود کاراکترهاشون خیلی بهتر شده. اینکه اونها رو اینقدر خوب میشناسیم و اینکه وقتی داریم در موردشون مینویسیم صداشون رو توی ذهنمون داریم یه هدیهی با ارزشـه.
«ویس»: بعضی وقتا اونا یه دیالوگ رو میگن و من با خودم فکر میکنم که:« نه، اینطور قرار نبود این دیالوگ رو بگی». بخاطر اینکه صداهاشون قشنگ توی ذهن من هک شده بود. ولی حالا میخواد «میسی ویلیامز» باشه یا «کیت هرینگتون» ، با خودم فکر میکردم که:« من میدونستم که اونا چطور اون دیالوگ رو میگن؟ بخاطر اونا خودشون، خودشونن و بهتر میدونن.» بعدش یه نفس عمیق میکشی و متوجه میشی که روش اونا بهتره.
ولی از نظر داستانی چطور؟
«ویس»: جان و دنریس الان دیگه با هم هستند. ما اونقدر وقت نداشتیم یا اینکه اصلا وقت نداشتیم تا بخوایم اون رابطه رو توی فصل هفتم به عنوان یه رابطهی واقعی معرفی کنیم. آخرش این اتفاق بالاخره به ثمر رسید. خیلی حس خوبی داشت که در مورد ملاقات اون دوتا مینوشتم، و حالا دوباره یه رابطهی جدید بین اونها شکل گرفته. ولی اینجا اونها از اول با هم بودند.
و البته که یه قسمت هست که توش نبرد بزرگی وجود داره.
«ویس»: سریال با تهدید بزرگی که توی شمال هست شروع شد. از ابتدا، درگیریهایی بین افرادی که به نظر مهم میومدن به وجود میومد ولی از اونطرف و در پشت صحنههای این درگیریها اتفاقات خیلی خیلی بزرگتری که فقط سیاستمداران کمی دربارهاش میدونستن اتفاق میوفتاد. این موضوع همیشه ساختار اصلی سریال بوده: ظهور خشمگینانه و آهستهی ارتش مردگان در شمال و ظهور دنریس و اژدهاهایش در شرق. اگه توی پایتخت زندگی میکنید، همهی چیزهایی که براتون مهمه داره جلوی روتون اتفاق میوفته در حالیکه اتفاقاتی که اونطرف دنیا داره میوفته واقعا اهمیتی نداره. پس چیزهایی که داستان رو قالب میبخشن از لبههای کرهی زمین نشئت میگیرن و به نظر میاد که بهتر باشه که اینطور بگیم: این چیزهایی که از شرق و شمال میان باید با هم دیگه سرنوشت همهی افرادی که توی مرکز هستن رو رقم بزنه، که تا همین چند وقت پیش هیچ اطلاعی از این خطرات نداشتند.
حتی کارگردان، «میگل ساپوچنیک»، گفته که یادش نمیاد صحنههای اکشن طولانیتری توی تاریخ سینما نسبت به این سریال وجود داشته باشه.
«ویس»: من قبلا به این فکر کردم. واقعا حتی فکر نمیکنم از این نظر، فیلمی نزدیک بهش هم وجود داشته باشه. یه فیلم از تاکاشی میکی هست به اسم «۱۳ قاتل» که ۴۰ دقیقهی واقعا فوق العادهای رو ایجاد کرد. اون نزدیکترین حالتی بود که من به فکرم میرسه.
«بنیوف»: داشتن بزرگترین نبرد خیلی هیجان انگیز نیست، در واقع خیلی خسته کننده به نظر میاد. بخشی از چالش پیش روی ما، و چالش رو در روی «میگل» اینه که چطور اون رو جذاب و گیرا بکنیم. اگه قرار باشه که انسانها در برابر موجودات دیگه برای ۵۵ دقیقه بجنگند و شمشیر بکشند خیلی سریع حوصله سر بر میشه. نبردهای بزرگی رو از فصل ۲ تا حالا داشتیم. ولی فقط بخاطر اینکه بودجهی این رو داریم که نبردهای بزرگتری رو بسازیم الزاما به این معنی نیستش که قراره هیجان انگیزتر یا مرتبطتر با داستان باشن. همیشه اولویت با اینه که چه چیزی برای داستان بهتره. ما از ابتدای کار، داشتیم روی این کار میکردیم و نبرد مردگان در برابر زندگان هستش. آدم نمیتونه توی یه سکانس ۱۲ دقیقهای این کار رو بکنه.
«ویس»: حتی در «۱۳ قاتل» نصف فیلم شخصیتها رو معرفی میکنه و اینکه چرا باید به این شخصیتها اهمیت بدیم. بعدش نصف دیگهی فیلم نبردها رو داره. ما این شانس رو داشتیم که هفتاد ساعت بهتون شخصیتها رو معرفی کنیم. خیلی داستانهای مجزا وجود دارن که توی اون داستان میاری. بهترین اتفاق توسط کاراکترها میوفته، نه بوسیلهی شمشیرها و نیزههایی که چرخونده میشه. بهترین اتفاق توسط «آریا استارک» میوفته که تونسته این مسیر پیشرفت رو طی کنه، پس چطور این شخصیت روی این رویدادی که داخلش هست تاثیر میزاره؟ بعد ۲۰ تای دیگه اضافه کن، بخاطر اینکه ۲۰ نفر دیگه هستند که توی این موقعیت بهشون اهمیت میدی. این یه چالش بزرگه ولی با این وجود خیلی هم لذت بخشه. معمولا اینجور چیزها با این ظرافت توی فیلمها اتفاق میوفتن، بخاطر اینکه کلی زمان و منابع دارن. ما خیلی خوش شانس بودیم که تونستیم چیزی در این سطح رو با کاراکترهایی که سرمایه گذاری در سطح تلویزیون روی اونها شده، ایجاد کنیم.
اونموقع که داشتید فصل ۳ رو فیلمبرداری میکردید بهم گفتید که برنامهی این رو داشتید که فصل آخر رو از طریق سه تا فیلم سینمایی ارائه بدید، بخاطر اینکه تصورش رو هم نمیکردید که چیزی رو که شما و «جورج» توی ذهنتون هست رو بشه با بودجهی تلویزیونی ساخت. فکر میکنید که تونسته باشید چیزی رو که سالهای قبل خیالش رو داشتید محقق کنید؟
«ویس»: بله. لازمه برای قدردانی از اونها بگم که اونها تا دهنشون پر از قرض و چک بود و تمام پولشون رو گذاشتن وسط، و دیگه این قرضها تموم شده. اونا گفتند :«ما بهتون امکانات لازم رو میدیم که این رو اونطور که لازمه بسازید، و اگه قراره که یه فیلم خیلی پر سود باشه، پس بزارید باشه.
«بنیوف»: شبکهی HBO خوشحال میشد که سریال ادامه پیدا کنه، و اینکه قسمتهای بیشتری توی فصل آخرش باشه. ما همیشه بر این باور بودیم که کل فیلم ۷۳ ساعت خواهد بود و تقریبا هم همینطور شد. با اینکه خیلی دلشون میخواست که بیشتر باشه ولی متوجه شدند که اینجا باید داستان تموم بشه.
وقتی قسمت آخر روی آنتن بره، برای بعدش برنامهی خاصی دارید؟
«ویس»: ما میریم به یه جایی که جاش رو نمیگیم، موبایلهامون رو هم خاموش میکنیم و کلی نوشیدنیهای مختلف میخوریم.
میدونم که خیلی توی شبکههای مجازی مشهور نیستید ولی حتی یه ذره وسوسه نمیشید که به نظر مردم توی توییتر نگاه کنید؟
«ویس»: در یه زمانی ، وقتی که وقتش برسه، یه نفر مثل «مارا میکیالین» (ناشر بازی تاج و تخت) بهمون از اوضاع بدی که اون بیرون داره اتفاق میوفته توضیح میده، بدون اینکه خودمون تجربهاش کرده باشیم.
«بنیوف»: من که قصد دارم خیلی مست و خیلی به دور از اینترنت باشم.
سر انجام، هر کدومتون به صورت مجزا بگید: کدوم صحنه توی کل سریال هستش که بهش افتخار میکنید؟
«بنیوف»: دو تا قسمتی که «میگل» کارگردانیش رو انجام داد. یعنی نبرد حرام زادگان و قسمت آخر فصل ۶ یعنی بادهای زمستان. اون قسمتی که «سرسی» انتقامش رو از «گنجشک اعظم» گرفت. اتفاقات بسیاری با همدیگه جمع شدند و کارگردانی «میگل» هم فوق العاده بود.
«ویس»: نبرد حرام زادگان خیلی خوب از آب در اومد. ولی امیدوارم یه صحنهای از این فصل باشه که بهش افتخار کنیم. خوبه که با کارهای خیلی قوی (فصل آخرمون) در معرض عموم ظاهر شیم.
نقش نویسندهی بزرگ «جورج آرآر مارتین» در نویسندگی این فصل…
مارتین این فصل هم نویسنده هیچ کدوم از فصل های سریال نیست! مثل فصل ۵ – ۶ و ۷ ! پس منظور از این جمله ی کذب نیست؟ اگر منظورتان صرفا مشورت دیوید و دنیل با GRRM هست که این مشورت در ۳ فصل اخیر هم بوده و چیز تازه ای نیست!
هیچ کدوم از اپیزود های سریال *
سلام پادکست کی پخش میشه
و اینجوری بود که داستان رو نابود کردن.
دو کله پوک